eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هواپیمایی که تن مجروح مرا به تهران حمل می کرد، حامل تابوت حبیب هم بود، حبیب را می‌بردند تا جسدش را تحویل خانواده اش که نمی‌دانم اهل کجاست بدهند. در مسیری که از اهواز به تهران می‌رفتیم درد دلها با تابوت حبیب کردم. گریه و زاری مفصلی داشتم. در فرودگاه تهران کریم جرفی برادر شهید حامد منتظرم بود. همراه من از اهواز قاسم نیسی هم آمده بود. در تهران مجروحان را تقسیم کردند. کریم جرفی خیلی اصرار کرد که مرا به بیمارستان شهدای تجريش ببرند اما من سهمیه بیمارستان شفا یحیائیان در خیابان بهارستان بودم. این بیمارستان بهترین بیمارستان ارتوپدی ایران به شمار می رفت. مرا به بیمارستان شفا بردند و در آنجا در اتاقی بستری شدم. به اندازه ای دچار غم و اندوه و سرخوردگی بودم که کلمات ناتوان از بیان احساسات آن روزم هستند. بیش از این نمی توانم مکنونات درونی ام را شرح دهم. همین را بگویم که با تمام وجودم آرزوی مرگ و شهادت می کردم و دیگر دلم نمی‌خواست برای لحظه ای زنده بمانم. چند روز بعد سال پر حادثه و شوم ۱۳۵۹ به پایان و سال ۱۳۶۰ فرا رسید. نوروز من در بیمارستان شفا یحیائیان تهران که غریب و بی کس بستری بودم آغاز شد؛ اما مردم تهران در ایام نوروز واقعاً سنگ تمام گذاشتند و زن دختر و مرد به ملاقات بیماران مجروح جنگی آمدند و مثل یکی از اعضای خانواده، خود آنها را غرق محبت کردند. از جمله کسانی که در بیمارستان به عیادتم آمد پل گریم مسلمان و شیعه انگلیسی و دوست شهید حامد جرفی بود. به من گفت که با علمای قم در ارتباط است و دارد درباره تاریخ تشییع پژوهش می کند. پای چپم عفونت کرد و انگشتانش سیاه شد. جنگ بود و دارو هم به اندازه کافی گیر نمی‌آمد. مثلاً بیمارستان به آن بزرگی با آن همه مجروح، دچار کمبود شدید بتادین بود. بر اثر انفجار مین زیر پاهایم گوشت هر دو پایم متلاشی شده و ریخته بود. در برخی جاها استخوان پایم معلوم بود. چند دکتر پاهایم را معاینه کردند و همه آنها متفق القول بودند که هر دو پایم باید از زانو قطع شود. در آن اوضاع روحی خرابی که داشتم خبر قطع هر دو پایم هم به آن اضافه شد و وضع روحی ام را از بد تبدیل به افتضاح کرد. بعد از چند روز یک پروفسور متخصص استخوان که ایرانی بود اما در اتریش زندگی می‌کرد به بیمارستان آمد و مرا معاینه کرد. بعد از آنکه به دقت پاهایم را دید گفت - پای چپ را بلافاصله قطع کنید و پای راست را هم اگر عفونت کرد، یک هفته دیگر ببرید. پاهایم خیلی درد می‌کرد و مایع لزجی مرتب از آنها خارج می‌شد. آنقدر درد داشتم که حاضر بودم نصف بدنم را ببرند اما از درد و رنج نجات پیدا کنم. فردای آن روز پای چپم را قطع کردند. همه بچه های سپاه هویزه برای ملاقاتم به تهران آمده بودند. کمبود بتادین عذاب آور بود. مرا به تنهایی داخل اتاقی گذاشته بودند. بچه ها مرتب به عیادتم می آمدند و می‌رفتند. وقتی دیدند پای یونسی که فوتبال بازی میکرد و دفاع آخر تیم در هویزه بود قطع شده، خیلی ناراحت شدند. برخی از آنها نتوانستند تحمل کنند و مثل بچه ها زدند زیر گریه. چنان گریه ای سر دادند که زنان پرستار بیمارستان به آنها اعتراض کردند. دکترها به حاج طعمه ساکی گفتند که اگر می خواهی پای دیگر مریضتان قطع نشود، باید برای او بتادین پیدا کنید. طعمه این را که شنید، بلافاصله به اهواز رفت و نمی‌دانم از کجا یک شیشه کوچک بتادین گیر آورد و به تهران رساند. وقتی طعمه بتادین را آورد دکترها آمدند و گفتند: بوی بتادین می آید، آن را از کجا آورده ای؟ بعد رو به من کردند و گفتند: - حالا که بتادین پیدا شده پای دیگرت قطع نخواهد شد. یکی، دو روز بعد مادر خواهر و برادران سید جلال به عیادتم آمدند. در این مدت که در بیمارستان بودم احساس می کردم چیزی مثل سنگ در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را گرفته است. دلم می خواست با صدای بلند فریاد بزنم و برای جلال و حبیب‌های دیگر گریه کنم. عقده داشت مرا می‌کشت ، مادر خواهر و سید محمود برادر روحانی شده جلال را که دیدم طاقتم طاق شد. بدون هیچ حرف و احوالپرسی با همه توانم شروع به گریه و زاری کردم و عقده مانده در گلویم را همانجا و همان موقع جلو خانواده جلال بیرون ریختم. طوری با شدت گریه می‌کردم که مادر و برادر سید جلال دستپاچه شدند و تلاش کردند مرا آرام کنند. اما سیل اشک‌های من تازه از سد چشمانم جدا شده بود و به این سادگی هم مهارکردنی نبود. یک ساعت تمام با همه وجودم گریه می‌کردم. در این فاصله چند پرستار می خواستند مرا ساکت کنند که نتوانستند. وقتی آرام شدم ماجرای آن شب شوم را برای خانواده سید جلال تعریف کردم. مادرش وقتی حرف می‌زدم مثل کوه با وقار بالای سرم ایستاده بود و به حرفهایم گوش می‌داد. وقتی روی مین رفتن جلال را تا آخر تعریف کردم مادرش با وقار خاصی گفت
- پسرم! من می‌دانستم سید جلال شهید می شود. یک بار سید جلال مُرد اما خدا او را به من بازگرداند و این بار او به آرزویش رسید و رفت. بعد از آن برایم تعریف کرد که جلال در کودکی در نجف اشرف دچار فلج اطفال شد و امیرالمؤمنین او را شفا داد و دوباره به زندگی بازگرداند. بعد گفت: - خدا را شکر که جلالم آن موقع خوب شد و جانش را تقدیم امام و انقلاب کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خاطرات زنان از دفاع مقدس راوی: خانم مصباحی ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔸❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ امداد رسانی تازه از اردوی سپاه برگشته بودیم و در حیاط باشگاه اروند آبادان جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم که یکباره صدای عجیب شلیک پشت سر هم گلوله و شکستن دیوار صوتی شنیده شد. برادران سپاهی خبر آوردند که باشگاه را ترک کنید که عراقی‌ها حمله کرده‌اند. با مینی بوس بچه‌ها را به منزل‌هایشان رساندند. عراقی ها آنقدر نزدیک شده بودند که از آن سوی شط دیده می‌شدند. در نماز جمعه اعلام شد که نیروهای آموزش دیده بسیجی خود را به سپاه معرفی کنند. من نیز با چند تن از خواهران به سپاه مراجعه کردیم، اما گفتند که به برادران احتیاج بیشتری داریم. همه بی تاب بودیم و در فکر اینکه کاری از دستمان بر نمی‌آید مضطرب و هیجان زده در گوشه و کنار شهر به فکر امدادرسانی بودیم. به مناطق بمباران شده سر می‌زدیم تا اینکه یک روز خود را در بیمارستان هلال احمر یافتیم و چون دوره امداد ندیده بودیم به کارهای اولیه و مراقبتی پرداختیم. آنقدر مجروح زیاد بود که بیمارستان جا نداشت و مجروحان را در راهروهای بیمارستان گذاشته بودند زیادی مجروحان باعث شد که خیلی زود در کارم حرفه ای شوم و به مداوای آنها بپردازم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریایی و دل دادی ، یک روز به دریایی این شد که پدید آمد از عشق تو دنیایی هم صاحب آبی تو، هم روح حجابی تو هم نور دل ساقی، هم مادر سقایی شیدای شکوه تو تنها دل حیدر نیست عالم همه مجنونند وقتی که تو لیلایی از نور تو یا کوثر! ـ تا کور شود ابترـ دارد دل پیغمبر چه ام ابیهایی! مرضیه و راضیه، ریحانه و حانیه منصوره و مستوره، به به! که چه اسمایی معصومه‌ای و عصمت از نام تو می‌جوشد هم کوثر و تسنیمی، هم سدره و طوبایی باغی شده پر برکت، بهتر شده از جنت حالا که زمین دارد انسیه حورایی آن روز چرا محشر نامش نشود؟ آخر آن روز تو می‌آیی ای جلوه‌ی زیبایی! هم دختر طاهایی هم همسر مولایی قدر تو ولی این نیست، اینست که زهرایی گفتند که پنهانی، اما به خدا دیدم هر لحظه که درماندم، آن لحظه همان جایی در خواندن تو سوزی است، با ما تو بخوان مادر! "ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی قاسم صرافان ‌‌‍‌‎‌┄═❁🌺❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ میلاد سراسر برکت و نور حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها بر همه مادران و خواهران پیرو ولایت مبارک باد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۵۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 داستان‌های زیادی در مورد سروان محمد ضیاءالصحاف می‌گفتند که من در اینجا به ماجرای بوته هندوانه - که نامش را بر روی آن نوشته بود - اشاره می‌کنم: اواخر تابستان، نهر آبی که از مقابل هنگ می‌گذشت، به تدریج خشک شد و از آنجایی که منطقه زراعی بود، بوته‌های هندوانه رشد کردند و میوه دادند. سربازان هر شب هندوانه‌ها را کنده و سهمیه قرارگاه هنگ را می‌دادند. هندوانه‌ها بسیار خوش‌طعم بودند، از این رو سروان محمد ضیاء به سربازان خود دستور داد نامش را بر روی بوته هندوانه مقابل گروهان او بنویسند تا سربازان دیگر گروهان‌ها به آن دست درازی نکنند. او هر روز از آن بوته هندوانه می‌کند و می‌خورد و هیچ یک از افراد هنگ او جرات استفاده از آن را نداشتند. سروان محمد در نخستین روزهای جنگ یک دستگاه وانت متعلق به ساکنین غیرنظامی خرمشهر را دزدید و برای رد گم کردن نام «شرکت ملی نفت» را بر روی آن نوشت و از آن برای اغراض شخصی در جبهه بهره‌برداری کرد. یکی از روزها، هنگامی که در قرارگاه تیپ بیستم حضور داشت، فرمانده لشکر پنج، سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، جهت بازدید از قرارگاه تیپ وارد شد و تصادفاً با آن وانت برخورد کرد. پس از تحقیقات متوجه شد که آن ماشین از غیرنظامیان ایرانی به سرقت رفته و برای امور شخصی مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد، در حالی که بایستی به ارتش تحویل می‌گردید. سرتیپ، سروان محمد ضیاء را احضار نمود و او را به بدترین وجهی توبیخ کرد. او دستور داد سروان در اختیار دادگاه نظامی قرار گیرد. طبق مقررات ارتش می‌بایستی ۱۱ سال زندانی می‌شد، ولی به خاطر نفوذ و موقعیت برادرش فقط به سه ماه زندان محکوم شد و تمامی این مدت را در اتاق خود واقع در قرارگاه هنگ در بصره سپری کرد. با وجود این که در طول این مدت چندین بار راهی قرارگاه هنگ در بصره شدم، ولی به دیدار او نرفتم تا این که بالاخره پیام سرزنش‌آمیزی از او دریافت کردم که سوال کرده بود: "دکتر، چرا به دیدن من نیامدی؟" روزی به خاطر این که مبادا شرش دامنگیرم شود، به دیدار او رفتم. دیدم که اتاق مخصوص خود را به صورت یک نمایشگاه درآورده است. واقعیت این است که آنجا نه یک اتاق، بلکه موزه‌ای شامل اشیاء نفیس و لوازم منزل بود که تمامی آنها را از منازل ساکنین بی‌گناه خرمشهر سرقت کرده بود. پس از پایان مدت محکومیت، به خاطر حفظ آبرو به تیپ ۵۵ مکانیزه انتقال یافت. سروان ابراهیم او افسر فارغ‌التحصیل دوره‌های ویژه و اخراجی از صفوف حزب بعث بود که مسئولیت فرماندهی گروهان قرارگاه هنگ را عهده‌دار بود. کار او نظارت بر احداث قرارگاه دائمی هنگ ۳ تیپ بیستم در بصره بود. ویژگی بارز او همانا عدم توجه به مقررات ارتش، فرار مداوم از خدمت و داشتن بده‌بستان‌هایی با برخی از تجار بصره بود. او گاه و بیگاه به عنوان بیماری که از درد مفاصل رنج می‌برد، نزد من می‌آمد. من از این طریق با او آشنا شدم. او با استفاده از موقعیت فرمانده هنگ، خواسته‌هایش را جامه عمل می‌پوشاند و در مقابل خدماتی به هنگ عرضه می‌کرد. او به بهانه تأمین نیازهای هنگ، از مرخصی‌های درازمدت بهره‌مند می‌شد. با زیرکی خاص، یک دستگاه تانکر آب از شهرداری بصره و چهار دستگاه ماشین جیپ از افسران بلندپایه بغداد که با آنها مرتبط بود، برای هنگ تأمین می‌کرد.   در اینجا به دو مسأله در مورد او اشاره می‌کنم. روزی برای تأمین برخی از نیازها به قراگاه دائمی رفتم. فرمانده هنگ از من خواست اسامی تعداد افراد حاضر در هنگ را یادداشت کنم. هنگام سرشماری متوجه شدم که یکی از سربازان غایب است. هنگام بازگشت به خطوط مقدم، وارد رسته اداری هنگ شدم تا قدری استراحت کنم. در آن لحظه، سروان ابراهیم وارد شد و با گرمی تمام به من خیرمقدم گفت. سپس در مورد سرشماری افراد سؤال کرد و از من خواست موضوع غیبت آن سرباز را با فرمانده هنگ در میان نگذارم. به او گفتم: «اگر مرا از قضیه باخبر کنی، فرمانده هنگ را مطلع خواهم ساخت.»  پس از اصرار زیاد به من گفت: «این سرباز وانتی در اختیار دارد که به وسیله آن شن و ماسه برای احداث پادگان پشتی حمل می‌کند و من به نمایندگی از طرف ارتش با پیمانکار طرح همکاری می‌کنم.» فهمیدم که این سرباز در مقابل گرفتن مرخصی، این مواد را به طور مجانی برای ارتش تهیه می‌کند و سروان ابراهیم آن را به حساب ارتش می‌گذارد و ماهانه صدها دینار به جیب می‌زند.  یکی از روزها، هنگامی که به منظور استفاده از مرخصی به نجف اشرف می‌رفت، از من خواست که او را همراهی کنم. از بصره به سمت نجف حرکت کردیم و در نزدیکی شهر ناصریه برای خوردن شام در یکی از غذاخوری‌های بین راه توقف کردیم. صاحب غذاخوری ضمن خوش‌آمدگویی، دو عدد سینی پر از ماهی برای ما آورد. پس از صرف شام، سروان ابراهیم او را به سمت اتومبیل شیک خود فراخواند.
در صندوق عقب آن را گشود و یک بکس سیگار «روتمن» به همراه چند دست لباس زیر نظامی خارجی به او داد. این لباس‌ها در واقع سهمیه سربازان تیره‌بختی بود که در جبهه می‌جنگیدند و افسران آنها را سرقت می‌کردند تا در راه اغراض شخصی خودشان به مصرف برسانند. این شخص صاحب منزل مجللی در بهترین منطقه مسکونی نجف بود. او که زمانی یک روستایی ساده‌لوح بود، اینک یکی از افسران جزء ارتش به حساب می‌آید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مولودی میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها 🔹 با نوای حاج مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کسی که با حق کُشتی بگیرد زمین می‌خورد ...! تبلیغ در سخت ترین شرایط جوی 😊        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کم کم پایم بهبود پیدا کرد. در بیمارستان که بودم متوجه شدم برخی از پرستارهای بیمارستان عربی را با لهجه مصری می توانند حرف بزنند. وقتی که از آنها پرسیدم این زبان را کجا یاد گرفته اند گفتند که در جنگ ۱۹۷۳ میلادی، افسران و سربازان مصری که در جنگ با اسرائیل مجروح شده در این بیمارستان بستری بودند و ما عربی را از آنها یاد گرفته ایم. بعد از سه ماه که در بیمارستان بستری بودم از آنجا مرخص شدم. برای پای قطع شده ام قرار شد پای مصنوعی بسازند که خودش دردسر و مصیبت خاصی داشت که مایل نیستم در اینجا به شرح جزئیات آن بپردازم. آن ایام بنیاد شهید مرکزی در تهران برای ساختن پروتز و پای مصنوعی مرکزی ساخته بود که یک اتریشی یا آلمانی متخصص آن بود. مواد اولیه ساخت پروتز هم از آلمان وارد می شد. مرا به این مرکز معرفی کردند و انصافاً بچه های بنیاد شهید که در آنجا کار می کردند با محبت و دلسوزی رفتار کردند. من پس از مرخصی از بیمارستان برای چند ماه در آسایشگاه قدس واقع در خیابان طالقانی زندگی کردم و مرتب برای ساخت پای مصنوعی می‌رفتم. مدتی نیز ما را به هتلی به نام هتل میامی در خیابان ولی عصر بردند. ما در این هتل خیلی اذیت روحی شدیم. بعد از ظهر که برای هواخوری و دیدن مردم به بیرون از هتل می آمدیم و در هوای باز عده زیادی از معلولین را می‌دیدم که دست و پایشان قطع شده بود و برخی نیز قطع نخاعی بودند. بعضی از عابران هنگامی که از کنار ما عبور می‌کردند ما را مسخره می‌کردند و یا لیچاری و متلک بارمان می کردند. حرف های آنها مثل خنجر در روحمان می نشست و خیلی آزارمان می داد، طوری که من سعی می‌کردم کمتر از اتاقم خارج شوم و بیشتر اوقات داخل هتل می‌ماندم تا طعنه و کنایه های آنها را نشنوم. در مدتی که در هتل میامی بودم من «حافظ» را کشف کردم. دیوان او به دستم رسیده بود و اغلب اوقات حافظ می خواندم و با اشعارش حال می‌کردم. یادم هست یک روز جلو هتل نشسته بودم و داشتم به جمال و اصغر و جلال فکر می‌کردم و به حالشان غبطه می خوردم. عابری از کنارم رد شد و گفت: الحمد الله که انقلاب شد و دهاتی‌ها هم پایشان به هتل‌های شمال شهر باز شد! خیلی از این حرف آتش گرفتم، طوری که بغض گلویم را گرفت و دلم می‌خواست همان موقع می‌مردم و چنین حرفهایی را نمی شنیدم. کلافه شدم و از روی ناچاری به دیوان حافظ پناه بردم. این بیت غزل آمد: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم! وقتی این شعر را خواندم ناخودآگاه گریه ام گرفت. دل لسان الغیب شیرازی هم به حال ما می‌سوخت! شب پنجشنبه ما را برای دعای کمیل بردند. دعا را آقای رستگاری با آن صدای زیبایش خواند. قبل از آنکه دعای کمیل را شروع کند همین غزل حافظ را خواند. من همانجا احساس غریبی کردم. وقتی ما را به هتل باز گرداندند به برادری گفتم که این شعر حافظ را روی پارچه بزرگی با خط خوش بنویسند و جلوی در هتل نصب کنند تا عابرانی که ما را به تمسخر می گیرند، بدانند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدیم، از بد حادثه اینجا به پناه آمدیم! حدود یک سال در تهران ماندم تا زخم پایم کاملاً خوب شد و توانستم با پای مصنوعی که برایم ساخته بودند راه بروم. از جنوب خبرهای خوشی به گوش می‌رسید. در اوایل مهرماه سال ۱۳۶۰ رزمندگان ما در هجومی همه جانبه آبادان را از محاصره دشمن در آوردند. من حدود یک هفته بعد از انجام عملیات «طريق القدس» بـه جنوب برگشتم. وقتی به اهواز رسیدم خبرهای بد مثل مسلسل بـه سـویم نشانه رفتند. در این یک سالی که در صحنه جنگ نبودم عده زیادی از بچه های سپاه هویزه و همکارانم یکی یکی جان به جان آفرین تسلیم کرده و به شهادت رسیده بودند. حسین احتیاطی شهید شده بود. حسن بوعذار یار شب‌های تاریک و زمین‌های باتلاقی ما شهید شده بود. صدر السادات آن دوست صمیمی من شهید شده بود. لفته بوعذار ، آن مرد دلاور به شهادت رسیده بود. یارانم همه رفته بودند و من را تنها گذاشته بودند. همچنین به طور قطع و یقین شنیدم که سید حسین علم الهدی و حسن آقا قدوسی نیز به شهادت رسیده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂