eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
749 عکس
438 ویدیو
185 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی مردی در صحرا شترش را گم کرد، او در جستجوی شترش بود تا به پسرک باهوشی رسید. از پسرک سراغ شترش را گرفت. پسر چند سوال از مرد پرسید. از او پرسید آیا یک چشم شتر کور بود؟ آیا یک طرف بار شتر ترشی بود و طرف دیگر شیرینی؟ مرد پاسخ داد بله. مرد که یقین پیدا کرد پسرک شترش را دیده است، از او پرسید شتر من کجاست؟ اما پسرک پاسخ داد من شتری ندیدم. مرد به شدت عصبانی شد و با خودش فکر کرد احتمالا این پسر شتر مرا دیده و بلایی سرش آورده است. پسرک را به نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی هم که مثل مرد تصور می‌کرد، پسر شتر را دیده است، به او گفت: بدون اینکه شتر را دیده باشی، مشخصاتش را درست می‌گویی. چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسرک در پاسخ گفت: در مسیر ردپای شتری را دیدم که علف‌های یک طرف جاده را خورده بود، در حالی که علف‌های طرف دیگر سرسبز بودند. پس فهمیدم که احتمالا یکی از چشم‌های شتر کور است. در یک طرف ردپا‌ها مگس و طرف دیگر پشه جمع شده بود. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، حدس زدم یک طرف بار شتر شیرینی و طرف دیگر ترشی بوده است. قاضی که از هوش و ذکاوت پسرک خوشش آمده بود، حرف او را باور کرد و به او گفت تو پسر باهوشی هستی و من بی گناهی تو را باور می‌کنم؛ اما از این به بعد شتر دیدی، ندیدی! 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
او هم حق زندگی دارد مرضیه ذاتی فرغون را جایی نزدیک تپه ی خاکی که گوشه حیاط مسجد جمع شده است رها می کنم و به سمت حیاط پشت مسجد می روم. نفس زنان روی اولین پله ی نیمه کاره ی ورودی مسجد می نشینم و عکس را از جیبم در می آورم. عکس را پای درخت بید مجنون حیاط خانه ی أبا پیدا کرده ام. نمی دانم کلمه ی أبا از کجا آمد. به تالشی پدر می شود دَدَه ولی نمی دانم چطور شد که ما به او أبا می گوییم. من کلمه ی أبا را بیشتر دوست دارم. أبا بین همه ما نهادینه شده است. نه فقط بین ما نوه ها بلکه بزرگ ترها و کل روستا هم همین را می گویند. أبا بزرگ و مشاور همه است. اکثر وقت ها مامان برای انجام کارهایش از تهران به او زنگ می زند... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
او هم حق زندگی دارد.pdf
1.34M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب «تسخیر شدگان» نوشته مینا شائیلوزاده زهرا زارعی دورتادور قفسه کتاب های نوبرانه را گشتم اما انگار چیزی که باب میلم باشد را پیدا نکردم. مانده بودم دست خالی از کتاب فروشی بزنم بیرون که لحظه ای سر جایم میخ کوب شدم. انگار یک طناب انداخته بود دور دستم و من را به سمت خود می کشید و من خیره چشم های به خون نشسته اش؛ اما نه، انگار چشمی نداشت و آن را فقط خون گرفته بود. با همان لب های بسته شروع کرد به حرف زدن. کتاب را از روی قفسه برداشتم. درست کارش را کرده بود. تسخیرم کرده بود و حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. صندلی کنار قفسه را جلو کشیدم و نشستم به گوش کردن و او هم شروع کرد. بهار دختر داستان برای خودش خانمی می کرد و من هر لحظه مجذوب تر می شدم. او که خواهری نمونه بود با تمام دغدغه های درسی اش نگران برادر بزرگ ترش روزبه شده بود. چند وقتی بود روزبه آن آدم سابق نبود و بهار هم نگران تر. و اما این نگرانی از همان نامه ای شروع شد که با بازی های بچگانه زهرا دوست بهار، رسید به دست خانم جمشیدی مدیر مدرسه... درست بود که خانم جمشیدی با خانواده ی آن ها رفت وآمد داشت اما بهار می ترسید کار را برای روزبه سخت تر کرده باشد ـ اوضاع آن روزها خیلی هم خوب نبود. روزهای اول انقلاب نو پایشان بود و این انقلاب زخم بزرگ بی پدری را برایشان آورده بود. بهار تا حدودی توانسته بود با این قضیه کنار بیاید اما روزبه را با حرف هایی رامش کرده بودند، گروه مجاهدین. دوباره نگاهم میخ کوب نقاب شد. رنگ خاکستری که نشان از شخصیت های خاکستری داستان داشت. اما خاکستری که سعی می کرد تیرگی وجودش را از بین ببرد. در این مسیر سخت و ناآشنا برای بهار، خانم جمشیدی به عنوان راهنما و کسی بود که این راه سیاه و پر فراز و نشیب را رفته بود اما با خود سر جنگ داشت، جنگی که زندگی اش را ویران کرده بود. صدای دیگری به گوشم رسید. نگاهم افتاد به در کتاب فروشی که کرکره ی برقی اش در حال پایین آمدن بود. کتاب را بغل کردم و از پشت کرکره داد زدم. با ایستادن کرکره خیالم راحت شد و از زیر آن رد شدم. چشم های مرد جلوی در با دیدن من درست شد عین چشم های نقاب روی کتاب. کتاب را بغل کردم و شانه بالا انداختم. کتاب فروش در مغازه را بست و رفت. نگاهم روی صفحه ی کتاب مانده است که چگونه من را تسخیر کرده، صفحه ای که انگشتم را بین آن گذاشته ام را باز کردم. از کل کتاب تنها همان یک برگ مانده. خودم را نفرین کردم که حالا باید کتاب را بگذارم روی تاقچه ی کتاب های خوانده شده و خاک بخورد. نقاب روی صفحه این بار لب باز می کند. پس حمایت از نویسنده و چاپ کتاب چه می شود؟ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
42.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨﷽✨ یک جعبه کفش👞 ✍زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز... پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آپارتمان‌نشین‌ها مریم ابراهیمی شهرآباد آپارتمان نشین‌ها حکایت آدم‌هایی است که به اسم مِهر و امید، در حاشیه‌ی شهر جمع‌شان کرده‌اند تا دور هم باشند، چون ژنشان خاص است، برای زندگی در مجتمع‌های آپارتمانی با واحدهایی بی‌شمار که روی سر هم سوار شده‌اند. آن‌هایی که داشتن یک خانه‌ی ویلایی نقلی در مرکز یا حتی جنوب شهر برایشان، یک رویای شیرین و البته دست‌نیافتنی‌ست... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آپارتمان‌نشین‌ها.pdf
1.43M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_دهم بهش گفتم طلعت توروخدا برای من یه کاری کن من
📜 🩷 . طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مهمونا وایساد و به بهونه ی مرتب کردن چادر و لباسم بهم چسبید و دم گوشم گفت نکنه مرتضی چیزی بهت گفته؟؟ تووون حرف زدن نداشتم میدونستم اگه حرف بزنم میترکه بغضم ...سرمو تکون دادم به نشونه ی نه طلعت اینبار عصبی شد و گفت پس چته بگو جون به لبم کردی حبیبه سرمو انداختم پایین و اجازه دادم اشکاییی که تو چشام سنگینی میکرد بیوفته از چشمام طلعت زد رو دستش و گفت خاک به سرم مهمونا دارن نگات میکنن نکن دختر عیب میذارن روت ، طلعت چادر سفیدمو و کشید جلو تر تا صورتم مشخص نشه یه لبخند مصنوعی به مرتضی زد و گفت آرایشش خراب شده الان برش میگردونم.... منو دنبال خودش کشوند تو اتاق و همین که دروبست گفت چته حبیبه مرتضی چی بهت گفته ها؟؟؟ با هق هقی که میزدم گفتم هی ...هیچی ... طلعت عصبانی تر گفت واسه هیچی داری گلوله گلوله اشک میریزی؟؟زود باش بگو چی شده ... گردنبند تو گردنمو نشون دادم و بریده بریده گفتم اعظم ...اعظم خانوم گفت این برا جاریمه فردا ببرم پسش بدم طلعت ... اینبار با صدای بلند تری گریه کردم ... طلعت با دستش زد تو صورتش و‌گفت خاکبسرم دختر تو به خاطر این چیز بی ارزش داری گریه میکنی؟؟ هرکی ندونه با خودش میگه دختره راضی نبود بعدم امد جلو تر و گردنبند و از گردنم بازش کرد و گفت خودم الان میدونم چیکار کنم الانم زود باش اشکاتو پاک کن... گفتم طلعت میخوای چیکار کنی اعظم خانوم بدونه ناراحت میشه طلعت گفت خوبه خوبه خودتو زلیل مادرشوهر نکن از الان بخوای کوتاه بیای سوارت میشن اونم با این پدر مادری که ما داریم.... همین که طلعت درو باز کرد خانوم جونم رو دیدم که عصبانی جلو در وایساده بود همین که من و طلعت رو دید که تو اتاقیم اومد تو اتاق و محکم دروبست افتاد به جون بازوی طلعت و جوری که نخواد کسی صداش رو بشنوه گفت چیه چی داره تو گوشش پچ پچ میکنی ها ؟؟؟زلیل مرده اون از شوهرت که نیومد مراسم و من و آقات رو زشت کرد اینم از تو که داری دختره رو جادو میکنی ... طلعت محکم بازوشو از دست خانوم جونم کشید بیرون و با چشمای عصبانیش داد زد ولم کن بعت صداشو آورد پایین تر و گردنبند و گرفت بالا و گفت از بس زدی تو سر مالت بفرما برداشتن گردنبند جاریشو گردنش انداختن بعد اومد طرف منو چونمو فشار داد اینا چیه رو این دختر؟؟؟اینهممممه آرایش؟؟مگه عروسه که رسوایی همه کردیش؟؟ سرخاب به این‌پررنگی؟ابرو به این باریکی ؟کجا رفت غیرت آقا جونم‌... خانوم جونم زد تو صورتش و گفت زلیل مرده تو داری حسودی میکنی به خواهرت مگه پسره بهمنه که چیزی ندیده باشه اون شهر رفته است اینا رو انجام نده حبیبه میمونه رو دستم طلعت اینبار بلند تر گفت مگه این دختر چن سالشه ها ؟که بخواد بترشه؟؟؟ مادرم نذاشت ادامه حرفشو بزنه و گفت بسه دیگه طلعت هی هیچی بهت نمیگم حبیبه داره عقد میکنه کم از عروس نداره الانم حبیبه رو اماده کن مهمونا کم کم دارن میرن باید بره خونهی. اعظم خانوم جون .... طلعت عصبانی بود دور خودش میچرخید و میگفت اینهممممه مهمون رو چرا اخه دعوت کردی مگه عروسیه کل ده و دعوت کردی ....این دخترو نفرست بره خونه ی اعظم اینا اخر عاقبت نداره از من گفتن بود‌....با دست و پاییی که لرز میکرد رفتن طلعت رو تماشا کردم.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
▪️به "یک روز" بعد از مردنم فکر می کنم؛ به آدم هایی که بیتابِ جای خالی من، گریه می کنند، به خاطراتم که ناباورانه در ذهن عزیزانم، مرور خواهد شد ▫️به "یک سال" بعد از مردنم فکر می کنم؛ به آدم هایی که آخرین اشک هایشان را برای نبودنم می ریزند، و آماده می شوند برای فراموش کردنم ، برای دلبستگی ها و دلخوشی های تازه! ▪️به "پنج سال" بعد از مردنم فکر می کنم؛ به آدم هایی که دیگر مرا یادشان رفته، و به دنیایی که بدونِ وجود من هم پا برجاست! ▫️چه بیهوده زمانم برای دردهایی سپری شد که از من نبود، برای دغدغه هایی که هیچ فایده ای برایم نداشت، و افکار آزار دهنده ای، که فقط حواس مرا از زندگی ام پرت می کرد! ▪️چه رویاهایی که تا این لحظه در پستوی باورم سرکوب شد، و چه کارهایی که باید می کردم اما نکردم ! ▫️از همین ثانیه با خودم عهد می کنم برای آرزوهایم بجنگم. برای بهتر شدن، برای مفید بودن، برای تمام اتفاقاتی که حال خودم و حال جهان را خوب می کند ▪️دیگر ثانیه ای را هدر نخواهم داد ! وقتی می دانم که قرار است یکی از همین روزها؛ بی صدا بمیرم و بی رحمانه، لابلای چرخ دنده های زمان، فراموش شوم ! 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عقل کمتر ، زور بیشتر ! پادشاهی به شکار می رفت . در همین بین دیوانه ای را دید که کودکان اطرافش را گرفته اند و با او تفریح می کنند . آن دیوانه هم یکی را سنگ می زند ، دیگری را ناسزا می گوید . پادشاه فرستاد آن دیوانه را آوردند. او را با خود همراه نموده و مسافتی را طی نمود . در همان اثناء سوالاتی از او می نمود . دیوانه هم به تمام آن سوالات پاسخ های عاقلانه می داد. شاه که از این قضیه بسیار تعجب کرده بود از او پرسید : " این چه جهت دارد که با من مثل سایر مردم رفتار نمی کنی ؟ " دیوانه گفت : " قربان ! جهتش این است که شما عقلت از من کمتر است و زورت از من زیادتر . می ترسم یک موقع غضبناک شوی و آنگاه فرمان کشتن من را بدهی . از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم . "  📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh