نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_یکم حامد و مانتو قهوه ای بهم می آمدند هر دوتایشان اوراقی بیش نب
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
با وساطت آرمان کوتاه آمدم!
اگر آرمان کنارم نمی کشید دخلش رو می آوردم!
نازی هم لبخندی بهم زد؛ از رگ غیرتم خوشش آمده بود؛
اگر کسی بهم می گفت بین آرمان و نازی کدام را انتخاب می کنی!
نمی توانستم تصمیم بگیرم!
انتخاب سختی بود!
نازی دختر آرام و با ادبی بود؛
روسری کرمی و مانتو زرد کم رنگ که تا ساق پاهایش را پوشانده بود و شلوار لی آبی که از زیر مانتو گاهی نمایان می شد؛
او را مثل بانو های درباری کرده بود؛
از مژه های کمانی اش تا ابرو های صاف و هم اندازه اش؛
هم آرمان و هم نازی هردو برایم حکم خواهر و برادر را داشتند؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_دوم با وساطت آرمان کوتاه آمدم! اگر آرمان کنارم نمی کشید دخلش
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
بعد از آنکه نازی نشست وسط!
رو به من گفت: محمد نزنی نا کارم کنی!
چشمکی با چاشنی لبخند حواله اش کردم؛
آرمان نامرد ضربه هایش را محکم می زد اما من دلم نمی آمد اسپک بزنم!
چند باری شیخ علی در وسط والیبال کتکی زنگ زده بود؛
نمفهمیده بودم!
اگر هم می فهمیدم جوابش رانمی دادم! چون جوابی نداشتم!
بهترین راه بلاک کردن بود؛
نا خواستم انسداد مخاطب را بزنم
پیامم داد: محمد سرکارم گذاشتی! از قدیم می گن مرده و حرفش! امید وارم هرجایی به جای مسجد میری برات مفید تر باشه! یاعلی
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_سوم بعد از آنکه نازی نشست وسط! رو به من گفت: محمد نزنی نا کا
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
***
تعطیلات کم کم داشت تمام می شد؛ شهریور از نیمه گذشته بود؛
جدیدا آرمان هوس کبوتر کرده بود؛
هر بار توی واتساپ استوری کبوتر می گذاشت؛
پدرم دیگر مثل قبل به راحتی اجازه نمی داد شب ها بیرون بروم؛
حق هم داشت شک کند!
یکبار گفت: آخه توی این پایگاه خراب شده چه خبره که هر شب باید بری اونجا!
ای مردشور اون فرمانده پایگاهتون رو ببرن!
خیلی کم اینطوری پدرم از کوره در می رفت!
اما اگر از کوره در می رفت معلوم نبود کی حالش سر جایش بیاید!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_چهارم *** تعطیلات کم کم داشت تمام
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
پدرم خیره خیره نگاهم کرد؛
از این نگاه های غضب آلودِ پدرانه هر بچه ای میترسد!
گفت: حالا که تعطیلی برو! ولی دو هفته دیگه بیرون رفتن رو توی خوابت می بینی! شاید خوابش هم دیگه نذارم ببینی!
می دانستم اگر حرف اضافه ای بزنم
فیتیله خشم پدرم روشن خواهد شد و آن وقت باید جنازه ام را ببرند پارک برای آرمان!
دلم برای فرمانده پایگاه و شیخ علی می سوخت!
با این که هیچ کاره بودند؛
اما هر وقت که دیر به خانه می آمدم؛
آنها را بهانه دیر آمدنم می کردم؛
شیخ علی و فرمانده هرکدام دو فحش آب دار نصیبشان می شد!
ادامه دارد...
هدایت شده از موسسه تخصصی فقه آل محمد(صلی الله علیه و آله اجمعین)
⛔️ ممنوعیت عرضه کالاهای مرتبط با رژیم صهیونیستی .
❌خریدوفروش =حرام شرعی ❌
قابل توجه اعضای اتحادیه های صنف پوشاک، خواربار و صوتی تصویری: ممنوعیت خرید و فروش کالاهایی با برندهای فوق تولید کشورهای امریکا و اسراییل که در صورت مشاهده در بازار و سطح فروشگاه ها علاوه بر جمع آوری آن تحت عنوان کالای قاچاق، فرم تخلف تکمیل و به تعزیرات حکومتی ارسال خواهد شد.
🆔https://eitaa.com/feghhealemohamad