21.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صدای شهید آوینی ۱۴۰۲
با هوش مصنوعی!
صبحتون بخیر و روزتان شاداب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ #هوش_مصنوعی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۳
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
ما جزء اولین اسرایی بودیم که در ادامه دفاع مقدس، در خاک عراق اسیر شده بودیم. به دستور افسر عراقی، پشت لباسهایمان، با رنگ قرمز فلش بزرگ کشیدند تا در بین دیگران راحت شناسایی و بیشتر تنبیه شویم. این علامت لعنتی خیلی برایمان باعث دردسر شد. هر سرباز و افسر عراقی که چشمش به علامت پیراهنمان می افتاد، با یک سیلی و لگد از ما پذیرایی میکرد. این وضعیت ادامه داشت تا اسیران عملیات والفجر زیادتر شد و آنها دیگر نتوانستند از عهده همه برآیند. خدا خواست که ما نجات پیدا کنیم و گرنه در همان ماههای اول، زیر کتک و شکنجه از بین می رفتیم.
اوایل جنگ و به هنگام اشغال خرمشهر، در جاده آبادان - خرمشهر یک آمبولانس حامل چند دکتر و چهار خواهر پرستار و بهیار توسط عراقیها متوقف شد و افراد داخل آمبولانس را اسیر کردند. ابتدا آنها را به سلولهای زندان بغداد برده و بعد از دو سال ماندن در زندانها، به اردوگاه
آوردند.
این خواهران، شیر زنانی به تمام معنی بودند. در اردوگاه، این چهار تن، در یک اتاق کوچک با هم بودند. دشمن، یک نگهبان مخصوص برای اتاق این خواهران گذاشته بود. آنها آنچنان با ابهت و موقر بودند که عراقیهایی که با آنها صحبتی داشتند در ده بیست متری اتاق آنها می ایستادند و حرفشان را می گفتند.
غذای خواهران را یکی از بچه ها میبرد و نگهبان عراقی، مواظب بود که آن بنده خدا هنگام دادن غذا پیام و جزوه ای به آنها ندهد. دشمن که از حساسیت ما نسبت به خواهران اطلاع داشت، از کوچکترین اقدامی علیه شان پرهیز می کرد. هرگاه که قرار بود در اردوگاه اعتصابی و شورشی برپا شود، بچه ها به طریق مختلف آنها را در جریان میگذاشتند. مثلاً پیام را روی کاغذی نوشته و در سطل آشغال می انداختند و وقتی که آنها برای تخلیه زباله
می آمدند، کاغذ را بر می داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نماز اول وقت
شهید امیر چمنی
─┅═༅༅═┅─
مأموریتمان طول کشید نتوانستیم نماز را اول وقت بجا آوریم. رفتم آشپزخانه برای صرف غذا.
خبری از امیر نبود. رفتم دنبالش. داشت وضو میگرفت. با چهرهای به غبار غم نشسته، میگفت: پناه بر خدا، خدایا مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
او از چهارسالگی همراه پدر و مادرش برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفت. یک بار که روحانی مسجد از مردم پرسیده بود کدامیک از شما نماز آیات را میتوانید بخوانید؟ امیر ده ساله برخاسته بود و عملاً به همه نشان داده بود که نماز آیات را چگونه باید خواند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هنوز سرش را در دست گرفته نشسته بود که ماغِ گاومیش را شنید. بیهوا نیمخیز شد. سرش به شاخوبرگ خورد اما سربازها متوجه او نشدند. نگاهشان به گاومیشِ تنومند بود که افسارش در دست سربازی بود و سربهراه داشت پشتسر سرباز به سمت خانه میرفت. آنجا سروان و گروهبان داشتند به گاومیش نگاه میکردند. گاومیش لحظهای ایستاد و به خانه نگاه کرد. انگار حتی برای ذهنِ گاویِ او هم خانه تغییر شکل داده بود. خبری از آدمهای آشنا نبود. روی پشتبام پرچمی در باد تکان میخورد که تا صبح آنجا نبود و برایش ناآشنا بود. سربازها در گرداگرد حیاط داشتند با کیسههای شن سنگر میساختند. با اینهمه، گاومیش بیاعتنا به کنار چاه رسید و بهعادت از ماندابِ کنار چاه آب خورد، بعد سر راست کرد. سروان و گروهبان داشتند حرف میزدند؛ گاو نمیدانست که دارند دربارهی او حرف میزنند.
پسرک از همان لای شاخوبرگ دید که گروهبان سرنیزهاش را بیرون کشید و پیش آمد. دستی بر گردهی عظیم گاو کشید و چند سرباز را صدا زد. خواستند او را به پهلو بر زمین بخوابانند، نتوانستند. دستوپایش را با طناب بستند و یکباره کشیدند. گاومیش سکندری خورد و با تمامِ هیکل بر زمین افتاد و جزیره را لرزاند. پسرک چشمانش را بست و با صدای ماغِ گاومیش چشمانش را باز کرد. گروهبان زانویش را گذاشته بود بر گلوی گاو. دو سرباز شاخهای برگشتهاش را گرفته بودند و میکوشیدند مهارش کنند، اما گروهبان که چاقو را کشید،
سربازها از تکان یکبارهی گاو به عقب پرتاب شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#حفره
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 ششم سپتامبر دستوراتی در مورد ترک قلعه و حرکت به سمت دیگر جاده دریافت کردیم. در ضلع جنوبی دو پادگان دائمی مقر گردان شناسایی ولید در نزدیکی خیابان و مقر گردان اول تیپ ۲۵ زرهی در خیابان و نیز مقری متعلق به یک واحد نظامی که برایم نا آشنا بود، قرار داشت. دستور انتقال به پادگان گردان شناسایی اجرا شد. مسئول درمانگاه و سایر پزشکان از مرخصی برگشته بودند. ظهر یک پزشک نظامی به ما ملحق شد به تدریج اتاقهایی را برای درمان مجروحان آماده کردیم. نظر به اینکه پرسنل گردان مأمور انجام مأموریتهای شناسایی در مرزها بودند اکثر راهروهای پادگان خالی بود. به همین خاطر، با مشکل کمبود اتاقها و راهروهای خالی مواجه نشدیم. اوضاع بسیار جدی بود و برای روزهای آتی خسارات و تلفات زیادی انتظار می رفت.
روز یکشنبه هفتم سپتامبر فرمانده یگان پزشکی وابسته به تیپ شانزده نزد ما آمد تا ضمن هماهنگی کارها کیفیت سرویس دهی به مجروحان را مشخص سازد. همه چیز در پادگان موقت ما مهیا بود اما مسائل مهمتری در پادگان مجاور اتفاق می افتاد که مدتی بعد از آنها مطلع شدیم.
حدود ساعت یک بعد از ظهر گردانهای زرهی به سمت جنوب تپه استراتژیک زین القوس به راه افتادند. تانکها و زره پوش ها بین تپه ها و زمینهای ناهموار در حرکت بودند تا اینکه از نظرها ناپدید شدند. در آن لحظه به طور دقیق از علل نقل و انتقال اطلاعی نداشتم تا اینکه در ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر مسائل روشن شد. عده ای از آتشبارهای توپخانه حملات سنگین و هماهنگی را که به ارکستر مرگ شباهت داشت آغاز کردند. فکر میکردیم زیر آتش توپخانه ایران قرار داریم. به دنبال یافتن پناهگاهی، حفره ای، سنگری و یا خاکریزی به این سو و آن سو می دویدیم. برخی نظامیان که با تجربه هم بودند به پشت بوته ها پناه میبردند. هر چند میدانستند که این بوته ها در برابر آتش توپخانه آسیب پذیر هستند.
اندکی بعد متوجه شدیم گلوله ها توسط توپخانه خودمان شلیک میشود. حملۀ بزرگی توسط یک تیپ ناقص زرهی و با پشتیبانی حملات توپخانه آغاز شد. هدف منطقه زین القوس بود. در میان انبوه آتش و دود یک فروند هلیکوپتر حامل رئیس ستاد کل و به روایتی وزیر دفاع از مقر گردان اول تیپ ۲۵ که به مرکز فرماندهی صحرایی بلند شد، به مقصد بعقوبه یا بغداد به پرواز درآمد. ما قبل از وقوع حادثه از حضور این عده در منطقه مطلع نبودیم شاید آنها شخصا بر اجرای حملات نظارت میکردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد . از علی آقا خجالت کشیدم زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا میدید.
فردای آن روز مادر به کارگاه رفت و من و خواهرها مشغول تمیز کردن خانه شدیم. هنوز آثار مسمومیت از بدنم خارج نشده بود. هنگام ظهر وقتی مادر آمد گفت، امروز صبح که شما خواب بودید، علی آقا آمد و برای امشب دعوتمان کرد هیئتشان.
شب خانوادگی رفتیم. تابلویی سفید که داخلش چراغی روشن بود، جلوی بلوکشان نصب شده بود. رویش نوشته شده بود: «هیئت راه شهیدان».
امیر و علی آقا مؤسس هیئت بودند و اولین شبی بود که هیئت در خانه آنها برگزار میشد. بار اولی بود که به خانه آنها میرفتیم. طبقه چهارم آپارتمانهای هنرستان بود. ۱۳۰ متری و سه خوابه. هیئت مردانه بود. در قسمت خانمها من بودم و مادر و خواهرهایم و منصوره خانم و مریم و منیره خانم. آنطور که آن شب متوجه شدم پدر و مادر منصوره خانم، که به آنها "حاج بابا و خانم جان" میگفتند، و تنها خواهرش، خاله فاطمه و برادرش دایی محمد که خیلی شبیه منصوره خانم بود، در تهران زندگی میکردند. مریم هم با پسر همسایه خانم جان که در وزارت امور خارجه کار میکرد عقد کرده بود و قرار بود تابستان ازدواج کنند و مریم به تهران برود.
علی آقا توی اتاقی که ما نشسته بودیم آمد و خوشامد گفت. معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده است. دیگر علی آقا را ندیدیم تا پایان مراسم. بعد از مراسم علی آقا با ماشین یکی از دوستانش ما را به خانه رساند. موقع خداحافظی آن قدر صبر کرد تا بابا توی خانه رفت. بعد به مادر گفت: «حاج خانم، فردا با آقا محمود و خانمش میخوایم بریم قم. اجازه میدید زهرا خانم هم با ما بیاد؟» مادر مکثی کرد و گفت: به پدرش گفتید؟»
علی آقا این دست و آن دست کرد و گفت: «راستش نه خجالت کشیدم.»
مادر لبخندی زد و گفت باشه من الان بهش میگم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما می آد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز و حوله و شناسنامه.
صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه میخوردیم که علی آقا زنگ زد. بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارشهای لازم را به زن دایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفته ای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی میکرد. دایی جلو نشست و من و زندایی عقب. مادر کاسه ای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبیاش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمه های راه شروع کرد به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن. از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبه روی علی آقا نشسته بودم خجالت میکشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم.
نمیدانم چرا زن دایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه میگشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. میگفت علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی میشیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها میخورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری میشم.»
گونه هایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد:"سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانه دار هم شدیم."
دایی میگفت و ما میخندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زن دایی عکس دار نبود.
على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایده ای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نا قابل است
این چشم و این سر و دست
🔹 حاج میثم مطیعی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 اردوگاه عنبر / ۴
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
محرم سال شصت و یک بود، دشمن از مدتها قبل درصدد بود تا از عزاداری اسرا جلوگیری کند. شب بود و تمام درهای آسایشگاهها بسته شده و سکوت عجیبی بر اردوگاه حکفرما بود که ناگهان صدایی از بالا آمد. اتاق این چهار خواهر بالای آسایشگاه ما بود. فریاد خواهران اردوگاه را لرزاند
- مهدی یا مهدی به مادرت زهرا (س) امشب امضا کن پیروزی ما
بچه ها بلند شده و با آنها همصدا شدند. لحظاتی بعد فریاد یا حسین - یا حسین، تمام عراقیها را به لرزه انداخت.
دشمن، سریع به نیروهایش آماده باش داد و بعد سربازان عراقی با کابل و شلنگ و چوب و میله های آهنی داخل آسایشگاهها ریختند و عزاداران حسین (ع) را زیر کتک گرفتند. دشمن لحظاتی بعد، عاجز و درمانده از آسایشگاهها بیرون رفت در حالی که هنوز صدای الله اکبر بچه ها به گوش میرسید.
این چهار خواهر در سال شصت و دو از چنگ رژیم بعثی آزاد گشته و به ایران بازگشتند.
صبح یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۶۳ بود. از ساعتی قبل در محوطه کوچکی که جلوی اتاقها بود، به دستور افسر عقیدتی - سیاسی عراقی نشسته بودیم و منتظر آمدنش بودیم تا برایمان سخنرانی کند. چند دقیقه بعد در حالی که چند سرباز او را اسکورت می کردند، با یک بلندگوی دستی آمد. میدانستیم که چه میخواهد بگوید. ما در جنگ پیروزیم، وضع اقتصادی ایران خراب است در حمله آینده، ما کل ایران را فتح میکنیم و چرندیات دیگر که فقط برای خندیدن بچه ها مناسب بود.
سروان شکمش را جلو داده و دستانش را از پشت قلاب کرده بود. با تکبر نگاهی کرد و بعد شروع کرد.
- چند روز دیگر قرار است ما حمله کنیم و ایران حتماً شکست میخورد. تنها راه نجات ایرانیها، قبول صلح است. ما خواهان صلحیم. اما (امام) خمینی صلح را قبول نمیکند. هنوز جمله اش تمام نشده بود که بچه ها با شنیدن نام امام با صدای بلند سه صلوات پی در پی فرستادند. تار اردوگاه از غریو صلوات بچه ها به لرزه افتاد. رنگ از روی سروان عراقی و دیگر سربازان عراقی پرید و فریاد زد: «مگر من اسم پیغمبر را برده ام که صلوات میفرستید؟ و بعد به سرباز اشاره کرد و گفت: «این مجوسها را بفرستید تو آسایشگاهها.
بچه ها را با زور و کتک وارد آسایشگاهها کردند. با این حرکت بچه ها، حساب کار دست عراقیها آمد که اسرا چقدر به امام و مرادشان علاقه دارند.
چند روز بعد حکم انتقال سروان عراقی آمد و به علت عدم توانایی در کنترل اسرا، به محاکمه فرا خوانده شد. از آن روز به بعد هیچ درجه دار و سرباز عراقی جرأت نکرد که در مقابل بچه ها اسم مقدس امام را بر زبان بیاورد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تانکهای غنیمتی دشمن
در عملیات شهید غیور اصلی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوچهارم
یه جمعه ظهر بچه ها جمع شده بودن برای فوتبال بازی.
بیشتر بچه ها پابرهنه بازی میکردن، از دمپائی ها بعنوان محل تیر دروازه استفاده میکردیم.
گرم بازی و سروصدا بودن که یهویی یه کارآگاه شهربانی با موتورسیکلت سیاه رنگش ظاهر شد.
همه مون میشناختیمش، اهل تلکه گرفتن بود(( گردن کلفتها و مامورها یه پولی بعنوان رشوه میگرفتن و اجازه میدادن فعالیتت را ادامه بدی حالا اون فعالیت قماربازی بود یا فوتبال فرقی نمیکرد. اصطلاحا میگفتیم *تلکه*)).
فورا دمپائی ها را بغل کرد و گفت تلکه بدید.
یه مشت بچه که با زیرشلواری اومده بودن فوتبال بازی کنن.
یکی از بچه ها پیشنهاد کرد سنگ بارونش کنن و دمپائی ها را پس بگیرن.
هرچی سنگ دم دست بود بطرفش پرتاب کردن، دمپائی ها را ریخت و سوار موتور شد و فرار کرد.
خیلی دور نشد، سرکوچه ایستاد و از موتور پیاده شد و شروع به فحش و تهدید کرد.
بچه ها که از پیروزی اول خوشحال بودن همگی بطرفش هجوم بردن یه نفر هم از پشت سر رسید و موتورش را انداخت زمین.
کارآگاه ترسید و اسلحه کمری اش را کشید و بعد از ایست دادن، هوایی شلیک کرد.
چند دقیقه بعد چندتا پیکان و جیپ شهربانی سروته کوچه را بستن و تعدادی مامور هجوم آوردن. توی کوچه جنجالی بپا شد و همه بچه هایی که توی کوچه بودن مورد ضرب و شتم. چندتا کوچه اونجا بود و براحتی از کوچه ها فرار کردیم ولی ظاهرا ایندفعه مامورها قصد داشتن حسابی حال ما را بگیرند.
بچه ها بسمت محله فرار کردن. وقتی به وسط کوچه اصلی رسیدیم، تعدادی از بچه های بزرگتر هم توی کوچه جمع بودن.
مامورها که سرازیر شدن درگیری شروع شد.
حالا تعداد ما خیلی بیشتر بود و بچه های بزرگ کوچه که خیلی هاشون ورزشکار بودن به حمایت از ما، با مامورها گلاویز شدن.
صدای شلیک چند تیر هوایی شنیده شد.
کوچه مون صحنه جنگ و گریز عجیبی شده بود.
وسط این بلبشو یونس یازعی کلاس دمکراسی و گفتگو برپا کرده، با صدای بلند به طرفین درگیری میگه آقا چرا دعوا میکنید بیایید با هم صحبت کنیم. میتونیم با گفتگو مشکلات را حل کنیم، یه پاسبان چنان با باطوم زدش که گفتگو یادش رفت.
یکی از بچه ها را دستگیر کردن و دستش را با دستبند به درب پیکان شهربانی بستن، یکی دیگه از راه رسید و با تبر دستگیره پیکان را کند و فراریش داد.
صحنه درگیری عین فیلمهای تلویزیون شده بود.
در همین اثنا همون معلم ریاضی مون که توی مدرسه مشهور به ساواکی بود هم سررسید.
من که خیلی ازش دلخور بودم موقعیت را غنیمت دونستم و با بچه های دیگه سنگ بارونش کردیم.
حدود یکساعت نگذشته بود که چندین ماشین مامور دیگه سررسیدن، اوضاع بنفع مامورها عوض شد. بچه ها شروع به فرار کردن هر کسی از یه راه و یه جایی فرار میکرد، صحنه خالی از بچه ها و پر از مامور.
مامورها به خونه ها حمله ور شدن.
از پشت بامها فرار کردیم و توی کوچه های پشتی پریدیم پائین و از محله دور شدیم.
خونه ما که توی کفیشه نبود، چندتا از بچه ها را بردم خونه مون. عصر خبر رسید که اسدالله عباسی، یکی از بچه های خیلی بی آزار کوچه.
بر اثر ضربه باتوم پاسبانها به سرش، بیهوش شده و توی بیمارستان بستری شده.
از اول درگیری تا آخر درگیری اسدالله نبودش، بعد از اینکه بچه ها پراکنده میشن و پاسبانها در حال تعقیب و محاصره محله بودن، این بیچاره در حالیکه کت شلوارش را از اطوکشی تحویل گرفته و روی دستش بود وارد کوچه میشه. با دیدن مامورها وحشت میکنه و فرار میکنه. از شانس بدش دوتا مامور از پشت سر، کوچه را بسته بودن.
بین پاسبانها محاصره میشه، اونها هم تلافی همه را سر این بیچاره خالی میکنن.
تا یک هفته محله مون شبیه به حکومت نظامی بود.....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تعویض شناسنامه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 برای تعویض شناسنامه رفته بودم.
مسئول ثبت احوال با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی؟ چرا دست بردی تو شناسنامهات؟
- زمان جنگ میخواستم بروم جبهه اما سنام کم بود و قبول نمیکردند. مجبور شدم با خودکار سنام رو زیاد کنم.
مامور ثبت احوال خندید
- اگر زمان جنگ نبود مطمئن باش شناسنامهات به این زودیها عوض نمیشد.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب "وقتی سفر آغاز شد"
#اعزام #دانش_آموزان
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 حدود شش ساعت بعد از آغاز حمله نیروهای مهاجم به تمامی اهداف از پیش تعیین شده دست یافتند و کنترل تپه زین القوس را که میان آن مرزهای بین المللی قرار دارد به دست گرفتند. یکی از افسران کادر فرماندهی تیپ شانزده که در حملات شرکت داشت میگفت: "ایرانی ها فقط صد و پنجاه دستگاه تانک و زره پوش داشتند." بعد از اینکه جنگ شروع شد و نیروهای عراقی با پیشروی حدود سی تا پنجاه کیلومتر در عمق خاک ایران بر سلسله کوه های سر به فلک کشیده ای که از خانقین قابل رؤیت بود تسلط یافتند نیروهای مستقر در روی آن کوهها توانستند تمامی منطقه را تا غرب و حتی شهر سعدیه واقع در سی کیلومتری غرب خانقین زیر نظر بگیرند. بنابراین نیروهای ایرانی می توانستند بر نیروهای زرهی عراق که دو روز در دشت خانقین
بی درنگ سازماندهی شدند اشراف داشته باشند و حتی نیروهای ایرانی مستقر در تپه زین القوس میتوانستند با چشم غیر مسلح زره پوشهای عراقی را مشاهده کنند. با این همه در جو متشنج و تیره ای که نمی توان این قبیل حرکت ها و نقل و انتقالها را فقط یک مانور به حساب آورد، نیروهای ایرانی برای برخورد با احتمالات هیچگونه تدبیری اتخاذ نکردند. امکانات خود را تقویت نکرد. حتی به حال آماده باش نیز در نیامدند. صدام مدعی بود که ایرانیها خود را برای تهاجم و اشغال عراق آماده میکنند و حمله عراق به منظور خنثی کردن این اهداف و تحرکات بوده است، اما واکنش ایران یعنی ایران به اعزام واحدهای پشتیبانی و یا نیروهای ذخیره به منطقه اصراری نداشت. این وضعیت در دیگر مناطق عملیاتی با فواصل زمانی بین عملیاتها، پانزده روز قبل از شروع جنگ، در بیست و دوم سپتامبر سال ۱۹۸۰ تکرار شد اما از تدارکات ایران که صدام از آن دم میزد، خبری نبود. آیا ارتش عراق می توانست در صورت مواجه شدن با سدی محکم به این سرعت پیشروی کند؟ آیا کسی که قصد اشغال عراق را داشته باشد نباید حداقل چند لشکر و هزاران خودرو زره پوش بسیج کند؟ نیروهای عراقی در پیشروی سریع روز بیست و دوم سپتامبر و پیشروی های بعدی گاهی مجبور به توقف تغییر مسیر می شدند، چون با مقاومت خودجوش گروهی از افراد قبایل مواجه میشدند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لیوان، صمون، قاشق غذاخوری
یادگاران دوران اسارت
از برادر آزاده جواد اسفندیاری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا و دایی محمود ساکهایمان را بردند و گذاشتند توی اتاقها. ما توی لابی منتظر ماندیم. قصد داشتیم اول به حرم برویم. زن دایی و دایی با هم تعریف کنان از جلو میرفتند و من و علی آقا در سکوت همراه شده بودیم. یاد حرفش افتادم و چند قدم از او فاصله گرفتم جلو افتاد و منتظر شد تا به او برسم. اما من مرتب عقب میماندم. آخرش کاسه صبرش لبریز شد و پرسید: «خسته ای؟!» جواب دادم "نه خودتون گفتید تو خیابون با هم راه نریم. خانواده شهدا یادتونه؟!"
علی آقا لبخندی زد و دستم را کشید و گفت: «ای موضوع مربوط به همدان بود اینجا که کسی ما رو نمیشناسه.» نیمه شب به هتل برگشتیم. اتاقها در طبقه دوم بود. دایی کلیدی از جیبش درآورد و در اتاقی را باز کرد و به زندایی تعارف کرد که برود تو من مانده بودم کجا بروم.
على آقا در اتاق کناری را باز کرد و گفت: «بفرمایید.» احساس دوگانه ای داشتم. هم خجالت میکشیدم هم احساس بی پناهی میکردم. بین دوراهی مانده بودم. نگاهی به زندایی کردم. با چشمهایم التماس میکردم مرا پیش خودشان ببرند، اما زندایی خداحافظی کرد و شب به خیر گفت. به ناچار وارد اتاق شدم. احساس ناامنی میکردم. اتاق و فضا برایم سنگین بود. روی یکی از دو مبلی که کنار پنجره بود نشستم.
علی آقا توی اتاق قدم میزد و خودش را الکی با وسایلی که در اتاق بود مشغول می کرد. دو تخت جدا از هم توی اتاق بود و مابینشان میز کوچکی فاصله انداخته بود. داخل اتاق یک یخچال کوچک، یک تلویزیون و دو مبل و میز کنار مبلی هم وجود داشت. علی آقا پرسید: «خوابت نمی آد؟ خسته نیستی؟»
دستپاچه گفتم: «نه.»
انگار متوجه اوضاع روحی ام شده بود. آستین هایش را بالا زد و رفت داخل دست شویی. مدتی گذشت و نیامد. بلند شدم پشت پنجره ایستادم. گنبد و گلدسته های حرم حضرت معصومه (س) پیدا بود. منظره قشنگ و چشم نوازی داشت که دوست نداشتم از آن چشم بردارم.
با اینکه دیر وقت بود ماشینها چراغ روشن از خیابان میگذشتند. چراغ های نئون و رنگارنگ و چشمک زن مغازه های سوهان و تسبیح و سوغات فروشی هنوز روشن بود. مردم زیادی در پیاده روهایی که به حرم ختم میشد در رفت و آمد بودند. علی آقا از دست شویی بیرون آمد صورتش خیس بود و داشت آستین هایش را پایین می آورد. وقتی مرا دید، با تعجب گفت: «هنوز نخوابیده ی؟» جواب دادم: «خوابم نمی آد.» لبخندی زد و گفت معلومه» هم خوابت میآد، هم خسته ای. من میخوام نماز بخوانم. یه سری کار هم دارم که باید انجام بدم. تگه پیش من معذب و ناراحتی میرم پایین
گفتم: «نه، راحت باشید.» گفت: «پس تو هم راحت باش بگیر بخواب. میخوای چراغا رو خاموش کنم؟» قبل از اینکه جواب بدهم چراغ ها را خاموش کرد و ایستاد به نماز. از فرصت استفاده کردم چادرم را درآوردم، پتو را روی صورتم کشیدم. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد.
با صدای اذان که از خیابان و جایی نزدیک به گوش میرسید، از خواب بیدار شدم و ناخوداگاه چشمم افتاد به تخت علی آقا. کسی روی تخت نبود، اما پتو کنار افتاده بود. نور چراغهای خیابان اتاق را روشن کرده بود. روی تخت نشستم. صدای شرشر شیر آب می آمد و چراغ دستشویی روشن بود. بلند شدم و چادرم را سر کردم. علی آقا وضو گرفته از دست شویی بیرون آمد. سلام دادم. با تعجب گفت: « سلام تو بیداری؟ انگار خیلی خسته بودی. تا سرت گذاشتی رفتی»
گفتم: «بله. خسته بودم.»
گفت: «من و آقا محمود میخوایم بریم حرم برا نماز صبح می آی؟»
گفتم: «وضو نگرفتهم.»
در اتاق را باز کرد. «تا من در اتاق آقا محمود رو میزنم شما هم وضو بگیر.»
بعد از خوردن صبحانه به طرف تهران حرکت کردیم. چهل دقیقه ای میشد که از قم درآمده بودیم. یک دفعه دایی با لهجه غلیظ همدانی گفت: «آکهی یادمان رفت سوان بخریم.»¹ علی آقا پایش را از روی پدال گاز برداشت. سرعت ماشین کم
شد. گفت: «شی کنیم. برگردی مان؟!»
من و زندایی که عقب ماشین نشسته بودیم زدیم زیر خنده. دایی دور برداشت و گفت: «می میشه بیای قم و سوان سوغات نوری رامان نی میدن همدان. چشم و چالمان در می آرن»²
--------------------
۱. عجب فراموش کردیم سوهان بخریم
۲ مگر میشود به قم بیایی و سوهان نخری به همدان راهمان نمی دهند، چشم هامان را در می آورند!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۵
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
بچه ها، اردوگاهها را با دعاها و نیایشهایشان به حسینیه و مسجد تبدیل کرده بودند. اجرای مراسم عزاداری برگزاری احیاء شبهای قدر و مجالس دعا، روز به روز به اراده خلل ناپذیر بچه ها می افزود. چه بسا که به خاطر مزاحمتهای نگهبانهای عراقی بچه ها مراسم دعا را برای نیمه های شب و یا نزدیکی اذان صبح میگذاشتند. حتی سعی میکردند غسلهای مستحبی علی الخصوص غسل جمعه را حتماً به جا بیاورند. از جمله مسائل و آدابی که در اردوگاهها بین اسرا بود، تغییر نام بچه هایی بود که از اسمهایشان دل خوشی نداشتند. با توافق بچه ها و آن بنده خدا که خواستار تغییر اسمش بود مجلس نام گذاری برپا میشد و اسم متین و با معنایی برای شخص انتخاب میشد؛ نامهای بهرام، شهرام، بهمن، پرویز، کورش به مهدی حسین و محسن و دیگر نامهای اسلامی تغییر می کرد. هر برادری که اشتباه میکرد و اسم قدیمی طرف را
می گفت برای تنبیه موظف بود ۱۰۰ صلوات بفرستد.
بچه هایی که اسمهایشان عوض میشد طی نامه ای اسم جدید خود را برای خانواده هایشان می نوشتند و بچه ها با این کارهایشان فضای تاریک و غیر معنوی اردوگاه را به نور اسلام و معنویات، روشنی میبخشیدند.
回
پشت میله های پنجره ایستاده و به محوطه کوچک اردوگاه زل زده بودم منتظر بودم که درها باز شوند تا برای هواخوری به همراه دیگر بچه ها بیرون بروم. «علی»، ارشد آسایشگاهمان پهلویم ایستاده بود. یکی از نگهبانهای عراقی به نام «حمزه»، که برای باز کردن در آسایشگاه بالایی رفته بود، با بد و بیراه وارد آسایشگاه شد. با عتاب به علی گفت: «قفلها خراب شده. اگر در آسایشگاه بالا باز نشه، شما هم حق بیرون رفتن
نخواهید داشت.»
- تمام قفلها سالمه!
سرباز عراقی با عصبانیت فریاد زد: «یعنی من دروغ میگم. نیم ساعته که با قفلها ور میرم اما باز نمیشند بیا برو ببینم میتونی قفل را باز کنی یا نه؟» بعد دسته کلید را کوبید زمین. علی دسته کلید را برداشت و رفت طبقه دوم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اول همهمه بچه ها و بعد صدا پایین آمدن آنها از پله ها شنیده شد. بعد علی با لبخند
وارد شد.
- بیا حمزه قفلها باز شد.
حمزه دهانش باز مانده بود. به بچههایی که داشتند پایین می آمدند نگاهی کرد و بعد :گفت «والله علی العظيم. تو دعا خواندی و قفلها باز شد والا من این همه سعی کردم .... » و این تنها موردی نبود که، عراقیها به نفس پاک و دعای بچه ها اعتقاد پیدا کرده بودند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چند سالیست که در محافل دوستانه ، دوستانی را به پای میز و میکروفن و دوربین تاریخ شفاهی مینشانیم تا حوادث ناگفته جنگ تحمیلی را بیان کنند تا در پیچ و تاب تقویم ها به فراموشی نرود و برگی بر دفتر ماندگار دفاع مقدس افزوده باشیم.
گاهی در خلال گفتگوها حوادثی بیرون میآید که میشود در فصلی از فصول کانال، بصورت اشاره و خلاصه نقل شود تا انشاءالله کتاب و نوشتار آن کاملتر و جامع تر نشر پیدا کند.
□
همین دیروز روبروی دوستی توفیق مصاحبه داشتم که در والفجر ۸ ، پانزده سال بیشتر نداشت و بخاطر ورزشکار بودن و تمرینهای پر حجم تکاوری از بدنی قوی، و بخاطر ریزی جثه بسیار فرز و با شهامت شده و وارد ماموریتی خاص در انهدام پلی فلزی شده بود.
وی توانسته بود بهاتفاق سه نفر دیگر در گودال مهماتی زیر خاکریز دشمن پناه بگیرد در حالیکه همه عقب نشسته، و آنها مانده بودند. نه راه پیش داشتند و نه پس. خمپاره ای دقیقا روی سر همراهش می نشیند و دو نفر را به شهادت می رساند و او با تنی زخمی سه شبانه روز در کنار آنها می ماند تا اینکه سربازان عراقی او را می یابند و در شرف تیر خلاص، یکی او را برمی دارد و به عقب می فرستد و به اسارت می کشد.
داستان سراسر حادثهای وی، حکایت از دست غیبی دارد که او را بارها و بارها از انبوه آتش پر حجم دشمن نجات می دهد و از عدم انفجار دو نارنجک رها می کند و در چند قدمی انفجار خمپاره و تیر خلاص زنده می گذارد تا برای امروزمان تنها شاهدی باشد برای روایت بی واسطه ای از شجاعت ها و شهادتهای بچههای مظلومی که بیریا آمدند و بی هیاهو رفتند و نایاب شدند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#تاریخ_شفاهی #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوپنجم
مدارس بازگشایی شدن و رفتیم سرکلاس، سوم ۱۵. دقیقا طبقه بالای دفتر مدیر مدرسه.
همه چیز مثل سال قبل بود. هیچ فرقی نکرده بود.
معلم علوم تجربی مون آقایی به اسم بزرگمهر بود. جلسه دوم یا سوم، یه کتاب آورد سرکلاس و بجای کتاب درسی در مورد اون کتاب صحبت میکرد، قبلا اسم این کتاب را شنیده بودم و در مورد محتواش یکمی اطلاعات داشتم ولی اینکه یه معلم بخواد اونو درس بده خیلی تازگی داشت، کتاب بنیاد انواع داروین.
بچه ها شروع کردن به مسخره بازی.
آقای بزرگمهر با متانت شروع به توضیح دادن کرد و بچه ها را تا حدی آروم کرد.
جلسه بعدی قبل از شروع درس، یکی از دانش آموزها را فرستاد توی راهرو که مراقب باشه اگر مدیر یا ناظم اومد بالا خبرمون بده.
بین بچه ها و معلمها شایع بود که مدیر و یکی از ناظمها و دوسه تا از معلمها ساواکی و آدم فروش هستن.
چندین جلسه را اینجوری برگزار کرد و من یکی از فعالترین دانش آموزها در بحث و گفتگو با آقای بزرگمهر بودم.
اصلا تو کتم نمیره، برام باور کردنی نیست ایییینهمه پیچیدگی و تنوع و نظم در طبیعت حاصل تصادف و جهش باشه. آقای بزرگمهر خیلی اصرار داره که هنوز مطالعاتت کمه، باید بیشتر مطالعه کنی.
دفعه آخر، توی حیاط مدرسه مسابقه فوتبال بود و دانش آموزی که مراقب بود رفته بود کنار پنجره فوتبال نگاه میکرد.
یکی از ناظمها میرسه و خبردار میشه و...... یهویی درب کلاس بازشد مدیر و ناظم و دونفر غریبه با قیافه های اخم آلود وارد کلاس شدن.
کتاب را از دست معلم گرفتن و یه دستبند به دستش زدن و جلو چشم دانش آموزها دوتا پس گردنی هم بهش زدن و بردنش، خیلی صحنه بدی بود.
با چندتا از همکلاسیها خیلی رفیق شدم، پدرهاشون مغازه دار و تقریبا در همسایگی مغازه آقام بودن. یکیشون که اسمش جهانبانی بود و پدرش مدیر حموم عمومی نوربخش توی بازار بود، بچه مذهبی و بسیار دانا.
اولین بار رساله علما را تو دست او دیدم.
یه کتاب قطور که راجع به نماز و روزه چیزهایی نوشته بود. به دلم ننشست. تنها چیزی که کنجکاویم را تحریک کرد این بود که اون کتاب توسط ۵ نفر از علما تائید شده بود و هر حکمی را تعدادی از این علما با اسم و رسمشون تائید کرده بودن، در بین این ۵ نفر فقط یکنفر اسم نداشت و بجای اسم نوشته شده بود آیت الله ر.خ
از جهانبانی پرسیدم چرا اسم اینو ننوشتن؟
گفت این همون مجتهدیه که با شاه دشمنه!!!
خیلی تعجب کردم، مگه ملا و آخوند هم با شاه دشمن میشه؟ اینها که کاری به حکومت ندارن . فقط میرن مسجد نماز میخونن و یه چیزهایی راجع به خدا و پیامبر و امام حسین میگن که بیشتر شبیه به خاطره گوییه. تنها آخوندی که دیدم با شاه مخالفه، آقای جمی پیشنماز مسجد لین ۹ بود.
یه کاغذی لای رساله نظرم را جلب کرد، نوشته بود دستورالعمل خودسازی.
چندین بند داشت، همه مطالبش یادم نیست، دستور به نماز ۵ وقت و دعا و روزه دوشنبه و پنجشنبه و آموزش رانندگی و تعمیرات و امدادگری و اینجور چیزها بود.
خیلی از مطالبش بنظرم خوب بود ولی بعضی از مطالبش اصلا بدرد ما نمیخورد، اینکه نماز بخونی اونهم در ۵ وقت اونهم به جماعت چه ربطی به خودسازی داره؟ دعا خوندن چه فایده ای داره؟ ظاهرا این دستورات از طرف همون آخوندی است که با شاه مخالفه، خیلی تعجب کردم که چه جوری یه انقلابی دستور به نماز و دعا میده؟ حالا روزه گرفتن در یه جاهایی به درد میخوره ولی نماز و دعا به چه دردی میخوره؟
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 یکی از افسران ضد اطلاعات خانقین مطلب حساس و در عین حال مبهمی را برایم تعریف کرد. ساعت به بامداد روز هفتم سپتامبر یعنی پنج تا شش ساعت قبل از آغاز حمله، اتومبیلی با پلاک دیپلماسی حامل یکی از کارمندان سفارت ایران در بغداد و شاید وابسته ای مطبوعاتی و یا فرهنگی که از بغداد به سمت ایران در حرکت بود، از محل بازرسی و از میان انبوهی تانک و زره پوش مستقر در دو طرف جاده عبور کرده به منذریه رسید و از آنجا وارد خاک ایران شد.
اجازه عبور به این اتومبیل اشتباه بزرگی بود که ضد اطلاعات نظامی بعد از فوت وقت متوجه آن شد. این دیپلمات میتوانست گزارش مفصلی از مشاهدات خود در طول مسیر را در اختیار مقامات مسئول ایران قرار دهد و آنها بلافاصله با تقویت و بسیج یگانهای ویژه تحت پشتیبانی هلی کوپترهای ضدزرهی وارد عمل شود. برای انجام چنین مأموریتی توسط ارتش ایران که مجهز به بهترین و مدرن ترین انواع سلاح ها و تجهیزات بود کافی به نظر میرسد. اما فرماندهان نظامی ایران اعم از منطقه ای و یا مرکزی هیچگونه واکنشی از خود نشان ندادند، چرا؟
۱. شاید دیپلمات ایرانی تصور کرده زره پوش ها و تانکهای مستقر در آن منطقه قصد تفریح، کسب انرژی و یا صید آهو و کبوتر داشتند، یا اینکه تانکها و ماشینهای باری روکش دار بودند و به همین خاطر به موردی برنخورده تا مسئولین کشوری را مطلع سازد. باید بنا را بر حسن نیت او بگذاریم در غیر این صورت بدون شک او با عراق همکاری می کرد.
۲. افسران و مسئولان همدست رژیم عراق که در مراکز مهم ارتباطی نیروهای مسلح ایران به کار اشتغال داشتند گزارشهای این دیپلمات را به اطلاع مسئولین سیاسی کشور نرساندند.
۳. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نیروهای ایرانی به علت فرار فرماندهان ارشد و اعدام عده ای از آنها به دلیل وفاداری به رژیم آمریکایی شاه از انجام هرگونه تحرک جدی عاجز بودند. در مراکز تصمیم گیری حکومت نوپای ایران که مرحله ای از درگیری قدرت بین جناح اسلامی و جناح اسلامی ماب ظاهری برای به دست گرفتن زمام امور کشور را پشت سر می گذاشت، خیانت و توطئه خطرناکی پی ریزی میشد و اگر چنین موردی وجود نداشت تصور می شد برخی از گردانندگان ناصالح امور، خواهان منتهی شدن این حوادث به درگیری با عراق و در نتیجه کنار رفتن جناح اسلامی از صحنه قدرت بودند. اما آنچه مسلم است ایران هرگز قصد تهاجم به خاک عراق را در نخستین روزهای عمر حکومت اسلامی نداشت.
خسارت آن روز ما به دلیل ضعف و آسیب پذیری نیروهای مقاومت ایرانی بسیار ناچیز بود. آن شب افسر ضد اطلاعات لشکر شش از مجروحان بستری در راهروها بازدید کرده پیروزی برادرانشان را در برافراشتن پرچم عراق که تنها در شش ساعت به طول انجامیده بود را برای آنها تبریک گفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂