فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 زهرا
ای دست علی
پابست علی
ای نسبت حیدر به علی
صلی الله و علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #فاطمیه #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایا ؛ ما مُسلح به نام توایم
و بزودی دنیا آرام میگیرد
با ظهور حجت تو ...
ان شاءالله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بعضی خاطرات و جریانات هستن که خیلی خاص هستن
هم خاص هستن و هم باید خاص خوند و دل رو داد به اون روزا
برا اونایی که نبودن درکش خیلی سخته
اونایی هم که بودن شک نکنید با یه حالی می خونن که صدای شکستن دلشون رو میشه شنید
این قسمت رو دلی بخونید و اگه خواستید ، چیزی بنویسید و حالتون رو بیان کنید
گزارش به خاک هویزه ۶۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرار بود بچههای سپاه یک گردان ۳۰۰ نفره را وارد عملیات کنند. نیروها از سوسنگرد، اهواز و جاهای دیگر آمدند و در هویزه مستقر شدند. از اصفهان گروهی به فرماندهی برادر فرزانه آمده بودند. بچههای مسجد سلیمان هم به فرماندهی برادر کریمپور آمده بودند. گروههای مختلفی از مشهد، سبزوار، تهران، شیراز و جاهای دیگر در میان بچههای سپاه به چشم میخوردند. عده زیادی از آنها، از جمله دانشجویان پیرو خط امام بودند که در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در روز سیزدهم آبان ۱۳۵۸ شرکت کرده بودند.
شب چهاردهم دیماه فرا رسید. کلیه هماهنگیها را انجام دادیم و همه چیز برای عملیات شب پانزدهم آماده بود. یکی، دو شب قبل از عملیات، برادر صادق آهنگران آمده و برای ما نوحه جالبی خواند.
در آن مقطع از جنگ احساس میکردیم قبله جنگ هویزه شده است. شهری کوچک و دورافتاده اما دارای نامی پرآوازه. نماز را پشت سر علمالهدی اقامه کردیم. نماز که تمام شد، سید حسین به من گفت: «یونس، ماشین را روشن کن!» من ماشین را روشن کردم و علمالهدی خودش پشت فرمان نشست. من هم جلو کنار دستش نشستم. قرار شد نیروهایی را که آمده بودند از سیاهی شب استفاده کنیم و ببریم جلوی تانکهای ارتش خودمان مستقر کنیم تا فردا صبح آماده رزم باشند. ما در آن روزها تنها یک ماشین لندکروز بیشتر نداشتیم. همه کارهایمان را با همان یک ماشین انجام میدادیم. گروههای سپاهی را یکی یکی توزیع میکردیم، سوار ماشین کرده و به جایی که از پیش مشخص شده بود میبردیم. رانندگی ماشین در همه مراحل را خود سید حسین انجام میداد. چندین بار بچههای مختلف را بردیم و پیاده کردیم. وقتی هم که میرسیدیم، حسین خودش پیاده میشد و نیروها را راهنمایی و هدایت میکرد تا در چه مکانی مستقر شوند. تا حوالی ساعت یک بامداد کارمان طول کشید و همه را مستقر کردیم. فقط هسته اصلی سپاه هویزه که همان ۵۰ نفر بود، در مقر باقی ماند. ساعت یک و نیم که به مقرمان برگشتیم، من و حسین حسابی گرسنه، خسته و کوفته بودیم. مقداری نان خشک گیر آوردیم و گرسنگیمان را برطرف کردیم.
بچهها پروانهوار آمدند و گرد حسین نشستند. همه شور و شوق خاصی داشتیم. فردا برای ما روز سرنوشت بود. عملیاتی که هفتهها و ماهها در آرزویش بودیم، در شرف تحقق بود. کسی تا صبح سر به بالین نگذاشت. عدهای نماز شب خواندند، عدهای دعا و نیایش کردند. جمعی هم از همدیگر خداحافظی کردند. فضای معنوی خاصی بر سرتاسر مقرمان حاکم شده بود. آن شب نمیدانم چرا، من در فکر شهید اصغر گندمکار و شهید رضا پیرزاد افتادم. با خود فکر کردم که به زودی آنها را در آن دنیا ملاقات خواهم کرد. حال عجیبی داشتم. یادم است برادر جلالی آن شب آبی گیر آورد و به سر و صورت خود صفایی داد، انگار که میخواست به حجله عروس برود. غفار درویشی هم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک، داشت وصیتنامهاش را مینوشت. چند نفر داشتند با هم شوخی میکردند. آن شب حسین، حسین هر شب نبود، برای من مسجل شده بود که آخرین شب زندگی حسین است و فردا قطعاً به شهادت خواهد رسید. از ما برای غسل شهادت آب گرم خواست. به او گفتم: «آقا سید! خدا خیرت بدهد، تو هم توی این هیر و ویر برای غسل کردن وقت گیر آوردی؟»
علم الهدی در پاسخم گفت: «هر طور شده آب پیدا کنید تا غسل کنم.»
گفتم: «مگر میخواهی به ملاقات کسی بروی که به غسل نیاز داری؟»
علم الهدی با لحن آرامی به من گفت: «بله، میخواهم به ملاقات کسی بروم.»
من که حسابی از مرحله پرت بودم، گفتم: «تو فردا فرمانده ما هستی، کجا میخواهی بروی؟! باید بمانی نزد ما.»
علم الهدی تبسمی کرد و گفت: «میخواهم به ملاقات خدا بروم.»
سکوت خاصی بر فضا حاکم شد. من گریهام گرفت. احمد خمینی که کنارم ایستاده بود، گفت: « یونس ! این حسین شهید میشود، نگذار فردا در عملیات شرکت کند!» به احمد گفتم:
ایشان فرمانده من است، نه من فرمانده ایشان.
آن شب حسین طوری رفتار کرد که برای همه ما مسجل شد شب آخر زندگیاش است و فردا از میان ما خواهد رفت و به اصغر و رضا خواهد پیوست. غفار درویشی آب آورد و آب ریخت و حسین سرش را شست. غسلش که تمام شد، به مسؤول انبار گفت:
«در انبار لباس نو داری؟»
«بله!»
«میان بچهها توزیع کن!»
برخیها رفتند و لباس نو نظامی گرفتند و به تن کردند. پیام حسین را آنها خوب فهمیده بودند. آن شب سید حسین علم الهدی نماز شب با حالی خواند و حسابی گریه کرد و خودش را سبک کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
1_455539739.mp3
382K
🍂 نوحه سرایی
بعد از آزادی شهر هویزه
⏪ شهر عشق و شور و ایمان
تربت پاک شهیدان
آرام خاموش
آرام خاموش
🔻 شعر: حبیب اله معلمی
🔻محل اجرا: هویزه
🔻 زمان اجرا: سال (1360) در دعای کمیل شب مبعث / در این مراسم باد بسیار شدیدی وزید و پلاکاردها و داربست ها را به هم پیچید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 میشه جارو نزنی
من بمیرم که
به خادمههات رو نزنی
میشه وقتی راه میری
تو خونه زانو نزنی
صلی الله و علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #فاطمیه #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات زنان
از دفاع مقدس
راویان: نوشين نجار
زهرا حسينی
┄═❁🔸❁═┄
▪︎ مخالف با حضور
دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند.
من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمی آیم. چون من دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بود.
پدرم بخاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم.
اما مخالفت با حضور زنان و دختران در
خرمشهر تنها به خانواده ها محدود نمی گشت. بلکه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند،
ترس از اسارت،
عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود.
••••
روبروی مسجد جامع خرمشهر، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران، آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله «شیخ شریف» دکتر شیبانی را مجاب کرده
بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم.
شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت می خواهد، غذا می خواهد، کارهای پشتیبانی می خواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #زنان
#خرمشهر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂