❣ شب عملیات فرار رسید.
همه رزمندگان اسلام در اطراف سنگر فرماندهی عملیات که در روستای "سلمانه" مستقر بود جمع شدیم و پس از صرف شام که خیلی ساده بود ، دعا و مرثیه ای خواندیم.
هدایت این عملیات برعهده سرداران شهید حسن باقری و رحیم صفوی و غلامعلی رشید بود.
در همین هنگام بود که رادیو خبر عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا را از سوی امام راحل پخش کرد و همه رزمندگان اصفهانی و تعدادی نیز از بچه های سپاه امیدیه که در این عملیات شرکت داشتند، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند.
به همین خاطر، نام عملیات به "فرمانده کل قوا _ خمینی روح خدا" تغییر یافت.
این اولین عملیات بدون حضور بنی صدر در راس نیروهای مسلح بود.
در حدود ساعت چهار صبح روز جمعه ، عملیات از سه محور با هجوم رزمندگان اسلام آغاز گردید و پس از خواندن نماز صبح بنابه دستور حرکت کردیم.
رزمندگان اسلام نیروهای دشمن بعثی را بیش از سه کیلومتر وادار به عقب نشینی نمودند و تعداد قابل ملاحظه ای غنیمت جنگی و نیز اسیر از دشمن گرفتند.
حدود ساعت یازده صبح بود که دشمن بعثی با تمام توان و قوای خود و با حجم زیاد آتش از زمین و هوا اقدام به پاتک سنگین از سمت "پل مارد"بسوی رزمندگان اسلام را آغاز کرد.
اما از آنجایی که عرض میدان نبرد درگیری از غرب جاده اهواز _ آبادان ،تا شرق رودخانه کارون کمتر از ۱۵۰۰ متر بود، لذا قدرت مانور و تحرک داشتن در زیر حجم آتش شدید دشمن بعثی کار را برای رزمندگان اسلام جهت دفاع کردن در برابر پاتک سنگین دشمن در آن هوای گرم بسیار سخت و طاقت فرسا کرده بود و بچه ها را مجبور به عقب نشینی تا مواضع از پیش تعیین شده نمود.
و سرانجام در همین دفاع جانانه بود که گلوله ای از سمت دشمن بعثی در نزدیکی خودروی جیپ میول موشک تاو اصابت کرد و منجر به شهادت "پاسدار بهرام فروزانفر" و "عبدالرضا مهاجری مقدم" و شهید "احمد سگوندی" خبرنگار صدا و سیمای مرکز اهواز که در حال تهیه گزارش از عملیات بودند شد و به فیض شهادت نائل آمدند.
بدليل شرايط خاص درحین عقب نشینی، بناچار پیکر مطهر همرزمانم به همراه جمعی دیگر از رزمندگان سپاه امیدیه و استان اصفهان و لشکر ۷۷ خراسان بیش از سه ماه در منطقه عملیاتی دارخوین به جا ماند.
این عملیات به همراه تجارب گرانسنگاش
طلیعه ای شد برای عملیات آینده رزمندگان اسلام در شکستن حصرآبادان.
و سرانجام پیکر مطهر سردار شهید بهرام فرزانفر به خانه اش بازگشت و پس از تشیع با شکوه در شهر اهواز، در كنار دیگر همرزمان شهيدش در آرامستان بهشت آباد آرام گرفت.
پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی ام نویسنده :خانم طیبه دلقندی موج تبعید و جابه جایی میـان زنـدان هـا
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_ویکم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
ارودگاه هیجده در مناطق کردنشین بعقوبه عراق واقع شده بـود . حـدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهـر بـه آن جـا رسـیدیم . اردوگـاهی کـه دارای نُـه آسایشگاه نود نفره بود .
میان پنج هزار اسیر این اردوگاه ، فقط ما دویست نفر از اردوگاه یازده و سیصد نفر از اردوگاه دوازده ، لباس زرد تنمان بود . بقیه آبی پـوش بودنـد و بـه همین دلیل به لباس زردها معروف شدیم .
ساختمان این اردوگاه شامل پنج سوله بود که در هر سـوله هـزار اسـیر نگهداری می شد. از طرفی برخلاف سایر جا ها از استقبال با تونل مرگ خبـری نبود. حتّی در ابتداي ورود هر کس مریض بود میتوانست برود و دارو بگیرد .
مزیت مهم دیگر این اردوگاه دستشویی هایش بود . نردهای، آسایـشگاه وتوالت ها را از هم جدا می کرد. در صورت باز بودن این نرده امکـان اسـتفاده از آنجا در همۀ اوقات فراهم میشد .
شب ورود، شبی به یاد ماندنی بود . خیلی ها دوستان قدیمی شـان را پیـدا کردند. روبوسی بود و اشک و لبخند .
صبح روز بعد ، براي اولین بار خواستند از ما آمار بگیرند . آماده به خـط شدیم تا افسر اردوگاه بیاید . آمارگیری از سوله های قبل شروع شـده بـود و بـه ترتیب جلو میآمد .
مدتی نگذشت که سر و صدای عجیبی به گوشـمان رسـید . خیلـی جـا خوردیم. شعاری تکرار می شد. فکر کردیم خواب می بینیم. اول صدا ها نامفهوم بود ولی کم کم واضح تر شد .
با فرمان «از جلـو نظـام « ،»! خبـردار »! ، اسـیر بایـد پاسخ میداد «: مرگ بر خمینی .»
خشکمان زد . باورمان نمی شد که فشار دشمن در این اردوگـاه تـا ایـن حد زیاد باشد. زانوهایم سست شده بود .
نوبت به ما رسید . وقتی با مقاومت لبـاس زرد هـا مواجه شـدند . افـسر دستور داد نگهبان ها با کابل بـه صـف ایـستادند و آمـاده تنبیـه شـدند .
مهلـت مشورت خواستیم . تعداد ما خیلی کم بود . تصمیم گرفتیم با حیله از ایـن تنگنـا
بیرون بیاییم . شـعار را از مـسیر اصـلی اش خـارج کـردیم، مـثلاً بعـضی مـیگفتنـد
«خمیري»، تعدادي «جمیري»، عده اي می گفتند «: مرگ بـر حمیـرا «، » مـرد اسـت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
❣خرید کاپشن
شهید حاج قاسم سلیمانی
حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟
حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید.
بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.زمانی حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحهای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی. فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم.
فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ به فروشگاه اون اومده و بین مردم قدم زده.
حسن محمدی
❣️
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
قبــل از انقــلاب دیــپلم گرفــت.
درکنکــور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی قبـول شد.
جنگ که شروع شد، تحصیل را رها کـرد و راهی جبهه شد.
و آنقدر ماند تاهم به وظیفـهاش عمل کرده باشد هم در کنکور الهی شرکت کرده باشد.
#شهید_علی_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_ویکم نویسنده :خانم طیبه دلقندی ارودگاه هیجده در مناطق کردنشین
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی ودوم
نویسنده : خانم طیبه دلقندی
شـعار را از مـسیر اصـلیاش خـارج کـردیم، مـثلاً بعـضی مـیگفتنـد «خمیري»، تعدادي «جمیري»، عده اي می گفتند «: مرگ بـر حمیـرا «، » مـرد اسـت خمینی مرد، مرد، خمینی »، گاهی هم شعاری های پرت و پلایی مثل «مرگ بر
بیکاری» «یا مرگ بر تریلی . »صداها توي هم میرفت قاطی می شد و واژه ها مفهوم اصلی خـود را از دست می داد.
ما با حرارت و صدای بلند فریاد می زدیـم، در حـالی کـه لبخنـد رضایت بر لبهای افسر بعثی نقش بسته بود .
اردوگاه هیجده، غیر از شعار اجبـاری اش از اردوگـاه یـازده بهتـر بـود . آرامش بیشتری داشتیم و کتک کمتری می خوردیم. استفاده از دستـشویی و آب در طول شبانه روز هم به این مزایا اضافه میشد .
روزهای جمعه مسابقه ورزش داشتیم . ارتباطات گسترده تر بـود . بیـشتر اسرا از عملیات مرصاد و ارتشی بودند . بچه های خوب زیادی میانـشان بودنـد .
کلاسهای عقاید، احکام، تـاریخ اسـلام، قـرآن و زبـا ن، رونـق گرفـت . زمینـه برگزاری نمازهای جماعت دو سه نفری فراهم شـد .
عراقـی هـا زیـاد بـه پـر و پایمان نمی پیچیدند، ولی همۀ ما سعی میکردیم جانب احتیاط را رها نکنیم . آسایشگاه سه را خالی کردند و همه
جرَبـی هـا را آن جـا جمـع کردنـد .
جرب نام عربی بیماري گال است . براي درمان ، بچه هـا مجبـور بودنـد لخـت شوند و پماد به زخمها بمالند .
براي بازدید از آسایشگاه جربی ها یک سرهنگ و چنـد افـسر دیگـر بـه اردوگاه آمدند. اتفاقاً ورود آنها مصادف شد با نماز جماعت آسایشگاه دو
همه ر ؤیاهایمان به باد رفت . سرگرد عصبانی شد. دستور داد افراد فعـال از جمله من مجازات شویم .
در کنار بند ما دیوارهای بلندی سر به آسمان کشیده بود . به این زنـدان ،قلعه می گفتند. از آن جا اصلاً امکان دیدن بیرون وجـود نداشـت . اطـراف سـیم خاردار بود و دیوار .
قلعه را اتاق اتاق ساخته بودند . ظرفیت آن جا دویست و پنجاه نفر بـود . ولی عراقی ششصد نفر را به زور در اتاق ها جا میدادند. فرمانـد ، کـل قلعـه یوسف نامی بود .
قدرت و نفوذ یوسـف از آن جـا ناشـی مـی شـد کـه دامادشـان فرمانده کل اردوگاه بود . یوسف هر کاری که می خواسـت مـی توانـست بکنـد .
چند بار شـاهد بـودیم کـه قـرآن را آتـش زد و از تـوهین بـه مقدسـات هـیچ واهمه اي نداشت .
به خائنی به نام علی از کرمانشاه مسؤولیت ششصد زندانی را سپرده بودند .
آن روز ، بیست و چهار آذر سال شصت و هشت ، مـرا بـه قلعـه منتقـل کردند. در ابتداي ورود کتک جانانه ای خوردم . بعد نوبـت «سـر پـایین » شـد و حرکت یک نفره . بعد از مدت کوتاهی یقین یافتم که اینجا اگر کسی زیر کتـک
و شکنجه جان بدهد برای احدی مسؤولیت ندارد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
وقتی بچهها توی زمین فوتبال جمع شـدند، غلام همه را از نظر گذراند. علی آقا نبود. رو بـه من کرد و گفت: «صاحب! برو علـی آقـا را صـدا کن و گرنه امروز...»
حرفش را خورد. وقت زیـادی نداشـتیم. بـه سرعت رفتم به طـرف خانـه علـی آقـا. در زدم، برادرش در را باز کرد.
علی آقا منزل نبود. گفت:
«رفته مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.»
به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. بازشد. علی آقا شـلنگ بـه دسـت، داشـت مسجد را آب و جارو می کرد.
خیلی گرم از من استقبال کرد.
یادم رفت برای چه کاری آمدهام.
شروع کردم به کمک. چند دقیقـه ای گذشـت.
یکباره از جا پریدم و داد زدم: «علی آقا... زمین فوتبال... غلام...»
دستپاچگی مرا که دید، گفت: «چـه خبـره؟
چیه؟»
گفتم: «غلام مـن رو فرسـتاده دنبـال شـما.
بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.»
خونسرد و آرام گفت:
«همین؟ نگران نبـاش.
اول کار اینجا باید تموم بشه.»
دلشوره ام را از بین برد امـا تـه دلـم نگـران بازی بودم. علی آقـا بعـداً همـه چیـزرا درسـت کرد.
راوی: عبدالصاحب رومزی پور
#شهید_علی_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_سوم
نویسنده:
به علی جلاد معروف شده بود . گاهی هم علی
کُرده صدایش مـی زدنـد.گروهبان یک ارتش بود ولی هیچ اعتقادي به نظام نداشت . یوسـف مـسؤولیت زندانی های قلعه را به او داده بو د.
او برای اولین بار ، ایده شـعار اجبـاری را بـه
یوسف پیشنهاد کرده بود . از طرفی به او گزارش می کرد که بعضی شـعار هـا را درست نمی گویند. کار به جایی رسید که یوسف گاه نصف شـب بـه جـان مـا می افتاد. اسرا را یکی یکی بیدار می کرد و فرمان «از جلو نظام، خبـردار » مـی داد
و اسیر باید با صدای بلند می گفت «: مرگ بر خمینی . » در این میـان خیلـی هـا از
این کار امتناع میکردند و به شکنجه های وحشتناکی دچار میشدند .
اوضاع قلعه خیلی به هم ریخته بود . باید آستین بالا مـی زدیـم و کـاری میکردیم. یکی از بچه ها به نام صادق دشتی از اهـالی خوزسـتان ر ا بـرای ایـن کار مناسب دیدیم .
صادق سپاهی بود ولی با درایـت و زرنگـی خـودش را لـو نداده بود .
از آن طرف باید دل علی جلاد را نرم می کردیم. پول روی هم گذاشـتیم و ساعتی به مبلغ دوازده دینار برایش خریدیم . مبلغی که معادل حقوق چنـدین ماه ما بود . علی جلاد هم در عین ریاست ، مثل همه ما اسـیر بـود و بـه شـدت
نیازمند محبت و احترام . هر وقت هم سیگار می خواسـت سـریع در اختیـارش میگذاشتیم.
به این ترتیب به صادق اعتماد کرد و توانستیم او را در کنـار علـی جا بزنیم .
صادق کارش را بلد بود . همۀ بچه هـای خـودی و مخلـص را مـسؤول حمام، توالت، دیگ و نان گذاشت. من مسؤول تقسیم نان و دسر شدم .
اوضاع خوب پیش می رفت کـه متأسـفانه بـد آوردیـم . صـادق قـبلاً در اردوگاه یازده بود . دو نفر که قبلاً با او هـم بنـد بودنـد، او را شناسـایی کردنـد . صادق لو رفت و ما شکست خوردیم .
چسبیده به زندان ، اتاقی به ما دادند . قبل از ما هر بار که زنـدانی جدیـد می آوردند، از مسؤولین کار ها میخواستند آن ها را کتک بزنند . آن ها هـم بـرای چاپلوسی و خود شیرینی این کار را میکردند . اولین بار که به ظرف ورود دستور دادند زندانی جدید را کتک بزننـد ،
آنها خودداری کردند . اصرار عراقی ها بی فایده بـود . عاقبـت کتـک کـه نزدنـد
هیچ، خودشان هم کتک مفصلی خوردند و بر کنار شدند .
از آن به بعد هر بار که از ما خواستند ، پاسخ دادیم که ما اسیریم و حـق زدن هیچ اسیري را نداریم . مقاومت مان کار خودش را کرد و نگهبانان دیگر این درخواسـت را از مـا نکردند .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰
❣ دست خط شهید محمدرضا حقیقی
شهیدی که در موقع دفن، لبخند زیبایی به ما زمینیان تحویل داد و رفت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
بچههای مـسجد دور علـی آقـا جمـع شـده بودند.
رفتم برای همه چای آوردم. دو نفر تـازهوارد هم آمده بودند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود.
جلوی آنها هم چای گذاشتم.
یکی که بزرگتر بود. در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند بـه طـرف کتابخانه.
کلید کتابخانه فقط دست علی آقا بود.
بعدها فهمیدم اطلاعیههـای امـام، کتـابهـای ممنوعه و... را در گوشهای نگهداری میکرد.
آن دو نفر هـم حـسین علـم الهـدی و محـسن رضایی بودند.
راوی: عبدالصاحب رومزی پور
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
↶○•° ای شـهیـد °•○ ↷
مےشود نـگاهے بردل من ڪنے
زنــگار #گناه ،
وجودم را احاطہ ڪرده
بہ نگاهتـ محتاجم
دستم را بگیـر
#مرا_دریاب
📸شهدای مدافع حرم
#نادر_حمید
#مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_و_چهارم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
آنشب دوباره یوسف به سرش زده بود . همه را از خواب بیـدار کـرد و گفت که میخواهد آمار بگیرد. وقت رفتن با صداي بلند فریاد زد :
- یالا شعار علیه خمینی. یالا !
بچه ها که از این آزار روحی مدام به تنگ آمده بودنـد ، امتنـاع کردنـد و شعار ندادند .
سه روز پیش از یک نفر بهانه ای گرفته بودند. گرچه هم اون روز به شدت تنبیه شد اما، این بار چون طرف بخصوصی نداشـتند ، همـان طفلـک را دوبـاره بیرون کشیدند . پاهایش را به فلک بستند و شـروع کردنـد بـه زدن .
کابـل بـالا میرفت و با نهایت شدت بر کف پایش کوفته می شد. او هر بار با تمام وجـود
«:فریاد می زد یا حسین .»
ضربات ادامه یافت ولی او حتی یک آخ نگفت . یوسف آن قدر عـصبانی بود که حد نداشت بهم ریخته و کلافه ، زیر لب حرفه ایی جویـد و بیـرون رفت .
صبح روز بعد ، همه نگران بودیم . نگرانـی هایمـان هـم بـی مـورد نبـود . یوسف از دامادشان که مسؤول کل اردوگاه بود ، اجازه گرفت و به بهانـه تمـرّد شب گذشته دستور داد درها را باز نکنند. آب، برق، نان و غذا قطع شد .
روز انگار کش آمده بود و تمام نمی شد. خودمان را امیدوار مـی کـردیم که هر لحظه می آیند و تنبیه را تمام می کنند اما هوا داشـت تاریـک مـی شـد و خبري نبود . نبودن توالت هم به بقیه دردها اضافه شـد .
بچه هـا مجبـور شـدند سطل های ادرار را از پنجره بیرون بریزند . هوای گرم تابستان بوی تعفن را چند برابر کرده بود .
روز دوم ، خورشید کـه بـالا آمـد فهمیـدیم هنـوز تحـریم تمـام نـشده . ضعیف تر ها یکی یکی از هوش می رفتند. گرسـنگی و تـشنگی بـه همـه فـشار آورده بود ولی غروب آن روز هم از راه رسید و درها باز نشد .
روز سوم عراقی ها بیرحمانه بـاز هـم درهـا را بـاز نکردنـد . در چهـار دیواری تنگ و تاریک و متعفن ، همه نیمه جان افتاده بودیم . هر کس بـه زبـانی
آرام و بی رمق با خداي خود راز و نیاز می کرد.
خـدا نـوری بـود کـه در هـیچ ظلمتی خاموش نمیشود توکل به او آراممان می کرد. عراقیها عـصبانی بودنـد ، چون با آن همه فشار، باز هم به آنچه میخواستند، نرسیده بودند .
هیچکس حاضر به همکاري نبود و بچه ها محکم و قـوی روی حـرف خود ایستاده بودند . عراقی ها دیدند بیشتر اسرا بی هوش شده انـد و اگـر سـریع آب به بدن آن ها نرسد، از بین می روند. ناچار کوتـاه آمدنـد و در هـا بـاز شـد .
صحنه های آنروز غیر قابل توصیف است . بدن های نیمه جانی که بیرون کـشیده میشد و سِرُم به دستشان وصل می کردند. عده ای هم مشغول شـست و شـو و نظافت شدند . کثافت و بوی گند اتاق ها را برداشته بود . اوضاع که آرامتـر شـد ،
عراقیها لبخند پیروزمندانه اي بر لب داشتند .
انگار مطمئن بودنـد کـه توبـه کـار شده ایم اما بچه ها حاضر به همکاري نـشدند .
وقتـی دیدنـد اوضـاع ایـن طـور است، از رو رفتند و گفتند :
- اینبار میبخشیم تون به این شرط که دستور ها را بلافاصله اطاعـت کنین
بچه ها سریع و یکصدا فریاد زدند :
- خَرِ من سیدي !
بعثی ها خوشحال و خرم از اینکه «نعم سـیدي » شـنیده انـد، راه خـود را کشیدند و رفتند .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
سر کوچه شکرچیان بـه دیـوار تکیـه داده بودند. علی آقا و حسین آقا. درست روبـروی آن مغازه لعنتی که زهرماری می فروخت و همیشه عدهای مست و پاتیل، عربده کشان داخل مغازه یا در کوچههای اطراف پلاس بودند. علی آقا اشاره کرد که: «برویم؟»
حسین آقا گفت:«صبر کن تا افراد بیـشتری جمع شوند. نزدیکیهای غروب. حسین آقا گفت: «یا علی!» هر دو با سرعت با سـیمهـایی کـه از قبل آماده کـرده بودنـد بـه طـرف درب مغـازه مشروب فروشی رفتند. خیلی سـریع کرکـره را پایین کشیدند و سیمها را به جای قفل بستند.
سپس با پاره آجر تابلو نئون مغازه را شکـستند که باعث شد برق قطع شود. آنهـا کـه داخـل بودند سـعی در بـاز کـردن درب داشـتند ولـی نتوانستند.
یکی از مغازهدارهای اطراف کـه دل پـری از این مغازه و مشتريهایش داشت، ذوقش گـل کـرد و فریـاد زد: «آتـیش، آتـیش را خـاموش کنید. برق رو قطع کنید.»
مشتریهای داخل مغـازه کـه ایـن فریـاد را شنیدند، دستپاچه شده و با هر چه دم دستشان رسید، شیشه مشروب و... شـروع بـه شکـستن شیشههای مجاور درب ورودی کردند. غوغـایی بپا شد. پیرمرد صاحب مغازه که بیرون آمـده بود روی آسفالت خیابان غش کرد.
گفتگوهای هیجان زده مردمـی کـه اطـراف جمع شده بودند نـشان از رضـایت آنهـا از ایـن حرکت انقلابی بود و تا مدتها در شهر قصهاش دهان به دهان می چرخید.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
فرمانده سپاه حمیدیه که شـد، لبـاس رزم و
زنـدگیش، یکـی شــد. بــوی بــاروت و خــاك می داد.
عاشق بسیجیها بود. اطمینان عجیبی
به آنها و کارایی شان داشت.
در گـزینش افـراد بسیجی
سختگیری نمیکـرد.
مـی گفـت:
«از این پاکباختههایی که نه غم نان و آب دارنـد و نه ادعایی،
هر جا احتیاج باشد حاضـرند، دیگـرچه جای تحقیق و تفحص؟»
بـرای همـین او را از بسیجیها به سختی تشخیص می دادیم.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_و_پنجم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
از خوش و بش و رفت و آمد عراقی ها معلوم بود خبری است. یکـی از جشن های ملی شان بود . همۀ افسران عراقی آماده برگزاری جشن شده بودنـد و توقع داشتند که همۀ اسرا برای این مناسبت کـاری بکننـد .
وقتـی دیدنـد هـیچ خبری از طرف ما نیست، خودشان چند نفر را انتخاب کردنـد . آن هـا را وسـط جمع بردند و دستور دادند که بخوانند و برقصند . آنها ایستاده بودند و هیچ حرکتی نمی کردند. بعثیها هیجـان زده دسـت میزدند و می خندیدند و با حرکت سر و دسـت منتظـر بودنـد ایـن چنـد نفـر دستی بالا ببرند اما خبری نبود که نبود . وقتی دیدند اطاعت نمی کنند همه آن ها
را به زندان انداختند .
براي جبران سرشکستگی و ذلتشان از سوله ها چند خـائن و منافق آوردند تا برایمان برقصند .
در میان نگا ه های سرد مـا آمدنـد و وسـط ایـستادند . صـدای نتراشـیده یکیشان به آواز بلند شد. بقیه هم به پیچ و تاب بدن و دست و پایشان افتادند .
همه با ناراحتی و چهره هاي اخمو نظاره گر بودند . نگاهها آن قدر سرد و از روی بی حوصلگی و تحقیر بود که تأثیر خودش را گذاشت . صدا در گلـوی خواننده و قِر توی کمر بقیه خشک شد و بالاخره دست از حرکات مسخره شان
برداشتند. ها عراقی هم ترجیح دادند از این قسمت جشن صرف نظر کننـد و بـه
روش دیگری مراسم را ادامه بدهند .
عراقیها متحیر بودند . از نظم و همکاري و همـاهنگی میـان بچه هـای قلعه. ایمان، صفا ، صمیمیت، رعایت نظافـت و همـه مـوارد دیگـر در بهتـرین سطح بود . هیچ دزدی یا درگیری گزارش نمی شد. اگر کسی به چیزي مثل غـذا یا سیگار نیاز داشت، بقیه از گلوی خود میزدند و به او میدادند .
با وجود این همه همکاری ، نگهبان ها باز هم مانع نماز و دعا خواندن مـا میشدند. استدلال جالبی داشتند . میگفتند «: ما خیلی می ترسیم، شما ها سر نمـاز ما رو نفرین میکنید .»!
البته این ممانعت ها علّت دیگري هم داشت. آنها معتقد بودند نمازهای جماعت زمینۀ حرکاتی را فراهم میکند که کنترل آن در آینده راحت نیست .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰
❣دارم هوایِ صحبتِ یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم ...
این تصویر تقریبا محزون از "شهید خرازی"
به عملیات والفجر هشت مربوط می شـود
در جریان آزادسازی فاو در عملیات والفجر۸ حاجحسین فرمانده لشکر۱۴ امام حسین(ع)
هم حضور فعال داشت. در میانه ی عملـیات
خبرِ شهادت سه تن از فرماندهان بزرگ را به
او میدهند. یکی از آن ها شهید قوچانی بود
که به مالک اشتر لشکر معروف بود زیرا اثری
از ترس در وجـودش نبود. دومین نفر، شهید موحد دوست بود به همراه یک فرمانده دیگر و شنیدن خبر این سه تن همزمان با هم برایِ خرازی سخت بود.از ناراحتیِ شنیدن از دست دادنِ یارانش همانجا که خبر را شنید، نشست وبه ستونی تکیه داد. یکیاز دوستاناصفهانی ما آنجا این عکس حزنآلود را از ایشان گرفت.
راوی : جانباز مرتضی ابوفاضلی
شهید حسین خرازی
فرمانده لشکر۱۴ امامحسین
عملیات والفجرهشت۱۳۶۴
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣