P12 The 5am Club[@BUTbook]Robin Sharma.mp3
39.16M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت دوازدهم بخش اول🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_6005660427923490285.mp3
8.65M
📚#محدوديت_صفر_صوتی
قسمت-۹
✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن
گوينده:طيبه نجفى
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_5814638415949334712.MP3
6.84M
🦋کتاب صوتی🦋
#از_حال_بد_به_حال_خوب
قسمت شانزدهم 🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
چند كتاب مشهور که فیلم های موفقی از روی آنها ساخته شده :
• سکوت بره ها
• کشتن مرغ مقلد
• بربادرفته
• ربکا
• آناکارنینا
• پاپیون
• جین ایر
• خوشه های خشم
• غرور و تعصب
• پیک نیک کنار جاده (استاکر)
• هملت
• پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته
• گتسبی بزرگ
• یکشنبه طولانی نامزدی
• مزد ترس
• ارباب حلقه ها
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
4_5884080160155633339.mp3
3.26M
📖کتاب صوتی🎙
💎#برتری_خفیف💵
#فصل سیزدهم قسمت اول 🤍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
P12 The 5am Club[@BUTbook]Robin Sharma (1).mp3
43.68M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت دوازدهم بخش دوم🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_6005660427923490286.mp3
6.43M
📚#محدوديت_صفر_صوتی
قسمت-۱۰
✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن
گوينده:طيبه نجفى
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
33.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_پنجم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیودوم
حالم از همه کس داشت بهم میخورد ،قلبم داشت فشرده میشد،حالم دست خودم نبود داشتم از خیابون رد میشدم چادرم از سرم افتاد،همونجا بود که یهو به یه ماشین خوردم و به جای معذرت خواهی گوشم شنید که مرد پشت فرمون بهم میگفت تو چقدر خوشگلی خانوم ،بازم حالم بد شد و همونجا جلو ماشینش تمام محتویات معده ام خالی شد..تصور اینکه مرتضی از دیروز صبح توی اون خونه بود حالم رو لحظه به لحظه داشت بدتر میکرد.معده ام عصبی شده بود از فشاری که روم اومده بود ،خدایا کجا میرفتم چیکار میکردم توی شهر غریب به کی پناه میبردم..دم خونه که رسیدم نایی برای باز کردن در نداشتم دم خونه نشستم سرمو گذاشتم رو روی زانوم چادرمو کشیدم رو سرم و های های گریه کردم..نمیترسیدم کسی منو ببینه چون کسی منو اینجا نمیشناخت....برام مثل عصر عاشورا بود که زمین و آسمون گرفته است ..
نفسم رو به زور تونستم بیرون بدم یاعلی گفتم و رفتم توی خونه...
در و دیوار خونه برام تنگ بود ،تا ساعت ۸شب نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم،
نه خبری از مرتضی شد نه از احمد
داشتم به بدبختی هام فکر میکردم ...ساعت شد ۱۲شب بالاخره صدای چرخش کلید توی در اومد و احمد رو دیدم پشت سر مرتضی..
با دیدن مرتضی دوباره پر از خشم شدم و بلند شدم و تا میتونستم محکم با مشتم میزدم روی سینه اش و میگفتم من تازه عروست بودم،میگفتی عاشقمی،تازه دوماه نیست عروسی کردیم چطور تونستی بهم خیا نت کنی؟؟ این حق من بود!!!؟
منو اوردی شهر غریب دلمو بسوزونی!!؟
مرتضی ساکت بود هیچی نمیگفت و مشت های من میخورده به سینه و صورتش
احمد یهو دستم و کشید و داد زد جبیبه کافیه ..گفتم احمد تو چی از من میخوای ها!صبوری؟؟؟ فردا برمیگردم روستا.
احمد مرتضی رو از خونه بیرون کرد بعدش خودش اومد نشست کنارم و با ناله گفت زن داداش شرمنده اتم ولی من خیلی با مرتضی حرف زدم ....حرفش اینه ..بهم گفته برو به حبیبه بگو هم بهاره رو دوست دارم هم عاشق حبیبه ام..حرفی که مرتضی زده بود رو نمیتونستم هضم کنم یعنی چی که هم بهاره رو دوست داره هم عاشق منه ؟؟قبل از اینکه احمد حرف دیگه ای بزنه با قاطعیت گفتم غلط کرد برادر شما که این حرف رو بزنه فهمیدی احمد؟؟حالام از خونه ی من برو بیرون..احمد ملتمسانه گفت حبیبه من دعواهامو با مرتضی کردم زیرگوشی ها رو بهش زدم ،
بهش گفتم کسی که زن به این زیبایی داره نگاه به دیگران نمیندازه ولی باور کن باور کن تقصیر مرتضی نیست ،من توی اون سوپری بودم دیدم این دختر چطور دلبری میکرد ،
اول اومد سمت من ولی من محل ندادم متاسفانه مرتضی سست شد نميفهمم چطوری ولی مرتضی یک آن عوض شد ،الان هم اگه بسازی میتونی مرتضی رو از نو بسازی اون دختر رو از زندگیتون بیرون بندازی....
گفتم حرف زدنش راحته ولی وقتی توی شرایطش باشی نمیتونی این حرف ها رو قبول کنی من برمیگردم روستا،احمد گفت به خاطر من آبروریزی نکن،طلاق راه چاره نیست
با حرف های احمد اشکام بند نمیومد گفتم احمد برو از خونه ام بیرون ،شبهایی که مرتضی به من میگفت بار داره برام میاد پیش اون دختره بوده میفهمی یعنی چی؟؟احمد گفت الان فقط یک هفته است با این دختره حبیبه،قبلا مادرش تلاش های زیادی میکرد برای دل بری از مرتضی ،وقتی دید مرتضی بهش اهمیت نمیده دخترش رو آورد سوپری،احمد داشت با من حرف میزد که یهو در خونه باز شد و مرتضی اومد داخل ،حالم از آروم بودنش خونسرد بودنش بهم میخورد اومد جلو و به احمد گفت میتونه بره از خونه بیرون..احمد قبل رفتنش بهم گفت التماست میکنم کاری بسازی.هرکسی توی موقعیت من بود صبوری براش معنایی نداشت،همین که احمد رفت سه چهار تا تکه ظرفی که داشتم رو پرت میکردم از مرتضی و دهنم برای اولینبار به فحش باز شده بود..این حبیبه ی نماز خون و قران خون تبدیل شده بود به کسی که فحش میده....قلبم داشت مچاله میشد،مرتضی هیچی نگفت رفت گوشه ی اتاق خوابید،فرداش رفتم خونه ی ملیحه و گفتم ملیحه میخام زنگ بزنم روستا چیکار کنم
ملیحه گفت ما که تلفن نداریم ولی همسایه مون یه خانم خوبیه اجازه میده از تلفنش استفاده کنیم ،منو برد خونه ی همسایه شون و شماره خونه ی طلعت رو گرفتم ،تنها کسی که دلسوزم بود طلعت بود توی دلم خدا خدا میکردم تلفن رو جواب بدن و اگر هم جواب بدن طلعت خونه باشه ،چون تلفن توی اتاق زن بابای بهمن بود...اولین بوق رو خورد دومی هم خورد سومی رو جواب دادن ،زن بابای بهمن بود که بعد از کلی احوال پرسی اجازه داد حرفم رو بزنم و بهش گفتم گوشی رو بده طلعت
گفت طلعت خونه نیست و یکساعت دیگه زنگ بزنم..توی اون یکساعت پشت تلفن نشستم و دقیقه ها رو میشماردم..دوباره زنگ زدم ،اینبار طلعت بود که گوشی رو برداشت با شنیدن صدای طلعت بی هوا گریه ام گرفت
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوسوم
طلعت از پشت تلفن نگرانی میکرد و میگفت خدا مرگم بده دختر چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟مرتضی چیزی شده؟نکنه دعواتون شده ها ؟کتکت زده؟؟؟ دید حرفی نمیزنم اخر سر گفت جون به لبم کردی حبیبه بگو چی شده...دهن باز کردم و با صدایی که فقط هق هقش رو میشد تشخیص داد گفتم آبجی..تورووووخدا به بهمن بگو بیاد دنبال من من میخام برگردم روستا،هنوز صدای هیییع طلعت و صدای ضربی که مشخص بود زده بود تو صورتش توی گوشمه..گفت حبیبه پناه برخدا خدا مرگم بده چیشده..جریان رو از صفر برای طلعت تعریف کردم صدای گریه های طلعت از پشت تلفن میومد طلعت ساکت ساکت بود،بهش گفتم طلعت تورو خدا به بهمن بگو بیاد من و از این جهنم دور کنه ،نمیخام دیگه شوهر داری کنم خستمه ،طلعت با بغض گفت درستش میکنم تو فقط صبر کن،بهمن نمیتونه بیاد دنبالت چون هر اتفاقی بیوفته خانواده شوهرت و آقا جون میگن غلط کرده رفته پی زن مردم ،تنها راهش اینه برم به آقا جون بگم ،فقط آبرو داری کن گریه ام بیشتر شد و گفتم آقاجون که پشت من نیست اخلاق خانوم جونم که میشناسی ،بالاخره بغض طلعت شکست و با زاری گفت حبیبه دستم از همه جا کوتاست به ولله اگه اقا جون نبود خودم میومدم دنبالت ولی الان نمیتونم،فهمیدم طلعت راست میگه بهمن کسی نبود که بتونه بیاد دنبال من ،پاهام جونی برای رفتن به سمت خونه رو نداشت ،ملیحه که حسابی نگران شده بود از ماجرا چیزی نمیفهمید،آفتاب داغ اهواز مستقیم میخورد روی سرم ،چشمام داشت سیاهی میرفت ،نمیدونم چی شد یکدفعه دنیا برام تیره و تار شد افتادم روی زمین..با احساس ضعف و درد بدی توی سرم چشمام رو باز کردم،چشم های نگران ملیحه رو دیدم و فهمیدم که توی بیمارستانم..ملیحه گفت حبیبه خوبی؟گفتم چرا من بیمارستانم،ملیحه لبخندی زد و گفت برای اینکه به خودت نمیرسی نی نی توی دلت ضعف کرده ..چی ؟چی میشنیدم ؟؟نی نی توی دلم ؟؟؟
گیج نگاه ملیحه کردم ،ملیحه با خنده گفت حبیبه تو بارداری..دنیاااا جلو چشمم سیاه شد ..از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود.ملیحه از هیچی خبر نداشت برای همین هم از گریه هام تعجب کرده بود ..مرتضی رو دیدم که با خوشحالی و گل و شیرینی داره میاد کنار تختم ..اومد بالا سرم و گفت بهتری ؟خواست بیاد نزدیک و دست بکشه به پیشونیم ولی دستش رو پس زدم و سرم رو از توی دستم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم و راهی بیرون شدم...هرچقدر ملیحه میگفت حبیبه چیه چی شده حالت بده استراحت کن محل ندادم و رفتم ،
مرتضی که میدونست هیچ اصراری به موندنم نکرد ،پشت سرهم اشک میریختم و از بیمارستان رفتم بیرون ،بیرون بیمارستان که رسیدم تازه یادم اومد من که جایی بلد نیستم برم حتی ادرس خونه رو هم نمیدونم..روی دو زانو نشستم و چادرمو کشیدم و گریه کردم ،ملیحه و مرتضی یعد چند دقیقه اومدن بالا سرم و راهی خونه شدیم..مرتضی اونشب رو خونه موند هنوزم سکوت بود ..فردا صبحش بازهم رفتم به طلعت تلفن کردم ،وقتی گوشی رو برداشت در کمال ناباوری بی مقدمه و با استرس بهم گفت
حبیبه جواد اومده اهواز میخاد مرتضی رو تیکه تیکه کنه توروخدا برو هوای شوهرت رو داشته این بچه کار دستمون نده ...غلط کردم رفتم گفتم ...و صدای گریه کردنش از پشت تلفن میومد ،میگفت جواد اول رفته پیش پدر مرتضی حسین و شیشه های مغازه اش رو شکسته بعد هم کلی فحش و کتک بهش زده
بعد هم شبونه بر میداره میاد اهواز به قصد مرتضی ،خانوم جونم صبح که از موضوع باخبر میشه با غلامحسین برمیداره بیاد اهواز،فقط یک کلمه گفتم آقا جون خبر داره!طلعت هیچی نگفت..خوب میفهمیدم سکوت طلعت یعنی اقا جون هیچ حمایتی ازت نمیکنه..
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✍حکایت
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"
دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."
خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!🌺🌱
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#پاییزصحرا
#قسمت_چهارم
#قسمت_اخر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh