eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#تلنگر برادرم‼️ ←تمام شهرهم ڪہ زلیخا شوندوجلوه گرے ڪنند دربرابر دیدگانت ⇤تو یوسف باش ⇤یوسف گونہ ببین ⇤یوسف گونہ رفتارڪن خدارا چہ دیدے! شاید ⇣ بایـــوسف بودن تو ، زلیخا هم بہ خود آمد
: اربعین ‌پای پیاده حرمت میچسبد پای تاول زده زیر علمت میچسبد همه لذت دنیا به دلم تار شده یک سفر پای پیاده حرمت میچسبد
: 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 ⚜ آیةاللّه ناصری: ✨مؤمنین کسانی هستند که شب‌ها بلند می شوند با خدای خودشان، مناجات می کنند، نماز می خوانند، راز و نیاز می کنند، خواسته هایشان را از خدا طلب می کنند. خدا هم به آن‌ها عنایت می کند. ✨آقا یک مقداری بلند شو، شب و نصف شب، کار داری، حاجت داری، گرفتاری، بلند شو دو قدم در خانه خدا برو. ✨منظور از در زدن چیست؟ همین «یا اللّٰه، یا اللّٰه» گفتن شما مثل در زدن است. @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۶ ڪترے را پر از آب میڪند:فڪر ڪنم نیم ساعت یہ ساعت دیگہ بیان،هادے ام ڪم ڪم پیداش میشہ. گویے منظورم را فهمید،بہ سمتم مے آید:میخواے برو بالا تا آب جوش میاد لباساتو تو اتاق هادے عوض ڪن‌. میخواهم دهانم باز ڪنم ڪہ با خندہ میگوید:منڪہ هادے یا مهدے نیستم! لبخند خجولے میزنم و بلند میشوم،با انگشت اشارہ بہ طبقہ ے بالا اشارہ میڪنم:پس برم بالا چادر و روسرے مو بذارم اشڪالے ندارہ؟ _نہ عزیزم برو! چادرم را در دست میفشارم و آرام از روے پلہ هاے شیشہ اے بالا میروم،مقابل در اتاق هادے مے ایستم. جایے ڪہ هادے در آن بیشتر نفس میڪشد،آب دهانم را فرو میدهم و دستگیرہ ے در را بہ سمت پایین میڪشم؛در باز میشود. نگاهم را دور تا دور اتاق مے چرخانم،همہ چیز مرتب و با نظم است مثل دفعات قبل! بوے عطر خنڪے در فضا پیچیدہ،چادرم را روے تخت میگذارم. میخواهم روسرے ام را دربیاورم ڪہ نگاهم بہ دفترِ روے میز تحریر مے افتد،بحس ڪنجڪاوے ام گُل میڪند! نگاهے بہ راهرو مے اندازم و در را میبندم،فقط میخواهم ببینم چیزے راجع بہ من نوشتہ یا نہ! بہ سمت میز میروم،دفتر را باز میڪنم و ورق میزنم،بہ تاریخ رور محرمیت میرسم. یڪ جملہ نوشته: "مجبور شدم تسلیم بشم هم بخاطرہ خودم و اعزام دوبارہ م هم بخاطرہ درس خوندن اون دختر!" صفحات را ورق میزنم جز تڪ بیت و گاها تڪ جملہ چیزے نیست. چند صفحہ ڪہ ورق میزنم میبینم تعدادے از صفحات ڪندہ شدہ! متعجب نگاہ میڪنم،دوبارہ از اول ورق میزنم،نہ چند صفحہ نیست! درست از تاریخ هفتہ ے دوم محرمیت مان تا بہ امروز! آرام میگویم:یعنے چے؟! زیر میز را نگاہ میڪنم،خبرے از برگہ نیست،حتما چیزهاے مهم نوشتہ بودہ ڪہ آن برگہ ها را ڪندہ! قلبم آرام و قرار ندارد،ممڪن است راجع بہ من چیزے نوشتہ باشد؟! یا مثلِ من درگیر این حس عجیب و شیرین شدہ باشد؟! با دقت زیر میز را نگاہ میڪنم،خبرے از سطل زبالہ نیست. دفتر را میبندم و مرتب سرجایش میگذارم،بہ سمت ڪتابخانہ میروم. بہ ڪتاب ها ڪہ نگاہ میڪنم آہ از نهادم بلند میشود،گشتن این همہ ڪتاب ڪم ڪم دو سہ ساعت زمان میبرد! زیر لب با حرص میگویم:مرموز نم پس نمیدہ! ناامید ڪتابخانہ را نگاہ میڪنم و لا بہ لاے چندتا از ڪتاب ها را میگردم هیچ خبرے نیست! بے اختیار زیر تخت را نگاہ میڪنم،روے زمین دراز میڪشم و زیر تخت را دید میزنم! جز ساڪ مشڪے هادے چیزے نیست،مے نشینم؛شاید داخل ساڪش گذاشتہ باشد! نگران بہ در چشم میدوزم،زیر لب میگویم:اگہ ڪسے بیاد تو چے؟! ولے مثل همیشہ حس ڪنجڪاوے ام پیروز میدان میشود! ساڪ را آرام بیرون میڪشم،باز پشیمان میشوم! میخواهم ساڪ را سر جایش برگردانم ڪہ قلبم میگوید:"حقتہ بدونے اون چہ حسے نسبت بهت دارہ!" چشمانم را میبندم و زیپ ساڪ را میڪشم،زیپ را ڪہ تا آخر میڪشم چشمانم را باز میڪنم. داخل ساڪ را خوب میگردم،جز چند دست لباس و لباس نظامے اش چیزے نیست! دوبارہ خوب بررسے میڪنم خبرے نیست! نگاهم روے لباس نظامے اش متوقف میشود،پیراهنش را بیرون میڪشم و مثل ڪسے ڪہ چیز عجیب و غریبے پیدا ڪردہ گیج و متفڪر نگاهش میڪنم. پیراهن را روے زمین دراز میڪنم و رویش دست میڪشم،حس عجیبے وجودم را فرا میگیرد! حسے از جنس آسمان... حسے از جنس بال و پرِ هادے بودن... لبخند میزنم،میشود هربار من این لباس را برایش بشویم،اتو ڪنم و سپس تنش؟! هادے در این لباس خواستنے تر میشود...دستم را روے آستین سمت چپ پیراهن میڪشم. روے نشانِ پرچم سہ رنگ ڪشورم،سپس آستین راستش. نشانے ڪہ مُزین بہ نام علے اڪبر (ع) است،دستم روے پیراهن لیز میخورد و روے جملہ ے لبیڪ یا زینب ڪہ سمت چپ پیراهن نقش بستہ متوقف میشود! انگشت اشارہ ام را رویش میڪشم و بے اختیار مے بوسمش! زمزمہ میڪنم:ڪلنا عباسڪ یا زینب! پیراهن را با دستانم مقابل صورتم میگیرم:یعنے منم میتونم مثل یاس باشم؟! جملہ ام ڪہ تمام میشود چند تقہ بہ در میخورد،رنگ از رخم مے پرد! سریع بلند میشوم،بہ زور میگویم:ڪے...ڪیہ؟! صداے هادے مے آید:منم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️مهدی جان❤️ از پردہ برون آ کہ دلم غرق تمناست تقصیر دلم نیست تماشاے تو زیباست 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
: #اربعین هیچ چیزش قطعی نیست _نه رفتن اونی که میخاد بره ! _نه نرفتن اونی که نمیتونه بره ! #تا_یار_که_را_خواهد؟! 😢#اربعین #ایران بمانم #دق میکنم آقا جان بطلب
: بــابــاے مَـــــن! #سُرفـہ نمے ڪند، فقط پــَرپـــَر مے زند، براے #شهادت #جـــــامانده_ام
♥️دختران حاج قاسم♥️
: بــابــاے مَـــــن! #سُرفـہ نمے ڪند، فقط پــَرپـــَر مے زند، براے #شهادت #جـــــامانده_ام
: 💠فقط دعا کنید پدرم شهید بشه😭!  🌰خشکم زد. گفتم این چه دعاییه😳 🍁گفت:آخه بابام ! 🌰گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم ⁉️ 🍁آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه ،منو ومادرو برادر رو میزنه😔! ،  💥امامشکل مااین نیست❌ 🍁گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟ 🌰گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه😭. 🌾حاجی ماطاقت نداریم پدرمون را ببینیم. 🌾حاجی دعاکنید وبه رفیقاش ملحق بشه😭😭... برای سلامتی خودشون و خانواده هاشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۷ نفسم بالا نمے آید،نگاهم روے ساڪ و لباس هاے پخش شدہ ڪنارش مے افتد! لبانم را چند بار باز و بستہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم،لبم را بہ دندان میگیرم و زمزمہ میڪنم:حالا چہ غلطے ڪنم؟! میخواهم بهانہ اے بیاورم تا هادے وارد اتاق نشود ڪہ دستگیرہ ے در تڪان میخورد و در باز میشود. آب دهانم را با شدت فرو میدهم،هادے سر بہ زیر وارد میشود. همانطور ڪہ ڪت ڪرم رنگش را در مے آورد سرش را بلند میڪند. میخواهد دهان باز ڪند ڪہ نگاهش بہ پیراهن لباس نظامے اش ڪہ تقریبا بغلش ڪردہ ام میخورد! دست هایم مے لرزند،نمیتوانم چیزے بگویم،چشمانش روے ساڪ و لباس هاے بہ هم ریختہ مے لغزند.ه متعجب نگاهم میڪند،سرم را پایین مے اندازم و پیراهن را چنگ! منتظرم فریاد بڪشد،اما یڪے دو دقیقہ میگذرد و چیزے نمیگوید! با ترس و لرز پیراهن را روے تخت میگذارم و لب میزنم:من...من... با حرص میگوید:فقط داشتے از اینجا رد میشدے! بغض گلویم را میگیرد،بہ زور میگویم:عذر میخوام! سیاهے چشمانش آرام و قرار ندارند،باز شدہ هادے روزهاے اول! سریع چادرم را برمیدارم و تقریبا بہ سمت در میدوم ڪہ هادے مقابلم مے ایستد! سرم را تا آخر پایین مے اندازم و چادرم را در بغل میفشارم. صدایش دو رگہ است:تو ڪہ نمیخواے بزنے زیر قول و قرارمون؟! متعجب سر بلند میڪنم،مردمڪ هاے چشمانم از خیرہ شدن بہ چشمانش فرار میڪنند. متعجب مے پرسم:ڪدوم قرار؟! سرش را ڪمے خم میڪند تا نزدیڪ صورتم برسد،فاصلہ ے صورت هایمان سہ چهار سانت میشود‌. بہ چشمانم خیرہ میشود و زمزمہ میڪند:تو خواستگارے چہ قرارے گذاشتیم؟! تازہ یادم مے افتد،قلبم بہ تپش افتادہ و این بغض لعنتے هر آن ممڪن است سر باز ڪند! اما ظاهرم را حفظ میڪنم بہ چشمانش زل میزنم میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ عجیب میگوید:قبل از اینڪہ جواب بدے یادت باشہ درمورد چشمات چے گفتم! نفسم در سینہ حبس میشود اما بہ خودم مے آیم و پوزخند آشڪارے میزنم:من پاے قول و قرارمون هستم! فقط...فقط...ڪنجڪاو شدم لباس نظامے تونو ببینم! پیشانے اش را بالا میدهد:فڪر نمیڪنم! اخم میڪنم:برام مهم نیست چہ فڪرے میڪنید! تاڪید میڪنم بہ فعل هاے جمع! جورے طلبڪار شدہ ام ڪہ انگار او وارد اتاقم شدہ و فوضولے ڪردہ! نگاهم را از صورتش میگیرم و جدے میگویم:اگہ برید ڪنار میرم! ڪمے جا بہ جا میشود،میخواهم از ڪنارش عبور ڪنم ڪہ سرد میگوید:راستے میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! چیزے نمیگویم،ادامہ میدهد:راجع حرفاے چند شب قبلتون تو جشن سالگرد ازدواج مامان و بابا! گیج نگاهش میڪنم،باز میشود همان هادیِ مغرور و سرد:با حرفاتون موافقم! تو همین هفتہ بہ بقیہ بگیم باهم بہ نتیجہ اے نرسیدیم و دیگہ نمیخوایم ادامہ بدیم. چشمان بے حسش را بہ چشمان بے تابم میدوزد:همہ چیزو هرچہ سریع تر تموم ڪنیم! قلبم مے ریزد... مثل آوارہ هاے یڪ خرابہ بعد از زلزلہ اے هشت ریشترے... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 . ♥ @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۸ نگاهم را از صورتش میگیرم و محڪم میگویم:خوبہ! گوش نمیدهم بہ بے قرارے هاے این قلبِ لعنتے! بہ سنگین شدن سینہ ام،بہ بغضے ڪہ راہ نفسم را بستہ! هادے باید همین جا برایم تمام بشود،نباید قول و قرارمان از یادم میرفت! جملہ اے ڪہ آخر خواستگارے گفت در سرم مے پیچد: "تو این مدت دلبستن نداریم!" و این من بودم ڪہ با غرور لبخند زدم و گفتم:باشہ! سنگینے نگاهش را حس میڪنم،چادرم را روے سرم مے اندازم،مثل خودش یخ میزنم:امشب با مامان و بابام صحبت میڪنم. بقیہ ش با بزرگترا! هر چہ زودتر تموم بشہ و وقت همدیگہ رو تلف نڪنیم بهترہ! میخواهم در را باز ڪنم ڪہ دستش را روے در میگذارد،اخم میڪنم و بہ صورتش چشم میدوزم. میشوم همان آیہ ے مغرور! صورتش جدیست اما چیزے در عمق چشمانش مرا مے خواند! چشمانش را از صورتم میگیرد:دلخور نرو! پوزخند میزنم:براے چے باید دلخور باشم؟! نگاهش را بہ ساڪ بہ هم ریختہ اش میدوزد:زبونت تلخ و سردہ وانمود میڪنے برات مهم نیست اما چشماته دلخورن! نیش میزنم:دلیل استفادہ از این فعلاے مفردو نمیفهمم؟! سرش را بلند میڪند،اخم بہ چهرہ اش نمے آید. _یہ جورے حرف میزنے انگار من اومدم تو اتاق تو و بازرسے ڪردم! طلبڪار میگویم:فرزانہ جون گفت برو بالا لباساتو عوض ڪن! پوزخند میزند:گفت لباساتو عوض ڪن،ساڪ هادے ام بریز از اول براش مرتب ڪن! خون در صورتم مے دود،شرمگین سرم را پایین مے اندازم و لب میزنم:لطفا برید ڪنار. _چرا وسایلمو گشتے؟! چشمانم را میبندم! _من عذرخواهے ڪردم. _عذر خواهے نخواستم پرسیدم چرا وسایلمو گشتے؟! چند قدم بہ سمت جلو برمیدارم،رو بہ رویم مے ایستد:هروقت جواب دادے میتونے برے! عصبے دستانم را در هوا تڪان میدهم:گفتم ڪہ میخواستم لباس نظامے تونو ببینم! _تو چشمام نگاہ ڪنو همینو بگو! مثل بچہ هاے غُد میگویم:دلم نمیخواد! لبخند ڪم رنگے ڪنج لبانش مے نشیند:مثل این ڪہ اون جملہ م خیلے روت تاثیر گذاشتہ. خودم را میزنم بہ آن راہ! _ڪدوم جملہ؟! بہ چشمانم خیرہ میشود:اینڪہ گفتم چشمات با آدم حرف میزنن! بے قرار میگویم:گفتید زود تموم بشہ گفتم باشہ برید ڪنار میخوام برم خونہ! محڪم میگوید:بہ نفع هر دومونہ! ڪیفم را روے دوشم مے اندازم و خونسرد میگویم:قطعا همینطورہ! سرش را پایین مے اندازد و ڪنار میرود،چرا احساس میڪنم حالش خوب نیست؟! همانطور ڪہ دستگیرہ ے در را میفشارم جدے میگویم:بابت این بازم ڪنجڪاوے عذر میخوام! خدانگهدار! سرد میگوید:خدانگهدار! در را باز میڪنم و از اتاق خارج میشوم،همین ڪہ در را مے بندم بغضم آزاد میشود و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد! سریع با دست گونہ ام را پاڪ میڪنم و در دل میگویم:منتظر همین روز بودے دیگہ! تموم شد راحت شدے! اما این حرف ها هم قلبم را تسڪین نمیدهد،آرام نمے گیرد و تاوانش را چشمانم مے دهند! و باز هم قطرہ ے اشڪے دیگر... ڪمے از اتاق هادے دور میشوم،صداے فرزانہ از پایین بلند میشود:آیہ جان! نمیاے پایین؟! سریع میگویم:دارم میام فرزانہ جون. و باز قطرہ ے اشڪے دیگر... و هم زمان صداے افتادن چیزے از اتاق هادے مے آید،توجهے نمیڪنم و زیپ ڪیفم را میڪشم. دنبال آینہ ے جیبے ام میگردم،میخواهم آینہ را مقابل صورتم بگیرم ڪہ باز صداے افتادن چیزے از اتاق هادے مے آید! شبیہ بہ صداے افتادن چند ڪتاب روے زمین! باز توجهے نمیڪنم و آینہ را مقابل صورتم میگیرم،چشم ها و گونہ هایم ڪمے قرمز شدہ اند،لبانم هم ڪمے لرز دارند. سیل اشڪ دیگرے میخواهد بہ چشمانم هجوم بیاورد ڪہ لب میگزم و اجازہ نمیدهم. براے چہ باید اشڪ بریزم؟! براے ڪہ؟! میخواهم غرورم را آرام ڪنم،ڪہ هوایش را دارم! ڪہ نمے گذارم بشڪند حتے بہ بهاے شڪستنِ قلبم! چند قدم نزدیڪ پلہ ها میشوم،منتظرم تا چهرہ ام بہ حالت عادے برگردد. حتے دوست ندارم فرزانہ هم متوجہ ناراحتے ام بشود،بدون شڪ بعد از جدایے من و هادے بیشتر او خوشحال میشود ڪہ عروسے ڪہ دوست نداشت بہ پسر عزیز دور دانہ اش نچسبید! از اینجا،سالن و ڪمے از آشپزخانہ در دید است،فرزانہ پشت بہ من در آشپزخانہ مشغول چیدن میوہ در ظرف و صحبت با تلفن است. نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ پلہ ها میدوزم،چند لحظہ بعد دوبارہ از اتاق هادے صدا بلند میشود! متعجب بہ در اتاقش خیرہ میشوم،یعنے ڪنجڪاوے من تا این حد عصبانے اش ڪردہ؟! دلم میخواهد با نیش و ڪنایہ حرف هایش را جبران ڪنم،نشان بدهم ڪہ برایم مهم نیست! بگویم دارم میروم این دیدار آخر است و حلالم ڪند! چند قدم بہ در اتاق نزدیڪ میشوم،صداهاے ضعیفے بہ گوشم میرسد. صداے مرد جوانے ڪہ از پشت تلفن هادے را نگران صدا میزند! _هادے! هادے! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻
❣بانو  ڪاش این باطن پاڪےڪہ مےگویے ظاهرش هم خدایے بود ❣بانو ڪاش مےدانستے خدایے ڪہ دلت بااوست حجاب راچقدر دوست مے دارد.. ومے دانم ڪہ مے دانے خدا تو راچگونہ بیشتر دوست دارد... ❣✨ @dokhtaranchadorii✨❣
در کوی شهیدان چو مرا جای ندادند پیمانه ای از آن می نایاب ندادند چون نیست مرا همتی از جنس شهیدان این خاک نشین را پر پرواز  ندادند 🌹 #خدا_شهیدم_کن
پروفایل مذهبی👇🏻👇🏻👇🏻
: سلام بر تو ای #صادق که محیای محیا را #گمنامانه معنی و مماتی ممات را با #خونت اثبات کردی... #شهیدمدافع_حرم #شهیدصادق_عدالت_اکبری🌷
♥️دختران حاج قاسم♥️
: سلام بر تو ای #صادق که محیای محیا را #گمنامانه معنی و مماتی ممات را با #خونت ا
: 🌷 💍خاطره ای از عقد شهید💍 🔰در اولین روز عقد کردیم💍 و صادق که هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که « من را فراموش نکنید و دعا کنید☺️» 🔰خاطره را یاد آور می شدند که همسرشان برایش 🌷 کرده بود .اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، بود . 🔰وقتی که در گلزار شهدا🌷 با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که میشود انسان کسی را که برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت🕊 از کنارش برود⁉️ 🔰با خود گفتم اگر در بین این ، شهیدی را هم نام ببینم این دعا را خواهم کرد .دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید را دیدم . 🔰در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این مصمم شدم👌. راوی:همسر شهید
این تصویر مربوط میشه به پسر بچه ای که کل اعضای خانواده اش را داعش #شهید کرده بود و این پسر بی پناه پیش پیکر خانواده اش مونده بود😔 و شهید نومی گلزار پیداش کرده #شهید_وحید_نومی_گلزار