شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتچـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتپـنجـم5⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همان روزها که خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود ، برای ما تلویزیون خرید از این کار خیلی تعجب کردیم او ارادت خاصی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آنها را گوش میکرد و برای ما هم میگذاشت.
هر وقت می گفتیم تلویزیون بخر ، نواری از مرحوم کافی را پخش میکرد که میگفت:(مراقب باشید اینها با این برنامه هایی که از تلویزیون پخش میکنند میخواهند بی عفتی را رواج بدهند.
لحظه تاریخی ورود امام به ایران بابا تلویزیون را وسط پذیرایی گذاشت ، همه دور تا دور آن نشستیم وقتی امام را دیدیم که در فرودگاه است به رغم ممانعت باقیمانده های رژیم پهلوی وارد خاک ایران شد ، صلوات فرستاده و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم ، در این بین نگاهم که به بابا افتاد از پهنای صورت اشک میریخت ، بابا حالا دیگر دوران دربهدری و بدبختی اش به پایان رسیده بود و مضمون سیاسی نبود ، کابوس ساواک هم دیگر مثل کابوس استخبارات به سراغ من نمیآمد ، خیلی وقتها به این فکر می کردم مگر بابا چه کار میکند که اینقدر باید کنترل شود ،خدا را شکر تمام شد.
بعد از پیروزی انقلاب دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد در جهاد سازندگی ثبت نام کرده بود و برای کمک به کشاورزان ودرست کردن روستاها به مناطق محروم می رفت ، خیلی از شبها برای کنترل امنیت شهر هم نوبت کشیک داشت و خانه نمی آمد.
هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که زمزمههایی در شهر شنیده میشد میگفتند بعضی از سران طوایف عرب خواهان استقلال هستند.
آنها دقیقا قبل از انقلاب با ساواک همکاری داشتند و دوباره دسیسهای چیده بودند ، برای ترساندن مردم و پشیمان کردن مردم از انقلاب هر روز در جایی بمب گذاری می کردند و به مسجد جامع ، بازار استادیوم ورزشی و خیلی جای دیگر حمله میکردند ، در نقشه شان اسم خرمشهر را محمره و آبادان را عبادان گذاشته بودند.
نیروهای انقلابی سعی جیکردند جلوی این جریان را بگیرند در حالیکه مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ، بابا گفته بود ، من، لیلا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمعآوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم.
بالاخره از تهران به خرم آباد نیروی نظامی وارد شهر شد و به مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک بهداری شهرداری بود حمله آور و اولین و مهمترین مرکز فتنه بسته شد.
ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد اما از پا ننشستند در خانه های بسیجیان فعال اعلامیههای تهدید آمیز میریختند و .....
علی اصرار داشت وارد سپاه شود ، آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است ، اولین حقوقش را به فقرا ببخشید.
فروردین سال ۱۳۵۹ بود بابا برای اولین بار اجازه داد ، که بود من لیلا و محسن همراه خانواده حسینی به سیزده بدر برویم.
علی برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید ، چون دو تا از انگشتان هر دست مادرزادی به هم چسبیده بود و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و ....
مردادماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاها ایشان شده و به شهر آمده بودند اکثر آنها بودند و اصل کارشان نخلستان بود سبزی ، صیفی جات شیر ، سر شیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر میآوردند.
در جریان درگیریهای مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند.
آنطور که از بابام سعی کردند بهانهای به دست آنان دهند و شلیک شان را بیپاسخ بگذارند نظامیان عراقی بیشتر میشد ، گستاخی آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی ایشان وارد آبهای ما می شدند و می آمدند و به مواضع ما ضربه میزند که یه ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقسمتپـنـجم(فـصلسوّم)❤️🍃
#پـایـانقـسمتآخر❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
اینقـسمت:
نـماز شـب💫💞
- محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..😑😩
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😟😊
#مسـعـوداحـمـدیـان♥️🕊
هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!💗
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهارم4⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز سی و یکم شهریور ماه ، همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند ، توی خانه ما هم سعید میرفت کلاس اول ابتدایی حسن سوم ابتدایی و منصور هم اولراهنمایی بابا روز قبل پول داده بود برایشان خرید کنم ، من هم پسرها را برداشتم و رفتیم فلکه دروازه برایشان به اندازه پولی که داشتیم خریدیم.
شب هم بچهها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند زود خواباندم ، بعد از اینکه نمازم را خواندم ، سفره را چیدم و بچه ها را از خواب بیدار کردم ، دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم.
روز اول مدرسه رفتن خودم بود کلی ذوق و شوق داشتم ، روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد میآوردم توی مسیر همانطور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه میکردم عجیب بود خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود.
به مدرسه که رسیدیم در مدرسه بسته بود خیلی عجیب بود میخواستم در بزنم که یکی از همسایهها را دیدم و با تعجب پرسیدم:(چرا در مدرسه بستس؟) ، (چرا خیابونا خلوته؟!)
گفت:مگه نمیدونی نصف شب عراق حمله کرده)
باورم نمیشد به همین راحتی به ما حمله کرده بودند ، چطور درخانه صدای بمب باران را نفهمیده بودم.
به خودم که آمدم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم و پرس و جو کنم و همینطور که سرگردان بودم احلام انصاری یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه میکرد ، صورتش قرمز شده بود ، رفتم جلو و با اینکه مدتها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسید احلام چی شده چرا گریه میکنی ، گفت:(داییم شهید شده) گفتم: (چرا ، چرا شهید شده) گفت:(تو دیشب تو شهر نبودی مگه ، نمیدونی شهر رو بمباران کردند)
گفت:( چرا ولی من چیزی نفهمیدم حالا چی شده)
احلام در حالی که نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:(داییم دیشب مهمونمون بود خوابیده بود که تو بمب باران شهید شد)
خیلی ناراحت شدم پرسیدم:(حالا کجا می خوای بری) گفت:(جنت آباد ، داییم رو بردن اونجا)
با این که دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم با او به بیمارستان رفتم توی سالن بیمارستان رد خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود بعضی جاها هم به نظر میآمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند ، روی خون اثر کفش دیده میشد.
قبل از آن است که در تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ... بودکه حس میشد ، اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار میداد.
اوضاع خوبی نبود همه فریاد میکشیدند همه ناله می زدند فقط یک نفر بلند فریاد بود که از اتاق انتهای سالن فریاد میکشید:(به دادم برسید دارم میمیرم) به دو با سر سمت او آمدم مردی که داد و هوار راه انداخته بود بدتر از بقیه نبود.
به نظر میرسید داد و فریادش از ترس باشد و مجروحان هم اتاقی اش به او اعتراض میکردند میگفتند ساکت باش اول باید به اونایی که حالشان بدتر است برسند.
پیش او رفتم ، نمی دانستم چکار باید بکنم از دیدن آن مجروح به شدت وحشت زده بودم.
خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستار ها که از شدت کار در بیمارستان خسته و عصبی شده بودند کمک بکنم.
از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم:(یعنی تو بدرد هیچی نمیخوری ، عرضه هیچ کاری رو نداری)
خیلی حالم بد بود.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلچـهارم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
ڪرایه اورژانس😂
ماموریت ما تمام شد.
همه آمده بودند جز «بخشی» ، بچه خیلی شوخی بود.😍
همه پکر بودیم ، اگر بود همه مان را الان می خنداند ، یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان😀
یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد ، شک نکردیم که خودش است ، تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»😐
بعد جلوی چشمان بُهت زدهی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!»😂❤️🍃
و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد ، به زحمت ، امدادگرها رو راضی کردیم که بروند...💞🌸
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
#راوے دوستـان ایرانے شـهید در فرانسه🌹
اهـل پاریسِ فرانسه بود😍
توے رفت و اومد با بچههاے انقلابـےِ اونجا با تشیّع❣آشنایـے پیدا ڪرده بود.
بعد هم با دعاے #ڪمیلـ ، شیعه شد.
اسمشو عوض ڪرد و گذاشت ڪمال❤️
وقتی اومد ایران ، رفت قم و درس طلبگے رو خوند ، پاشو ڪرده بود تو یه ڪفش ڪه زن میخوام 😊💞 ، هرچے میگفتیم:(بذار یه چند سالے از درست بگذره) ، قبول نمیڪرد.😩
یڪی از رفقا ، یاد جملهاے از ڪتاب حضرت امام (رحـمتاللهعلیه) افتاد ، ڪه توصیه ڪرده بودند:(طلبه ها ، چند سال اول تحصیل را ، اگر میتوانند وارد فضاے خانوادگے نشوند)
رفت ڪتاب رو اورد و داد دستش ، گـفت:(ڪمال ، ببین امام چی نوشته)
وقتی خوند ، ڪتاب رو بست و رفت توے فڪر ، بعد هم گفت:(باشه).
دستوراے امام(رحمتاللهعلیه) رو مثل دستوراے اهل بیت (عـلیهالسلام)💞 میدونست.
هر وقت ما میگفتیم (امام) میگفت نه(حضـرتامـام)😍❤️🍃
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#شـهـیدڪمـالڪورسل❤️🕊
تـولد:پـاریس ، سـال ۱۳۴۴
شهـادتـ♥️:عـملیّاتمـرصاد ، سال ۱۳۶۷
مـزار:گـلزار شهداے علی بن جعفر ، قـم
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.
حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضیهایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تکتک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم)
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد).
بیچاره دکترها هم نمیدانستند به کدامشان برسند ، از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید)
همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش
کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.
دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد)
گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!)
گفت:(فایده نداره)
از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ، منم میرم دنبال دکتر)
چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم)
سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه).
تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم.
مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند میکرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد.
پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا میآورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید.
به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه)
با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم)
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم میخواست کاری کنم آرام شود ولی نمیتوانستم.
یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود.
زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟)
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:
(چند سالته؟)
گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده)
گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمیگیرن)
گفتم:(مگه من چِمِه؟!)
گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه)
خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم.....
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
تـڪبـیـر✊
سال ۱۳۶۱ ، پادگان ۲۱ حضرت حمزه
آقاے «فخر الدین حجازی» اومده بود منطقه برای دیدار بسیجیا❤️🍃
طے حرف هایی خطاب به بسیجیا و از روے ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: «من بند کفش شما بسیجیا هستم.»💞
یکی از بچه ها ، خواب بود یا جمله رو درست متوجه نشد😖😕
از ته مجلس با صداے بلند و رسا براے تأیید و پشتیبانی از این جمله گفت:(تـڪبـیر)
همه در حین خنده ڪردن تڪبیر گفتن😂♥️
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#عـاشـقـانـہشـهـدایـے❤️
وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شب ها تب می کرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود😔؛ یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند....
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گل های قرمز رُز پوشیده شده🌺، جلوه می کند و رودخانه ای در آنجاست که آنچنان زلال و بی همتاست که فقط از آن یک خط دیده می شود و همه از روی آن به آسانی می گذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است😍.
در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم😞، ناگهان او را در حالی که دو خانم زیبا در کنارش بودند دیدم😳. آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده می شد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند....
من با دیدن این صحنه حسادت زنانه ام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم😠. شهید دنبال من می دوید که نروم و من می گفتم: بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات، زندگی می کنم و بچه ها را نگه می دارم، اونوقت تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفته ایم😠 و... شهید گفت: به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال🕊من هستند و به من چسبیده اند، چکارشان کنم؟!و گفت: میخواهی بگویم بروند؟ دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد😊و میگفت: ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلاً زیادی هم آوردیم.👌حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن.😍
#شـهـيـدمـرتضےرجـببـلـوڪات♥️🕊
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
عـملیات #خـیبر خیلے تنها شد...
ڪلے فرمانده گردان و مسـئول واحد از دست داد💔
جـانشینـش شـهید شد❣
فـرماندهاے رده بـالاے لشڪر مجروح شـدن😞❤️
خودش موند و جزیره و آتـش سنـگین عراقیا....
(مـقـاومت ڪرد)
امـام (رحمتاللهعلیه) خواسته بود جـزایر حـفظ بشه ، عملیات ڪه تموم شد.....
اومد عیادتم ، گـفت:"حـاضر بودم توے جـزیره بمونم و شهید بـشم تا جـنازم یـڪ متر از خـاڪ جزیره رو حـفظ ڪنه و حرف امـام(رحـمتاللهعلیه) زمین نـمونه"
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#شـهـیدمـهدےزیـنالـدّیـن♥️🕊
تولّد:تـهران سال:۱۳۳۸
شـهادت:جـاده بانه سردشت سال:۱۳۶۳
مـزار:گـلزار شهداے علیبنجـعفر قم
#راوے:سـردار احـمد فتوحے🌹
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتدوّم2⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهارم4⃣
#قـسـمـتسوّم3⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ذهنم رفت سمت شهدا ، دویدم توی حیاط ، سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده میشد ، به سر و روی خودشان میزدند و اسم شهدایشان را صدا میزدند ، مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمیداد به داخل سردخانه هجوم ببرند
مدام میگفت:(چرا اینطور ازدحام می کنید ، بالاخره همه اینا رو منتقل
می کنیم جنت آباد هر کی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا)
با خودم گفتم:(برم ببینم جنت آباد چه خبره شاید اونجا بتونم کاری انجام بدم)
از بیمارستان خارج شدم و به سمت فلکه فرمانداری رفتم ، ایستادم و فکر کردم که از کدام مسیر به جنت آباد بروم از خیابان عشایر یا چهل متری تَهِ خیابان عشایر به بیابانهای جاده کمربندی منتهی میشد ، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم ، از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم.
ماشینهایی که میآمد پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشت ، داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که به پیکان سفید رنگی نزدیک شدم دست تکان دادم ، نگه داشت ، فقط دو تا مسافر زن سوار بودند ، راننده پرسید:(کجا میری؟)
گفتم:(مستقیم می خوام برم جنت آباد) گفت:(ما تا دم مسجدجامع میریم)
گفتم:(پس من سر خیابون مسجد پیاده میشم)
تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ، دم درِ گل فروشی (محمدی) از ماشین پیاده شدم و به راننده پـول دادم ، قبول نکرد و گفت:(صلوات بفرست)
به طرف جنت آباد سرازیر شدم.
جنت آباد نزدیک خانهمان بود بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم ، یادم افتاد یک بار با (دا) و زینب از خانه دایی در محله پارس داوِن برمیگشتیم ، باید از جاده کمربندی در کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم ، هرچه کنار جاده ایستاده ایم تاکسی گیرمان نیامد.
هوا رو به تاریکی میرفت و خسته شده بودیم ، به ناچار پیاده راه افتادیم نزدیکهای جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ، گفتم:(دا بیا از توی قبرستون میانبر بزنیم)
(دا) گفت:(خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته)
گفتم:(چه اشکالی داره ، اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن)
بعد راهم را کشیدم و داخل قبرستان شدم (دا) هم به ناچار دنبالم آمد ، یادش بخیر....
خیلی طول نکشید که از خیابان اردیبهشت به جنت آباد رسیدیم
محشری برپا بود ، جمعیت موج میزد از هر طرف ناله و شیون به سمت آسمان بلند بود ، هیچ وقت جنت آباد را اینطور ندیده بودم.
راه به راه جنازهها را خوابانده بودند ، روی ملافه های سفید که رویشان کشیده بودند ، یخ گذاشته بودند ، خون با آبی که از ذوب شدن یخ ها راه افتاده بود مخلوط شده و خونابه از زیر جنازهها روان بود.
بالای سر هر شهید ایستاده بودند ، مرثیه خوانی میکردند و به سر و روی خودشان میزدند بیشتر زنان عزادار عرب مانند محرم و شبهای عاشورا دایره وار ایستاده بودند ، یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند و به سر و سینه هایشان میزدند.
همینطور که بین جمعیت راه میرفتم و شاهد این صحنه ها بودم و اشک
می ریختم و صدای مرثیه خوانی عرب ها را میشنفتم ، صحنه های عجیبی بود.
با اینکه در جریان انقلاب غائله خلق عرب و بمبگذاری منافقین بارها تشیع شهدا را دیده بودم ، اما انگار اینبار تعداد شهدا خیلی زیاد بود ، شهیدان که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشیده شده بودند
از آن طرف هم آفتابی بی امان میتابید.
بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود ، دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود ،طوری که احساس می کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم ، انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم ، چشمهایم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم ، به زحمت خودم را به طرف ستون که روبروم قرار داشت کشیدم و به آنجا تکیه دادم ، پاهایم سست شد و به ناچار بر روی زمین نشستم.
بعد چند دقیقه ، بلند شدم و به طرف غسلخانه زنان رفتم پشت درِ غسلخانه خیلی شلوغ بود ، مرد و زن پشت در نشسته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند ، همین که در باز میشد هجوم میاوردند تا داخل شوند ، میخواستند موقع غسل و کفن کردن عزیزشان آنجا باشند.
از آن طرف تا شهید را بیرون میدادند سریع در را میبستند ، بعد از کلی سختی بین مردم را باز کردم و جلو رفتم ، در زدم امادر را باز نکردند منتظر ماندم ، همین که در باز شد تا پیکری را بیرون بفرستند ، با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم.
منتظر بودم کسانی که داخل هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو ، قلبم تند میزد.
خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید بلند شو ، این فـقط یه ڪابوسه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتسوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنزجـبهہاے😂❤️🍃
این قـسمت:
اللهم تـرڪشا ریزا😂👌
استاد سرڪار گذاشتن بچهها بود...😩
یه روز یکی از رفقا پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشید برای اینکه کشته نشید و توپ و تانک اونا روتون اثر نکنه چی میگید؟😕
خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگرده😶 ، والا خود عبادت به تنهایی دردی رو دوا نمیکنه ، اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمه بگی:(اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»😐😂❤️🍃
طوری این کلمات رو به عربی ادا کرد که باورش شد و با خود گفت: «این اگه آیه نباشه حتماً حدیثه »
اما آخر سر که کلمات عربی رو به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر اوردی؟»😂🌹
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتسوّم3⃣ 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتچـهارم4⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یکی از سکوهای غسلخانه ، پیرزن چاقی روی زمین نشسته بود ، خیس عرق بود آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل اتاق شدم ، به نظر میرسید از خستگی آنجا نشسته بود تا نفسی تازه کند ، هاج و واج ایستاده بودم ، که یک دفعه زن لاغراندام نسبتاً قد کوتاهی از اتاق بیرون آمد ، لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شاله پنبه ای هم به سر کرده بود ، رنگ صورتش سبزه بود که به زردی میزد ، از کنارم که رد شد ، بوی تند سیگار به دماغم زد فهمیدم که کبودی لب هایش هم از سیگار کشیدن های زیاد است ، به طرف کمد گوشه اتاق رفت و یک دفعه برگشت و نگاهی به من انداخت.
قلبم ریخت ، با خودم گفتم الان دعوایم می کند با صدای خس خس کرده پرسید:(اومدی کمک کنی یا دنبال شهید هستی)
من که بُهت زده بودم گفتم:(اومدم کمک کنم)
نمیدانم چه چیزی در چهره من دید که پرسید:(نمیترسی؟)
حس کردم هنوز اثر ضعف که قبل ورورد به غسلخانه را داشتم در صورتم هست گفتم:(سعی میکنم نترسم)
گفت:(پس بیا کمک کن)
گفتم:(باشه)
از توی کشوی کمد چند تکه بزرگ چلوار درآورد و گفت:(بیا اینا رو بگیر با اون خانوم ببرید برای کفن)
پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم دزدکی نگاه کردم رنگ به رو نداشت ، پیراهنش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود ، برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم:(خسته نباشید) سری تکان داد و پارچه را از دستم گرفت و با وجب اندازه کرد ، بعد پارچه را به من داد و قیچی کرد ، در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی میشنیدم ، کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبر است ، صدای زنی از همه بلندتر بود و مرتب با دلسوزی میگفت:(آب رو بگیر اینجا ، درست بگیر ، چرا اینطوری می کنی ، الان این بنده خدا میافتد ، شلنگ رو این طرف بگیر و ....) وقتی میگفت:(الان میوفته قلبم میریخت)
کار بریدن کفن ها که تموم شد ، پیرزن گفت:(بزار توی کمد)
کار های زیاد دیگری در غسلخانه انجام دادم و پس از تمام شدن کارها خداحافظی کردم و راه افتادم.
به پاچه شلوار آستینم نگاه کردم ، خونی شده بود توی این دو سه ساعت خیلی خسته شده بودم ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهد
بودم را باور نداشتم ، خیلی میترسیدم میترسیدم بابا عصبانی شده باشد پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم ، صدای حسن و سعید را توی حیاط میشنیدم تا صدای در را شنیدند دویدند و در را باز کردند ، در که باز (دا) سرش را از آشپزخانه که به حیاط وصل میشد بیرون آورد ، نگاهی به سرتاپای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند ، نگاهم حرکت کرد ، پشت پنجره بابا را دیدم دستش را زیر چانه اش گذاشته بود توی فکر بود به نظرم رسید خیلی ناراحت است ، رفتم تو ، گلویم از ترس خشک شده بود ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:(سلام) میدانستم بابا هر وقت از دست من ناراحت و عصبانی باشد جواب سلام من را نمی دهد ، یا میگوید علیک ناسلام ، ولی دستش را از زیر چانه برداشت ، گفت:(سلام بابا) لحنش بد نبود به خودم گفتم:(الحمدلله گذشت حتماً نمیدونه از کِی خونه نبودم) برگشتم داخل خانه از کنار (دا) گذشتم ، گفت: بی صَوُن منه ، دَه کو بین تا اِمکه ، هِمکه بوکت شهیدت کری (بی صحاب مونده ، تا حالا کجا بودی ، الان بابات شهیدت میکنه)
بابا پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد بودم غسلخونه ، داشتم به بقیه کمک میکردم)
#پـایانقـسمـتچـهارم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞