eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
841 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣️🔰❣️🔰❣️ #پوکه_های_طلایی #قسمت_بیست‌و‌نهم نویسنده: خانم طیبه دلقندی مدتی که از فوت امـام گذشت
ام نویسنده :خانم طیبه دلقندی موج تبعید و جابه جایی میـان زنـدان هـا بـه راه افتـاد . مـرا بـه بـدترین آسایشگاه یعنی آسایشگاه هفت ، بند دو فرستادند . آن جا همه از هم میترسیدند ، هیچ کس به دیگري اعتماد نداشت . فلوس های هم را می دزدیدند و پتـو هـاي یکدیگر را کش می رفتند. از طرف دیگـر جاسوسـی و آدم فروشـی و گـزارش کوچکترین حرکات بسیار متداول بود . از این همه اختلاف و نزاع دلم به درد آمده بـود . چنـد تـا از بچه هـای خوب را شناسایی کردم و دور هم نشستیم. گفتم : - باید کاری کنیم که اوضاع ایـن جـا عـوض بـشه . سـخته ولـی محـال نیست . بعد از صحبت، با هماهنگی از حرکات داوطلبانه شروع کردیم . کارهای بقیه را انجام می دادیم. آوردن نان، غذا و آب و بقیه کارها . مدتی کـه گذشـت ،بقیه هم کمکم راه افتادند. بچه ها ترغیب شده بودند و برای بیرون بردن زبالـه و نظافت و آب پاشی از هم سبقت می گرفتند. احساس کردم آن هـا هـم از وضـع موجود خسته شده بودند و منتظر اتفاقی بودنـد کـه پـاکی و نجابـت از دسـت رفته شان را یادشان بیندازد . به لطف خدا دل ها به هم نزدیک شد. اوایل هـر کـس غـذایش را تـوی لیوان یا چیز دیگری می ریخت و گوشه اي به تنهایی می خورد. ما ایـن رویـه را عوض کردیم . مثل ایران غذا را یک جا می گذاشتیم و از همه مـی خواسـتیم دور هم بنشینند. به این ترتیب نیازیبه تقسیم غذا نبود . همه با هم مهربانتـر شـده بودند. مثل همیشه ، این وضعیت دوام چندانی نداشت و لو رفت . چند روز بود که مرتب اسم من نوشته می شد و من میدانستم کـه بایـد منتظـر تبعیـد بعـدیباشم. هر لحظه منتظر بودم‌. براي همین، نوشته ها و دعاهایم را مخفی کردم . عاقبت آنروز فرا رسید . اسامی را خواندند و صف کـشیدیم . خواسـتند که وسایلمان را برداریم . وداع آنروز خیلی جانسوز بود . همه گریه مـی کردنـد . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و از زیر قرآن ردمان کردند . اشک چند تا نگهبان در آمـده بـود . ولی بعثی ها مسخره می کردند. با کابل ما را می زدند و با فارسی شکسته بسته ای میگفتند :- یا االله! کربلا، برو، برو ! عاقبت ساعت ده صبح گرسنه و تشنه ما را از تکریت به سوي اردوگـاه هیجده در بعقوبه حرکت دادند‌. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بر آستان تو عمری سر ارادت ماست
❣ 🔻 سردار شهید بهرام فروزانفر معروف به شکارچی تانک ✍️ *محمود احمدی* بهرام در اهواز و در خانواده ای مذهبی و بازاری تولد يافت. داشته های تربيتی او در خانواده و از اوان كودكی در او احساس مذهبی پررنگ ايجاد كرده بود، آمد و شد او به مساجد و شركت در مراسمات و نماز های جماعت بخش اساسی از رفتارهای بهرام بود. از سویی بهرام به درس و تحصيل نيز تمايل قابل توجهی داشت، از اين رو در سالهای پايانی متوسطه به دبيرستان رهنما رفت كه از بهترين دبيرستانهای شهر اهواز از جهت سطح علمی و فرهنگی بود. حضور در دبيرستان و آشنایی اش با دبيران مذهبی و روشنفكر همچنين شكل گيری اجتماعات دوستانه ازهمكلاسی های مذهبی و متمايل به ايجاد تحرك سياسی اجتماعی بهرام را روزبروز روشن تر و آگاه ترمی كرد، از اين رو در نخستين روزهای حركت های انقلابی كه در اهواز ميان دانش آموزان شكل گرفت مشاركت می جست. بهرام همواره آرام ، متين كم حرف و مهربان بود و هرگز تمايل به طرح خود و ابراز وجود در او ديده نمی شد. صميميتی عجيب و مهربانی كم نظيری داشت كه بيشتر به ژرفای معنا در وجود او می ماند تا خودكم بينی و خجالت، زيرا در مواقع لازم برای پذيرفتن كارهای دشوار و مطرح كردن ایده های نو ، او جلودار بود. در همين دبيرستان رهنما طرح دوستی با دوستانی می ريزند كه از محله او بسیار دور بود و پايش به مسجد حجت (عج) زیتون کارگری اهواز باز مي‌شود. در کوران انقلاب و نهضت بود، که طرح دوستی بنده با او شکل گرفت و با پيروزی انقلاب و استقرار كميته انقلاب اسلامی در مسجد حجت نیز به عنوان عضو موثر اين کمیته به پاسداری از انقلاب می پردازد. ادامه 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سردار شهید بهرام فروزانفر و شهید مهاجری مقدم و برادران دلاور محمود احمدی و حاج محمد ممتازان و دکتر عزیز ساکی در جبهه گلبهار حمیدیه سال ۱۳۵۹
❣ 🔻 در بهار سال ۵۹ با تشویق بنده، شهید فروزانفر به همراه جمعی دیگر از دوستان هم مسجدی ام‌، چون سردار دکتر حاج رحیم ممبینی، آقای غلامرضا فروغی نیا و استاد دکتر فرهاد درویشی به عضویت سپاه حمیدیه درآمدند. لذا شهید فروزانفر یکی از پاسداران قدیمی سپاه حمیدیه محسوب می شدند، ایشان در ابتدای جنگ از ناحیه پا مجروح گردید ،اما به جهت ضرورت حضورش در جبهه حاضر به انتقال به اهواز جهت مداوا نشدند. شرايط جنگ اما در آن مقطع نشان ميداد كه نيروهای سپاه نمی توانستند در نبرد به سلاحهای سبك اكتفا كنند، از اين رو بهرام كه از جهات مختلف توانمندی آموزش و بكارگيری سلاحهای مختلف را داشت ، سلاح مدرن "موشك ضد تانك تاو " را در مدت بسيار كمی آموزش ديده و بعنوان مسئول قبضه تاو نبرد خود را وارد مرحله ای نوينی كرد که با گذشت مدت بسيار کوتاهی مهارت مثال زدنی در استفاده از موشک تاو را بدست آورد ، بطوريكه آوازه او جبهه های جنوب را فرا گرفت و بارها فرماندهان ارتش نيز، از مهارت او شگفت زده و به شعف می آمدند و ایشان را مورد تفقد قرار داده و با واگذاری گلوله موشک تاو او را تشویق می‌کردند و بهرام هم ازاین بابت خیلی خوشحال می شد، شهید بهرام از دیده شدن و مطرح شدن خود شدیدا بیزار و خصوصا از مواجهه و مصاحبه کردن با خبرنگاران بشدت گریزان بود علیرغم اینکه درجبهه جنوب فردی پرآوازه بود‌. بهرام تنها یکبار در عملیات امام علی (ع) در ۶۰/۲/۳۱ در غرب سوسنگرد که بیش از ۶ تانک دشمن را به تنهایی با موشک تاو منهدم نمود. به اصرار سردار حاج احمدغلامپور و سرلشکر شهید حاج‌علی هاشمی ، حاضر به مصاحبه با رادیو شد. وقتی که خبرنگار در آن مصاحبه از او سئوال کردند چه حس و حالی دارید که تانک های دشمن را منهدم کردید؟ بلافاصله شهید فروزانفر با جمله ای ماندگار پاسخ او را دادند، که "بنده عظمت اسلام را می بینم". ادامه 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻شهید فروزانفر انسانی صادق و با ایمان و مخلص وبی ریا در عين حال بسيار صميمی و با هوش و قوی بنيه بود. حسن خلق و كم حرفی و آرامش او زبانزد همه بود. حدود ده روز پس از عملیات امام علی (ع)، شهید حاج علی هاشمی به بنده و شهید فروزانفر دستور دادند، جهت ابلاغ یک ماموریت‌ جدید و توجیه شدن نزد " سرلشکر شهید حسن باقری " که در آن زمان در گلف (پایگاه منتظران شهادت) دراهواز مستقر بود، برویم. به ستاد عملیات درگلف نزد سرلشکر شهید حسن باقری آمدیم و ایشان مختصری از عملیات آینده در منطقه دارخوین را شرح دادند و در آخر گفتند سه قبضه موشک تاو را آماده کنید و بسوی دارخوین اعزام شوید. و نیز تاکید داشتند، حتما قبضه ها استتار شوند و جیپ میول ها نیز با فاصله از یکدیگر و بدون توقف و در غروب حرکت کنیم و هنگام رسیدن به دارخوین خودمان را به "سرلشکر شهید حاج حسین خرازی" معرفی کنیم. پس از مشورت با شهید حاج علی هاشمی، نفرات و قبضه ها آماده شدند و به سمت دارخوین حرکت کردیم. هنگام رسیدن به دارخوین سرلشکر شهید حاج حسین خرازی با خوشرویی به استقبالمان آمدند و این اولین آشنایی و برخورد ما از نزدیک با این فرمانده دلاور و شجاع و محجوب و کاردان بود و او بیشتر از همه با شهید فروزانفر به گفتگو پرداختند. ایشان ما را در یکی از منازل سازمانی که متعلق به کارگران شرکت نفت بود اسکان دادند. در ضمن تمام منازل اطراف نیز، مرکز ستاد فرماندهی و پشتیبانی و به نحوی عقبه محور دارخوین بود و همچنین "سردارشهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور" در آن زمان جانشین شهیدخرازی در محور دارخوین بودند محوری که اغلب نیروهای آن از استان اصفهان بودند و در آن زمان هنوز سازمانی بنام تیپ و لشکر در سپاه شکل نگرفته بود. در آن ایام ، اغلب بچه های رزمنده نمازهای جماعت خود را سعی داشتند ، پشت سر حجت الاسلام شهید مصطفی ردانی پور اقتدا نمایند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 در روزهای نخست، شهید حاج حسین خرازی ، ما را جهت آشنایی و توجیه منطقه به خط مقدم که به "خط شیر" معروف بود و در بالاتر از روستای سلمانه قرار داشت آشنا نمود، در آنجا رزمندگان اصفهانی از خط مقدم (خط شیر) در دل تاریکی شب یک کانال بطول ۱۳۰۰ متر و به شکل ( ‌T ) جهت استفاده در شب عملیات به سمت خاکریز دشمن از مدتها قبل حفر کرده بودند. همچنین شهید خرازی ما را با سربازی بنام "شهید جمعه رجبی" که دیده بان لشکر ۷۷ خراسان ارتش بود و اهل شهرستان بهبهان و بسیار آدم دوست داشتنی و با روحیه ای بسیجی و متقی و شجاع که از منطقه اطلاعات خوبی داشت ، آشنا کرد، او در بالای یکی از نخل های بسیار بلند روستای "سلمانه" مکانی را برای دیده بانی با استتار کامل برای خود درست کرده‌ و از طریق یک دوربین نظامی بسیار قوی ، کلیه تحرکات پشت خطوط دشمن بعثی را به خوبی رصد میکرد و اشراف کاملی بر منطقه داشت. در روز ۱۳ خردادماه و چند روز قبل از انجام عملیات، شهیدحسین خرازی اغلب رزمندگان مستقر در منطقه را در محل نیروگاه اتمی دارخوین گرد آورد و بنده نیز به اتفاق " شهید فروزانفر و شهید عبدالرضا مهاجری مقدم " در این تجمع حضور داشتیم که "سرلشکر شهید حسن باقری" به اتفاق "شهید آیت اله دکتر بهشتی" در جمع صمیمی رزمندگان حاضر و به ایراد سخن پرداختند و برایمان خاطره انگیز شد و پس از پایان سخنرانی به اتفاق شهیدان فروزانفر و مهاجری مقدم با دوربین عکاسی ام چند عکس یادگاری با شهید بهشتی و شهید حسن باقری و شهید حاج حسین خرازی انداختیم. ولی دوربینم که چندین عکس دیگر در آن ایامی که در جبهه دارخوین مستقر بودیم به اتفاق گرفته بودیم به همراه دفترچه خاطراتم، در روز عملیات در ماشین جیپ میول آتش گرفت و ازبین رفت ،و فقط از آن لحظات بیاد ماندنی، خاطره هایش بجاماند. ادامه 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ شب عملیات فرار رسید. همه رزمندگان اسلام در اطراف سنگر فرماندهی عملیات که در روستای "سلمانه‌" مستقر بود جمع شدیم و پس از صرف شام که خیلی ساده بود ، دعا و مرثیه ای خواندیم. هدایت این عملیات برعهده سرداران شهید حسن باقری و رحیم صفوی و غلامعلی رشید بود. در همین هنگام بود که رادیو خبر عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا را از سوی امام راحل پخش کرد و همه رزمندگان اصفهانی و تعدادی نیز از بچه های سپاه امیدیه که در این عملیات شرکت داشتند، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. به همین خاطر، نام عملیات به "فرمانده کل قوا _ خمینی روح خدا" تغییر یافت. این اولین عملیات بدون حضور بنی صدر در راس نیروهای مسلح بود. در حدود ساعت چهار صبح روز جمعه ، عملیات از سه محور با هجوم رزمندگان اسلام آغاز گردید و پس از خواندن نماز صبح بنابه دستور حرکت کردیم. رزمندگان اسلام نیروهای دشمن بعثی را بیش از سه کیلومتر وادار به عقب نشینی نمودند و تعداد قابل ملاحظه ای غنیمت جنگی و نیز اسیر از دشمن گرفتند. حدود ساعت یازده صبح بود که دشمن بعثی با تمام توان و قوای خود‌ و با حجم زیاد آتش از زمین و هوا اقدام به پاتک سنگین از سمت "پل مارد"بسوی رزمندگان اسلام را آغاز کرد. اما از آنجایی که عرض میدان نبرد درگیری از غرب جاده اهواز _ آبادان ،تا شرق رودخانه کارون کمتر از ۱۵۰۰‌ متر بود، لذا قدرت مانور و تحرک داشتن در زیر حجم آتش شدید دشمن بعثی کار را برای رزمندگان اسلام جهت دفاع کردن در برابر پاتک سنگین دشمن در آن هوای گرم بسیار سخت و طاقت فرسا کرده بود و بچه ها را مجبور به عقب نشینی تا مواضع از پیش تعیین شده نمود. و سرانجام در همین دفاع جانانه بود که گلوله ای از سمت دشمن بعثی در نزدیکی خودروی جیپ میول موشک تاو اصابت کرد و منجر به شهادت "پاسدار بهرام فروزانفر" و "عبدالرضا مهاجری مقدم" و شهید "احمد سگوندی" خبرنگار صدا و سیمای مرکز اهواز که در حال تهیه گزارش از عملیات بودند شد و به فیض شهادت نائل آمدند. بدليل شرايط خاص درحین عقب نشینی، بناچار پیکر مطهر همرزمانم به همراه جمعی دیگر از رزمندگان سپاه امیدیه و استان اصفهان و لشکر ۷۷ خراسان بیش از سه ماه در منطقه عملیاتی دارخوین به جا ماند. این عملیات به همراه تجارب گرانسنگ‌اش طلیعه ای شد برای عملیات آینده رزمندگان اسلام در شکستن حصرآبادان. و سرانجام پیکر مطهر سردار شهید بهرام فرزانفر به خانه اش بازگشت و پس از تشیع با شکوه در شهر اهواز، در كنار دیگر همرزمان شهيدش در آرامستان بهشت آباد آرام گرفت. پایان https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی ام نویسنده :خانم طیبه دلقندی موج تبعید و جابه جایی میـان زنـدان هـا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی ارودگاه هیجده در مناطق کردنشین بعقوبه عراق واقع شده بـود . حـدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهـر بـه آن جـا رسـیدیم . اردوگـاهی کـه دارای نُـه آسایشگاه نود نفره بود . میان پنج هزار اسیر این اردوگاه ، فقط ما دویست نفر از اردوگاه یازده و سیصد نفر از اردوگاه دوازده ، لباس زرد تنمان بود . بقیه آبی پـوش بودنـد و بـه همین دلیل به لباس زردها معروف شدیم . ساختمان این اردوگاه شامل پنج سوله بود که در هر سـوله هـزار اسـیر نگهداری می شد. از طرفی برخلاف سایر جا ها از استقبال با تونل مرگ خبـری نبود. حتّی در ابتداي ورود هر کس مریض بود میتوانست برود و دارو بگیرد . مزیت مهم دیگر این اردوگاه دستشویی هایش بود . نردهای، آسایـشگاه وتوالت ها را از هم جدا می کرد. در صورت باز بودن این نرده امکـان اسـتفاده از آنجا در همۀ اوقات فراهم میشد . شب ورود، شبی به یاد ماندنی بود . خیلی ها دوستان قدیمی شـان را پیـدا کردند. روبوسی بود و اشک و لبخند . صبح روز بعد ، براي اولین بار خواستند از ما آمار بگیرند . آماده به خـط شدیم تا افسر اردوگاه بیاید . آمارگیری از سوله های قبل شروع شـده بـود و بـه ترتیب جلو میآمد . مدتی نگذشت که سر و صدای عجیبی به گوشـمان رسـید . خیلـی جـا خوردیم. شعاری تکرار می شد. فکر کردیم خواب می بینیم. اول صدا ها نامفهوم بود ولی کم کم واضح تر شد . با فرمان «از جلـو نظـام « ،»! خبـردار »! ، اسـیر بایـد پاسخ میداد «: مرگ بر خمینی .» خشکمان زد . باورمان نمی شد که فشار دشمن در این اردوگـاه تـا ایـن حد زیاد باشد. زانوهایم سست شده بود . نوبت به ما رسید . وقتی با مقاومت لبـاس زرد هـا مواجه شـدند . افـسر دستور داد نگهبان ها با کابل بـه صـف ایـستادند و آمـاده تنبیـه شـدند . مهلـت مشورت خواستیم . تعداد ما خیلی کم بود . تصمیم گرفتیم با حیله از ایـن تنگنـا بیرون بیاییم . شـعار را از مـسیر اصـلی اش خـارج کـردیم، مـثلاً بعـضی مـیگفتنـد «خمیري»، تعدادي «جمیري»، عده اي می گفتند «: مرگ بـر حمیـرا «، » مـرد اسـت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرید کاپشن شهید حاج قاسم سلیمانی حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟ حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید. بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.زمانی حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحه‌ای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی. فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم. فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ به فروشگاه اون اومده و بین مردم قدم زده. حسن محمدی ❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• قبــل از انقــلاب دیــپلم گرفــت. درکنکــور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی قبـول شد. جنگ که شروع شد، تحصیل را رها کـرد و راهی جبهه شد. و آنقدر ماند تاهم به وظیفـه‌اش عمل کرده باشد هم در کنکور الهی شرکت کرده باشد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_ویکم نویسنده :خانم طیبه دلقندی ارودگاه هیجده در مناطق کردنشین
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 ودوم نویسنده : خانم طیبه دلقندی شـعار را از مـسیر اصـلیاش خـارج کـردیم، مـثلاً بعـضی مـیگفتنـد «خمیري»، تعدادي «جمیري»، عده اي می گفتند «: مرگ بـر حمیـرا «، » مـرد اسـت خمینی مرد، مرد، خمینی »، گاهی هم شعاری های پرت و پلایی مثل «مرگ بر بیکاری» «یا مرگ بر تریلی . »صداها توي هم میرفت قاطی می شد و واژه ها مفهوم اصلی خـود را از دست می داد. ما با حرارت و صدای بلند فریاد می زدیـم، در حـالی کـه لبخنـد رضایت بر لبهای افسر بعثی نقش بسته بود . اردوگاه هیجده، غیر از شعار اجبـاری اش از اردوگـاه یـازده بهتـر بـود . آرامش بیشتری داشتیم و کتک کمتری می خوردیم. استفاده از دستـشویی و آب در طول شبانه روز هم به این مزایا اضافه میشد . روزهای جمعه مسابقه ورزش داشتیم . ارتباطات گسترده تر بـود . بیـشتر اسرا از عملیات مرصاد و ارتشی بودند . بچه های خوب زیادی میانـشان بودنـد . کلاسهای عقاید، احکام، تـاریخ اسـلام، قـرآن و زبـا ن، رونـق گرفـت . زمینـه برگزاری نمازهای جماعت دو سه نفری فراهم شـد . عراقـی هـا زیـاد بـه پـر و پایمان نمی پیچیدند، ولی همۀ ما سعی میکردیم جانب احتیاط را رها نکنیم . آسایشگاه سه را خالی کردند و همه جرَبـی هـا را آن جـا جمـع کردنـد . جرب نام عربی بیماري گال است . براي درمان ، بچه هـا مجبـور بودنـد لخـت شوند و پماد به زخمها بمالند . براي بازدید از آسایشگاه جربی ها یک سرهنگ و چنـد افـسر دیگـر بـه اردوگاه آمدند. اتفاقاً ورود آنها مصادف شد با نماز جماعت آسایشگاه دو همه ر ؤیاهایمان به باد رفت . سرگرد عصبانی شد. دستور داد افراد فعـال از جمله من مجازات شویم . در کنار بند ما دیوارهای بلندی سر به آسمان کشیده بود . به این زنـدان ،قلعه می گفتند. از آن جا اصلاً امکان دیدن بیرون وجـود نداشـت . اطـراف سـیم خاردار بود و دیوار . قلعه را اتاق اتاق ساخته بودند . ظرفیت آن جا دویست و پنجاه نفر بـود . ولی عراقی ششصد نفر را به زور در اتاق ها جا میدادند. فرمانـد ، کـل قلعـه یوسف نامی بود . قدرت و نفوذ یوسـف از آن جـا ناشـی مـی شـد کـه دامادشـان فرمانده کل اردوگاه بود . یوسف هر کاری که می خواسـت مـی توانـست بکنـد . چند بار شـاهد بـودیم کـه قـرآن را آتـش زد و از تـوهین بـه مقدسـات هـیچ واهمه اي نداشت . به خائنی به نام علی از کرمانشاه مسؤولیت ششصد زندانی را سپرده بودند . آن روز ، بیست و چهار آذر سال شصت و هشت ، مـرا بـه قلعـه منتقـل کردند. در ابتداي ورود کتک جانانه ای خوردم . بعد نوبـت «سـر پـایین » شـد و حرکت یک نفره . بعد از مدت کوتاهی یقین یافتم که اینجا اگر کسی زیر کتـک و شکنجه جان بدهد برای احدی مسؤولیت ندارد . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• وقتی بچه‌ها توی زمین فوتبال جمع شـدند، غلام همه را از نظر گذراند. علی آقا نبود. رو بـه من کرد و گفت: «صاحب! برو علـی آقـا را صـدا کن و گرنه امروز...» حرفش را خورد. وقت زیـادی نداشـتیم. بـه سرعت رفتم به طـرف خانـه علـی آقـا. در زدم، برادرش در را باز کرد. علی آقا منزل نبود. گفت: «رفته مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.» به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. بازشد. علی آقا شـلنگ بـه دسـت، داشـت مسجد را آب و جارو می کرد. خیلی گرم از من استقبال کرد. یادم رفت برای چه کاری آمده‌ام. شروع کردم به کمک. چند دقیقـه ای گذشـت. یکباره از جا پریدم و داد زدم: «علی آقا... زمین فوتبال... غلام...» دستپاچگی مرا که دید، گفت: «چـه خبـره؟ چیه؟» گفتم: «غلام مـن رو فرسـتاده دنبـال شـما. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.» خونسرد و آرام گفت: «همین؟ نگران نبـاش. اول کار اینجا باید تموم بشه.» دلشوره ام را از بین برد امـا تـه دلـم نگـران بازی بودم. علی آقـا بعـداً همـه چیـزرا درسـت کرد. راوی: عبدالصاحب رومزی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: به علی جلاد معروف شده بود . گاهی هم علی کُرده صدایش مـی زدنـد.گروهبان یک ارتش بود ولی هیچ اعتقادي به نظام نداشت . یوسـف مـسؤولیت زندانی های قلعه را به او داده بو د. او برای اولین بار ، ایده شـعار اجبـاری را بـه یوسف پیشنهاد کرده بود . از طرفی به او گزارش می کرد که بعضی شـعار هـا را درست نمی گویند. کار به جایی رسید که یوسف گاه نصف شـب بـه جـان مـا می افتاد. اسرا را یکی یکی بیدار می کرد و فرمان «از جلو نظام، خبـردار » مـی داد و اسیر باید با صدای بلند می گفت «: مرگ بر خمینی . » در این میـان خیلـی هـا از این کار امتناع میکردند و به شکنجه های وحشتناکی دچار میشدند . اوضاع قلعه خیلی به هم ریخته بود . باید آستین بالا مـی زدیـم و کـاری میکردیم. یکی از بچه ها به نام صادق دشتی از اهـالی خوزسـتان ر ا بـرای ایـن کار مناسب دیدیم . صادق سپاهی بود ولی با درایـت و زرنگـی خـودش را لـو نداده بود . از آن طرف باید دل علی جلاد را نرم می کردیم. پول روی هم گذاشـتیم و ساعتی به مبلغ دوازده دینار برایش خریدیم . مبلغی که معادل حقوق چنـدین ماه ما بود . علی جلاد هم در عین ریاست ، مثل همه ما اسـیر بـود و بـه شـدت نیازمند محبت و احترام . هر وقت هم سیگار می خواسـت سـریع در اختیـارش میگذاشتیم. به این ترتیب به صادق اعتماد کرد و توانستیم او را در کنـار علـی جا بزنیم . صادق کارش را بلد بود . همۀ بچه هـای خـودی و مخلـص را مـسؤول حمام، توالت، دیگ و نان گذاشت. من مسؤول تقسیم نان و دسر شدم . اوضاع خوب پیش می رفت کـه متأسـفانه بـد آوردیـم . صـادق قـبلاً در اردوگاه یازده بود . دو نفر که قبلاً با او هـم بنـد بودنـد، او را شناسـایی کردنـد . صادق لو رفت و ما شکست خوردیم . چسبیده به زندان ، اتاقی به ما دادند . قبل از ما هر بار که زنـدانی جدیـد می آوردند، از مسؤولین کار ها میخواستند آن ها را کتک بزنند . آن ها هـم بـرای چاپلوسی و خود شیرینی این کار را میکردند . اولین بار که به ظرف ورود دستور دادند زندانی جدید را کتک بزننـد ، آنها خودداری کردند . اصرار عراقی ها بی فایده بـود . عاقبـت کتـک کـه نزدنـد هیچ، خودشان هم کتک مفصلی خوردند و بر کنار شدند . از آن به بعد هر بار که از ما خواستند ، پاسخ دادیم که ما اسیریم و حـق زدن هیچ اسیري را نداریم . مقاومت مان کار خودش را کرد و نگهبانان دیگر این درخواسـت را از مـا نکردند . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰
دست خط شهید محمدرضا حقیقی شهیدی که در موقع دفن، لبخند زیبایی به ما زمینیان تحویل داد و رفت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• بچه‌های مـسجد دور علـی آقـا جمـع شـده بودند. رفتم برای همه چای آوردم. دو نفر تـازه‌وارد هم آمده بودند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود. جلوی آنها هم چای گذاشتم. یکی که بزرگتر بود. در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند بـه طـرف کتابخانه. کلید کتابخانه فقط دست علی آقا بود. بعدها فهمیدم اطلاعیه‌هـای امـام، کتـابهـای ممنوعه و... را در گوشه‌ای نگهداری می‌کرد. آن دو نفر هـم حـسین علـم الهـدی و محـسن رضایی بودند. راوی: عبدالصاحب رومزی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
↶‌○•° ای شـهیـد °•○ ↷ مےشود نـگاهے بردل من ڪنے زنــگار ، وجودم را احاطہ ڪرده بہ نگاهتـ محتاجم دستم را بگیـر 📸شهدای مدافع حرم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1