eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 احترام ژنرال آمریکائی به #سرلشگر_خلبان #شهید_والامقام #عباس_بابایی #قسمت_اول #شهید_بابا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 به ساعتم نگاه کردم، وقت بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم را بخوانم. انتظارم برای آمدن طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نیست، همین جا را می‌خوانم. تا تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از رفتم و را که همراه داشتم به انداختم و مشغول شدم. در حال خواندن بودم که متوجه شدم وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ را ادامه بدهم یا ؟ بالاخره گفتم، را ادامه می‌دهم، هر چه بخواهد همان خواهد شد. سرانجام را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از معذرت ‌خواهی کردم. پس از چند لحظه نگاه به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما بر این است که در ساعت‌های از باید با به بپردازیم و در این ساعات آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در استفاده کردم و این را انجام دادم. با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از و من به و فرهنگ و نباختنم در برابر جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای خود نویس را از جیبش بیرون آورد و را کرد. سپس با حالتی از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی دارم. من هم متقابلاً از او کردم. احترام گذاشتم و از خارج شدم. آن روز به اولین محل که رسیدم به پاس این بزرگی که به من کرده بود، دو رکعت خواندم . 🌹 🌹 🕊 @dashtejonoon1🥀🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 به نگویید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است . یک مهندس تعدادی کارگر استخدام کرد. کارگر ها موقع نمازشونو می خوندند. یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار بخونید آخر ماه از حقوقتون کم می کنم! بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه رو بعد از کار میخوندن و بعضی هم همچنان اول وقت... آخر ماه شد. مهندس به اونایی که وقت رو ترک نکردن بیشتر از حقوق عادی(ماهیانه)داد! بقیه بهش اعتراض کردند که چرا به اینا حقوق بیشتری دادی؟! گفت : اهمیت دادن این افراد به و چشم پوشی از کسر حقوق نشون میده بیشتر از شماست. این تیپ آدما هیچوقت در کار خیانت نمی کنند همون طور که به خیانت نکردند . شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 در زندگی به اهمیت زیادی می‌داد و برای اعمال نظم مشخصی داشت . اهل و اول وقت بود . دعای و زیارت و تسبیحات را ترک نمی کرد و حضور همیشگی در مسجد داشت . شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 #شهیدانه #دوری_شهدا_از_گناه #شهید_والامقام #احمدعلی_نیری #قسمت_اول در تابستان ۱۳۴۵ در
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که از نماز و مناجات با خدا لذت می‌برد. شاید لذت بردن از برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از پرسیدم که من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت : طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم : طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم. ... 🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 خواستگار دخترم بود . روزی که برای خواستگاری آمد تمام وقت سرش پایین بود . گفت : دایی ، من دیگه مرد شدم ... راست می گفت ، دیگر بزرگ شده بود و می توانستیم روی او حساب کنیم . خیلی با حرفش را زد و رضایت مان را گرفت . از بچگی این خواهر زاده ام را دوست داشتم . با بود. همیشه نسبت به خواهر هایش حساسیت نشان می داد . همین و اش هم باعث شد که تا آخرین نفس پای کشورش کند . اهل و و بود ، اما فکر نمی کردم توفیق نصیبش شود . از مرزبانان ناجا در مرز نگور سیستان و بلوچستان هفدهم فروردین ۹۴ در درگیری با تروریست های جیش الظلم به رسید . شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
دشت جنون 🇵🇸
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 فقط یادمان باشد که این کسی است که هنوز به نرسیده ولی نگران است که از او سر زده... بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که کردم... از این که به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی را به رخ کسی کشیدم... از این که در غذا خوردن به یاد نبودم.... از این که را فراموش کردم.... از این که در راهت کردم.... از این که زبانم را به لغات بیهوده آلودم..... از این که در سطح افراد جامعه زندگی نکردم.... از این که منتظر بودم تا دیگران به من کنند.... از این که شب برای بیدار نشدم.... از این که دیگران را به کسی ، غافل از این که خنده دارتر از همه هستم.... از این که لحظه ای به ابدی بودن و تجملاتش فکر کردم.... از این که در مقابل متکبرها، و در مقابل اشخاص متواضع، نبودم.... از این که شکمم سیر بود و یاد نبودم.... از این که گفت بفرمایید ولی گفت نفرمایید. از این که نشان دادم هستم، خدا کند که پست و مقام نکند.... از این که ایمانم به بیشتر از ایمانم به بود.... از این که منتظر تعریف و تمجید بودم، از این که بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری..... ‌از این که در سخن گفتن و راه رفتن دیگران را درآوردم.... از این که پولی و دلم خواست از من کنند.... از این که از گفتن غیر لازم خودداری نکردم و کردم.... از این که کاری را که باید می کردم ، نفع شخصی ، مصلحت یا رضایت را نیز در نظر داشتم.... از این که را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار در نماز شدم.... از این که بی دلیل و کمتر سعی کردم باشم و یا هر کسی را کردم.... از این که را در همه کارهایم دخالت ندادم.... از این که کسی زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به زدم... .... و اما .... به حال من و امثال من خدای من 🇮🇷 @dashtejonoon1🕊🇮🇷
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐 شب عروسی هنگام برگشتن ازاتلیه ، آقا به من گفتند اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها ، اول برویم خانه خودمان و رابا هم بخوانیم ، یک دونفره و این هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان می زدند که چرا نمی آیید ، مهمانها منتظرند ، من هم گفتم قبول ، فقط آنها باشما ایشان هم گفتند مشکلی موبایلم را برای یک ساعت می گذارم روی صدا تا متوجه نشویم بعد با هم به پر از مهر و رفتیم و بعد از نماز به پیشنهاد ایشان یک عاشورای دلچسب دو نفره خواندیم و بنای زندگیمان را با بنا کردیم و به عقیده من این زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم و من شب بیشتر به اخلاص و معنویت پی بردم و خواندن کار همیشگی بود . و شام با تمام وجودشان می خواندند و سفارششان هم به من همین بود که هیچ موقع خواندن را فراموش نکن که من هرچه دارم از همین است ، حتی از هم که تماس می گرفتند مرتب این موضوع را یادآوری می کردند . 🌺 @dashtejonoon1💐🌼
🌹🕊💐🌺💐🕊🌹 تفاوت ترس ما و ترس اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با به جماران رفتیم. دور تا دور نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌ دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدیم، جز . در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد . هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد ، بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد . همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها ، همه‌شان می‌ترسند ، چرا که آن روز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم ، هم و هم ما . از دیر شدن وقت می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه . او از می‌ترسید و ما از غیر . آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعا از بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد . راوی : 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 یڪ بار خیلی از بچه‌ها ڪار ڪشید . فرمانده دستہ بود . شب براش جشن پتو گرفتند . حسابی ڪتڪش زدند ، هم نامردی نڪرد ، بہ تلافی اون جشن پتو ، نیم‌ ساعت قبل از وقت صبح ، گفت . همہ بیدار شدند خوندند . بعد از فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند . بیدارشون ڪرد و گفت گفتند چرا خوابید ؟ گفتند ما خوندیم . گفت الآن گفتند ، چطور خوندید ؟ گفتند اذان گفت ! هم گفت : من برای شب اذان گفتم نہ صبح ! شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🍀🌹🌴🥀🌴🌹🍀 راه تقلید از نیست ! مثلا شب بخوانیم بعد فکر کنیم می شویم! اگر این باشد ، از ! راه و رمــزش به خداســـت ... شادی روح و 🍀 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_پنجم 🍁بہ دستور
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁هر کدام از کسانے کہ بہ گروه آدم خوارها ملحق مےشدند ماجراهائے داشــتند . مثلا قبل از انقلاب هم دانشجو بود و بہ زبان انگليسے مسلط بود . جذب شده بود . بعدها مواد را ترك كرد و بہ يكے از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد . در عمليات كربلاے پنج به رسيد . 🍁شــخص ديگرے بود كه براے دزدے از خانہ هاے مردم راهے شده بود . او با آشنا مےشود و رفاقت او با به جائے رسيد كہ همہ كارهاے گذشتہ را كنار گذاشت . او به يكي از رزمندهہاے خوب گروه تبديل شد . در گروه همہ جور آدمی بود . مثلا شخصے بود کہ فارغ التحصيل از آمريکا بود . افراد بے نمازے بودند که در همان گروه بہ تبعیت از نماز خوان شدند تا افراد شب خوان . 🍁اکثر نيروهایے کہ جذب گروہ مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند . وقتے براے جماعت مي رفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند . امام جماعت ما بود . دعاے و دعاے را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرايطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر نبودند ، به دنبال اين فعاليتہا بود و خوب نتيجہ ميگرفت . 🍁در همان روزها پســركے بہ نام حدود همیشہ با بود . مثل فرزندے كه همواره با پدرش باشد . با تعجب گفتم رضا پسر شماست ؟ خندید و گفت : نه این پسر همون مهین خانم هست که توی کاباره پل کارون بود . آخرین بارے کہ براش خرجے بردم گفت : رضا خیلے دوست داره بره و پسرش را بہ من سپرد ، من هم آوردمش . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 خوابی که مادر بزرگ در مورد دید دو هفته بعد از ، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر می‌زد و می‌آمد پیشم. گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسی‌ها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟ گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از صبح سؤال می شود. نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم... 🌹 @dashtejonoon1🕊🌹