🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد .
🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد .
🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ،
🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت .
🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند .
🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند .
🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند .
🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد
🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند .
🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد
🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد
🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ،
🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند .
🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ،
🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید .
🇮🇷 وقتی بیدار شد ،
🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید .
🇮🇷 و با تعجب گفت :
🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟
🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت :
🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره
🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی
🌟 به خاطر همین تو رو گرفت .
🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ،
🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم .
🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید .
🐈 بقیه گربه ها چی ؟!
🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 اونا فرار کردن ،
🌟 انشالله که خوب باشن ؛
🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم .
🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد .
🇮🇷 و خودش را ،
🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود .
🇮🇷 بعد از چند ساعت ،
🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ،
🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند .
🇮🇷 گربه های خارجی ،
🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند
🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند .
🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ،
🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است .
🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند
🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ،
🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ،
🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند
🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند .
🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ،
🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد .
🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد .
🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود
🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست
🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید
🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
01 Havaye Do nafare.mp3
1.69M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت .
🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت
🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند .
🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ،
🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت :
🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 بازم که شروع کردی ؟!
🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم .
🔥 پس لطفا ادامه نده .
🌟 فهد گفت :
🌟 ببین مادو ! پنج ساله که خواب راحت ندارم
🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره
🌟 اگه تو نگی ،
🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه
🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ،
🌟 و اونوقت همه چی رو میگم .
🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود .
🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ،
🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ،
🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ،
🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ،
🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد .
🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ،
🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ،
🇮🇷 اما غیر از خود مادو ،
🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ،
🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛
🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است .
🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت .
🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند
🇮🇷 که دخترک گم شده است .
🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ،
🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود .
🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ،
🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ،
🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد .
🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ،
🇮🇷 به نام حسن علی بود .
🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است .
🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود .
🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ،
🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد .
🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است .
🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت .
🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد .
🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ،
🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
02 Havaye Do nafare.mp3
3.95M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به مایو گفت :
🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم .
🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ،
🐈 پیدا کردن اون دختره است .
🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اوه ببخشید ،
🐈 یادم رفت که نمی تونی ،
🐈 حرفای انسانها رو بفهمی .
🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ،
🇮🇷 برای مایو تعریف کرد .
🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد .
🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید .
🇮🇷 که با خود می گفت :
🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح
🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت :
🐈 تو داری چکار می کنی ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 مگه نمی بینی ؟!
🌟 دارم ذکر خدا می گم
🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت :
🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 این دیگه چه سوالیه ؟!
🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟!
🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 راستش ... اون طور که باید ...
🐈 نه نمی شناسم
🐈 من تا حالا نماز نخوندم
🐈 بلد هم نیستم بخونم .
🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه
🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز
🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست
🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و...
🇮🇷 مایو با تعجب گفت :
🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه دیگه ... گفتم که ...
🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم
🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم
🐈 ولی کر و کور بودم .
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 ما هر روز ، چند مرتبه
🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ،
🌟 چند بار ذکر می گیم :
👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 خوب آره دیگه
🇮🇷 فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت :
🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
03 Havaye Do nafare.mp3
2.88M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری
📙 این قسمت : دانه بلند
🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ،
🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند .
🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ،
🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ،
🌴 بیرون می اومدند .
🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند .
🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ،
🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن
🌴 عده ای هم بی خیال بودن
🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند
🌴 یا گشت و گذار .
🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند
🌴 بین حیوانات ،
🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود
🌴 مورچه ای به نام موری بود .
🌴 آقا موری ، زودتر از همه ،
🌴 از خونه اش بیرون می اومد
🌴 و دیرتر از همه ،
🌴 دست از کار می کشید .
🌴 یکی از روزها ،
🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود
🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه
🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد .
🌴 آقا موری تصمیم گرفت
🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه
🌴 با هر زحمتی که بود
🌴 این غذا رو از زمین برداشت
🌴 و روی پشتش گذاشت .
🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت .
🌴 تا اینکه وسط راه ،
🌴 به یک دیواری رسید .
🌴 همیشه این دیوارو ،
🌴 به راحتی بالا می رفت .
🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود
🌴 باید با سختی و تلاش و امید ،
🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه
🌴 یه استراحت کوتاهی کرد
🌴 بعد با عزمی راسخ ،
🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد
🌴 تا وسط راه رفت
🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد
🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد
🌴 این بار دوتاشون افتادند
🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ،
🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد
🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد
🌴 و با خودش می گفت :
🐜 هر طور شده ،
🐜 باید از روی دیوار بالا برم
🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم
🐜 وگرنه توی زمستون ،
🐜 بچه هام گرسنه می مونن
🐜 دوباره یا علی گفت
🐜 و از دیوار بالا رفت .
🌴 همسر موری ،
🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید
🌴 متوجه شد که شوهرش ،
🌴 با دانه ای بزرگ ،
🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است
🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت
🌴 و به کمک آقای موری رفت .
🌴 این دفعه با کمک هم ،
🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ،
🌴 از روی دیوار بالا ببرن
🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خانواده_موری #تلاش #طرح_درس
#درس_نامه #درسنامه #داستان_کوتاه
📚 داستان کوتاه خانواده آقا موری
📘 این قسمت : فصل زمستان
🌴 زمستان نزدیک بود .
🌴 حیوانات باغ ،
🌴 هم باید غذای روزانه رو پیدا کنن
🌴 و هم برای فصل سرد زمستان ،
🌴 باید غذایی ذخیره کنن .
🌴 آقا موری و خانواده اش ،
🌴 هر روز غذای بیشتری در انبارش ،
🌴 ذخیره می کرد .
🌴 از میون همه حیوانات ،
🌴 سنجاب و موش و سوسکه ،
🌴 از همه تنبل تر بودند .
🌴 و هیچ اعتقادی
🌴 به ذخیره کردن غذا نداشتند .
🌴 به خاطر همین ،
🌴 گاهی تلاش و زحمت آقا موری رو ،
🌴 مسخره می کردند و می گفتند :
🪳 آقا مورچه بابا چه خبره ،
🪳 چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ،
🪳 برو یه خورده هم استراحت کن ،
🪳 برو گشت و گذار
🪳 برو عشق و حال کن
🪳 فردا معلوم نیست
🪳 کی زنده است کی مرده
🌴 ولی آقا مورچه به اونا می گفت :
🐜 وقت برای بازی کردن زیاده
🐜 الان فصل تلاش و کوششه
🐜 و شما هم باید تلاش کنید
🐜 زمستون که بیاد
🐜 همه جارو برف می گیره
🐜 همه گیاهان و درختان می میرن
🐜 اون وقت دیگه
🐜 هیچی برای خوردن پیدا نمیشه
🐜 الآن تلاش می کنم تا اون موقع ،
🐜 بدون هیچ دغدغه ای ،
🐜 با بچه هام بازی می کنم .
🌴 روزها گذشت
🌴 و فصل زمستان از راه رسید
🌴 هوا سرد شد و برف بارید
🌴 حیوانات باغ ، به خونه هاشون رفتند
🌴 یه روز ، موش زبل ،
🌴 توی خونه اش می خواست غذا بخوره
🌴 اما دید هیچ غذایی نداره
🌴 با خودش فکر می کرد چیکار کنم ،
🌴 شکمش قار و قور می کرد ،
🌴 دید هیچ چاره ای نداره
🌴 مگه اینکه تو این هوای سرد ،
🌴 میون برفا ، دنبال غذا بگرده ،
🌴 همینطور که دنبال غذا می گشت
🌴 آقا سوسکه و بچه هاش رو دید
🌴 که داشتند دنبال غذا می گشتند
🌴 ناگهان آقا سنجاب هم آمد
🌴 و از گرسنگی ناله می کرد
🌴 با زحمت فراوان ، دنبال غذا گشتن
🌴 از خونه آقا موری ،
🌴 صدای بازی و خنده می اومد
🌴 بوی غذاشون ، توی باغ پیچیده
🌴 اما موش و سنجاب و سوسک ،
🌴 مجبور بودن هر روز تو هوای سرد ،
🌴 برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند
🌴 تا از گرسنگی نمیرند ،
🌴 یه روز موش زبل به دوستاش گفت
🐭 هیچ توجه کردین که آقا موری ،
🐭 اصلا بیرون نمیاد
🐭 فکر کنم آقا موری غذا داشته باشه
🌴 همگی به خونه آقا موری رفتند ،
🌴 آقا موری پذیرایی خوبی از آنها کرد
🌴 سنجاب به آقا موری گفت :
🐿 تو از کجا غذا میاری ؟!
🐿 بگو ما هم بیاریم
🌴 آقا موری گفت :
🐜 یادتونه توی تابستون ،
🐜 بهتون می گفتم غذا جمع کنید
🐜 ولی شما فقط فکر بازی بودید
🐜 من الآن غذای کافی دارم
🐜 و می تونم فصل زمستان رو ،
🐜 به راحتی سپری کنم
🐜 چون من توی تابستان ،
🐜 فکر امروز رو می کردم
🐜 به همین خاطر ،
🐜 بیشتر تلاش می کردم ،
🐜 شما هم باید در فصل تابستان ،
🐜 فکر روزهای سرد زمستان را بکنید
🐜 و تلاشتون رو بیشتر کنید .
🌴 سنجاب و موش و سوسک ،
🌴 از تنبلی خودشون پشیمون شدند
🌴 آقا موری با مشورت خانواده اش ،
🌴 تصمیم گرفتند تا کمتر غذا بخورند
🌴 و مقداری از ذخیره غذاشون رو ،
🌴 به خانواده سنجاب و موش و سوسک
🌴 هدیه کنند
🌴 تا آنها نیز ، زمستان را سپری کنند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خانواده_موری #تلاش #طرح_درس
#درس_نامه #درسنامه #داستان_کوتاه
04 Havaye Do nafare.mp3
4.16M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، با اذان صبح ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 آرام به طرف اتاق مادو رفت .
🇮🇷 اما فقط فهد آنجا خوابیده بود .
🇮🇷 فرامرز ، با زبان عربی دست و پا شکسته ،
🇮🇷 به فهد فهماند ،
🇮🇷 که دنبال مادو ، شکارچی هندی می گردد .
🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت .
🇮🇷 فرامرز او را تهدید کرد که اگر حرف نزند
🇮🇷 به خشونت متوسل می شود .
🇮🇷 باز فهد چیزی نگفت .
🇮🇷 فرامرز ، او را به باد کتک گرفت .
🇮🇷 فهد تسلیم شد و آدرس خانه ای که ،
🇮🇷 مادو در آن کار می کند را ، نوشت .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 ممنون که حرف زدی
🐈 حالا بگو قضیه دختر حسن علی چیه ؟!
🇮🇷 فهد با وحشت گفت :
🌟 من چی می دونم ، به من چه ربطی داره .
🇮🇷 فرامرز ، گردن او را فشار داد و گفت :
🐈 من می دونم که شماها اونو کشتید
🐈 به نفع خودته بهم بگی چی شده
🐈 تا هم وجدانت راحت بشه
🐈 و هم قول میدم
🐈 اگر همه چی رو بهم بگی
🐈 به کسی در مورد تو چیزی نمیگم
🇮🇷 فهد ، باز نمی خواست چیزی بگوید
🇮🇷 تا اینکه فرامرز دوباره او را کتک زد
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 نزن باشه میگم
🌟 مادو ، خدمتکار هندی حسن علی ،
🌟 آدمی بدذات ، قاچاقچی ، خلافکار ،
🌟 و اهل دزدی و خیانت بود .
🌟 و گاهی کار قاچاق گربه هم انجام می داد .
🌟 اما حسن علی ، خیلی به او اعتماد داشت
🌟 و از کارهای کثیفش ، هیچ خبری نداشت .
🌟 حسن علی ، گاهی به مادو ،
🌟 پول و مواد غذایی و کالا می داد ،
🌟 تا به دست فقرا برسونه .
🌟 اما اون ، اونا رو برای خودش می برد .
🌟 یا اونا رو می فروخت
🌟 و پولش رو برای خودش خرج می کرد .
🌟 پنج شش سال پیش هم ،
🌟 طلا و جواهرات و چیزای قیمتی ،
🌟 برای حسن علی آوردن .
🌟 تا اونارو بفروشه و خرج مسجد کنه
🌟 اون موقع ، من تازه به کویت اومده بودم
🌟 و چیزی هم نداشتم
🌟 مادو بهم گفت که بیام کمکش کنم
🌟 در عوضش ، سهم خوبی بهم میده
🌟 اولش مخالفت کردم
🌟 و حتی بهش گفتم :
🌟 که اگر حسن علی یا پلیسها بفهمن ،
🌟 هم از تو کارت اخراج میشی
🌟 هم من بدبخت میشم
🌟 هم زندانیمون می کنن ...
🌟 اما اون گفت :
🔥 نترس نمیذارم کسی بفهمه
🌟 آخرش منم قبول کردم .
🌟 کار ، خوب داشت پیش می رفت .
🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ،
🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت ششم
🎼 خودتو دوست داشته باش
🦀 چنگالی خرچنگ مهربانی است
🦀 که همیشه احساس میکند
🦀 چنگالهایش ،
🦀 مزاحم کارهایش هستند
🦀 و استفاده خاصی ندارند،
🦀 تا اینکه یک روز …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#خودتو_دوست_داشته_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۱ 🐈 🐈 🐈
⚜ فهد گفت :
🌟 دزدی ما ، خوب داشت پیش می رفت .
🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ،
🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید .
🌟 من خیلی ترسیده بودم .
🌟 اما مادو ، دهان دختره رو گرفت
🌟 و اونو به زیر زمین برد .
🌟 اما بعد از چند لحظه ، تنها برگشت
🌟 هر چی ازش پرسیدم چی شد ، جواب نداد
🌟 فقط گفت ، با پول و شکلات ساکتش کردم .
🌟 چند روز بعد ، فهمیدم که دختر حسن علی ،
🌟 از شب دزدی تا الآن گم شده .
🌟 و پلیسا دارن دنبال دزد و دختره می گرده
🌟 هر چی به مادو گفتم :
🌟 چه بلایی سر بچه آوردی ؟!
🌟 چیزی نمی گفت .
🌟 تا اینکه تصمیم گرفتم برم پیش پلیس ،
🌟 و به همه چی اعتراف کنم .
🌟 اما مادو جلوم رو گرفت و گفت :
🔥 اگه بری ، به جرم قتل اعدامت می کنن
🌟 گفتم منظورت چیه ؟!
🔥 گفت : من دختره رو کشتم
🔥 اگه بری پیش پلیس ، به جرم شریک قتل ،
🔥 اعدامت می کنن .
🔥 پس بهتره دهنتو ببندی و چیزی نگی .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 با جنازه دختره ، چکار کردید ؟
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 نمی دونم ، یعنی خودش بهم نگفت .
🌟 خیلی هم اصرارش کردم که بهم بگه
🌟 اما نگفت که جنازه رو کجا برده
🌟 و باهاش چکار کرده ،
🌟 فقط می گفت که دفنش کردم
🌟 اما باز نگفت کجا .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اون هندی لعنتی ، دیگه چه گناه هایی کرده ؟
🐈 چه غلطهایی مرتکب شده ؟!
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 من فقط تو دزدی ها ، شکار گربه ها ،
🌟 و در فروش گربه ها ،
🌟 باهاش همکاری می کنم .
🌟 اما اون گناهای خیلی زیادی مرتکب شده
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
05 Havaye Do nafare.mp3
4.36M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📚 داستان کوتاه
📗 ولادت امام عسکری علیه السلام
🌟 سال ۲۳۲ هجری بود .
🌟 از ماه ربیع الثانی ،
🌟 هشت روز گذشته بود .
🌟 در یکی از خانه های مدینه ،
🌟 پدر و مادری ،
🌟 منتظر تولد فرزند خود بودند .
🌟 آن پدر ، بهترین پدر دنیاست .
🌟 و از نسل پیامبر و امام علی بود
🌟 نام ایشان امام هادی علیه السلام بود .
🌟 و آن مادر ، زنی دانشمند ، با تقوا ،
🌟 پاک ، باحیا ، با حجاب و با خدا بود ؛
🌟 که نام مبارکش ، حُدَیثه بود .
🌟 ناگهان ، صدای نوزادی ،
🌟 در خانه کوچک امام هادی علیه السلام ،
🌟 بلند شد .
🌟 بله بچه ها ، امام یازدهم ما ،
🌟 به دنیا آمد .
🌟 و دنیا را با وجودش ، روشن نمود .
🌟 شکوفه لبخند ،
🌟 روی لبان پدر و مادرش نشست
🌟 و نام او را ، حسن گذاشتند .
🌟 بنابراین ، نام یازدهمین امام ما ،
🌟 مثل نام امام دوم ما شد .
🌟 در این روز زیبا و با برکت ،
🌟 همه به هم شادباش می گفتند
🌟 آسمون به زمین تبریک می گفت
🌟 انسانها ، پرندگان و ماهیان ،
🌟 خوشحال و خندان بودند .
🌟 زمین به خودش افتخار می کرد .
🌟 که بهترین فرزند دنیا ،
🌟 روی به دنیا آمد .
🌟 فرشته ها نیز ،
🌟 بال هاشون رو باز کرده بودند
🌟 و از خوشحالی این تولد ،
🌟 دور تا دور زمین می گشتند .
🌟 و تولد این نوزاد را ،
🌟 به همدیگر تبریک می گفتند .
🌟 وقتی امام حسن عسکری بزرگ شد ؛
🌟 آدم های بد ،
🌟 پدرش امام هادی را شهید کردند
🌟 و خودش بعد از پدرش ، امام شد .
🌟 آدمای بد و شیطان ها ، وقتی دیدند ،
🌟 همه مردم و بچه ها ،
🌟 امام عسکری را دوست دارند ؛
🌟 به ایشان حسودی کردند
🌟 و به خانه ایشان حمله کردند ؛
🌟 و ایشان را دستگیر نمودند ؛
🌟 آنها امام ما را ،
🌟 در پادگان و منطقه نظامی و ارتشی ،
🌟 که به عربی به آن می گفتند عسکریه
🌟 زندانی کردند .
🌟 به خاطر همین ،
🌟 شیعیان لقب امان یازدهم را ،
🌟 عسکری گذاشتند .
🌟 بعدها ،
🌟 امام حسن عسکری علیه السلام ،
🌟 پسری زیبا به دنیا آوردند .
🌟 و نام او را مهدی گذاشت .
🌟 بله بچه ها ، امام حسن عسکری ،
🌟 پدر بزرگوار امام زمان ما هستند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_حسن_عسکری علیه السلام
#ربیع_الثانی #مقدمه
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فهد ، همه کارهای خلاف مادو را لو داد .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 الآن کاری باهات ندارم
🐈 ولی اگه به کسی گفتی که منو دیدی ،
🐈 به خدا نابودت می کنم .
🌟 فهد گفت : باشه چیزی نمیگم
🇮🇷 فرامرز ، به سرعت به طرف قفسش رفت .
🇮🇷 و جلوی چشم گربه ها ، تبدیل به گربه شد
🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ،
🇮🇷 از دیدن این صحنه تعجب کردند
🇮🇷 و بعد از آن ،
🇮🇷 حرف فرامرز را باور کردند که می گفت :
👈 من یک انسانم نه گربه
🇮🇷 یکی از گربه های خارجی گفت :
⚜ من حرفش و قبول ندارم
⚜ اون میگه من انسانم نه گربه
⚜ پس چرا الآن گربه است ؟!
⚜ پس نتیجه می گیریم هم انسانه هم گربه
🇮🇷 فرامرز ، روز بعد ، بر خلاف همشه ،
🇮🇷 باز هم با صدای اذان ، انسان شد .
🇮🇷 فرامرز از این واقعه ، خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 اما به فال نیک گرفت
🇮🇷 و قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف خانه حسن علی رفت .
🇮🇷 مستقیم دنبال اتاق مادو گشت .
🇮🇷 وارد اتاق مادو شدند .
🇮🇷 و گربه ها را به جان او انداخت .
🇮🇷 مادو ، داد می زد و درخواست کمک می کرد .
🇮🇷 فرامرز به او گفت :
🐈 هی مادو ، اگه حرف نزنی ، زنده نمی مونی
🔥 مادو گفت : از من چی می خوای ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟!
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 من که کاریش نکردم آخه .
🔥 دزدا اونو با خودشون بردن .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خر خودتی ، احمق تویی ، بی شرفِ قاتل
🐈 من می دونم که تو ، اون دختره رو کشتی
🐈 به نفعته که حرف بزنی
🐈 وگرنه این گربه ها ، به حسابت می رسن
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
06 Havaye Do nafare.mp3
5.26M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📙 داستان و رمان 📗
نظر یکی از مادران و مربیان دغدغه مند در مورد کانال های ما
07 Havaye Do nafare.mp3
4.14M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به مادو گفت :
🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟!
🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 آخه من چی بگم
🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم
🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد
🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند
🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم
🔥 فقط اینارو بردار
🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 آخه من نمی دونم کجاست .
🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد .
🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند .
🇮🇷 مادو دوباره گفت :
🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم
🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو
🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 اون دختره رو ، من کشتم
🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈
🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ،
🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد .
🇮🇷 و حسن علی را صدا زد .
🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود .
🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ،
🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت .
🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود .
🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده .
🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت :
🌷 هی آقا تو کی هستی ؟!
🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آقا من شمارو نمی شناسم
🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم
🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم
🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین
🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم .
🐈 و این پست فطرت ،
🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
08 Havaye Do nafare.mp3
3.91M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📙 داستان آتش و ابراهیم
🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند
🍃 تا حضرت ابراهیم را ،
🍃 در میان آتش بسوزانند .
🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند
🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند
🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ،
🍃 به قدری شعله ی آتش شدید بود
🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند
🍃 از آن منطقه عبور کنند .
🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ،
🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم
🍃 و بی دینی او گفتند
🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند
🍃 حتی کسانی که بیمار بودند
🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند
🍃 وصیت می کردند
🍃 که مقداری از مال آنان را ،
🍃 صرف خریدن هیزم ،
🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند
🍃 برخی از زنان نیز ،
🍃 که کارشان پشم ریسی بود
🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می کردند .
🍃 اگر زنی مریض می شد نذر می کرد
🍃 چنان چه شفا یابد
🍃 مقداری هیزم ،
🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند .
🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند
🍃 هیزم روی هم انباشتند
🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند
🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ،
🍃 در میان آتش بیفکنند ،
🍃 از شدت حرارت ،
🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند
🍃 تا اینکه شیطان ،
🍃 منجنیقی برای آنان ساخت
🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند
🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند .
🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد
🍃 و پس از سلام گفت :
😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟
🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت :
🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .!
😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ،
😇 پیشنهاد کرد :
😇 حال که از من کمک نمی طلبی
😇 پس از خدا نیازت را بخواه .
🕋 حضرت ابراهیم گفت :
🕋 همین قدر که از حال من آگاه است
🕋 برای من کافی است .
🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل
🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل
🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا
🌹 گفت اما منک یا جبریل لا
🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس
🌹 با یکی کار من افتاده است و بس
🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای
🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای
🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد
🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد
🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه
🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه
🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب
🌹 گر سزاوار من آمد سوختن
🌹 لب ز دفع او بباید دوختن
🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم
🌹 چون قضای او رضای جان ماست
🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست
🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
🌹 حال من می بیند و می داند او
🌹 آنچه داند لایق من آن کند
🌹 خواه ویران خواه آبادان کند
🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا
🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا
🍃 و سرانجام ،
🍃 برای این که کار خود را ،
🍃 به خدا واگذاشت
🍃 و به خداوند اعتماد کرد
🍃 خدا به آتش امر نمود :
🔥 ای آتش !
🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش .
🍃 با قدرت خدا ،
🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد .
🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود
🍃 بر ابراهیم سالم باش
🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت
🍃 جان حضرت ابراهیم ،
🍃 از سرما به خطر می افتاد .
🍃 بله دوست من !
🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند
🍃 خداوند متعال نیز او را ،
🍃 از گرفتاری ها و سختی ها ،
🍃 نجات می دهد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حضرت_ابراهیم
#توکل #توکل_بر_خدا #آتش_و_ابراهیم
✍ داستان کوتاه روز دانش آموز
🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷
🌼 تعدادی از دانشآموزان تهرانی ،
🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ،
🌼 دست به اعتراض زدند
🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ،
🌼 به همراه دانشجویان ،
🌼 اعتراض خود را نشان دادند
🌼 ولی به مردم اهانت نکردند
🌼 چیزی را خراب نکردند
🌼 و چیزی نسوزاندند .
🌼 اما نیروهای حکومتی ،
🌼 با گاز اشکآور ،
🌼 به آنها حمله کردند .
🌼 با این حال آنها ،
🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند
🌼 و متفرق نشدند
🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ،
🌼 به آنها تیراندازی کردند .
🌼 در آن روز ،
🌼 ۵۶ نفر شهید
🌼 و صدها نفر مجروح شدند .
🌼 این حادثه تلخ باعث شد ،
🌼 که ۱۳ آبان ،
🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ،
🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود
🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ،
🌼 در این روز ،
🌼 در برابر آن ناعدالتیها ،
🌼 ساکت نمانده بودند.
🌼 زنده نگه داشته شود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#روز_دانش_آموز #سیزده_آبان
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده
📗 قسمت اول
🕊 در آن سالهایی که شاه ستمگر و ظالم ،
🕊 در کشور ما حکومت می کرد
🕊 در شهر قم ، پسری زندگی می کرد
🕊 که اسمش محمد حسین بود .
🕊 محمد حسین ، پسری شجاع ، فعال ،
🕊 خوش اخلاق ، مهربان و خنده رو بود
🕊 و همیشه به مردم ، کمک می کرد
🕊 همه همسایه ها ، از او راضی بودند
🕊 و او را ، دوست می داشتند .
🕊 محمد حسین ،
🕊 به مدرسه رفتن و مطالعه کردن ،
🕊 علاقه زیادی داشت
🕊 با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود
🕊 اما هر روز ، نمازش را سر وقت می خواند .
🕊 محمد حسین ، با تمام کوچکی اش ،
🕊 امام خمینی را ، خیلی دوست داشت
🕊 و هر وقت امام صحبت می کرد
🕊 به صحبتهای امام ، با دقت گوش می داد
🕊 آنقدر امام را دوست داشت که می گفت :
👈 امام هر چه بگوید ، حاضرم انجام دهم .
🕊 محمد حسین از همان کودکی ،
🕊 در مغازه پدرش ، کنار او کار می کرد
🕊 و از این طریق ،
🕊 حرفها و اعلامیه های امام را ،
🕊 به دست مردم و دوستانش می رساند
🕊 حتی بعضی وقت ها ،
🕊 با بچه های محل قرار می گذاشت
🕊 که رأس ساعت خاصی ،
🕊 از خانه ها بیرون بیایند
🕊 و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی ،
🕊 سر دهند .
🕊 بعد از اینکه انقلاب پیروز شد
🕊 صدام جنایتکار و کشورهای استکبار ،
🕊 مثل آمریکا و انگلیس و اسرائیل و...
🕊 به ایران حمله کردند
🕊 و باعث شدند تا بین کشور ما و عراق ،
🕊 یک جنگ طولانی اتفاق بیفتد .
🕊 دشمن می خواست ،
🕊 ما مسلمانان دو کشور ، همدیگر را بکشیم
🕊 تا راحت وارد کشور و خانه های ما بشود
🕊 و ما را بکشد .
🕊 به خاطر همین ،
🕊 محمد حسین ، که آن زمان دانش آموز بود
🕊 وقتی دید که دشمن به کشور حمله کرد
🕊 به جای درس خواندن تصمیم گرفت
🕊 به جنگ با دشمنان برود .
🕊 چون دلش نمی خواست
🕊 که دشمن ، وارد کشورش بشود .
🕊 اما چون خیلی کوچک بود
🕊 هیچ کس اجازه رفتن به جبهه را ،
🕊 به او نمی داد تا اینکه ... .
📔 ادامه دارد ...
📚@dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#روز_نوجوان
#روز_دانش_آموز #شهدا #شهید_حسین_فهمیده
#شهید_فهمیده
#هفته_دفاع_مقدس