46.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#آئینه
#قسمت_پنجم
#بخش_اول
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_نهم
وسط رسوایی جواهر تویمحله برای بار هزارم اتفاقی که قبل رفتنم افتاد روباخودم مرور کردم..سختترین تلخ ترین اتفاق زندگیم اتفاق افتاد هم از کودکی که فقط صدای گریه اشو از پشت دیوارها شنیده بودم جدا شدم هم از زندگی با ابراهیم
من حتی کلفتی تو خونه مریضه هم راضی بودم همین که صدای گریه پسرمو از پشت دیوار میشنیدم برایم کافی بود همین که چهره پسره گاهی منیژه یادش میرفت پرده رو بکشه من یواشکی نگاش میکردم برایم کافی بود آری برایم کافی بود فقط تو خونه ای نفس بکشم که طفل معصومم اونجاست ..
با نامیدی قدم بر میداشتم رفتم برای آخرین بار اتاقم یه کیف دستی برداشتم چندتا خرت پرت گذاشتم مریضه گریه میکرد التماس پسرشو میکرد که من نرم میگفت فیروزه جونتره و زیباتره اجاقش کور نيست ولی ابراهیم اخرش لگدی به مادرش زد رفت پیش عشقش. به خدا توکل کردم مرضیه با چشای اشکی با چهره عصبی و پر حرص اومد نشست رو تخت گفت نمیدونم چه خاکی تو سرش شده پسره احمق اون دوست داره ولی نمیفهمم اینکارا چیه میدونی فیروزه تو خودت گرگ نگهداشتی تو خونه ات اون موقع که حرف برو داشت باید میگفتی طلاقش بده بعد با حرص دستشو بلند کرد یهو کوبید به بالش تخت کمی مکث کرد یهو گفت این چیه
من مثل ابر بهاری گریه میکردم از سؤالش تعجب کردم گفتم بالش؟؟!!گفت احمق جان خاک تو سرت این چیه تو بالش سریع محتوایی بالش خالی کرد اینو تو گذاشتی اینجا اشکمو از گونه ام پاک کردم تعجب کردم این چیه انگار مرضیه بمبی که منفجر بشه حمله کرد سمتم موهامو کشید دختره احمق تو چقدر احمقی نمیفهمی جادوت کردن خاک تو سرت. مرضیه کتکم میزد کسی هم نیومد بگه چی شده قلبم هزار تیکه شده بود انگار پسرکم هم فهمید دل مادرش چه خبر خیلی سوزناک گریه میکرد مرضیه موهامو ول کرد گفت تو احمق نفهمیدی اینو کی آورده یاد روزی که منیژه تو اتاق بود افتادم گفتم منیژه بعد جریان دود کردن چیزی هم تو اتاق هم گفتم
مرضیه دو دستی سرم کوبید گفت خاک تو سرت هرچی کردی خودت کردی رفت منم ساک برداشتم ابراهیم اومد اتاق با خشم گفت گم شو ...برای یه لحظه حس کردم رنگ حرف تو چشای ابراهیم با حرف تو زبونش کلی فرق داره هنوز گیر این تفکر بود که منیژه اومد دستمو گرفت پرتم کرد بیرون...یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلو در خونه ی جواهرم و داره یقه ام رو میگیره و همه ی همسایه ها دورم جمع شدن...یه لحظه اشکم در اومد و لب زدمجواهر این شوهرا رو تو تاییدشون کردی زنشون بشم سر خود که زنشون نشدم....همین حرف کافی بود جواهر مثل باروت بشه بزنه تو صورتم ...از ضربه ای که جواهر بهم زد افتادم روی زمین چادر سیاهم گلی شده بود و همسایه ها انگار در حال دیدن یک فیلم هیجان انگیز باشند نگاهم میکردند که یهو یه صدایی از وسط جمعیت اومد که میگفت نامسلمون چرا میزنی ؟مگه دست خودشه که طلاقش دادند ؟مگه طلاق گرفتن جرمه ؟
برگشتم دیدم یه آقایی با لباس سپاهی جمعیت رو کنار میزد و وایساد جلو جواهر و گفت مگه تو مادر و کفی این دختر نیستی خوبیت نداره جلو دروهمسایه این دختر طفل معصوم رو بی آبرو کردی خانوم ...جواهر شروع کرد به فحاشی که تو کی باشی وکیل وصی نخواستیم ...همون پسر سپاهی صدا زد مادر بیا کمک کن این زن انگار نمیخواد این بی آبرویی رو تموم کنه ...یه زن مسن خمیده و تقریبا چاقی با اون چهره ی روشنش که بهش میومد۶۰سالش باشه فوری زیر بغلم رو گرفت و با صدای آرومی گفت پاشو دخترم پاشو اینجا نشین همسایه ها دارن نگات میکنن و کمکم کرد بلند شم و منو برد سمت در خونه...جواهر جلو چارچوب در وایساد و گفت کجا کجا خانوم این دختره نحسه سری قبل که با طلاقش برگشت خونه فورا پدرش مرد معلوم نیست این دفعه پاشو بذاره تو خونه من بمیرم یا دخترام من نمیذارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام
از خوبی یه پیرزن غریبه در حقم اونقدر خوشحال شده بودمکه اشکم بند نمیومد...منو برد توی خونه اش دستامو گرفت یه دونه یه دونه سنگریزه هایی که رفته بود توی دست هام رو بیرون میاورد و اروم یه ترانه زیر لبش میخوند و در اخر لبخندی زد و گفت هی دختر این چیزا ارزش اشکاتو نداره
طلاق گرفتن که عیب نیست،جواهر هم نادونه یه روز سر عقل میاد،اینجا رو خونه ی خودت بدون بلکه جواهر از خر شیطون پیاده شد دلش به رحم اومد و قبول کرد برگردی خونه اش..تا وقتی برمیگردی اینجا راحت باش ...به ابوذر هم سپردم خیلی نیاد خونه تا تو راحت باشی دخترم،ابوذر همون پسری بودکه لباس سپاهی پوشیده و بود پسرش بود..از خوبی هاش تشکر کردمورفتمتوی اتاقی کهبهم داده بود ..یه خونه ی ساده و قدیمی و دوره ای
یا یه حوض بزرگ وسط خونه که با شمعدونی های دورش تزیین شده بود..خونه ی بزرگی بود که پر از گلو درخت بزرگ بودو مشخص بود توش یه زن وجود داره که روحش زنده است
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_دهم
توی خونه با متکای سفید و زیر پایی های سفید و قرمز پر شده بود در عین سادگی همه چیز نو بود .بوی خوبی توی خونه میومد و نشون از ناهاری بود که این خانم مهربون پخته بود..اون روز رو توی خونه ی اون زن که حالا میفهمیدم اسمش شریفه است موندم و شب رو با کلی غم و غصه سرم رو گذاشتم روی بالش و به اینده و فردای نامعلومم فکر میکردم که بازهم برم سراغ جواهر و التماسش کنم که اجازه بده بیام تو خونه اش..نیمه های شب یا دم دم های صبح بود که احساس کردم صدایی داره توی اتاق کناریم میاد صدا واضح نبود و انگار ی نفر داشت ی چیزی زیر لب میخوند..یه لحظه به خودم نهیب زدم فیروزه پیرزن بدبخت بهت جا و مکان داده فضولی دیگه نکن و دوباره رفتم خوابیدم فردا صبحش بازهم روونه ی خونه ی جواهر شدم ولی دست از پا درازتر برگشتم...جواهر رفتم تو
حس شرمندگی سرشکستگی همه وجودمو گرفته بود حس مزاحمت داشتم پیرزنه گفت بیا دخترم تو هم مثل آسیه من یه دختر دارم ماه عین خودت الان میاد اینجارو رو سرش میزاره پیرزنه حس کرده بود من خجالت میکشم این حرف های میگفت من به اصطلاح یخم آب شه
من معذرت میخام بخدا خانوم کنیزتونو میکنم من معذرت میخام ببخشین این حرف ها رو پشت سر هم میگفتن ولی اون با مهربونی دلسوزی نگام میکرد
عزیزکم منم مثل مادرت بهم بگو خاله راستی عزیزم اسمت چیه
تیکه داده بودم به پشتی ولی سرم پایین بود آروم گفتم فیروزه
سرمو بلند کردم با نگاه خیره مرد سپاهی روبرو شدم وقتی نگاهم گره خورد به نگاهش سریع سرشو پایین انداخت هول شد پیره زنه گفت به به چه اسم زیبایی فیروزه جان مادرت فوت شده؟؟شنیدم جواهر خانوم میگفت زن بابات
شرمم میشد بگم نه زنده اس خنده دار ترین چیز تو عمرم فقط همین بود که زنده مادرم شرمنده بشم گفتم نه طلاق گرفت از بابام رفت با کسی دیگه ازدواج کرد منو کلا فراموش کرد بغضم شکست پلکی زدم رودی از اشک از چشام جاری شد مرد سپاهی گفت مادر من میرم بیرون چیزی لازم نداری که پیرزنه گفت نه و مرد رفت
پیرزنه دستمو گرفت قربونت بشم عزیزکم من هستم منم مادرتم اصلا خاله نگو بگو مادر نه مادر هم نگو بگو مامان بین خودمون بمونه من همیشه دوست داشتم بچه هام بهم بگن مامان ولی نشد میگن مادر زیادم صمیمی بشن میگن ننه بعد اخم تصنعی کرد آخه نگاه دخترم بهم میاد من ننه باشم
یهو بین اون همه غم کوهی از غصه یه خنده ریز به لبم اومد
افرین دخترم بخند خنده خوشگلترتر میکنه
چقدر خوب و مهربون بود پس آدمای مهربون هم تو زندگی من پیدا میشه یلد اوایل منیژه افتادم که مهربون بود آهی کشیدم بغض کردم دلم برای پسرکم تنگ بود دلم میخاست ابراهیم نفرین کنم ولی .....
آه پی در پی میکشیدم پیرزنه که حالا بش میگفتم مامان شریفه بهم گفت پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم استراحت کن تا آسیه میاد بعدش دیگه نمیتونی دلم خواب عمیق میخاست از اون خواب های که چشاتو میبندی دیگه باز نمیکنی پشت مامان رضوان رفتم ساکمو گذاشتم کنار تخت دراز کشیدم مامان شریفه رفت بیرون حالا تنهای تنها بودم میتونستم یه دل سیر گریه کنم به اشکام اجازه جاری شدن دادم چقدر تنها بودم ایقدر باریدم تا بیهوش شدم نمیدونم چند ساعت شد با درد عجیب سینه ام بیدار شدم دیدم سینه ام پر شیر شده باد کرده درد عجیبی تو وجودم پیچیده بود انگار این درد دوباره یادم انداخت چقدر بدبختم
میخاستم جیغ بکشم ولی زبونم قفل شده بود با چشای از حدقه دراومده به مرد رو ب روم خیره بودم هزارتا فکر خیال سرم اومد ولی توانایی تکون دادن خودمم نداشتم که یهو در با تقی باز شد اون مرد سپاهی وارد شد اول نگاهی به چشای ترسیدم کرد زیر لب چیزی شبیه معذرت خواهی گفت دست مرد هیکلی گرفت گفت بیا داداش بیرون بیا ولی مرد هیکلی چرت پرت میگفت مرد سپاهی کشون کشون برد بیرون در این هنگام مامان شریفه که تازه بیدار شده بود و دختری جوانی که فک کنم آسیه بود شاهد ماجرا بودن از صدای دو مرد بیدار شده بودن انگاری مامان شریفه دستی به سرش زد وای بر من تو ذلیل شده چرا رفتی تو اتاق مهمون شرم کن کریم باز مرد هیکلی که توی کارش ناکام مونده بود که الان فهمیدم اسمش کریمه داد میزد میگفت مادر من به تو چه بگیر بخواب این لندهورت هم بگو ولم کنه بعد داد زدابوذر ولم کن تازه فهمیدم فرشته نجات من اسمش ابوذر
دست کریم گرفت برد بیرون آسیه که بخودش اومده بود اومد جلو تو..... فیروزه توای مادرم از سرشب از زیبایت و خانوم بودنت تعریف میکنه لبخندی زدم مامان شریفه گفت دخترم ببخش کریم سرش هوا داره دیونه اس تقصیر منم هست اجازه دادم تنها بخوابی باید مامان دختری باهم بخوابم آسیه خانوم شب بخیر بعد دستی بهش تکون داد دستمو گرفت باهم رفتیم تو اتاق لحظه ای بعد آسیه با پتو و بالش اومد تو ...بیا مادر من شب بخیر..
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_دهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
34.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#آئینه
#قسمت_ششم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_یازدهم
مامان شریفه کنارم دارز کشید برای اولین بار بود حس مامان داشتن حس میکردم یه مامان مهربون دلسوز سینه ام باز درد میکرد مامان شریفه بیچاره تا صبح نخوابید دستمال گرم میکرد میزاشتم رو سینه ام کمی التیام پیدا میکرد نزدیکای صبح خوابم برده بود نمیدونم کی خوابیده بودم که با صدایی آسیه بیدار شدم
که میگفت آبجی پاشو مهمون داری من کی صاحب خونه شدم که الان برام مهمون میاد بیدار شدم یه آبی بصورتم زدم سینه ام سفت سفت شده بود هنوزم درد میکرد ولی مثل دیشب نه شاید خنده دار باشه ولی من درد نفس بر سینمو دوست داشتم آخه یادگار پسرکم بود با یاد پسرم بغض کردم مامان شریفه صدام زد رفتم ببینم کیه با ورودم ابراهیم دیدم لحظه ای کوپ کردم اینجا چکار میکرد ابوذر با حرص نگاهش میکرد خبری از کریم نبود ابراهیم تا منو دید سلام دادم جوابشو دادم کنار مامان شریفه نشستم ابرهیم پرسید خوبی؟؟ سؤالش چه بی معنی بود جواب ندادم همین جواب ندادنم باعث شد ابراهیم کمی عصبانی بشه دوباره پررو شد فیروزه باید تو اتاق باهات حرف بزنم بخودم جرات دادم گفتم حرف بزنی من شش ماه قسمت دادم باهام حرف بزنی نه شش ماه نه درست یه سال الان اومدی دنبال حرف ببینم منیژه دلخور نشه ؟؟؟
ابراهیم دهنی کج کرد گفت دلم تنگت نشده که ،منیژه منو فرستاده بعد شیردوش از گوشه کتش نشونم داد بخاطر این
قلبم پر کشید پس پسرم گشنشه بمیرم برات مادر بمیرم خاستم بلند شم شیردوش بگیرم یهو مامان شریفه مانع ام شد
نخیر آقا ...فیروزه شیری نداره بده برو شیر خشک بخر حرف مامان شریفه تموم شده نشده ابراهیم گفت...به شما ربطی نداره تا این گفت انگار مهدی منفجر بشه با صدای بلند گفت آقا به اصطلاح محترم بیغیرت ...زن جوانتو در ب در کردی بعد با یه شیشه برداشتی اومدی طلبکارم هستی بفرما بیرون بفرما دست ابراهیم گرفت به بیرون اشاره کرد عصبی شد داد زد شمااااا چکاره زن منی؟؟؟؟؟؟مهدی خیلی خونسرد لبخندی زد گفت بفرما ابراهیم حرصی نگاهم کرد رفت بیرون با رفتنش بغضم شکست با صدا گریه کردم مهدی گوشه ای ایستاده بود نگاهم میکرد مامان شریفه اشکامو پاک کرد گفت ببین فیروزه این گیسو تو آسیاب سفید نکردم روزگار سفید کرده ابراهیم برمیگرده اینبار با شیردوش نه با پسرت محمد برمیگرده من مطمعنم مادر خدایا ینی میشه پسرمو بغل کنم دوباره اشکامو با پشت دستم پاک کردم گفتم راست میگی مامان شریفه قربون صدقه ام میرفت از گلم اره عزیزم
مهدی که ساکت به حرف ما گوش میداد گفت چرا پسرتون نمیگیرین قانونا باید حداقل تا دوسالگی پیش شما باشه مهدی خبر نداشت از لحظه تولدش فقط یبار بغلش کردم گفتم چحوری من نه درآمدی خونه ای ندارم
مهدی گفت ینی هیچ حرفه ای بلد نیستی خیاطی آشپزی آرایشگری
پریدم بین حرفش گفتم خیاطی بلدم خب ولی کار ندارم
اشکال نداره مادر خانوم بزرگمهر یادتونه تولیدی داشت زنگ بزن ببین نیروی جدید نمیخان از خوشحالی زبونم گرفت ینی میشه ذوق زده گفتم مامان شریفه باهام میای طلافروشی یه ذره طلا دارم ولی مهریه امو بفروشم برم خونه اجاره کنم مزاحم شمام نشم بعد برگشتم سمت ابوذر گفتم آقا ابوذر من ایشالله برم تولیدی خونه هم بگیرم میتونین پسرمو بگیرین گریه ام گرفت گفتم بخدا هفته ای یبار هم بغلش کنم هم خوبه میشه تورخدااااا
چرا هفته ای یبار ؟؟پسر شما باید پیش مادرش باشه با یکی از دوستام که وکیل خوبیه حرف میزنم
چقدر خوب میشد مثل یه رویا که بتونم پسرمو بغل کنم با این خیال لبخند زدم همراه با لبخند من مامان شریفه و ابوذر هم خندیدن سریع پاشدم مامان بریم ؟؟
کجا میخاین برین بدون من ؟
مامان شریفه و ابوذر همزمان به جمله آسیه خندیدن گفتن حسود خانوم نگا
آسیه نشست کنار مامان شریفه گفت مامی جونم منم بهت میگم مامی خب منم عین آبجی فیروزه لوس کن گناه دارم مامان شریفه بوسه ای دلچسبی به گونه آسیه کاشت من ته ته قلبم حسودی که نخ و غبطه خوردم چرا من هیچ وقت بوسه مامانمو درک نکردم نچشیدم چجوری چه مزه ای ،درست من نچشیدم ولی به کمک خدا میتونم پسرمو غرق بوسه کنم آروم گفتم من برم حاظر شم بریم
مامان شریفه گفت کجا دخترم بیا یه چیزی بخور بعد از این همه محبت و مهربونشون شرمنده میشدم امیدوارم یه روز جبران کنم
آسیه سریع رفت سفره زیبا و مفصلی صبحونه پهن کرد میلی نداشتم فقط دلم میخاست زودتر طلاهارو بفروشم برم سرکار تا پسرمو بتونم خودم نگهدارم چقدر خوب بود حامی داشتن مامان شریفه و ابوذر حامی من شده بودن
نشستم سر سفره کمی نان و مربا خوردم دیگه نتونستم مامان شریفه پاشد حاظر شد گفتم منم حاضر شم رفتم اتاق چادر سیاهمو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون ابوذر گفت تا سر بازار من میرسونمتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
980.1K
کتاب صوتی کودک🧚♂
#یک_عددمامان_به_فروش_میرسد
گوینده { سعیده بیات
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
625.6K
#پویش هرشب یک شعر
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت کتاب بازها 😍
خدایش خیلی زیبااااااااست😍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
1_5082671625300607051.mp3
26.72M
#چهل_وهشت_قانون_قدرت_صوتی
فصل دهم 🦋
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_6005660427923490293.mp3
6.46M
📚#محدوديت_صفر_صوتی
قسمت-۱۶
✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن
گوينده:طيبه نجفى
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese