eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
543 عکس
347 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود؛ جعبه‌ی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین می‌پریدم و فریاد می‌زدم... آخ جون... آتاری! آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛ تحفه‌ای بود برای خودش! کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته‌ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن. مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب می‌کردم و هر چه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم... تا اینکه یک روز خانه‌ی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند میکرو. آنقدر سرگرم بازی  شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. خیلی...! بازی‌های بیشتری داشت؛ دسته‌ی بازی دکمه‌های بیشتری داشت؛ بازی‌هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت. تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم. به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند. امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم... ما قدر داشته هایمان را نمی‌دانیم. آنقدر درگیر مقایسه کردن‌شان با دیگران می‌شویم تا لذت‌شان از بین برود و دلزده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزان‌مان و به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رویای خیلی‌ها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می‌کند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
36.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 مرضیه که دید ابراهیم داره بهم لبخند میزنه از سر میز بلند شد رفت سمت خونه و ماهم دنبالش راه افتادیم وقتی رسیدیم به خونه منیژه انگار منتظر وایساده بود گفت چی شد؟حامله ای ؟ ابراهیم شیرینی رو بهش داد و گفت بله خانوم حامله است ابراهیم فکر میکرد منیژه خوشحال بشه ولی به زور گفت مبارکه و دور شد یک هفته ای از خبر بارداریم گذشته بود و میدیدم ابراهیم هرروز بهم نزدیکتر میشه و برای بچه لباس و این چیزا میگیره هربار با دست پرمیومد توی اتاقم این وسط منیژه بود که دیگه باهام حرف نمیزد و سرسنگین شده بود تا اینکه یه روز بعد از ظهر در خونه رو زدن و جواهر بود با حالت خاصی به شکمم نگاه کرد و گفت خوب شدی خانوم خونه خوب شدی سوگلی ابراهیم دیگه منیژه رو تحویل نمیگیره عجب دختر زرنگی گفتم‌جواهر دوباره چی‌میخوای گفت والا از تو که هیچی ولی جاریت باهام کار داره حالا که حامله بودم احساس میکردم پیش ابراهیم برو دارم تونستم یکم به خودم جسارت به‌خرج بدم و گفتم جواهر با منیژه چه سر و سری داری؟....چی داری بهش میگی ؟این دختر اینجوری نبود هرچی هست زیر سر توعه یهو چشماش رو گشاد کرد و گفت دختره ی بی همه چیز کارت به جایی رسیده که به من توهین میکنی!دو روز سوگلی شدی هوا برت داشته!؟گفتم بذار عصر ابراهیم بیاد ورود تو رو به این خونه منع میکنم گفت اووووه تا عصر خدا کریمه سوگلی خانوم همون لحظه بود که منیژه با اخم‌نگام کرد و‌گفت فیروزه چرا جلو مهمون منو گرفتی ؟ گفتم هیچی‌خانوم داشتم باجواهر احوال پرسی میکردم ..با اخم بهم‌گفت واینسا اینجا نمیدونی مرضیه اگه بدونه غذات حاضر نیست داد و بیداد میکنه؟صدای پاکتی که زیر چادر جواهر بود توجه ام رو جلب کرد...اگه چیزی با خودش میبرد عجیب نبود ولی اینکه ی چیزی با خودش آورده خیلی عجیب بود.... خیلی عجیب بود منیژه خوب جواهر تحویل گرفت باهم رفتن تو اتاق نمیدونستم چه خبره ولی دلم گواه خوبی نمی‌داد رفتم مطبخ کاراها رو کردم بخاطر حاملگی خیلی زود خسته میشدم برگشتم اتاقم استراحت کنم که خواب بودم . ابراهیم مثل همیشه با دست پر اومد خونه ، کم کم داشت قربون صدقه منو بچه تو راهی میرفتم تو خلوت خودمون بودیم در اتاق زده بود منیژه بود منیژه ای که از صبح تا الان کلی فرق داشت یه کاسه سوپ آورد کنارم نشست گفت برا تازه عروس سوپ پختم بعد دستی به شکمم کشید گفت حالش خوبه؟ ابراهیم لبخندی زد من خیلی شرم کردم تشکر زیر لبی کردم ابراهیم با عشق به منیژه نگاه می‌کرد منیژه قاشقی تو سوپ زد گفت بخور تشکر کردم گفتم سیرم منیژه جون بعدا میخورم ولی منیژه زبون ابراهیم خوب بلد بود خودشو نارحت نشون داد گفت لابد نمیخای بچه شبیه من بشه نخور نارحت خاست بره که ابراهیم چشم غره بهم کرد ترسیدم لبخند زورکی زدم گفتم ببخش شروع کردم تا آخرین قطره سوپ خوردم منیژه خوشحال کاسه خالی از سوپ برداشت چش ابروی به ابراهیم اومد رفت پشت سرش هم ابراهیم راهی اتاق منیژه شد فردای اونروز تو مطبخ بودم کارهامو انجام دادم دستام خشک شده بود رفتم کرم مرطوب کننده بزنم در اتاق باز کردم دیدم منیژه تو اتاق بود یه چیزی تو اتاق میسوزونه تعجب کردم جلو دماغمو گرفتم گفتم چه خبره منیژه که هول شده بود گفت بابا هیچچی اسفند دود میکنم چش نخوری از این مهربونی یهویی اش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم تشکری کردم منیژه رفت با خودم گفتم شاید واقعا خوشحاله دیگه برگشتم مطبخ دوباره شروع به آشپزی کردم کارم تموم شد مرضیه صدام کرد رفتم کنارش گفت تو دیگه سنگین شدی بزار کارهارو منیژه انجام بده گفتم نه خانم من میتونم گفت نه تو فقط استراحت کن منیژه نگاهی تیزی بهم انداخت رفت مطبخ من برگشتم اتاقم یه هفته از اون جریان می‌گذشت تا وقت سونوگرافی بچه بود مرضیه هم حاضر شد با من بیاد دلم برای منیژه میسوخت گفتم منیژه خانوم تو هم بیا انگاری دل مرضیه هم نرم شده بود گفت راست میگه بیا ولی منیژه کارهای خونه رو بهونه کرد موند ما رفتیم سونوگرافی 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار
با سلام و عرض ادب خدمت تمام اعضا مجموعه تدریس یار ضمن قبولی طاعات و عبادات امیدوارم سال جدید سالی پر از خوبی و نیکویی در انتظار شما باشد .ان شالله در سایه یزدان سالم و سلامت باشید @teacherschool
📜 اونجا مادرشوهرم دعا دعا میکرد بچه پسر باشه انگار خدا جواب دعاهاشو شنید بود دکتر خبر خوش به ابراهیم و مرضیه داد باهم برگشتیم اتاق همون لحظه ابراهیم رفت خبر پسردار شدنشو به منیژه بده من تنها رفتم تو اتاقم یه لحظه شک کردم انگاری رو تختی کمی نامرتب بود حتی زیپ یکی از بالش ها باز بود ولی فک کردم حتما همینجوری بود زیپ کشیدم لباسامو عوض کرد اون شب ابراهیم تا دیر وقت اتاق منیژه بود دم دمای صبح برگشت از اون شب ابراهیم دیگه باهم مهربون نبود نمی‌اومد اتاق انگار یه چیزی از اتاق دورش میکرد نمیدونم جریان چی بود ولی یه اتفاقی افتاده بود منیژه بیش از بیش به ابراهیم محبت میکرد ابراهیم هم حاملگی منو بهونه میکرد ایقدر بهونه کرد بهونه کرد نیومد پیشم تا ماه هشتم یه شب اومد حرفشو بهم زد بعد زایمان گفت طلاقت میدم همه وجودم بغض شد گفتم چرا آقا مگه کاری کردم گفت پیشت آرامش ندارم پسرمو بدنیا میاری میری خونه بابات نون اضافه ندارم بهت بدم یه ماه کارم شده بود گریه ماه نهم بودم که یه شب دردم گرفت پسرمو بدنیا آوردم ابراهیم کاری که گفته بود کرد بچه رو ازم گرفت ۵ سکه به عنوان مهریه داد کف دستم رفت مرضیه خیلی اصرار کرد دلیلشو بگه ولی چیزی نگفت هیچوقت خنده شیطانی منیژه رو فراموش نمیکنم گریه میکردم از بچه ام جذام نکنید ولی گوش ندادن تا اینکه دادگاه حکم داد باید حداقل شش ماه به بچه شیر بدم همین کار هم کردم منیژه حتی نمیزاشت پسرم محمد ببینم هربار با یه شیر دوش می‌اومد اتاقم شیرمو میدوشید می‌برد به بچه میداد بعد شش ماه ..بعد از ۶ماه که پسرم ۶ماهه شده بود منیژه یه شب اومد تو اتاقم و آخرین شیر رو ازم گرفت برد برای بچه.... وقتی داشت میرفت پرسیدم منیژه اوایل که اومدم خیلی مهربون بودی چی شد؟ با جواهر چه سر و سری داشتی من که به خاطر تو و حرفهای تو بچه رو آوردم ..به خاطر تو که مرضیه طلاقت نده... منیژه با صدای ترسناکی گفت به خاطر طلاق من یا طلاق خودت ؟اولی که اومدی نگفتی به ابراهیم چشم داری،اولی که اومدی نگفته بودی میخوای دلبری کنی .اولی که اومدی نگفته بودی به مال و اموال این خونه دل بستی ...فقط یه لقمه برای خوردن میخواستی..جواهر بود که چشم منو باز کرد با صدایی که میلرزید گفتم هم برای طلاق خودم بود هم تو ،که نرم زیر دست و پای جواهر ....که نرم کارگری کار کنم هنوزم همونم یه لقمه برای خوردن میخام بخدا کاری به مال و اموال ندارم ،برای خودت همه ،فقط منو از بچه ام جدا نکن ...اومد نزدیکم و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت دختره ی دروغگو ابراهیم چی؟دلبری هاتو برای ابراهیم خودم دیدم از پنجره ‌..گفتم منیژه ابراهیم هرچقدر سنش زیاد باشه شوهرم بود باید بهش دل میدادم تا بتونم بچه بیارم بی انصاف نباش ،خودت زنی میدونی من چی کشیدم ..گفت خفه بگیر دختره ی بی کس و کار برو که فردا جواهر باهات خیلی کارا داره..درو باز کرد بره از اتاق بیرون همون لحظه ابراهیم پشت در بود و انگار تموم حرفامون رو شنیده بود ‌..احساس میکردم میخواد بیاد داخل و چیزی بهم بگه ولی یه چیزی مانعش میشد و نتونست بیاد ولی چشم های خشمگینش روی منیژه بود ..ولی منیژه با سیاستی که داشت دست ابراهیم رو تو دستش قفل کرد و با خودش بردش ..وقتی داشت میرفت ابراهیم دوبار برگشت بهم نگاه کرد و رفت‌..نمیدونم چه حکمتی بود که ابراهیم یکسال بود توی اتاق من نیومده بود....نمیدونم برای اخرین بار شیرمو دوشیدم و دادم به منیژه بده به طفل شیرخواره ام ..توی این ۶ماه اونقدر شیرمودوشیده بودم که خشک شده بود و از درد صدام میرفت به آسمون ..اون روز برای دومین بار مهرطلاق اومد روی شناسنامه ام ..جواهر اونقدر سنگدل بود که حتی حاظر نشده بود همراهم بیاد محضر ،اونقدر بی جون بودم که توان راه رفتن رو نداشتم هر دوسه قدمی که بر میداشتم چادرم از رو سرم میوفتاد و به زور سرم میکردمش توی محل تارسیدم دم خونه ی جواهر همه ی اهل محل سرشونو بهم نزدیک میکردن و شروع میکردن به پچ پچ حرف زدن .... صدای یه بچه ای رو پشت سرم شنیدم که به مادرش میگفت این همون خانوم نحسه است مامان ! مادرش نیشگونی از بازوش گرفت و فرستاد بره خونه نکنه نحسیم دامنشو بگیره ... چادر سیاهم که گلی شده بود و تکونی دادم و بی جون تر به راهم ادامه دادم ،سنگ ریزه ای رو برداشتم و در خونه ی جواهر رو کوبیدم .... همین ک درو باز کرد منو دید داد و هوار کشید ای اهل محل من چه گناهی کردم که این دختر هربار شوهر میکنم و برميگرده ...چرا نحسی دختر خودت که ازدواجت به طلاق ختم میشه نمیذاری برای خواهر کوچکترت هم خواستگار بیاد . 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
32.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
46.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 وسط رسوایی جواهر توی‌محله برای بار هزارم اتفاقی که قبل رفتنم افتاد رو‌باخودم مرور کردم..سخت‌ترین تلخ ترین اتفاق زندگیم اتفاق افتاد هم از کودکی که فقط صدای گریه اشو از پشت دیوارها شنیده بودم جدا شدم هم از زندگی با ابراهیم من حتی کلفتی تو خونه مریضه هم راضی بودم همین که صدای گریه پسرمو از پشت دیوار می‌شنیدم برایم کافی بود همین که چهره پسره گاهی منیژه یادش میرفت پرده رو بکشه من یواشکی نگاش میکردم برایم کافی بود آری برایم کافی بود فقط تو خونه ای نفس بکشم که طفل معصومم اونجاست .. با نامیدی قدم بر می‌داشتم رفتم برای آخرین بار اتاقم یه کیف دستی برداشتم چندتا خرت پرت گذاشتم مریضه گریه میکرد التماس پسرشو میکرد که من نرم میگفت فیروزه جونتره و زیباتره اجاقش کور نيست ولی ابراهیم اخرش لگدی به مادرش زد رفت پیش عشقش. به خدا توکل کردم مرضیه با چشای اشکی با چهره عصبی و پر حرص اومد نشست رو تخت گفت نمیدونم چه خاکی تو سرش شده پسره احمق اون دوست داره ولی نمیفهمم اینکارا چیه میدونی فیروزه تو خودت گرگ نگهداشتی تو خونه ات اون موقع که حرف برو داشت باید میگفتی طلاقش بده بعد با حرص دستشو بلند کرد یهو کوبید به بالش تخت کمی مکث کرد یهو گفت این چیه من مثل ابر بهاری گریه میکردم از سؤالش تعجب کردم گفتم بالش؟؟!!گفت احمق جان خاک تو سرت این چیه تو بالش سریع محتوایی بالش خالی کرد اینو تو گذاشتی اینجا اشکمو از گونه ام پاک کردم تعجب کردم این چیه انگار مرضیه بمبی که منفجر بشه حمله کرد سمتم موهامو کشید دختره احمق تو چقدر احمقی نمیفهمی جادوت کردن خاک تو سرت. مرضیه کتکم میزد کسی هم نیومد بگه چی شده قلبم هزار تیکه شده بود انگار پسرکم هم فهمید دل مادرش چه خبر خیلی سوزناک گریه میکرد مرضیه موهامو ول کرد گفت تو احمق نفهمیدی اینو کی آورده یاد روزی که منیژه تو اتاق بود افتادم گفتم منیژه بعد جریان دود کردن چیزی هم تو اتاق هم گفتم مرضیه دو دستی سرم کوبید گفت خاک تو سرت هرچی کردی خودت کردی رفت منم ساک برداشتم ابراهیم اومد اتاق با خشم گفت گم شو ...برای یه لحظه حس کردم رنگ حرف تو چشای ابراهیم با حرف تو زبونش کلی فرق داره هنوز گیر این تفکر بود که منیژه اومد دستمو گرفت پرتم کرد بیرون...یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلو در خونه ی جواهرم و داره یقه ام رو میگیره و همه ی همسایه ها دورم جمع شدن...یه لحظه اشکم در اومد و لب زدم‌جواهر این شوهرا رو تو تاییدشون کردی زنشون بشم سر خود که زنشون نشدم....همین حرف کافی بود جواهر مثل باروت بشه بزنه تو صورتم ...از ضربه ای که جواهر بهم زد افتادم روی زمین چادر سیاهم گلی شده بود و همسایه ها انگار در حال دیدن یک فیلم هیجان انگیز باشند نگاهم میکردند که یهو یه صدایی از وسط جمعیت اومد که میگفت نامسلمون چرا میزنی ؟مگه دست خودشه که طلاقش دادند ؟مگه طلاق گرفتن جرمه ؟ برگشتم دیدم یه آقایی با لباس سپاهی جمعیت رو کنار میزد و وایساد جلو جواهر و گفت مگه تو مادر و کفی این دختر نیستی خوبیت نداره جلو دروهمسایه این دختر طفل معصوم رو بی آبرو کردی خانوم ...جواهر شروع کرد به فحاشی که تو کی باشی وکیل وصی نخواستیم ...همون پسر سپاهی صدا زد مادر بیا کمک کن این زن انگار نمیخواد این بی آبرویی رو تموم کنه ...یه زن مسن خمیده و تقریبا چاقی با اون چهره ی روشنش که بهش میومد۶۰سالش باشه فوری زیر بغلم رو گرفت و با صدای آرومی گفت پاشو دخترم پاشو اینجا نشین همسایه ها دارن نگات میکنن و کمکم کرد بلند شم و منو برد سمت در خونه...جواهر جلو چارچوب در وایساد و گفت کجا کجا خانوم این دختره نحسه سری قبل که با طلاقش برگشت خونه فورا پدرش مرد معلوم نیست این دفعه پاشو بذاره تو خونه من بمیرم یا دخترام من نمیذارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام از خوبی یه پیرزن غریبه در حقم اونقدر خوشحال شده بودم‌که اشکم بند نمیومد...منو برد توی خونه اش دستامو گرفت یه دونه یه دونه سنگریزه هایی که رفته بود توی دست هام رو بیرون میاورد و اروم یه ترانه زیر لبش میخوند و در اخر لبخندی زد و گفت هی دختر این چیزا ارزش اشکاتو نداره طلاق گرفتن که عیب نیست،جواهر هم نادونه یه روز سر عقل میاد،اینجا رو خونه ی خودت بدون بلکه جواهر از خر شیطون پیاده شد دلش به رحم اومد و قبول کرد برگردی خونه اش..تا وقتی برمیگردی اینجا راحت باش ...به ابوذر هم سپردم خیلی نیاد خونه تا تو راحت باشی دخترم،ابوذر همون پسری بودکه لباس سپاهی پوشیده و بود پسرش بود..از خوبی هاش تشکر کردم‌و‌رفتم‌توی اتاقی که‌بهم داده بود ..یه خونه ی ساده و قدیمی و دوره ای یا یه حوض بزرگ وسط خونه که با شمعدونی های دورش تزیین شده بود..خونه ی بزرگی بود که پر از گل‌و درخت بزرگ بودو مشخص بود توش یه زن وجود داره که روحش زنده است 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 توی خونه با متکای سفید و زیر پایی های سفید و قرمز پر شده بود در عین سادگی همه چیز نو بود .بوی خوبی توی خونه میومد و نشون از ناهاری بود که این خانم مهربون پخته بود..اون روز رو توی خونه ی اون زن که حالا میفهمیدم اسمش شریفه است موندم و شب رو با کلی غم و غصه سرم رو گذاشتم روی بالش و به اینده و فردای نامعلومم فکر میکردم که بازهم برم سراغ جواهر و التماسش کنم که اجازه بده بیام تو خونه اش..نیمه های شب یا دم دم های صبح بود که احساس کردم صدایی داره توی اتاق کناریم میاد صدا واضح نبود و انگار ی نفر داشت ی چیزی زیر لب میخوند..یه لحظه به خودم نهیب زدم فیروزه پیرزن بدبخت بهت جا و مکان داده فضولی دیگه نکن و دوباره رفتم خوابیدم فردا صبحش بازهم روونه ی خونه ی جواهر شدم ولی دست از پا درازتر برگشتم...جواهر رفتم تو حس شرمندگی سرشکستگی همه وجودمو گرفته بود حس مزاحمت داشتم پیرزنه گفت بیا دخترم تو هم مثل آسیه من یه دختر دارم ماه عین خودت الان میاد اینجارو رو سرش میزاره پیرزنه حس کرده بود من خجالت میکشم این حرف های میگفت من به اصطلاح یخم آب شه من معذرت میخام بخدا خانوم کنیزتونو میکنم من معذرت میخام ببخشین این حرف ها رو پشت سر هم میگفتن ولی اون با مهربونی دلسوزی نگام میکرد عزیزکم منم مثل مادرت بهم بگو خاله راستی عزیزم اسمت چیه تیکه داده بودم به پشتی ولی سرم پایین بود آروم گفتم فیروزه سرمو بلند کردم با نگاه خیره مرد سپاهی روبرو شدم وقتی نگاهم گره خورد به نگاهش سریع سرشو پایین انداخت هول شد پیره زنه گفت به به چه اسم زیبایی فیروزه جان مادرت فوت شده؟؟شنیدم جواهر خانوم میگفت زن بابات شرمم میشد بگم نه زنده اس خنده دار ترین چیز تو عمرم فقط همین بود که زنده مادرم شرمنده بشم گفتم نه طلاق گرفت از بابام رفت با کسی دیگه ازدواج کرد منو کلا فراموش کرد بغضم شکست پلکی زدم رودی از اشک از چشام جاری شد مرد سپاهی گفت مادر من میرم بیرون چیزی لازم نداری که پیرزنه گفت نه و مرد رفت پیرزنه دستمو گرفت قربونت بشم عزیزکم من هستم منم مادرتم اصلا خاله نگو بگو مادر نه مادر هم نگو بگو مامان بین خودمون بمونه من همیشه دوست داشتم بچه هام بهم بگن مامان ولی نشد میگن مادر زیادم صمیمی بشن میگن ننه بعد اخم تصنعی کرد آخه نگاه دخترم بهم میاد من ننه باشم یهو بین اون همه غم کوهی از غصه یه خنده ریز به لبم اومد افرین دخترم بخند خنده خوشگلترتر میکنه چقدر خوب و مهربون بود پس آدمای مهربون هم تو زندگی من پیدا میشه یلد اوایل منیژه افتادم که مهربون بود آهی کشیدم بغض کردم دلم برای پسرکم تنگ بود دلم میخاست ابراهیم نفرین کنم ولی ..... آه پی در پی میکشیدم پیرزنه که حالا بش میگفتم مامان شریفه بهم گفت پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم استراحت کن تا آسیه میاد بعدش دیگه نمیتونی دلم خواب عمیق میخاست از اون خواب های که چشاتو میبندی دیگه باز نمیکنی پشت مامان رضوان رفتم ساکمو گذاشتم کنار تخت دراز کشیدم مامان شریفه رفت بیرون حالا تنهای تنها بودم میتونستم یه دل سیر گریه کنم به اشکام اجازه جاری شدن دادم چقدر تنها بودم ایقدر باریدم ت‌ا بیهوش شدم نمیدونم چند ساعت شد با درد عجیب سینه ام بیدار شدم دیدم سینه ام پر شیر شده باد کرده درد عجیبی تو وجودم پیچیده بود انگار این درد دوباره یادم انداخت چقدر بدبختم میخاستم جیغ بکشم ولی زبونم قفل شده بود با چشای از حدقه دراومده به مرد رو ب روم خیره بودم هزارتا فکر خیال سرم اومد ولی توانایی تکون دادن خودمم نداشتم که یهو در با تقی باز شد اون مرد سپاهی وارد شد اول نگاهی به چشای ترسیدم کرد زیر لب چیزی شبیه معذرت خواهی گفت دست مرد هیکلی گرفت گفت بیا داداش بیرون بیا ولی مرد هیکلی چرت پرت میگفت مرد سپاهی کشون کشون برد بیرون در این هنگام مامان شریفه که تازه بیدار شده بود و دختری جوانی که فک کنم آسیه بود شاهد ماجرا بودن از صدای دو مرد بیدار شده بودن انگاری مامان شریفه دستی به سرش زد وای بر من تو ذلیل شده چرا رفتی تو اتاق مهمون شرم کن کریم باز مرد هیکلی که توی کارش ناکام مونده بود که الان فهمیدم اسمش کریمه داد میزد میگفت مادر من به تو چه بگیر بخواب این لندهورت هم بگو ولم کنه بعد داد زدابوذر ولم کن تازه فهمیدم فرشته نجات من اسمش ابوذر دست کریم گرفت برد بیرون آسیه که بخودش اومده بود اومد جلو تو..... فیروزه توای مادرم از سرشب از زیبایت و خانوم بودنت تعریف میکنه لبخندی زدم مامان شریفه گفت دخترم ببخش کریم سرش هوا داره دیونه اس تقصیر منم هست اجازه دادم تنها بخوابی باید مامان دختری باهم بخوابم آسیه خانوم شب بخیر بعد دستی بهش تکون داد دستمو گرفت باهم رفتیم تو اتاق لحظه ای بعد آسیه با پتو و بالش اومد تو ...بیا مادر من شب بخیر.. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
34.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh