eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
843 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرید کاپشن شهید حاج قاسم سلیمانی حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟ حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید. بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.زمانی حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحه‌ای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی. فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم. فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ به فروشگاه اون اومده و بین مردم قدم زده. حسن محمدی ❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• قبــل از انقــلاب دیــپلم گرفــت. درکنکــور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی قبـول شد. جنگ که شروع شد، تحصیل را رها کـرد و راهی جبهه شد. و آنقدر ماند تاهم به وظیفـه‌اش عمل کرده باشد هم در کنکور الهی شرکت کرده باشد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_ویکم نویسنده :خانم طیبه دلقندی ارودگاه هیجده در مناطق کردنشین
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 ودوم نویسنده : خانم طیبه دلقندی شـعار را از مـسیر اصـلیاش خـارج کـردیم، مـثلاً بعـضی مـیگفتنـد «خمیري»، تعدادي «جمیري»، عده اي می گفتند «: مرگ بـر حمیـرا «، » مـرد اسـت خمینی مرد، مرد، خمینی »، گاهی هم شعاری های پرت و پلایی مثل «مرگ بر بیکاری» «یا مرگ بر تریلی . »صداها توي هم میرفت قاطی می شد و واژه ها مفهوم اصلی خـود را از دست می داد. ما با حرارت و صدای بلند فریاد می زدیـم، در حـالی کـه لبخنـد رضایت بر لبهای افسر بعثی نقش بسته بود . اردوگاه هیجده، غیر از شعار اجبـاری اش از اردوگـاه یـازده بهتـر بـود . آرامش بیشتری داشتیم و کتک کمتری می خوردیم. استفاده از دستـشویی و آب در طول شبانه روز هم به این مزایا اضافه میشد . روزهای جمعه مسابقه ورزش داشتیم . ارتباطات گسترده تر بـود . بیـشتر اسرا از عملیات مرصاد و ارتشی بودند . بچه های خوب زیادی میانـشان بودنـد . کلاسهای عقاید، احکام، تـاریخ اسـلام، قـرآن و زبـا ن، رونـق گرفـت . زمینـه برگزاری نمازهای جماعت دو سه نفری فراهم شـد . عراقـی هـا زیـاد بـه پـر و پایمان نمی پیچیدند، ولی همۀ ما سعی میکردیم جانب احتیاط را رها نکنیم . آسایشگاه سه را خالی کردند و همه جرَبـی هـا را آن جـا جمـع کردنـد . جرب نام عربی بیماري گال است . براي درمان ، بچه هـا مجبـور بودنـد لخـت شوند و پماد به زخمها بمالند . براي بازدید از آسایشگاه جربی ها یک سرهنگ و چنـد افـسر دیگـر بـه اردوگاه آمدند. اتفاقاً ورود آنها مصادف شد با نماز جماعت آسایشگاه دو همه ر ؤیاهایمان به باد رفت . سرگرد عصبانی شد. دستور داد افراد فعـال از جمله من مجازات شویم . در کنار بند ما دیوارهای بلندی سر به آسمان کشیده بود . به این زنـدان ،قلعه می گفتند. از آن جا اصلاً امکان دیدن بیرون وجـود نداشـت . اطـراف سـیم خاردار بود و دیوار . قلعه را اتاق اتاق ساخته بودند . ظرفیت آن جا دویست و پنجاه نفر بـود . ولی عراقی ششصد نفر را به زور در اتاق ها جا میدادند. فرمانـد ، کـل قلعـه یوسف نامی بود . قدرت و نفوذ یوسـف از آن جـا ناشـی مـی شـد کـه دامادشـان فرمانده کل اردوگاه بود . یوسف هر کاری که می خواسـت مـی توانـست بکنـد . چند بار شـاهد بـودیم کـه قـرآن را آتـش زد و از تـوهین بـه مقدسـات هـیچ واهمه اي نداشت . به خائنی به نام علی از کرمانشاه مسؤولیت ششصد زندانی را سپرده بودند . آن روز ، بیست و چهار آذر سال شصت و هشت ، مـرا بـه قلعـه منتقـل کردند. در ابتداي ورود کتک جانانه ای خوردم . بعد نوبـت «سـر پـایین » شـد و حرکت یک نفره . بعد از مدت کوتاهی یقین یافتم که اینجا اگر کسی زیر کتـک و شکنجه جان بدهد برای احدی مسؤولیت ندارد . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• وقتی بچه‌ها توی زمین فوتبال جمع شـدند، غلام همه را از نظر گذراند. علی آقا نبود. رو بـه من کرد و گفت: «صاحب! برو علـی آقـا را صـدا کن و گرنه امروز...» حرفش را خورد. وقت زیـادی نداشـتیم. بـه سرعت رفتم به طـرف خانـه علـی آقـا. در زدم، برادرش در را باز کرد. علی آقا منزل نبود. گفت: «رفته مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.» به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. بازشد. علی آقا شـلنگ بـه دسـت، داشـت مسجد را آب و جارو می کرد. خیلی گرم از من استقبال کرد. یادم رفت برای چه کاری آمده‌ام. شروع کردم به کمک. چند دقیقـه ای گذشـت. یکباره از جا پریدم و داد زدم: «علی آقا... زمین فوتبال... غلام...» دستپاچگی مرا که دید، گفت: «چـه خبـره؟ چیه؟» گفتم: «غلام مـن رو فرسـتاده دنبـال شـما. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.» خونسرد و آرام گفت: «همین؟ نگران نبـاش. اول کار اینجا باید تموم بشه.» دلشوره ام را از بین برد امـا تـه دلـم نگـران بازی بودم. علی آقـا بعـداً همـه چیـزرا درسـت کرد. راوی: عبدالصاحب رومزی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: به علی جلاد معروف شده بود . گاهی هم علی کُرده صدایش مـی زدنـد.گروهبان یک ارتش بود ولی هیچ اعتقادي به نظام نداشت . یوسـف مـسؤولیت زندانی های قلعه را به او داده بو د. او برای اولین بار ، ایده شـعار اجبـاری را بـه یوسف پیشنهاد کرده بود . از طرفی به او گزارش می کرد که بعضی شـعار هـا را درست نمی گویند. کار به جایی رسید که یوسف گاه نصف شـب بـه جـان مـا می افتاد. اسرا را یکی یکی بیدار می کرد و فرمان «از جلو نظام، خبـردار » مـی داد و اسیر باید با صدای بلند می گفت «: مرگ بر خمینی . » در این میـان خیلـی هـا از این کار امتناع میکردند و به شکنجه های وحشتناکی دچار میشدند . اوضاع قلعه خیلی به هم ریخته بود . باید آستین بالا مـی زدیـم و کـاری میکردیم. یکی از بچه ها به نام صادق دشتی از اهـالی خوزسـتان ر ا بـرای ایـن کار مناسب دیدیم . صادق سپاهی بود ولی با درایـت و زرنگـی خـودش را لـو نداده بود . از آن طرف باید دل علی جلاد را نرم می کردیم. پول روی هم گذاشـتیم و ساعتی به مبلغ دوازده دینار برایش خریدیم . مبلغی که معادل حقوق چنـدین ماه ما بود . علی جلاد هم در عین ریاست ، مثل همه ما اسـیر بـود و بـه شـدت نیازمند محبت و احترام . هر وقت هم سیگار می خواسـت سـریع در اختیـارش میگذاشتیم. به این ترتیب به صادق اعتماد کرد و توانستیم او را در کنـار علـی جا بزنیم . صادق کارش را بلد بود . همۀ بچه هـای خـودی و مخلـص را مـسؤول حمام، توالت، دیگ و نان گذاشت. من مسؤول تقسیم نان و دسر شدم . اوضاع خوب پیش می رفت کـه متأسـفانه بـد آوردیـم . صـادق قـبلاً در اردوگاه یازده بود . دو نفر که قبلاً با او هـم بنـد بودنـد، او را شناسـایی کردنـد . صادق لو رفت و ما شکست خوردیم . چسبیده به زندان ، اتاقی به ما دادند . قبل از ما هر بار که زنـدانی جدیـد می آوردند، از مسؤولین کار ها میخواستند آن ها را کتک بزنند . آن ها هـم بـرای چاپلوسی و خود شیرینی این کار را میکردند . اولین بار که به ظرف ورود دستور دادند زندانی جدید را کتک بزننـد ، آنها خودداری کردند . اصرار عراقی ها بی فایده بـود . عاقبـت کتـک کـه نزدنـد هیچ، خودشان هم کتک مفصلی خوردند و بر کنار شدند . از آن به بعد هر بار که از ما خواستند ، پاسخ دادیم که ما اسیریم و حـق زدن هیچ اسیري را نداریم . مقاومت مان کار خودش را کرد و نگهبانان دیگر این درخواسـت را از مـا نکردند . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰