🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مادر خانه نبود. چند ساعت دیگر که از کارگاه برگشت، موضوع را برایش تعریف کردم مادر قبول کرد و من مشغول آماده کردن لباس هایم شدم. ساعت یک ربع به سه بود که علی آقا آمد. ماشین دوستش را گرفته بود. این دومین باری بود که به خانه آنها میرفتم. هیچکس خانه شان نبود. چند روزی میشد که خانواده اش در خانه حاج صادق مهمان بودند. این بار به خاطر خلوتی خانه بهتر توانستم جزئیات آن را ببینم. وقتی وارد خانه میشدی ورودی کوچکی بود. در سمت چپ سرویس بهداشتی بود و کنارش اتاقک کوچک نیم در یک و نیمی که رختکن محسوب میشد و رختخوابها را آنجا چیده بودند. در سمت راست آشپزخانه باریک و بلندی قرار داشت. از در و دیوار آشپزخانه گلهای رونده بالا کشیده بودند. پشت پنجره پرنور و آفتابگیر آشپزخانه پر بود از انواع مختلف گلهای آپارتمانی. روی در همۀ کابینتهای سفید پر از پوسترهایی از طبیعت یا عکس های زیبایی از کودکان بود که آدم را به هوس می انداخت وارد آشپزخانه شود و یکی یکی عکسها را ببیند. انتهای آشپزخانه، کنار پنجره، دری آهنی باز میشد به تراسی کوچک، که فضای خوبی برای نگه داری ترشی و سیب زمینی و پیاز و این جور چیزها بود. از ذوق و سلیقه منصوره خانم در تزیین آشپزخانه اش خوشم آمد. خانه یک اتاق نشیمن داشت و یک اتاق پذیرایی که اتاق پذیرایی با پردۀ طوسی قشنگی که گلهای زرد و درشتی داشت، از نشیمن جدا میشد. به هر جای خانه که پا میگذاشتی یک پنجره بزرگ روبه رویت بود که خانه را روشن میکرد و آفتاب را به داخل می آورد.
چند گلدان از روندههای آشپزخانه هم توی هال و روی رادیاتورها بود که از دیوارها بالا رفته و شاخه ها و برگهای سبز و قلبی شکلشان از سقف آویزان بود. گلها، زیبایی خانه را چند برابر کرده بود. انتهای خانه، یعنی روبه روی در ورودی، در چوبی دیگری بود که باز میشد داخل پاگردی کوچک، حمام آنجا بود و دو اتاق خواب که روبه روی هم قرار داشتند. علی آقا در اتاق خواب سمت راست را باز کرد که ظاهراً اتاق خواب مشترک خودش و امیر آقا بود. روی همه دیوارهای اتاق عکس شهدا و امام با پونز نصب شده بود. از لابه لای عکسها پیشانی بند و پلاک آویزان بود. اتاق کتابخانه ای هم داشت.
علی آقا نشست و تکیه داد به دیوار و اشاره کرد بنشینم. نشستم و بوی عطر تیرزی که زده بود توی مشامم پر شد. بلند شد و رفت به طرف کتابخانه و از بین کتابها آلبومی را برداشت و آورد و گفت: «بیا با هم آلبوم نگاه کنیم.»
آلبوم را آرام آرام ورق میزد. دور بعضی از سرها دایره ای قرمز کشیده بود. انگشتش را میگذاشت روی عکسی و میگفت: «این دوستم شهید امیرحسین فضل اللهیه. در جزیره مجنون شهید شد. این یکی شهید محمد علی جربانه.» بوی تن و عطر و نفسش با هم قاطی شده بود. با اینکه صدایش پر از بغض بود، احساس خوبی داشتم. دلم میخواست دنیا در همان لحظه متوقف میشد و من و او در همان حالت سالها کنار هم میماندیم. احساس میکردم آنجا با آن همه عکس شهید فضایش با همه جاهای دیگر فرق دارد. آلبوم را ورق میزد و در صفحه انگشتش روی چند عکس متوقف میشد. وقتی خیلی ناراحت میشد و بغض میکرد به بهانه آوردن میوه یا چای بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت. چند بار هم به بهانه آوردن چیزی از توی قفسه کتابها مرا وادشت تا از جایم بلند شوم. حدس زدم چون خجالت میکشد به من نگاه کند. به این بهانه میخواهد مرا بهتر ببیند. پرسیدم علی آقا، شنیده م بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا جرم بالاها و اعدامیا رو می برید جبهه و اون قدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای میشن!»
علی آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدهی؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خب شنیده م دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاورده ان؟» علی آقا با اطمینان گفت نه اصلاً و ابدا. من به نیروهام همیشه میگم...» لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم میگم، زهرا خانم. شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو به جامعه حرف اول میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد به جامعه اسلامی و درست باشه، کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه آدمی اشتباه راه میرفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن: جبهه دانشگاه آدم سازیه اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل
که در مسیر به فرمایشهای امام باشیم. در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
🍂 اردوگاه عنبر / ۹
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
چهارمین روز بهمن ماه سال ۱۳۶۲ بود ؛ اردوگاه عنبر ۸، ساعت چهار بعد از ظهر، شاهد جنب و جوش بی سابقه عراقیها بود؛ سربازان عراقی با سروصدا و به دستور افسرها به این سو و آن سو می دویدند تا دستورها را اجرا کنند. اتومبیل رنجرور آخرین مدل که آرم تلویزیون عراق برروی در آن نقش بسته بود، در حیاط اردوگاه و در کنار سیم خاردارها ترمز کرد. میز بزرگی وسط محوطهٔ اردوگاه جاخوش کرد. بعد چند عدد صندلی دور تا دور آن را محاصره کرد. از داخل ماشین یک وسیله شیطانی دیگر کنار میز با چشمان شیشه ای اش میخکوب شد. یک دوربین فیلمبرداری.
بچه ها با دیدن دوربین، به نقشه موذیانه دشمن پی برده، سریع وارد آسایشگاه شدند. به دستور فرمانده اردوگاه، عراقیها با زور و کتک چند نفر از بچه ها را به پای میز و دوربین کشیدند. سوژه و خوراک تبلیغاتی دشمن داشت فراهم میشد که شاگردان مکتب حسین (ع) در یک لحظه با یک قالب صابون چشم شیطان را ترکاندند. دوربین نقش زمین شد و بچه ها سریع به سوی آسایشگاهها دویدند. عراقیها تا آمدند که به خود بجنبند با لنگه دمپایی و صابون و عصای بچه های معلول مواجه شدند. باران اشیاء ناچیز و یا همان سجیلها بود که بر سر ابرهه زمان میبارید. بچه ها با یک یورش خود را به ماشین و دوربین رساندند. دوربین در همان لحظات اول خرد شد و ماشین چند دقیقه بعد سقفاش و کفاش یکی شد. دوربین پرت شد روی سیم خاردارها. حالا چشم شیطان روی سیم خاردارها می گریست!»
سربازان و افسران عراقی در پشت سیم خاردارها پناه گرفته بودند. چشم و چال فرمانده اردوگاه که بر اثر اصابت چند قالب صابون باد کرده بود، داشت از حدقه در میآمد. چه افتضاحی از این بالاتر؟ از حالا حکم انتقالی به خط اول جبهه ها را امضاء شده در برابر چشمان اش میدید. بچه ها با آخرین وجود فریاد میزدند
مرگ بر آمریکا مرگ بر صدام
تیر و گلوله بود که سربچه ها از روی برجکهای نگهبانی و دور اردوگاه آتش می بارید. مشت در برابر گلوله ایمان در برابر کفر. اسیر در برابر زندانیان. بچه ها به سوی آسایشگاهها برگشتند. عراقیها از فرصت استفاده کرده درها را بستند. یکی از بچه ها چشمش از حدقه زده بود بیرون و چند نفر دیگر زخمی و مجروح روی زمین وسط اردوگاه افتاده بودند. خوشبختانه کسی شهید نشده بود. با این همه تیراندازی، کشته نشدن بچه ها معجزه بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نذر لاله ها
بانوای:
حاج صادق آهنگران
کجا رفت تاثیر سوز دعا..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #فلسطین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهونهم
شنبه صبح رفتیم تو منطقه بریم گشت و گذار کنیم.
خیابونهای عریض و تمیز، دوطرف خیابون خونه هایی که بوسیله فنس و شمشاد محصور شده بودن، با وجود گرمای تابستون بعلت کثرت درختان و شمشادها هوای معتدل و خوبی داشت.
هیچ بچه ای توی خیابون فوتبال، اش تی تی، گلوله، هوبیو، هفت سنگ وووو بازی نمیکرد. هیچ گاری دستی جنس نمیفروخت، خیابونها خلوت خلوت. ساعت حدود ۹ صبح بود ولی هیچکسی توی خیابونها دیده نمیشد بر خلاف کفیشه و احمدآباد که توی این ساعت بشدت شلوغ و پررفت و آمده.
چندتا دختر جوان که شلوارک و مینی ژوپ و تاپ ورزشی تن شون بود از روبرو اومدن. من و داریوش که از این چیزها ندیده بودیم چهارچشمی دخترها را نگاه میکردیم.
وارد یه فروشگاه خیلی بزرگ شدیم، بهش میگفتن استور(store) مثل سوپرمارکتهای امروزی ولی خیلی بزرگتر و متنوع تر.
همه مواد خوراکی و لوازم ضروری زندگی هم داشت.
این مدل فروشگاه را توی تهران هم ندیده بودم، برای راحتی مشتریان، چرخ دستی برای حمل اجناس هم گذاشته بودن.
از فروشگاه اومدیم بیرون و بطرف فلکه الفی که یه فروشگاه بین المللی نشریات داشت حرکت کردیم.
قبلا که با آقام اومده بودیم بریم، این فروشگاه را از دور دیده بودم.
یهویی یه ماشین حراست شرکت نفت جلوی پامون ایستاد و دو تا گارد شرکتی پریدن پائین و از ما سئوال و جواب کردن.
آخه قیافه و سرووضع من و داریوش داد میزد که بچه کارمند نیستیم.
بابک بهشون توضیح داد که ما مهمونش هستیم، وقتی اسم باباش را شنیدن خیلی احترام گذاشتن و عذرخواهی کردن و رفتن.
رفتیم داخل فروشگاه نشریات، روزنامه های روز لندن و پاریس و نیویورک روی میز بود.
خیلی تعجب کردم، روزنامه ای که امروز توی لندن و پاریس منتشر میشه چه جوری توی آبادان هم همزمان منتشر میشه!!!
اکثر روزنامه ها خارجی بودن، روزنامه ها و مجلات ایرانی تعدادشون زیاد نبود، خیلی خیلی تعجب کردم.
بابک توضیح داد که خیلی از کارمندهای شرکت خارجی هستن و باید از اخبار کشورشون را مطلع باشند، هر روز نشریات کشورشون را با هواپیما به آبادان میفرستن.
از روزنامه فروشی اومدیم بیرون و رفتیم باشگاه تنیس و بدمینتون را دیدیم.
استخر هم رفتیم ولی شنا نکردیم، هم مایو نداشتیم هم زن و مرد مختلط بود و ما خجالت میکشیدیم.
حدود ۳ روز مهمون بابک و باباش بودیم، هر چند برای من یه تجربه خیلی خوبی بود و فهمیدم کارمندهای شرکت نفت هم مثل ما آدمیزاد هستن، ایرانی هستن، حتی بعضیاشون از دهات و روستا به آبادان اومدن و با تلاش و پشتکار به اینجا رسیدن و تنها فرقی که با ما دارن اینه که امکانات و حقوقشون بیشتره و همین حقوق و امکانات فراوان از اونها، یه طبقه خاصی ساخته، خیلی حوصله مون سر رفت انگاری زندان مون کرده بودن. آقای گازری متوجه شد و ما را به خونه هامون برگردوندن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 اعتراف دشمن
به برتری جنگال ایران
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
سرهنگ نیروی هوایی آمریکا که چهارسال در اوج جنگ سوریه در مناطق تحت کنترل کردها بوده میگوید :
برای سه روز ما همه چیزمان از دست رفته بود نه GPS داشتیم نه حتی ارتباط امن و عادی...
ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️
https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7
•┈••✾○✾••┈•
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نیروها به تدریج در مناطق اطراف تمرکز یافتند و یگانهایی از لشکرهای چهار و هشت به آن مناطق اعزام شدند. این افزایش غیر منتظره بر تعداد سکنه موجب کمبود مواد غذایی قند سیگار و حتى مشروبات الکلی شد، به طوری که عده ای از فروشندگان مشروبات الکلی با نصب تابلوهایی بر روی شیشه مغازه های خود از شهروندان به خاطر تمام شدن انواع مشروبات الکلی به استثنای جین پوزش خواستند. غذاخوریها نیز در طول روز مملو از مشتری بود و غروب به خاطر تمام شدن غذا بسته میشد. مشخص بود که این شهر آمادگی پذیرایی از این همه نیرو را ندارد. با ورود آذوقه به مقدار زیاد اوضاع به حال عادی بازگشت. حضور تعداد زیادی از نظامیان در سطح شهر موجب بروز مشکلات و مسائل متعدد اجتماعی و اخلاقی که انتظار آن در شرایط جنگی می رود گردید. مشاجرات لفظی، فحاشی، کتک کاری در خیابانها و روسپی گری بی شرمانه برای ارضای تمایلات جنسی نظامی ها و دیگر اعمال انحرافی ابعاد گسترده ای پیدا کرد.
فرمانده دژبان شهر ضمن تشریح پاره ای از این مشکلات میگفت که آنها تمامی مراکز فحاشی را میشناسند ولی دستور حمله و بستن این مراکز را ندارند و تنها هنگام بروز درگیری به خاطر اختلاف بر سر انتخاب روسپی ها و یا بهایی که باید پرداخت می شد، دخالت میکردند. واضح بود که مقامات رسمی برای سرگرم کردن نظامیان و جلوگیری از نارضایتی آنها از شروع جنگ، فعال بودن مراکز فساد را تشویق می کرد.
نیروهای عراقی در منطقه قصر شیرین توقف نکردند. بلکه به پیشروی به شرق سرپل ذهاب ادامه داده و بعد از اشغال بدون مقاومت آن منطقه، در نخستین روزهای جنگ پرچم عراق را برای چند ساعت بر روی ساختمان فرمانداری سرپل ذهاب به اهتزاز درآوردند. این شهرک در دره وسیعی موسوم به حوض سرپلذهاب واقع شده و اطراف آن را کوه های سر به فلک کشیده ای احاطه کرده. در این رشته کوه ها که تحت کنترل نیروهای ایرانی قرار داشت سنگرهای مقاومی تعبیه شده بود. این شهرک به منزلهٔ دامی بود که نیروهای ما را به سمت خود کشید، بی آنکه متوجه دلیل خروج اهالی از آنجا باشند. نیروها به محض ورود به شهرک خود را در جهنمی از آتش حملات توپخانه و موشکی یافتند. توپهایی با بردهای مختلف. خمپاره اندازها و موشک اندازها، شهر و اطراف آن را زیر آتش سنگین خود گرفته و توپخانه عراق که نسب به پیشروی سریع نیروهای زرهی و پیاده کند عمل میکرد، این نیروها را از حمایت و پشتیبانی لازم محروم ساخت و این در واقع اولین مقاومت منظم و سازمان یافته ای بود که نیروهای عراقی در آن منطقه با آن مواجه می شدند. در نتیجه این اوضاع حساس، فرمانده لشکر شش زرهی بدون انجام مشورت با ستاد فرماندهی کل در بغداد، به یگانهای تحت فرمان خود دستور داد تا از این شهرک عقب نشینی کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اجرای ماندگار
کجایید ای شهیدان خدایی
🔸 با صدای
بیژن کامکاری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #دفاع_مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد.
علی آقا بلند شــد که برود. در کمد را باز کرد کلتش را برداشت و به کمرش بست و رفت. تا آن روز نمیدانستم علی آقا اسلحه دارد. کمی که گذشت ناراحت و گرفته برگشت. با نگرانی نیم خیز شدم و پرسیدم: چی شده؟»
سری تکان داد و گفت: یکی از عکسای توی آلبوم هم چند روز پیش پریده. همین الان نشانت دادم. حسین شریفی که گفتم مجروح شده بود و عکسِ توی بیمارستانش را نشانت دادم شهید شده، آوردنش همدان باید برم.
بلند شدم و بشقابهای میوه خوری و سینی چای را برداشتم و به آشپزخانه بردم. تا علی آقا آماده شد، میوه ها را توی یخچال
گذاشتم و استکانها را شستم.
دوستانش جلوی در منتظر بودند. علی آقا، با همان ماشین قرضی، مرا به خانه رساند و رفت.
مادر تا مرا دید با تعجب پرسید: "داری میری یا آمدی؟"
گفتم: «آمدم.» با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چی شده؟ خدای نکرده حرفتان شد؟ "تو که الان رفتی"
به فکر اسلحه کمری علی آقا بودم. موضوع را به مادر گفتم. مادر سری تکان داد و گفت: اوضاع خوبی نیست. از یه طرف جنگه دشمن بعثی و از یه طرف ستون پنجم و منافقین. دست از سر بچه ها برنمی دارن. الحمد لله جوانای ما عاقلان، باید مواظب باشن.
صبح فردای آن روز، مادر نفیسه را با خودش برد کارگاه خیاطی. من فُرجه داشتم. میخواستم آماده شوم برای درس خواندن که علی آقا زنگ زد و آمد تو و نشستیم به تعریف. این بار نوبت من بود. آلبوم عکسهایم را آوردم و با هم نگاه کردیم. عجله داشت به رفتن. فردای آن روز دوشنبه بود. خیلی منتظرش شدم. نيامد. دلم میخواست حالا که همدان است هر روز یکدیگر را ببینیم. انگار به دیدنش عادت کرده بودم. با مادر به باغ بهشت رفتیم، دلتنگ بودم. فکر کردم شاید تشییع پیکر حسین شریفی باشد و او را در باغ بهشت ببینم. باغ بهشت خیلی شلوغ بود. هر چه چشم چرخاندم پیدایش نکردم. در تمام مدتی که در باغ بهشت بودیم و حتی توی خیابان در مسیر برگشت به خانه به اطراف نگاه میکردم و حریصانه منتظر دیدنش بودم.
روز سه شنبه هم تعطیل بودم و فُرجه داشتم. تازه مشغول درس خواندن شده بودم که در زدند. علی آقا بود. هرچه اصرار کردم بیاید تو، نیامد. آمده بود برای خداحافظی؛ داشت میرفت به منطقه. کاسه ای آب آوردم و پشت سرش ریختم و توی چهارچوب ایستادم و تماشایش کردم. وقتی کمی فاصله گرفت برگشت و به دوروبر نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی توی کوچه نیست با صدای بلند گفت: "مواظب خودت باش حلالم کن"
آهسته، طوری که فقط خودم میشنیدم، گفتم: «خدا نکنه. شفاعت یادت نره.»
دستش را توی هوا برایم تکان داد.
چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آنقدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد.
با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام میشد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز میزدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت... ده روز... دوازده روز...» سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود.
هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛ خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دوید جلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید.
مادر پرسید: «کی رسیدید؟»
همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمیگردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما.»
آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «میخوام برات تولد بگیرم.» گفتم: « نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده.» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمانهای دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام میشه. عیب نداره این روزا هم میگذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد میگیریم.» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمیزد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. میگفت: «چیزی نیست. خوب میشم.» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل میکنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم میخواد همسرم مصبور و مقاوم باشه.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
20.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۱۰
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
زمستان سال ١٣٦٤ بود. دشمن بعد از چند سال، هوس کرده بود که برایمان مراسم صبحگاهی بگذارد. بچه ها در مقابل کار آنها در آمدند و گفتند: «بسیجی هستیم ما مراسمها و تشریفات این طوری نداریم ما این کارها را بلد نیستیم! در سرمای سخت، صبح با آن لباسهای نازک و ناچیز، رفتن و ماندن در صبحگاه توانمان را می گرفت.
یکی از روزهای سرد بود؛ سوز سخت سرما بر بدنهای نحیف و لاغر بچه ها شلاق میزد. سرما تا عمق استخوانهایمان نفوذ کرده بود. همه در صف ایستاده بودیم که با غرش صدای هواپیمایی، سرها به سوی آسمان بالا رفت. یک هواپیمای عراقی بود. در همین اوضاع و احوال بودیم که سروصدای عراقیها بلند شد سرها پایین چرا به هواپیما نگاه می کنید؟»
چند نفر از بچه ها را از صف کشیده و به سوی شکنجه گاه برده و پس از ساعتی با بدنهای سیاه و خونی بازگرداندند. بچه ها به استقبالشان رفتند. در چهره همه بچه ها میشد تعجب و سوال را دید برای چی؟
چرا؟
عراقیها به ما گفتند شما برای چی به هواپیمای ما نگاه کردید ؟ و ما گفتیم مگه نگاه کردن به هواپیما جرمه؟
بله شما وقتی که به هواپیمای ما نگاه می کردید، دعا میخواندید تا هواپیما سقوط کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش تاریخ شفاهی امروز
سلام بر دوستان همراه
...وارد اتاق فرماندهی شدم. اتاقی بزرگ با میزی بزرگ در وسط و دور تا دور کاناپه برای جلسات....
..شب سختی را گذرانده بودم. هم دوستانم در جلو چشمم درون آب رفتند و بالا نیامدند و هم گشنه و تشنه تا صبح خود را روی چولانها و آب سرد هور جمع کرده بودم.
در اتاق فرماندهی چشم هایم گرم شد و نفهمیدم چقدر خوابیدم. با تکان فرمانده عراقی چشم باز کردم و نشستم. دور تا دور اتاق و روی کاناپهها مملو بود از فرماندهان ریز و درشت با انواع درجه های نظامی. همه برای دیدن من آمده بودند.
با سوال اول مهلت ندادم و گفتم گرسنه ام و توان صحبت ندارم. فرمانده دستور داد مقداری غذا بیاورند. با حوصله و در برابر آن همه چشم کنجکاو، شروع کردم با آرامش خوردن و...
بساط که جمع شد درخواست دستشویی کردم. باز راه آمدند و با یک نگهبان راهیم کردند. دنبال راه فراری بودم. یه لحظه کافی بود تا به قایق موتور داری برسم تا کسی به گردم نرسد ولی همه راهها مسدود بود.
به اتاق برگشتم و سر جایم نشستم.
مترجمی با لهجه غلیظ عربی پرسید نقشه خوانی بلدی؟ گفتم بله ، پرده ای کنار رفت و نقشه دقیقی از منطقه ظاهر شد. با یک نگاه فهمیدم از آخرین جابجاییهای ما مطلع هستند و ...
خودم را به آن راه زدم و گفتم نقشه ای که می گویم بلدم مربوط به درس جغرافیای مدرسه است نه این.
فرمانده نگاهی به قد و قواره دانش آموزایم کرد و گفت بفرستیدش عقب...
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#تاریخ_شفاهی #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 قسمت شصتام
برادر بزرگه خلیل عباسی مقداری روسری و جوراب زنونه از تایلند آورده، پیشنهاد کرد اگر اینها را بفروشید، برای هر کدومش ۵ ریال برای خودتون بردارید، پیشنهاد خوبیه.
من رفتم جلوی درب مسجد امیرالمومنین بساط کردم و با داد و بیداد روسری میفروختم.
چند وقته که آقام از پادرد خیلی گلایه داره، کار عطاری خیلی سخته، از صبح باید سرپا باشی تا شب. مدتهاست واریس داره، من که فقط ۳-۴ سال بعنوان شاگرد کار میکردم هم پادرد گرفته بودم و گاهی میدیدم که رگهای پاهام متورم شدن. آقام هنوز باشگاه جعفری و ورزش را ول نکرده.
یه شب در میون با علیریش میرن باشگاه، علی ریش بهش خبر داد دوسه تا از هم باشگاهیها که از قدیم تو کشتی و پرورش اندام رقیب آقام بودن با هم قرار گذاشتن هر کسی دماغ جلیل ریش را بشکنه شام و مخلفات مهمون بقیه باشه. جابر این موضوع را شنید و حسابی بهش برخورد و به آقام اصرار میکرد برن دم باشگاه و ۳ تاشون را کتک بزنن ولی آقام قبول نمیکرد.
میخواست تغییر شغل بده ولی نمیدونست چه شغلی را پیشه کنه. همسایه کناری از خیاطی به زرگری تغییر داده بود و آقام را تشویق میکرد که طلافروشی کن. آقام هم کراهت داشت هم بلد نبود.
اوضاع آبادان و ایران یه جورائی دچار التهاب شده، دقیقا نمیدونم چی شده ولی همه جا میشه التهاب را احساس کرد.
یه روز صبح که طبق معمول دم مغازه بودم، یه عده ای حدودا ۱۰ نفره درحالیکه میدویدن شعار میدادن، اولین بار بود که این صحنه را میدیدم.
همگی با هم شعار میدادن؛ ایران شده فلسطین مردم چرا نشستین.
صورتهاشون را پوشانده بودن و قابل شناسایی نبودن، چندتا ماشین شهربانی آژیر کشان تعقیب شون کردن و اونها هم فرار کردن.
روز بعد و روزهای بعد این عمل تکرار شد.
عده ای میگفتن اینها خرابکار هستن و بدنبال نابود کردن کشور، چفیه هایی که به صورت شون میبستن یکی از دلائل مخالفت این گروه بود، میگفتن اینها عربهای تجزیه طلب هستن و میخواهند ایران را مثل کشورهای عربی بدبخت و بیچاره کنند.
چند سال پیش هم که دوتا خرابکار بقول اونروزی ها اومده بودن توی شهر، پاسبانها محاصره شون کرده بودن. اونها هم چون نمیخواستن تسلیم بشوند نارنجک توی شکم خودشون منفجر کردن و کشته شدن.
محل درگیری کنار سینما شعله در محله کارون بود که تا کفیشه فاصله زیادی نداشت.
حالا میگن اون ۲ نفر کمونیستهایی بودن که از عراق وارد آبادان شدن.
یه چیزهایی در مورد کمونیسم خونده و شنیده بودم، یه نوع ایدئولوژیه که توسط مارکس و انگلس طراحی شده و توسط لنین در انقلاب اکتبر روسیه به اجرا و حکومت رسیده.
هدف این تفکر اینه که همه امکانات و ابزار تولید کشور تحت تسلط دولت باشه و مردم بصورت تقریبا یکنواخت از دولت حقوق و امکانات بگیرن. بقول خودشون جامعه کارگری، همه مردم کارگران دولت باشن.
با این اطلاعات اولیه ایی که دارم بنظرم حکومتِ اینجوری نمیتونه پیشرفت چندانی داشته باشه و مردم هم نمیتونن از یکنواختی رضایت داشته باشن. خصوصا اسمش که خیلی باعث رنجشه، دیکتاتوری کارگری.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظه پرواز
"شهید حمید امانی"
عملیات والفجر هشت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ #روایت_فتح
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 اقدام به عقبنشینی فرماندهان از سرپلذهاب، از نظر نظامی درست، ولی از نظر سیاسی اشتباه فاحشی بود. با این همه رادیو بغداد خبر آزادی شهرک سرپل ذهاب توسط نیروهای عراقی را پخش کرد و این رسوایی دیگر تبلیغاتی بود. این سناریو هنگام اشغال شهرک گیلان غرب تکرار شد. یگانهای تیپ پنج کوهستانی وارد این شهرک شده، پرچم عراق را بر روی ساختمان فرمانداری به اهتزاز درآورده و سپس اهالی و نظامیان به طرف کوههای سر به فلک کشیده عقب نشینی کردند. در این مرحله نیروهای عراقی زیر آتش قرار گرفته و روز بعد
مجبور شدند از گیلان غرب عقب بنشینند.
این بار نیز مسئولیت به عهده فرمانده لشکر شش گذاشته شد که نیروهای مهاجم را آن طور که باید مورد پشتیبانی قرار نداده بود. صدام از این دو شکست به خشم آمد و دستور بازداشت سرتیپ ستاد محمدرضا عبد الواحد، تنزّل درجه او به سرهنگی و برکناری وی از سمتش را صادر کرد. وی اندکی بعد اعدام شد.
آثار درگیریهای شدید به خصوص در منطقه سرپل ذهاب برای ما پزشکان که وخامت کمی و کیفی مصدومیت ها را مشاهده می کردیم به روشنی قابل لمس بود. در روزهای شروع جنگ با اثرات جنبی مصیبت باری برخورد با اجساد مجهول الهویه مواجه شدیم. اجساد را به سردخانه بیمارستان جلولا میفرستادیم تا مدتی در آنجا باقی بمانند. چنانچه کسی برای تحویل گرفتن آنها مراجعه نمیکرد در گورستان ویژه شهدا به خاک سپرده میشدند. مدتی بعد از آغاز جنگ دستوراتی در مورد لزوم احداث قبرهای موقت برای دفن این اجساد دریافت کردیم، فرماندهان عراق بعدها مجبور شدند از این قبرها حتی برای دفن اجسادی که هویتشان تعیین میشد استفاده کنند تا به این طریق از آثار منفی ناشی از کثرت تعداد کشته ها بر روحیه مردم به ویژه نظامیان بکاهند.
علائم جنازه های مجهول الهویه در فهرست مفقودین یگان نظامی مربوط به آن ثبت میشد. این دردناک ترین حالتی است که ممکن است خانواده ای با آن مواجه گردد چرا که خانواده دردمند باید مدتها در انتظار بازگشت فرزند خود لحظه شماری کند. چگونه میتوان مادری را به کشته شدن فرزندش متقاعد ساخت بی آنکه جسد او را دیده باشد؟ بیوه زنان چه سرنوشتی خواهند داشت و تا چه زمانی به انتظار خواهند نشست؟ بیشک تعداد خانواده های مفقودین با ادامه جنگ و مصیبت ها و گرفتاریهای آنها بعد از حل
مشکلات مربوط به جنگ نیز ادامه خواهد یافت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.»
شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت میکشید و پایش را عقب میکشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب میشه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...»
زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند.
روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت میرفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم میخواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمیکند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم.
در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر میکردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمیشد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل میکردم باید مقاومت میکردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی میدانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل میکنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش
□□□
امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود میرفت به مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانمها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام میدادند شرکت و کمک میکرد. گاهی نفیسه را هم با خود میبرد و حتی برای ناهار هم به خانه نمیآمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم میشد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چیشده؟!"
با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو. خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لبهایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریشهایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت عملیات بود؛ جزیره مجنون.
اصرار کردم: «بیا تو.»
نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟
مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خستهان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد.»
دستی روی ریشهای بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه میده؟» سکوت کردم. گفت میرم یه استراحتی میکنم عصر میآم اجازهت رو میگیرم.»
بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
🍂 ۲۶ آبان ماه
سالروز آزادی سوسنگرد قهرمان
به فرماندهی مقام معظم رهبری و
شهید مصطفی چمران
گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سوسنگرد
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 شهید علی تجلایی در سوسنگرد به همراه یارانش حماسه آفریدند.
┄═❁═┄
علی تجلایی، صبحدم روز ۲۹ بهمن ۱۳۶۳، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت: مرا حلال کنید. من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام . حالا پیش خدا میروم ... . مطمئنم که دیگر برنمیگردم. همیشه میگفت: « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد.» گفتم : چرا؟ گفت: برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ، شهیدان بسیجیاند. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم. تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید #سوسنگرد
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇