🕊جمال سال ۱۳۵۶ با رتبه ي دو رقمي به دانشگاه تهران راه يافت و در رشته ي شيمي مشغول تحصيل شد. وي ضمن فراگيري فنون کنگ فو در ساعات حکومت نظامي به پخش اعلاميه و شعارنويسي اقدام کرد.
سال ۱۳۵۷ در جرگه ي افراد کميته ي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفت تا شاهد بازگشت امام امت به کشور باشد.
شادي او به حدي بود که بر روي کاپوت ماشين حامل امام (ره) نشست و ما هر سال در ايام الله بهمن تصوير او را مشاهده مي کنيم.
پس از پيروز ي انقلاب از رشته شيمي به رشته داروسازي گرايش پيدا کرد و در زمان تسخير لانه ي جاسوسي با ديگر ياران همراه شد.
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 کارها خیلی سخت بود اما به جان می خریدیم؛ چرا که از بیکاري و فکر و خیال هاي آزاردهنده بهتر بود. به علاوه هواي آزاد و اسـتفاده از دستـشویی و
حمام نعمت بزرگی محسوب می شد. از همه اینها دلچسبتر وقت نهـار بـود .
دور سفره قبل از خوردن غـذا بـا احتیـاط دسـت هـا را بـالا مـی بـردیم و دعـا
میکردیم . «خدایا موجبات آزادي همۀ اسرا را از بند حکومت ظلم و جـور فـراهم گردان »!
«آمین »
«خدایا رزق و روزي ما را پاك و مطهر گردان »
«آمین »!
این آمین گفتنها توي دل دشمن، عجیب دلچسب بود .
از دو نفر خیلی می ترسیدیم. عدنان ، کرد زبان بود و از سـلیمانیۀ عـراق .
خودش میگفت که زمان شاه چند سال ایران بوده است. خیلی از جاهاي ایران
را می شناخت و فارسی را از ما بهتر می فهمید. حتی به بسیاري از اصـطلاحات
گویشی تسلّط داشت . بسیار قوي و ورزیده بود . خودش می گفت در دوره هاي سخت و تکاوري ، گاه براي رفع گرسنگی از ریـشۀ درختـان و حیوانـاتی مثـل سوسک و موش استفاده کرده است . مثل عقاب بـا نگـاه تیـزش همـۀ زوایـاي اردوگاه را زیر نظر داشت .
دومی علی پلنگ بود ؛ معروف به علی آمریکایی . پلنگ می گفتـیم چـون
همیشه لباس پلنگی می پوشید. چشمهاي زاغی داشت . وقت راه رفتن بـا جلـو
پا راه می رفت. طوري که هیچ وقت کف پایش به زمین نمی رسید. خیلی فرز و
چابک بود . بـدبخت، کـسی کـه زیـر دسـت ایـن دو نفـر مـی افتـاد. تـا از نفـس
نمیانداختندش دست بردار نبودند . مرخصی که میرفتند جـشن مـی گـرفتیم . از آنها وحشت داشتیم . چون به خُلق و خوي ایرانی، تکیه کلام ها و اصطلاحات فارسی کاملاً آشنا بودند و اوضاع داخلی کشور ما را می شناختند. بـراي همـین هرگز نمیشد فریبشان داد. این دو، عاملان شهادت فجیع برادر رضایی بودند .
آنروز عدنان و علی آمریکایی خیلی عصبانی بودند. چنـد خودفروختـه
براي اندکی غذا و آسایش بیشتر ، خبر دروغی به عراقی ها دادنـد و همـه را بـه
دردسر انداختند . گزارش دروغ این بود که آشپز ها بین بنـدهـا ارتبـاط برقـرار
کرده و می.خواهند نگهبانها را بکشند .
چشمتان روز بد نبیند . عدنان و علی آمریکایی بـا قهـر و غـضب آمدنـد
توي آسایشگاه . حسن طاهري از اصفهان و روزعلی از شوشتر را که مـسؤول و
معاون آشپزخانه بودند بیرون کشیدند و با خود بردند . کـف پایـشان اتـوي داغ
گذاشتند و به ما گفتند که آنها را در چاه فاضلاب انداختهاند .
سه ماه ازآن ها بیخبر بودیم طوري که شهادتـشان برای مـان مـسلم شـد .
یک روز دو پیکر نحیف و نیمه جان با آثار شکنجه و جراحت در حالی که زیـر
بغلهایـشان را گرفتـه بودنـد ، وارد آسایـشگاه شـدند . بعـد از دقـت آنهـا را
شناختیم. همه خوشحال بودیم ولی هیچکس حق نداشت به آنها نزدیک شود.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
یادی که در دلها هرگز نمی میرد ، یاد شهیدان است🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣انتخاب
نزدیک سحر بود. دلشورهای عجیب به دل مادر افتاد.
انگار باید انتخاب میکرد.
ندایی به او میگفت:
«سعید را میخواهی یا حبیب را؟»
آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش میکرد. فکر میکرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد.
میگفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من میخوایید!؟»
آرام نمیگرفت. گریه میکرد. استغفار میکرد ولی فایده نداشت.
باز هم همان سوال:
«حبیب را میخواهی یا سعید را؟؟»
خداوندا چه امتحان سختی!
مگر مادر میتواند انتخاب کند!!؟؟
اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت.
🔹"دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمیآمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند.
حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزیاش دعا کرده بود."
🔹مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجهاش را میدانست، آه کشید و انتخاب کرد...
صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان عصاره شهید شده.
مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟
گفتند: حبیب...
💥دعای مادر برآورده شده بود.
پیروزی برای حبیب همان شهادت بود.
#شهید_حبیب_عصاره
#شهدای_روحانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 در ابتداي اسارت ، عراقیها همه را به چشم سرباز نگاه میکردنـد . اگـر
میفهمیدند یک نفر بسیجی یا پاسدار است، شکنجه و آزار و اذیت چنـد برابـر
میشد .
کاغذهاي سیگار و نوك مدادهاي مسؤول آسایشگاه ، وسایل نامه نگـاري را فراهم می کرد. این کاغذ ها توسط مـسؤولین غـذا بـه سـایر بنـد هـا فرسـتاده میشد. گاهی بچهها بی احتیاطی کرده و اسم افراد را توي نامه میآوردند .
آندفعه بعد از خواندن نامه ، بچهها کاغذ را تـوي سـوراخ دیـوار بـالاي سطل دستشویی جاسازي کرده بودند . پـاره نکـردن نامـه باعـث شـد ، یکـی از
نگهبانهاي زبده و تیزبین نیروي هوایی آن هـا را پیـدا کنـد . ماهیـت خیلـی از
بچهها از جمله آشپزها لو رفت .
هر روز صبح وقتی هوا هنوز تاریک بود ، درها باز مـی شـد . عراقـی هـا ، «جماعت اشتغلون » «و جماعت مطبخ » را صدا مـی زدنـد . کـارگر هـا وآشـپز هـا
بیرون میرفتند و کارشان را شروع میکردند .
آنروز بیست و هفت خرداد شصت و شش، ساعت از نه صبح گذشـته بود، ولی هنوز در ها را باز نکرده بودند . نگهبانها رد می شدند. پوزخند می زدند و میگفتند :
- کلید گم شده !
فهمیدیم نقشه اي در کار است . بالاخره در باز شد. از روي لیست تعـداد زیادي اسم خواندنـد و آن هـا را بیـرون بردنـد . از لاي پنجـره بیـرون را نگـاه میکردیم. بچهها را جمع کردند . بعد دسته جمعی مثل گـرگ هـاي وحـشی بـه جانشان افتادند . آنقدر با کابل و باتون آن ها را زدند که همه از حال رفتنـد . بـه
قول یکی از بچههـا ، صـحراي کـربلا بـود . دسـت و پـا و سـرهاي شکـسته و
خونآلود؛ آه و ناله و بدن هاي در هم شکسته؛ آن قدر زدند که خودشان خـسته شدند. کنار پنجره ایستاده بودیم و اشک می ریختیم، ولی کـاري از دسـتمان بـر
نمیآمد .
همه را گوشه اي رها کردند. آنها آرام ائمه را صدا می زدند و با گریـه ناله به آنها متوسل میشدند. چهار ساعت به حال خود، رهایشان کردند .
خونریزي و تشنگی امانشان را بریده بود. نگهبانها لیوانهاي پر آب را نشان می دادند و بعد آب را روي زمین می ریختند و قهقهه مـی زدنـد . بـا خـود فکر کردم انگار حکایت بستن آب و غربت شیعه در این سرزمین تمامی ندارد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🍂 شوق برادری
حميد شهبازی
▪︎▪︎▪︎
سعید درفشان، فرد برجسته ای بود و زود هم شهید شدند ولی خب، خدا دوستشون داشت. سعید درفشان برای من ارزش زیادی داشتند.
شب عملیات (فتح المبين) قبل از حركت، منو صدا زد و گفت:
- کارت دارم !
- گفتم چی شده؟
- می خوام باهات عهد اُخوت ببندم. - چطور؟
- می خوام با هم عهد ببندیم که هر کدام شهید شدیم ، همدیگه رو شفاعت كنيم.
مثل اینکه خداوند درِ آسمون رو برای من باز کرده بود. با خودم گفتم: مشخصه که سعيد از من خیلی بالاتره؛ سریع بغلش كردم، بوسيدمش و گفتم: هر چه بگی اطاعت می کنم . دستش رو فشردم، سعید گفت:" سورۀ والعصر رو می خونیم."
حالا من که رو سیاهم ، بعد از شهادتش کاری نکردم. واقعاً شرمنده اش هستم و از کرم و لطف ايشون باشه که بعداً منو بپذيره و شفاعت كنه.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 توي آسایشگاه کلاس برگزار می کردیم. اما ایـن کـلاس هـای درس بـه
اقتضای اسارت شکل خاص خودش را داشت . یکی از بچهها روحانی بود ولی
عراقیها نمیدانستند. دورش را می گرفتیم، برایمـان تـاریخ اسـلام و احکـام و اخلاق می گفت. از رسالت پیامبر (ص) و قبل و بعـد از هجـرت مـسلمانان بـه
حبشه و... .
کلاس زبان هم داشتیم. بعضیها دانـشجو بودنـد . وقتـی روزنامـه هـای
انگلیسی را برایمان می آوردند، دور استاد جمع می شدیم. بعد او جمله به جمله
ترجمه می کرد و بچهها فقط با کمک حافظه و بدون هیچ قلم و دفتـری حفـظ
میکردند.
فرماندههایی که شناسایی نشده بودند ، کـلاس سیاسـی نظـامی برایمـان برگزار میکردند .
•••
تاسوعای امام حسین (ع) تیغ آوردند و وادارمان کردند اصلاح کنیم . بعد
برای اولین بار تلویزیون آوردنـد و روشـن کردنـد . بـرای هـر آسایـشگاه یـک تلویزیون .
نگاه کردن ، اجباری بود. بین سـاعت هـشت و نـیم تـا ده شـب برنامـه منافقین پخش می شد. مـسعود رجـوی و مـریم رجـوی بـرای حزبـشان تبلیـغ میکردند و اسرا را تشویق به پیوستن به آن ها مینمودنـد . هـر اتفـاق و وسـیلۀ
جدید برای ما به معنی شکنجه های جدید بـود . بایـد تـا آخـرین برنامـه بیـدار
میماندیم و حق صحبت نداشتیم. با آمدن عکس سرور ملیشان ـ صدام، بایـد
چهارزانو زده، با احترام و در سکوت مطلق بـه چهـره اش چـشم مـیدوختـیم .
انتخاب کانال با ما نبود و گاه فیلمهای بسیار زننده و مستهجنی پخش میشد .
بعثیهای بهانه جو به چهره ها دقیق می شدند. هر کس که سرش را پایین
میانداخت یا نگاه نمی کرد، بیرون میکشیدند و شکنجه میکردند. خلاصه ایـن مهمان ناخوانده، قربانیهای زیادی از ما گرفت .
•••
با آمدن محرم، عراقی ها به تکاپو افتادند . سیم خاردار های حلقـوی دور
اردوگاه آن قدر زیاد بود که وقتی می ایستادی تا دور دست چیزی غیـر از آن هـا نمیدیدی. با این حال سیم خاردار آوردند و از ما که جماعت اشتغلون بـودیم
خواستند، حلقهها را اضافه کنیم .
آمادهباش شروع شد . نگهبانها بیـشتر شـدند و مرخـصی هـا لغـو شـد ؛
معتقد بودند در این ایام احتمال خرابکاری از طـرف مـا وجـود دارد . از محـرم میترسیدند. میگفتند «: شما ایرانیها با عزاداری در این ماه دوپینگ میکنید! .»
به امید ایجاد اختلاف ، اسرای بندها را جا بجا میکردنـد، اما بـه لطـف خدا موفق نشدند .
ماه رمضان اذیت های متناسب خودش را داشت. کار اجباری در گرمـاي طاقتفرسا و تنبیه بدنی ؛ ولی ما با همان جیره غذایی نـاچیز روزه مـی گـرفتیم .
همیشه با افزایش آزار و اذیت دشمن، گرایش به معنویات افزایش مییافت .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
نظری کن به دلم
حال دلم خوب شود
حال و احوال رفیقت
به خدا جالب نیست...
الی احسن الحال من،
رضایت تو از من است...
این بهار هم بی تو گذشت
#شهید_مصطفی_رشیدپور
#شهید_جاسم_حمید
صبحتون_شهدایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بسیتم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 از وقتی که به ما اجازه کشاورزی داده بودند ، مدتی مـی گذشـت .
خیارهای چنبر رسیده بود. یک روز خیارهای قلمی و باریک تر را جمع کردیم و بـرای نگهبانها بردیم. به خیارها نگاه کردند. یکی از آنهـا عـصبانی جلـو آمـد و بـا دست زد به ظرف و همۀ خیارها را پرت و پلا کرد .
دهانمان از تعجب باز مانـده بـود و هـاج و واج نگاهـشان مـی کـردیم .
نگهبان معترضانه گفت :
- عجب! فکر کردین زرنگین ؟ چرا خـوب هـا و بـزرگ هـا روخودتـون میخورین و کوچکها رو برای ما می آرین؟
با این حال خودشان را خیلی قبول داشتند . وقتی هر ماه یـک بـار کمـی
میوه به ما میدادند کلی منت سرمان می گذاشتند. هر بار باد به غبغـب انداختـه
میگفتند :
- شما توی عمرتون اینجور میوهها در ایران دیدین؟
طبق قوانین بین الملی بایستی در هفتـه سـه بـار بـه اسـیر میـوه و دسـر میدادند. هر دو هفته و گاه ماهی یک بار، یک پرتقال کوچک یا یک گلابـی یـا
انار برای چهار نفر و گاه یک هنداونه کوچک یا ده حبه انگـور یـا چنـد خرمـا
براي ده نفر میدادند. از همین مقدار کم هم نگهبانها میدزدیدند. بعد از سـیر
شدن خودشان اگر چیزي میماند به اسیر میرسید. وضع یخ بدتر بود. براي صد و بیـست نفـر در شـبانه روز ، یـک و نـیم
قالب یخ میدادند. کف زمین سیمانی بود . یخ را داخـل گـونی یـا لبـاس هـاي
پوسیدة بچهها میپیچیدیم؛ بعد توي نایلون می گذاشتیم. نایلونها از آشـپزخانه دستمان می رسـید . اگـر سـطل آب داشـتیم، یـخ را تکـه تکـه مـی شکـستیم و میگذاشتیم داخل آن . خوردن آب قانون داشت ؛ این طور نبود که هر کس دلش
خواست سر سطل برود و آب یخ بخورد .
سهیمۀ هر نفر یک چهارم لیوان بود که به نوبت تحویل میگرفت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#شهیدانه
💢شهید حسن حزباوی با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگر چه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت. انسانی #متواضع وکم توقع و در مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مشورد تشویق قرار می گیرند. همین رفتار وکردارش سبب شد تا یکی از برادران #اهل_سنت در #سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب #تشیع مشرف شد.
📸شهید مدافع حرم
#حسن_حزباوی
#اهواز
اسير شما شدن
خوبــ استــ ...
اسير #شهدا شدن را میگویم...
خوبےاش بہ
اين استــ ڪہ از
اسارتــ دنيا آزاد ميشوے...
📸 شهيد مدافع حرم
#حمید_قنادپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستویکم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 یک ماه بعد از ماجرای تنبیه آشپزها و کارگرها در آبان شصت و شـش، عراقیها به فکر ایجاد کادر جدید افتادند . آنها مرا به عنوان کارگر می شناختند ، ولی بدم نمی آمد مدتی به آشپزخانه بروم . اسمم را که نوشتند ، عدنان به طـرفم آمد و خیره خیره نگاهم کرد. از ترس زهرهترك شدم. جلو آمد و پرسید :
- میخواي بری عین بقیه بخوری و بخوابی یـا واقعـاً مـی خـوای کـار
کنی؟ اصلاً تو آشپزی بلدی؟ فقط بدون اگه از عهدهاش بر نیای وای به حالت !
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: نه - مطمئن باش بلدم .
در تمام مدت کار در آشپزخانه می ترسیدم مبادا دسته گلی آب بدهم کـه
موجب خشم عدنان شود .
هر روز صبح تاریک صدایمان میزدند :
- جماعت مطبخ! جماعت مطبخ !
اولین کارمان پر کردن دیگ های آب بود . روی پر یمـوس چای جوش می آوردیم. چند دیگ هم برای پختن عدسـی یـا همـان شـوربای عراقی بار میگذاشتیم .
صبحانه ساعت هشت و نیم آماده بود و در بین اسرا تقسیم می شد. بعـد از شستن دیگ ها، سراغ نهار می رفتیم. بدون استثنا هر روز برنج بود و خورش .
هشت قاشق برنج برای هر اسیر با خورشی که پیاز آب پـز بـا بادنجـان پوسـت نکنده آبپز بود .
بعد از تقسیم نهار در ساعت یک و نیم سراغ شـام مـی رفتـیم . مـرغ یـا
گوشت گاومیش به مقدار خیلی کم . به هـر اسـیر هفتـاد و پـنج گـرم گوشـت
میرسید .
آشپزخانه از نظر مکانی بین بنـد یـک و دو بـود . رو بـروی آشـپزخانه ، زندانهای مخوف انفرادی قرار داشت . جایی که همه دعا مـی کردنـد گذرشـان به آنجا نیفتد .
سقف آشپزخانه ایرانیت بود . شانس آورده بـودیم همـۀ کارهـای مـا در
روز انجام می شد و نیازی به چراغ برق نداشتیم چون از هیچ وسـیلۀ روشـنایی
خبری نبود .
برای شستن دیگ ها خودمان از چاه آب میکشیدیم و گـرم مـی کـردیم .
بهداشت صفر بود و ما با چنگ و دندان سعی در حفظ آن داشتیم.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستودوم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 سی و یک تیر سال شصت و هفـت ، وقتـی شـب از آشـپزخانه بـه بنـد
برگشتم، تلویزیون برنامه هاي عادي اش را قطع کرد و به زبان عربـی گفـت کـه
منتظر پخش خبر مهم و تازهای باشیم .
همه ساکت نشستیم و چشم هایمان به جعبۀ جادویی دوخته شـد . قـرار
بود اطلاعیۀ مهمی خوانده شود . نفس در سینه ها حبس شده بود . گوینده شروع
به خواندن کرد . قبول قطعنامۀ ۵۹۸ از سوی ایران. با شنیدن آن صـدای گریـه و
زاری بلند شد .
بعضیها نماز شکر به جا می آوردند و عده ای دعا می خواندن . تعـدادی صلوات می فرستادند و خلاصه شور و ولولۀ عجیبی بر پا شده بـود . عراقـی هـا عصبانی شدند که چرا ساکت هـستید ! بزنیـد و بخوانیـد. ولـی کـسی گوشـش بدهکار نبود . آن شب گرسنه خوابیدیم . نه نان آمده بود و نه نفت بـرای پخـت غذا. بچهها میگفتند :
- آتشبس تنورها رو سرد کرده و نانی پخته نشده !
•••
دو شب بعد از آتش بس، بچهها داشتند دعا می خواندند که صـدای نالـه چند نفر بلند شد . نگهبانها رفتند و افسر ارشدشان را آوردند . بعضیها متوجـه شدند و سریع از دیـد عراقـی هـا خـارج شـدند . ولـی متاسـفانه شـش نفـر از بسیجیهای همکار من در آشپزخانه شناسایی شدند .
در اولین مرحلـۀ تنبیـه ، آنهـا را از آشـپزخانه اخـراج کردنـد. هـر روز
تعدادی از آن ها را برای شکنجه به انفرادی می فرستادند و آزار و اذیت ها ادامـه داشت. به این ترتیب ما در آشپزخانه به نیرو نیاز داشتیم .
ایرانیها یکدست نبودند . عده ای را داشتیم که با خیانـت فرمانـده شـان
تسلیم دشمن شده بودند و تعدادی هم اسرای عادی که در شهرهـا اسـیر شـده
بودند. آنها هیچ مسؤولیتی را احساس نمی کردند.
با دستگیری دوستان بسیجی ام چند نفر از همین آدم های لات و لاابـالی را جایگزین آن ها کردند. از نیروهای قدیمی فقط چهار نفر مانـده بـودیم . تـازه
واردها از هیچ خلاف و فسادی ابا نداشتند و به معنی واقعی غیـر قابـل تحمـل بودند .
یکروز که جانمان به لب رسیده بود، اعتصاب کردیم وگفتیم :
- ما دست به سیاه و سفید نمی زنیم، مگر اینکه همکاراي قبلـی مون رو
از زندون آزاد کنید!
رفتند و با افسر ارشد برگشتند . سعی کردند با زور و کتـک، کارشـان را
پیش ببرند ولی وقتی دیدند بی نتیجه است ؛ به فریب متوسل شدند . افسر عراقی با بیخیالی گفت :
- میخواین کار نکنین مهم نیست ولـی دوستان خودتـون گرسنه می مونن!
دیدیم علاوه بر گرسنگی بچههای خودمان؛ پافشاری نتیجه ای جـز ایـن
ندارد که نمی دانیم آشپزخانه دست چه کسانی مـی افتـد . اگـر دسـت مـا کوتـاه
میشد، نمیتوانستیم همین کمکهاي اندك را به بچهها برسانیم به همین دلیل سر کار برگشتیم و میدان را خالی نکـردیم . ایـن تـصمیم آسان نبود چون در همراهی با این افراد صبح تا شب خون دل میخودیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
سلام بر ماه مبارک رمضان
نوروز دل مومن ،ماه رمضان آمد
آن شوق ز جان رفته برگشته به جان آمد
آریم دمی تا یاد از فصل خزان خود
این ماه بهارستان هنگام خزان آمد
چون سیلی آگاهی بر گوش گران ما
این ماه دل آگاهی چون بانگ اذان آمد
تا عقل به کار آرد، تا عشق به بار آرد
گویا که چو «بسم الله» از دل به زبان آمد
شیرینی ناتکرار دارد همه اوقاتش
این ساعت ناتکرار تکرار چه سان آمد
پیغام خدا آید از بهر پیمبرها
پیغام خدا این دم بهر همگان آمد
حلول ماه خدا ، ماه مبارک رمضان مبارک باد 🌺🌺🌺
❣
🔻 برشی از کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
👈 حاجی فیروز - خاطرات جانباز فیروز احمدی
گفتگو و تدوین: میثم رشیدی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
#انا_لله_وانا_الیه_راجعون
▪️ #مادر_شهید مدافع حرم #جبار_عراقی به فرزند شهیدش پیوست.
🔻مراسم تشییع این مادر صبور ساعت ۱۵ امروز یک شنبه ۱۴ فروردین از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام کوت نواصر شهرستان #کارون انجام و پس از تشییع در کنار مزار فرزند شهیدش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپرده میشود.
شهید گرانقدر جبار عراقی روز سوم آبان ماه ۱۳۹۴ در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب و اهل بیت علیهمالسلام به شهادت رسید.
📿شادی روحشان #صلوات