🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1168
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۸
- نه بابا ، مزاحم نمیشیم
حالا نماز بخونم بعد شام میایم دیدن گل پسرت !
- از کی تا حالا یاد گرفتی با من تعارف کنی ؟
خاله از ظهر که فهمیده شما برگشتید روستا داخل آشپزخونه سنگر گرفته !
- زشته قربونت
خانومت هنوز از جا بلند نشده
به قول بی بی بزار ده روز بگذره بعد میایم ولیمه ی آقا زادتو می خوریم
- یعنی یه وقتایی همچین فاز مهندس بودن میگیری باورم میشه ما رو از خودت نمی دونی حاج حیدر
سوگل خواهرته ؛ یادت رفته ؟
سری به تایید تکان می دهم
می دانم خودش هم خوب می داند الان حضور من کنار سوگل درست نیست ولی حق داشت
رابطه ی ما مثل دیگران نبود
سوگل را خواهر کوچکم می دانستم
- چشم
اگه تو مصلحت رو در این میدونی چشم
نمازمو بخونم ؟
- حتماً!
بریم پایین که بی بی تنها مونده
همراه یکدیگر از پله ها سرازیر می شویم
شب چادر سیاهش را بر سر آسمان کشیده
خیلی خوابیدم
حسابی خستگی از تن به در کرده و سرحالم
این خواب هم نعمت بزرگی بود !
کاظم وارد اتاق می شود و من برای تجدید وضو به دستشویی کنار حیاط می روم
دوباره قمر در خوابم خودنمایی کرده و من درگیر خاطرات او می شوم
یاد روزی می افتم که سد بابا قفل در مستراح را شکسته بود
به ناچار چند روزی جای در ، پرده زده بودیم
چه با مزه بود تعجب کردنش از این کار
چه با مزه بود اعتراضش نسبت به این راهکار ابتدایی
چه با مزه بود خنده های ریز ریزش وقتی داخل حیاط و پشت پرده ی مستراح یکدیگر را ملاقات می کردیم
وضو گرفته از چهار دیواری تفکر خارج می شوم
نگاهم بی اراده ی من سمت اتاق کنار راه پله کشیده می شود
جایی که او نامش را گذاشته بود کارگاه
چقدر امشب جای خالی اش را احساس می کنم
چند روز بودن زیر سقفی که او زندگی می کرد مرا بد عادت کرده بود
دلم هوایی شده !
انگار پشت پنجره ایستاده و از گوشه ی پرده مرا نگاه می کند
یواشکی دید زدن هم عالمی داشت
نگاهم را که شکار می کند پرده را انداخته و دل به تاریکی کارگاهش می سپارد
نگاه از اتاق خالی و سوت و کور و تاریک قمر گرفته و سمت اتاق عزیز جان می روم
فعلاً چاره ای جز هضم کردن این درد فرو خورده نداشتم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1168 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1169
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۹
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر ...
سلام نماز را داده و بر می خیزم
عزیز جان و کاظم به انتظار من ایستاده اند
بر خواسته و داخل اتاق کناری به سرعت لباس عوض می کنم
کم چیزی نبود ؛ به دیدار علی آقا ترابی می رفتیم !
کت شلواری که همراه قمر خریده بودم پوشیده و آخرین نگاه را داخل آینه به خودم می اندازم
می خواهم از اتاق بیرون بروم که دلم نمی آید آخرین آمار را به او ندهم
به سرعت انگشتانم دست به کار شده و پیامکی برایش می فرستم
این هم راه بدی نبود برای آرام کردن دلی که حالا دلتنگ حضورش بود
* از حیدر به حنا خانوم !
از حیدر به حنا خانوم !
کت شلوار پوشیده و حاضر و آماده همراه عزیز جون و پدر بچه میریم دیدن علی آقا
جات خیلی خالیه
حالا برگشتیم گزارش بعدی ارسال میشه
فعلاً !
گوشی را داخل جیبم می گذارم و از اتاق بیرون می زنم
چقدر انتظار امشب و این لحظه را کشیده بودم
واقعاً حس عمو بودن داشتم !
- ببخشید !
- خدا ببخشه
میبینم که همون تیپی رو زدی که شب عروسیمون زده بودی
- دیگه دیگه
چه کنیم ؟ یه داداش که بیشتر نداریم
- قربونت !!!
با لبخندی که حالا روی لب های هر سه نفرمان نشسته بود از خانه بیرون می زنیم
به ناچار همین فاصله ی کوتاه تا خانه ی خاله حلیمه را با ماشینم می رویم
عزیز جان پا درد داشت !
- بفرمایید ، بفرمایید !
بی بی جون قدم سر چشم ما گذاشتید
حاج حیدر خوش اومدی
کاظم با ذوقی که بیشتر سرچشمه گرفته از هیجانات پدرانه اش بود تعارف می کند
در خانه توسط رضا ، باجناق گرامی باز می شود
مثل همیشه با آرامش و روی گشاده برخورد می کند
وارد می شویم
حدس می زدم امشب خاله حلیمه همه را دعوت کرده باشد
البته اینکه مش مراد نیامده هم قابل حدس زدن بود !
- ماشالا ، ماشالا
هزار الله اکبر ، چشمم کف پاش چه پسری !
- ممنون بی بی جون
پسرم سلام کرده !
- سلام به روی ماهش
خودت خوبی مادر ؟
- الهی شکر
خیلی خوشحالم از دیدنتون بی بی جونم
عزیز جان و سوگل احوالپرسی می کنند
وسط تعارف کردن هایشان خودم را وسط انداخته و اظهار وجود می کنم
- به به !
چه پسری
چطوری مامان خانوم ؟
مبارک باشه مادر علی !
- سلام حاج حیدر
وای مرسی
دست بوس شماست گل پسرم
- ای جانم
علی نگهدارش باشه .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1170
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۰
- پس کلی ماجرا داشتی !
- آره ، چه ماجراهایی ....
بعد از شام زن ها را کنار نی نی کوچولو تنها گذاشته و همراه کاظم به حیاط می آئیم
حالا که ماجرای سفر به تبریز و اصفهان را برای کاظم تعریف کرده ام و او نیز کارهایم را تایید کرده خیالم کمی آسوده شده که مسیر اشتباهی را در پیش نگرفته ام
به رسم گذشته پیت حلبی را از تکه های چوب پر کرده و آتشی به پا می کنیم
روی دو کنده ی درخت که آنها هم قدمتی به اندازه ی دوران نوجوانی ما دارند نشسته ایم
- میدونی از کی سیب زمینی آتیشی نخوردم ؟
- از وقتی آقا شدی
از وقتی مهندس شدی
از وقتی تهران نشین شدی
از وقتی با از ما بهترون می پری
بازم بگم ؟ یا بسه ؟
خنده روی لب هایم جوانه می زند
کنایه های کاظم هم دوست داشتنی بود ، درست مثل خودش
- شما هم بگو داداش
بگو
- ناراحت شدی ؟
- بچه ای تو ؟ ناراحت ؟ اونم از تو ؟
نه بابا
دارم به این فکر می کنم پشت تمام شوخی ها یه رگه ی خیلی باریک از جدیت وجود داره
راست میگی
یه وقتایی که میشینم با انصاف در مورد روزای گذشته فکر می کنم می بینم که بد نمیگی
من شیش ماه توی برزخ زندگی کردم تا بفهمم غرور آدما رو زمین می زنه
الان این آتیش و این سیب زمینی که قراره نصیبم بشه و این شب سرد بهاری واسم با تمام ثروت دنیا برابری می کنه
- عالیه !
اینکه آدم یه جایی از زندگیش بفهمه باید عوض بشه ، اصلاح بشه ، درست بشه ، خیلی خوبه
گاهی لازمه پاک کن برداری غلط های املایی و عملی زندگیتو پاک کنی
نگاهم را از آتش می گیرم
هنوز مانده تا به خاکستر نشیند
هنوز مانده تا سیب زمینی ها با گرمای زیر خاکستر نرم و پخته شوند
- چه خوبه گاهی کسی باشه که آدمو هوشیار بکنه
الان تو حکم همون هشدار زندگی رو داری واسم
همیشه باش کاظم جان
همیشه باش !
- قربونت برم داداش
قربونت برم که بدی های منم خوب میبینی
دوباره نگاهم را به شراره های آتش می دهم که هنوز فروننشسته
امشب چرا دلم دوباره هوایی شده ؟
هوای روزهای گذشته ، سال های گذشته ، حتی گرفتاری هایی که روزها از آن ها می گذرد
- شنیدید چای نطلبیده نیمی از مراده ؟
صدای رضا از پشت سر بلند می شود و مرا از خاطرات پر خطر روزهای گذشته بیرون می آورد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1170 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1171
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۱
لبخند می زنم ، اینبار به روی رضا که سینی چای به دست از راه رسیده بود
پسر مش مراد حرف از مراد می زد !
- زحمت کشیدی !
- زحمتی نیست ، بفرما !
دست دراز می کنم و سینی چای را می گیرم
رضا از کنار دیوار کنده ی دیگری آورده و کنار پیت حلبی می گذارد
حالا سه زاویه شده ایم که اتصال ما می توانست سه ضلع یک مثلت را ایجاد کند
ولی حیف که هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افتاد
دنیای رضا هزاران فرسنگ از دنیای من و کاظم دورتر بود
هر چه ما دو نفر به جبر زمانه و نداشتن هایمان مرد بار آمده بودیم او هنوز هم پسر کوچولوی مادرش بود !
- ایشالا ولیمه ی کوچولوی شما رو بخوریم آقا رضا
بر خلاف انتظارم هیچ نمی گوید
نه آمین دعایم از دهانش خارج می شود نه حرفم را رد می کند
در سکوتی که سنگینی آن شانه هایش را رو به جلو خم کرده چشم به آتش چوب هایی دوخته که کم کم به سرخی خاکستر دل می بندد
به کاظم نگاه می کنم و او تنها با پلک بر هم نهادنی مرا قانع می کند به سکوتش احترام بگذارم
دست ها را کمی بالاتر از پیت حلبی نگه می دارم
گرمای لذت بخشی بود ، البته فقط از همین فاصله
نزدیک تر و پایین تر که بروی می شود شبیه آتش جهنم ؛ داغ و سوزاننده و عذاب آور !
- ما دیگه بریم ، دیر وقته
صبح باید سر کار باشم
دست رضا به سمت من دراز می شود
قصد رفتن دارد در حالی که ساعت هنوز به ده شب نرسیده
- هر جور راحتی
دستت درد نکنه
- قربانت
با کاظم هم دست داده و بر می خیزد
از پایین پله ها همسرش را صدا می زند
با مزه بود
تا حالا این جمله و این لحن را چند باری از او شنیده بودم و هر بار برایم تازگی داشت
- دختر خاله حلیمه !
بریم عیال ؟
یک بار بیشتر نمی گوید و چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد تا همسرش مثل همیشه با رویی گشاده از پله ها سرازیر می شود
انگار زن و شوهر با یکدیگر قول و قرار داشتند
خدیجه می دانست اینگونه خوانده شدن یعنی همسرش علاقه ای به بیش از این ماندن ندارد و چه محترمانه با خواسته اش کنار می آمد
نه اصراری به ماندن می کند و نه بهانه می آورد
از ما خداحافظی کرده و همراه رضا به خانه ی خودشان می روند
خانه ای که درست کنار همین خانه قرار داشت
بالاخانه ی منزل مش مراد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1171 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1172
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۲
- کار شما هم از فردا استارت می خوره مهندس کمالی ؟
با لبخندی که شنیدن این حرف از سوی کاظم به لب هایم هدیه می کند نگاهم را به او دوخته و جوابش را می دهم
- بله آق معلم !
همه که مثل شما نیستن ؛ سیزده روز عید پا به پای طبیعت بهاری تعطیل
سه ماه تابستون پا به پای بچه ها تعطیل
کرونا هم که اومد دیگه تعطیلی الی ماشاالله !
- شما که راست میگی
حتماً همین طوره !
سر تکان می دهد
جوابم را می گیرم در حالی که خوب می دانم آنچه گفتم فقط در حد شوخی بود
در طول همین دوران کرونا دیده بودم با چه ستمی محتوا آماده کرده و به بچه ها درس می دهد
البته گاهی که فشار بیماری کم شده و فرصتی برای نفس کشیدن و تجدید قوا می داد بچه های کلاس را داخل حیاط مدرسه دور یکدیگر جمع کرده و با حفظ فاصله ها برایشان چند ساعتی کلاس حضوری می گذاشت
او هم دنیای جالبی داشت
عاشق شغل و حرفه ات که باشی در سخت ترین شرایط هم برای خودت فضایی برای لذت بردن می سازی
- بعد از ناهار راه میوفتم
دیگه نیستم تا روز مراسم خاله حلیمه !
- مراسم ؟
بنده خدا تا بره سر خونه زندگیش پیر میشه از دست حرف مردم
- بی خیال !
حرف مردم همیشه هست
دیروز نبوده که امروز نباشه ؟
وقت سختی ها کی کنار زن بیچاره بود که حالا ادعای دلسوزی داشته باشه
لااقل اینجوری هم خدا راضیه هم این دو نفر از تنهایی در میان
میگم .... حالا آقا ذبیح میاد اینجا یا خاله حلیمه رو می بره خونه ی خودش ؟
- تو چی فکر کردی پیش خودت حیدر ؟
ندیدی خونه ی آقا ذبیح رو ؟
همین که چوپانی مردم رو می کنه فکر کردی سقف بالا سر نداره ؟
نیمه ی شعبان که حلقه ی غلامی این خونواده رو بندازه دور انگشتش ، دو تا پا داره دو تای دیگه هم قرض می کنه تا خودشو زن و زندگیش و از مش مراد دور کنه
بیکار نیست زندگیشو بیاره کنار لونه زنبور که !
- خدارو شکر
من یکی که خیلی خوشحالم
هم آقا ذبیح مرد خوبیه هم خاله حلیمه حق داره بعد از این همه وقت روی آرامش رو ببینه
راستی میگم کاظم !
پیشنهاد می دادی خاله که رفت خونه ی خودش رضا و خانومش بیان اینجا
هم خونه خالی نمونه ، هم اونا یه چند سانت به استقلال نزدیک بشن !
- خیال می کنی نگفتم ؟
گفتم ولی رضا که می دونی بی اجازه ی باباش قدم از قدم بر نمی داره چه رسد به گرفتن همچین تصمیم کبرایی
مادرشم که این پسر نباشه از بی نفسی هلاک میشه
- جک میگی کاظم ؟
ده فرسخ که فاصله نیست !
یه دیوار و یه حیاط از هم دور میشن
اینبار شانه ای به معنای ندانستن بالا می اندازد
داستانی شده بود زندگی این دختر خاله پسر خاله زیر سلطه ی خانواده !
بالاخره کاظم سیب زمینی ها را از دل خاکستر بیرون کشیده و قبل از همه سهم خانم ها را داخل بشقاب گذاشته می برد
خوشم می آید از این حمایت های ریز ریز ولی با ارزش که در برابر همسر و مادر و زن های دیگر از خودش نشان می دهد
کاظم مرد زندگی بود ، کاش روزی می توانستم با اطمینان این حرف را در مورد رضا هم بزنم ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1172 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1173
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۳
بالاخره شب نشینی خانه ی خاله حلیمه به آخر می رسد
به خانه بر می گردیم در حالی که هم من و هم بی بی در سکوت به اتفاقات و حرف های امشب فکر می کنیم
- یه ظرف آب بیار مادر
نصف شبی راه نیوفتی !
- چشم عزیز جون
به حیاط بر می گردم و از داخل آشپزخانه یک پارچ آب همراه لیوان می آورم
هر دو عادت داشتیم به بیدار شدن های شبانه و آب خوردن
- بفرمایید ! اینم از مایه ی حیات
- پیر شی مادر
رختخواب ها را پهن می کنم
با اینکه پیش از رفتن چند ساعت خوابیده بودم ولی هنوز خستگی راه و سفر از تنم بیرون نرفته بود
روی تشک دراز کشیده و پتو را تا روی سینه ام بالا می آورم
دست ها را زیر سرم قلاب کرده و در تاریکی اتاق به سقف چشم می دوزم
- میگم عزیز جون !
به نظر شما چی میشه ؟
- چی ، چی میشه مادر ؟
- ماجرای همین خانواده دیگه !
ازدواج خاله حلیمه
بچه دار شدن کاظم و سوگل
رفتارهای رضا و خونی که همه می بینم به دل زنش می کنه
مش مراد و مسخره بازی که در آورده ؟
اینا رو میگم
- هیچی مادر
چی می خواد بشه ؟
هر اتفاقی درست لحظه ای که مقرر شده میوفته
تاثیر خوب و بدشم میزاره
خیلی وقتا تقلای ما آدما واسه فهمیدن بی فایده س
به خودش که بسپاری همه ی درهای رحمتشو از غیب به روی بنده ها باز می کنه
- خوش به حال شما
هیچ وقت نگران فردایی که از راه نرسیده نیستید
- فردا ؟
مگه فردایی که نمی دونم هستم یا نیستم نگرانی داره مادر ؟
بخواب پسر جان
بخواب که ایشالا فردا برای همه بهتر از امروز باشه
بخواب مادر ....
شب بخیر می گویم و در ذهنم شروع به حلاجی آنچه از زبان عزیز جانم شنیده بودم می کنم
راست می گفت ؛
وقتی اطمینانی به یک ثانیه بعد نبود پس خوردن غصه ی فردا و نگرانی برای آنچه اتفاق افتادنش تحت اختیار ما نبود اشتباه ترین کار بود .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂