eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت957 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۸ کاظم تازه می فهمم اینکه می گویند خدا دنیا را به آدم داده یعنی چه ؟ از خدا که پنهان نبود خودم بیشتر از سوگل و حاج حیدر اشتیاق پسر داشتن در وجودم بود ولی دلم می خواست نظری خلاف نظر همسرم داشته باشم تا اگر بچه پسر نشد لااقل او با تصور اینکه من به مراد دلم رسیده ام اندوهگین نشود دنیا چه قشنگ می شود با حضور یک فرزند همان طور که یک سالی هست قشنگ شده با حضور سوگل عزیزم از خانه که بیرون می زنم سمت مدرسه می روم مدرسه تعطیل بود البته برای بچه ها مجبور بودم فیلم های آموزشی برای بچه ها را در مدرسه تهیه کنم سرعت اینترنت بین چهار دیواری خانه ی ما افتضاح بود ساعت از یک گذشته که قصد بازگشت به خانه را می کنم از آقای حافظی مدیر مدرسه خداحافظی کرده و سمت خانه روانه می شوم هنوز تا خانه فاصله دارم که تازه به یاد می آورم قرار بود یک ربع بعد از تماس با حاج حیدر دوباره رنگ بزنم آنقدر مشغول کار شدم که فراموش کردم اصلاً چرا خودش تماس نگرفت ؟! با دیدن آقا ذبیح ا... که از روبه رو می آمد بی خیال می شوم و دستم را به علامت احترام بلند می کنم - سلام آقا ذبیح احوال شما ؟ - سلام کاظم جان چطوری پسر ؟ حاج خانوم خوبه ؟ - سلامت باشید شما چطورید ؟ این وقت روز نباید پیش دام باشید ؟ - چرا چی بگم ؟ گوسفند حاجی سر زا رفت ! گله رو سپردم به علی اومدم خبرش کنم گفتم این روزای آخر داخل آغل نگهش داره گوش نکرد ! - ای بابا حیوونی ! هر دو تلف شدن ؟ - نه ! شکر خدا بره زنده موند من برم دیگه ، فعلاً... او را به خدا سپرده و از هم جدا می شویم فکر نمی کردم روزی از راه برسد که شنیدن خبر مرگ یک گوسفند مرا اینگونه منقلب کند بیچاره بره ی بی مادر شده ! گوشی به دست همان طور که سمت خانه می رفتم دوباره شماره ی حاج حیدر را می گیرم یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... کم کم از جواب دادن ناامید می شدم که بالاخره تماس برقرار می شود - الو حیدر ! - الو .... کاظم پیام .... میدم .... تماس قطع می شود ! صدای خفه و گرفته اش را که می گذارم کنار سرفه هایش رنگ خطر کنار گوشم به صدا در می آید او هم مبتلا شده .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت958 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• منتظر نمی مانم ، به سرعت انگشتانم روی حروف به حرکت در آمده و پیامکی برایش می فرستم و او چه خوب حالم را درک می کند که به سرعت پاسخم را می فرستد " چی شده حیدر ؟ کروناست ؟ " " آره دو روزه که ناخوشم ولی امروز صبح دیگه قفل کردم " " ای بابا دکتر چی ؟ رفتی ؟ سطح اکسیژن خونتو کنترل کردی ؟ حیدر غرور پاپیچت نشه از خودت غافل بشی " " حواسم هست با بچه که طرف نیستی فقط موندم چجوری با عزیز جون حرف بزنم ازش خبر داری ؟ " " دیشب رفتیم پیش بی بی نگران نباش امشب خودم از همون جا زنگت می زنم داستان و جمع می کنیم ببین ، فقط شماره ی ای رفیقتو‌ واسم بفرست همون که دروغ تحویلم داد ! " اینبار چند استیکر برایش می فرستم حال بدی را تجربه می کنم ولی قبل از هر چیز باید به او روحیه می دادم بالاخره این یک هفته دوره ی بیماری او نیز باید سپری میشد فقط کاش در این شرایط تنها نبود ! به خانه می رسم و تمام تلاشم را به کار می گیرم تا حرفی از بیماری حاج حیدر نزنم هم مامان و هم سوگل حاج حیدر را ویژه عزیز می داشتند - سوگل خانوم کجایی ؟ - اینجام بیا این ظرفا رو ببر عزیزم - ای به چشم ! همراه سوگل اسباب ناهار را به اتاق می برم و در دلم خدا خدا می کنم هیچ کدام در مورد تماس با حاج حیدر از من چیزی نپرسند ولی اینبار آنقدر خوش شانس نیستم که دعایم به سرعت سمت اجابت روانه شود هنوز دومین قاشق از غذا را سمت دهانم نبرده بودم که سوگل در مورد حاج حیدر می پرسد - بالاخره حاج حیدر زنگ زد ؟ - هیم ؟ نه ، یعنی پیام داد انگاری یه جلسه ای بود که گفت نمی دونه حرف بزنه حالا سر شب زنگش می زنم سری به تایید تکان داده و مشغول می شود نفس آسوده ای می کشم شکر خدا اینبار گیر نداد ! بعد از ناهار هم خودم را به یک خواب اجباری میهمان می کنم ذهنم حسابی درگیر شده نه می توانم خودم را به حیدر برسانم و در این شرایط کنارش باشم نه می توانم بی تفاوت از کنار مشکل برادرم بگذرم ....... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت959 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• منتظ
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ساعت هنوز به هشت نرسیده که همراه سوگل و مامان سمت خانه ی بی بی راه می افتیم سوگل یک ظرف شیرینی هم برای بی بی جان آماده کرده - سوگل خانوم آروم ! ای بابا ، انگار نه انگار بار شیشه داره یواش برو خانوم الان نباید بزاری آب تو دل پسرم تکون‌ بخوره - فقط پسرت دیگه !!! - راست میگه مادر یواش برو قربونت برم ساده نگیر سوگل جان - چشم ! دستم را سمت سوگل دراز کرده و انگشتانش را به اسارت انگشتانم در می آورم لبخندش عین خوشبختی بود به خصوص وقتی به رضایت مامان پیوند می خورد بی بی جان مثل همیشه ، مثل هر شب با روی باز از ما استقبال می کند سر زدن به او شده بخش مهمی از زندگی مان - سلام بی بی جون مهمون نمی خواید ؟ - قدم سر چشم سلام به روی ماهت دختر قشنگم مبارکت باشه مادر الهی که شیر پسرت به سلامتی به دنیا بیاد - بی بی جون خیلی جدی گرفتیا نشنیدید یه وقتایی تا شب قبل از به دنیا اومدن بچه پسره یهو وقت زایمان میشه دختر ؟! - بیا ببینم پسر بیا خودشیرینی نکن هر چی که خدا بده خواستنیه خوبی مریم ؟ - سلام بی بی قربونت برم بفرمایید ، دهنتونو شیرین کنید دیدی بالاخره خدا نظر لطفشو به ما انداخت ؟ - آره مادر خدا که قربونش برم همیشه با ماست ، کنار ماست ، به فکر ماست سوگل مادر برو زیر کرسی بشین لپات گل انداخته کاظم جان دیگه به سلامتی پسرت دنیا اومد فکر یه ماشین باش که به زن و بچه ت سخت نگذره مادر چشم می گویم و کنار سوگل می نشینم مثل هر شب بساط چای بی بی به راه است سماور قل قل می کند ظرف شیرینی را همراه کاسه ی نقل بادام که آخرین بار حاج حیدر برایش خریده بود روی کرسی می گذارد یاد حاج حیدر می افتم و حال خوشم ضایع می شود حالا چکار کنم ؟ تماس بگیرم یا نه ؟ - زحمت نکش بی بی - چه زحمتی ، یه چای تلخ که دیگه این حرفا رو نداره کاظم جان ! یه زحمت بکش شماره ی حاج حیدرو بگیر ببینم امروز صبحم زنگ نزده ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت960 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ساع
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۱ دلم جوش و خروشی را تجربه می کند بی حساب لبخند می زنم و چشم گویان گوشی را به دست می گیرم ظاهراً شماره گیری می کنم و گوشی را کنار گوشم نگه می دارم ، در همان حال الکی حرف می زنم تا ذهن جمع را منحرف کنم - ارتباط برقرار نمیشه ام وز از صبح خطا مشکل داشت حتماً بخاطر همین نتونسته زنگ بزنه نهایت نشد صبح زنگ میزنم کارخونه حتماً سرش خیلی شلوغه ، گفته بود دوشنبه بازدید دارن ! - باشه مادر عیب نداره چایتو بخور سرد نشه چای می نوشم در حالی که به دروغ شاخدارم فکر می کنم حالا امشب را پشت سر گذاشتیم ، فردا صبح چه ؟ این بیماری لاکردار را خودم تجربه کرده بودم ، یک هفته اسیر اتاق و تنهایی و درگیر با نگرانی مامان بودم حالا تا صبح چه اتفاقی می خواست بیفتد جز وخیم تر شدن اوضاع ؟ گرفته شدن بیشتر صدایش ؟ بیشتر شدن سرفه هایش ؟! تا زمان بازگشت به خانه دو مرتبه ی دیگر هم تظاهر به زنگ زدن می کنم فقط تظاهر ! - کاظم ! خوبی ؟ پتو را کنار زده و با کلافگی وسط تشک می نشینم شب از نیمه گذشته و سوگل که مدتیست شب ها خوب نمی خوابد امشب متوجه بی قراری ام شده - بخواب چیزی نیست - هست ! جون سوگل چیزی شده ؟ خونه ی بی بی هم بودیم کلافه بودی - ای بابا ! باز جون خودتو قسم خوردی ؟ سوگل ! - جان ؟ قلبم اومد تو دهنم بگو دیگه - حاج حیدر .... کرونا گرفته ! - وای خدا حالش.... حالش الان چطوره ؟ - آروم باش نگفتم که تو هول کنی قربونت برم حالش بد نیست ولی ظهر که زنگ زدم نفس نداشت حرف بزنه پیام دادیم ، فهمیدم خونه بستریه حالا فردا صبح به بی بی چی بگم ؟ - پس بگو ... با قشنگ حرف میزدم شاکی بود که حاج حیدر جوابشو نمی‌ده به اونم پیام داده بود که سرم شلوغه کار دارم آهی ، طفلی نخواستن نگرانش کنه دوباره دراز می کشم و سوگل را هم به خواب دعوت می کنم دلم آشوب است ذهنم درگیر است اگر شرایط همسرم اینچنین نبود حتماً خودم را به حاج حیدر می رساندم تا این قدر تنها و غریب و بی کس نباید به امید اینکه فردا روز بهتری باشد و خبرهای بهتری به ما برسد پلک بسته و سعی می کنم بخوابم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت961 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲ حاج حیدر تازه می فهمم روزهایی که قمر درگیر این بیماری لعنتی شده بود و می گفت توان ندارد تا جرعه ای آب بنوشد راست می گفت تا بحال چنین حال بدی را تجربه نکرده بودم نفس در سینه ام حبس شده و ذره ذره بالا می آید جوری که جان کندن را با تک تک سلول های تنم احساس می کنم - بیا ! اینو بخور ببینم ، مسلم زنگ زده به مادرش گفته آب هویج خیلی خوبه - نمی ... خورم - بیخود لوس کرده خودشو باز کن دهنتو ببینم دهان باز می کنم تا به علی که با مهربانی پرستاری ام را بر عهده گرفته بود بتوپم ولی سرفه امان نمی دهد از زیر دو ماسکی که صورتم را پوشانده بود به زور نفس می کشم با دست به علی اشاره می کنم از اتاق بیرون برود به محض خروجش ماسک را از روی صورتم بر می دارم سرفه می کنم ، سرفه می کنم ، سرفه می کنم جوری که خراشیده شدن گلویم را حس می کنم به زور نفس می کشم بریده بریده ، ذره ذره ، اندک اندک اکسیژن را به ریه هایم هدیه می دهم از صبح چندمین باریست که این حال را پیدا کرده ام مرگ را پیش چشمم می بینم چه حال دردناکی دارد آنکه به چوبه ی دار رسیده و طناب دور کردنش می پیچد - بهتری ؟ سر تکان می دهم و دراز می کشم خدایا این دیگر چه بلاییست که نازل کرده ای ؟ من که قدرت بدنی داشتم به این حال و روز افتاده ام بیچاره قمر چی کشیده بود با آن جثه ی ضعیف و ریزه میزه نگاهم سمت گوشی کشیده می شود دیشب دو مرتبه پیام داده و هر دو بار گفته بودم هنوز در کارخانه هستم و جلسه دارم امروز هنوز یادم نکرده شاید دلخور شده باشد ای بابا - بیا داداش این آب جوشو بخور لااقل راه گلوت باز بشه خفه شدی ! استکان آب را از دستش می گیرم راست می گفت ، با نوشیدن چند جرعه آب ولرم کمی آرام می گیرم - برو ... دور و برم....نباش....نگیری ... سر تکان داده و اتاق را ترک می کند در را پشت سرش می بندد و من بی حال و بی رمق پلک می بندم دلم خواب می خواهد دیشب تا صبح بیدار بودم ، بیدار و بد حال با دلهره نفس کشیدن را تجربه نکرده بودم که آن هم به لطف این بیماری محقق شد می ترسم دوباره سرفه گریبان نفسم را بگیرد هنوز خواب با چشمانم دست دوستی نداده که گوشی می لرزد نگاهم روی شماره می نشیند ای وای عزیز جان بود ، از خانه تماس می گرفت ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6