eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
می دونم کلی نقشه و ایده برای آینده توی ذهنته، اما... بهتره چندتا که مهمتره انتخاب کنی ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هشتم توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود
📚 📖 📝 خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان !پاشو اینجا جای خواب نیست. ... با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم :مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده ی خدا. ... یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم. ... توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم .یادم رفته بود که اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند .اینجا... دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد وافتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. ... روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت :چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم. ... آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد. ... من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_نهم خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خا
📚 📖 📝 . منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره. ...با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه. ...چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ... چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم. ... همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ... بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد. .. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
839578114.mp3
3.96M
🦋 لحظه‌های ناب هم‌صحبتی با خدا در 🦋 💠 (تندخوانی) 💠 قرآن کریم 🎙با صوت استاد معتز آقایی ⏱زمان : 33دقیقه              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid             ─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء پنجم قرآن 💠 📖 ویژه 📖              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid              ─┅─✵🕊✵─┅─
وقتی پیامبر دینمون به شادی امر کردن، غصه چرا ؟؟!... شادی های حلال کم نیست 😊 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دهم . منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا ب
📚 📖 📝 خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلتشون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود. ... روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم :فقط یک بار میخواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم. ... اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت :نماز بی وضو؟ (طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند) یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ... در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود. ... وضو گرفتم .ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت. ...قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_یازدهم خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، من
📚 📖 📝 نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ... کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. ... وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی. ... (از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.) اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. ... در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا