eitaa logo
دشت جنون
4.6هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت . دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد، آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه. اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه، یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود . مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد. دایی رسید به خونه یوسف، یوسف هیجان زده بود، به سختی آب دهانش رو قورت داد، عرق کرده بود، آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟ یوسف مطمئن بود، تصمیمش رو گرفته بود، آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم. دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم. ... دایی ، می خوام برم جبهه، گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه ولی هر چی می گم، می گه " نه ؛ تو بچه ای ". شما بهش بگین بزاره برم، من قول می دم مواظب باشم . نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه، با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم، می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد، اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی، به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد، بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست، پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!! دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی . دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه، قراره یه بهشتی بشه. دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد، هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما، درب تک تک خونه ها رو زد، از همه خداحافظی کرد، از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند و فردای اون روز اعزام شد. یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده. یوسف عاشق بود ولی به خاطر وضع زندگی و ... تا روز که 16 سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت. اما عاشقی رسم عجیبی داره، بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا طواف داده بودن، بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به زادگاهش (روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار) برگشت و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه . شادی روح و 🌺 @dashtejonoon1🍀💐
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 قبل از یه شب اومد خونه گفت خیلی دلم واسه میسوزه، اگه من اتفاقی واسم بیوفته، تو مدرسه همه بچه ها میدون طرف باباشون، دختر من بابا نداره دو ماه قبل از ریش گذاشته بود، هرچقدر بهش اصرار می کردم ریشاشو بزنه می‌گفت مگه ندیدی همشون ریش دارن، منم می‌خوام بشم، بعدا با شما مصاحبه میکنن شما باید بگین اینجوری می‌گفت اونجوری می‌گفت.... راوی: 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🥀🌷🥀🌹🕊 با حجم كارى كه از ديده بودم ، حقوقى كه مى گرفت بقول گفتنى از شير مادر حلال تر بود . با اينكه زياد نبود ، اما خمس آنرا مي داد. ما را هم تشويق مى كرد كه خمس حقوقتان را بدهيد و مى گفت : بركت مى دهد به زندگى. اواخر قبل از به فكر كار پيدا كردن بود. مى گفت : مى خواهم بودنم براى اداره زندگى نباشد . 🌴 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 فرزندم بیمار بود و شوهرم برای مدتی بیکار شد ،برادرم براتعلی خیلی هوای زندگی ما را داشت ، با این که یک مجروح جنگی بود و خودش از بیماریهای ماحصل جنگ بسیار رنج می برد ، سعی می کرد که من و خانواده ام از زندگی لذت ببریم . قبل از ، مشهد رفتند و مراهم با خودش برد و خرج سفر من را بدون هیچ چشم داشتی عهده دار شد براتعلی به طور کل یک انسان دست و دل باز بود و اگر می فهمید کسی احتیاج به کمک دارد دریغ نمی کرد. درایام ماه محرم از فعالین دسته جات عزاداری بود، علاقه ی خاصی به آقا داشت سعی می کرد همیشه با وضو باشد و به یاد آقا گاهی نماز ظهرش را زیر آفتاب اقامه می کرد،در روز اربعین درمنزلشان مراسم برگزار می کرد و به همین خاطر بعد از نیز مردم محل سکونتشان هنوز در روز اربعین به یاد براتعلی مراسم روضه خوانی برگزار می کنند ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹 یکی از رفقا و هم دانشگاهی هایش تعریف می‌کرد که با پینت بال می‌رفتیم . به شوخی به گفتم : آقا همه تیرها عین این بازی‌های کامپیوتری به سر و کله من خورد . او گفت : اشکال نداره داداش! چه چیزی بهتر از اینکه بی سر شوی . خودم گلوله بارانش کرده بودم، به شوخی گفتم چیزی نصیب تو نمی‌شود ! همه تیرهایی که نثارت کردم به و خورد . وقتی که را آوردند و نحوه را فهمیدم نابود شدم. با خودم فکر کردم اشتباه از من بود که گمان می‌کردم چیزی به تو نمی‌رسد. 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 عبدالرسول زرین تک‌تیرانداز لشکر امام حسین در جنگ تحمیلی بود که به او لقب گردان تک نفره داده بود.یک نیروی نابغه عملیاتی و تک‌تیرانداز ویژه و استراتژیک محسوب می‌شد و بازوی عملیاتی بود. بهترین تک‌تیرانداز دفاع مقدس و جهان بود. سه هزار شلیک موفق داشت. ابتدا وضو می‌گرفت و بعد اسلحه را برمی‌داشت. همیشه نشانه‌گیری و تیراندازی‌هایش را با توسل شروع می‌کرد و می‌گفت: خدایا من برای تو شلیک می‌کنم، نه برای نفسم و بعد دو آیه شریفه «وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى» و «وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ» را تلاوت مینمود. صدام برای شکارش یک تیم ۲۰ نفره تک تیرانداز بین‌المللی از جمله تک‌تیرانداز‌های آمریکایی را اجیر کرده بود، اما موفق نشدند. بارها زخمی شده بود و شصت درصد ازکارافتادگی داشت . بعد از عملیات طریق‌القدس یک تیر از بغل گوشش رد شد و لاله گوش راستش را سوراخ کرد ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و اصابت گلوله دشمن را با لبخند زیبایی پاسخ داد. گروهی از فیلمبرداران هم آنجا بودند که بلافاصله فیلم و عکس‌اش را گرفتند. عکس معروفی از آن لحظه به یادگار مانده است. مولایش ، در مکاشفه‌ای، او را سرباز واقعی خود خطاب نموده بودند. زمان و مکان را به دوستانش خبر داده بود. در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر به رسید. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 لحظه تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می‌کشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان دیگر نگاهم را نمی‌دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس می‌کرد ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌴🌹🥀🌷🥀🌹🌴 در عين صلابتی كه داشت، زماني كه پا به حرم مطهر مي‌گذاشت، واقعا با كمال خضوع و خشوع وارد می‌شد. همیشه برای كشيك از درب طلا می‌آمد . قبل از آن‌جا كنار درب طلا، روبه‌روی ضريح مطهر ايستاده بودم كه ایشان آمد . سلام و احوالپرسی كردم . گفت : اجازه می‌دهی آقای اسلام‌ فر بايستم؟ گفتم : اختيار داريد ، شما هر زمان كه تشريف بياوريد در خدمت هستيم . چوب‌پَر را به ايشان دادم و پست را تحويل گرفت . او اين كلام را به من گفت : شايد اين آخرين پستم باشد در اينجا . واقعا به ايشان الهام‌ شده بود و به اين رسيده بود كه اين سفر آخر است و اين زيارت كه الان آمده ، زيارت آخری است و اين آخرين خاطره من از اوست . راوی : حسين اسلام‌فر خادم حرم رضوی شادی روح و 🏴 🏴 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 با یقین حرفشو رو زد چند روز مونده بود تا برای آخرین باری که می خواست به جاسک بره، یعنی حکم انتقالش به مازندارن اومده بود، که به خانوادش گفت بریم جنگل برای تفریح، خیلی اهل تفریح و جنگل و کوه بود، با خانواده تو رودخونه و جنگل چنتا عکس یادگاری گرفتن بعد به مادرش گفت پاهاتو دراز کن می خوام رو پاهات دراز بکشم، مادر هم به یاد بچگی هاش سرشو نوازش داد، چیزی می خواست بگه... دو ماه بود که از دامادیش می گذشت ، ولی باید می گفت تا هشدارها رو بده البته چندین بار تکرار کرده بود ولی کسی حرفش رو جدی نمی گرفت و با خنده و گاهی اخم حرفش رو رد، می کردن...اما اینبار انگار با یقین بیشتری حرفشو رو تکرار کرد که مادر این بار برم می شم ! و واقعیت داشت به چند هفته نکشید خبر رو به ما دادند که در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در دریای جاسک به رسید. از دریابانان دریادل ناجا در منطقه جاسک چهارم خرداد۹۳ در درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسید http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴 همسرش می گفت: مدتها بعد از در رویایی شیرین او را دیدم. درون قطار با دخترم آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که نور بر صورتش احاطه داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در کنارش ایستاده بود. نگاهم به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم. بود. به من اشاره کرد و با صدایی رسا گفت: ناراحت نباش، من دارم می آیم. فردای آن روز بی صبرانه منتظر تعبیر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تهران تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای شناسایی راهی معراج شدیم. گفته بودند باید او را شناسایی کنم. باورش خیلی سخت بود. پیکرش به طور کامل سوخته، استخوان هایش در هم شکسته و ترکش های متعددی بر بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به پای چپش، که قبلا ترکش خورده بود افتاد اطمینان پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن پیکرش دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازه ام اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای سرم نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1🌴💐
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به خاطر به مدت سه روز پرچم پایگاه کماندویی رویال مارین انگلستان نیمه برافراشته بود . کـه در انگلستان برای او ساختند . 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹