#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمؤمنین
☑ روایت صعصعهبنصوحان از لحظات آخر عمر با برکت امام علی(ع)
✉️ علی برایم پیام فرستاده بود تا شاهد وصیتش باشم. پرسشی دلم را ویران کرده بود. نمیتوانستم نپرسم. جانم قرار پیدا نمیکرد. از سویی میدانستم که چنان پرسشی او را آزار میدهد. اما او پاسخی به من داد که خواب و آرام را از من گرفت. اکنون که او شهید شده است. تصویرش در برابر چشمانم ثابت مانده است و همان لبخند و همان واژههایی که گویی هزار بار صیقل خورده بودند. پرسیدم:
"ای امیرمومنان تو برتری یا آدم؟"
در چشمان پر مهرش شعلهای از شرم افروخته شد. نگاهاش را به سقف دوخت. نگاهی به پسران و دخترانش کرد که دورتادور او ایستاده بودند. سکوت محض بود. همه منتظر بودیم تا واژهها مثل پرندههایی رنگارنگ از آشیانه دهانش بیرون آیند و فضا را پر کنند و ترانه بخوانند.
فرمود: از خودستایی بیزارم. سکوت کرد. ادامه داد: " اگر این آیه نبود که: "از نعمتهای پروردگارتان سخن بگویید." خاموش می ماندم و سخنی نمیگفتم." باز هم سکوت کرد. شعلهی شرم در نگاهش میسوخت.
" آدم در بهشت عدن متنعم بود. تنها خداوند از او خواست که به خوشه گندم نزدیک نشود. شد و از گندم خورد. از دستور خداوند سرپیچید. به من گفته نشده بود که نان گندم نخورم. اما گویی همان فرمان عتیق در گوشم زنگ میزد. گفتم من بار آن فرمان را در زندگیام بر دوش میگیرم.
صعصعه؛ من در تمام عمرم به اختیار نان گندم نخوردهام." فرزنداش آهسته میگریستند. زینب چشم از علی بر نمیداشت.
پرسیدم:" ابراهیم؟"
فرمود: " ابراهیم در ملکوت آسمانها سیر کرد. خداوند ملکوت آسمانها و زمین، ملکوت هستی را به او نشان داد؛ اما جانش هنوز طمانینه و آرامش ایمان را نیافته بود. مثل نهالی نورس در برابر توفان تردید میلرزید. از خداوند پرسید: "چگونه مردهها را زنده میکنی؟ خداوند در برابر پرسش او پرسش دیگری مطرح کرد. مگر ایمان نداری؟ گفت دارم؛ اما دیدن ایمانم آرزوست.
من در تمام عمرم هیچگاه غبار تردید و تشویش برخاطرم ننشست. اگر همه حجابها بر طرف شوند بر یقین و طمانینهی جانم اندکی افزوده نمیشود."
چشمهایش خندید. به دور دستی که در افق دید ما نبود نگاه میکرد.
پرسیدم:"نوح؟"
فرمود: "نوح در راه دعوت مردمش به راه خداوند بسیار آزار دید. عمر درازش سرشار از آزار و زخم زبان بود. و نیز زخمهایی که بر پیکرش مینشست. سرانجام دلش گرفت و بیتاب شد و مردم خود را نفرین کرد. از خداوند خواست که هیچ یک از کافران را بر زمین زنده مگذارد.
من هم بسیار آزار دیدم. کژیها و ناراستیها. زخم هایی که روح را میسوزانید. در هر دم به من زرداب درد نوشانیدند. بیتاب نشدم و همیشه از خداوند خواستم آنان را کمک کند. گفتم خدایا آنان را دریاب نمیدانند چه میکنند؛ نمیدانند چه میگویند."
پرسیدم:"موسی؟"
فرمود:" هنگامی که خداوند به موسی گفت: به نزد فرعون برو و او را به راه خداوند دعوت کن. موسی در دلش هراسی پدیدار شد. به خداوند گفت: من یکی از آنان را کشتهام. اکنون ترس جانم را دارم؛ مبادا مرا بکشند.
هنگامی که پیامبر به من گفت: به کعبه برو و بت،ها را بشکن. به خاطرم نیامد که من بسیاری از سران قریش را کشتهام، ممکن است در اندیشه کشتنم برآیند؛ راحت و روان مثل ماهی در آب؛ رفتم و بتها را شکستم."
پرسیدم:"عیسی؟"
فرمود:" عیسی برادرم! هنگامی که مریمِ پاک، درد زایمان گرفت از حرم بیرون رفت تا در خارج بیتالمقدس کودکش به دنیا بیاید. مادرم فاطمه به درون حرم رفت.
من پسر کعبهام..."
از شوق میلرزیدم. اما آخرین پرسش رهایم نمیکرد.
بر زبانم نمیگشت. چشمانم را بستم و شتابزده پرسیدم:
اما محـمـد؟
علی لبخند زد، شکفته شد. گفت:
"من یکی از بندگان محمدم"
دیگر بیتاب بودم. سر بر دامانش نهادم و گریستم. دست بر شانهام گذاشت. درست مثل آن غروب غمانگیز جنگ جمل. هر دو برادرم زید و سبحان شهید شده بودند. من هم زخمی بودم. تشنه و گریان. تصویر آنان با سیمایی خونین و خندان در برابرم بودند. سرود توحید می،خواندند.
علی دستم را فشرد و گفت:" صعصعه؛ آنها راحت شدند و ما سهم بیشتری از رنج را باید بر دوش بکشیم. شکیبا باش. تو تنهایی طولانی و غم انگیزی را در پیش روی داری.
🏴 علی را شبانه و غریبانه دفن کردیم.
و گفتم: خداوند تو را رحمت کند، ای امیرمومنان! خداوند در سینه تو بزرگ بود و تو به ذات او آگاه بودی.
✨ مشتی از خاک مزار علی را برداشتم. بوئیدم. بوسیدم و بر سر و رویم افشاندم. گریستم و به خاک گفتم: "ای خاک! اگر می دانستی چه کسی را در بر گرفتی، هر گذرندهای نوای ناله و زاریات را میشنید. ای مرگ! اگر میگفتی که فدیه میپذیری جانم را فدای علی میکردم. ای روزگار! علی را از ما گرفتی، چه بد زمانهای هستی"
✍ ناصر کاوه
📚الانوار النعمانية ج۱ ،ص ۲۷
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمؤمنین
💥هیبت حیدری....
🔹سید مجید بنی فاطمه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_عباسی_ولدی
📌ناتوان ترین خانه ها...
معماری یکی از ارکان اصلی آرامشبخشی خانههاست. اگر چه خانه محل آرامش انسان است؛ اما هر خانهای با هر نوعی از معماری، توانایی آرامشبخشی به اعضای خانه را ندارد.
در این میان خانههای آپارتمانی از ناتوانترین خانهها برای آرامشبخشی به خانواده است؛ دلایل این ادعا را میتوان در این چند مورد خلاصه کرد:
مساحت کم و سقف کوتاه، نداشتن حیاط، نورگیری ضعیف، معماری خشک و بی روح، دوری از طبیعت، ناامنی روانی، استفاده کمتر از هوا
همچنین امروزه بسیاری از مشکلات تربیتی فرزندان را باید در نوع ساختمان سازیها جستجو کرد. در معماری خانههای امروزی نیازهای تربیتی کودکان در نظر گرفته نمیشود.
از جمله مشکلات تربیتی که زمینه بروز آنها در خانههای آپارتمانی بیشتر است، محدودیتهای آزار دهندهای است که موجی از معضلات دیگر را در پی دارد.
از جمله این معضلات میتوان به بروز شرارت و حس افسردگی، ساکن شدن اجباری کودکان و روی آوردن آنها به رسانه اشاره کرده. علاوه بر اینها کودک در معرض امر و نهیهای مکرر والدین قرار میگیرد که خود این مسئله تبعات ناخوشایندی روی تربیت فرزند دارد.
📚یادتان بخیر خانههای اجدادی
#معماری_اسلامی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۸۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد یک روز بهاری تو فروردین ۷۰ هستم. ته تغاری یک خانواده ی ۵ نفره که دوتا خواهر مهربون و بزرگتر از خودم دارم.
مادرم فرهنگی هستن و پدرم سربازی برای دفاع از این وطن. بعد ازدجنگ پدرم احساس کردن که باید وارد عرصه اقتصادی شد. شروع به تاسیس گاوداری و پرورش اسب و گوسفند کردن. لازمه ی تهیه ی علوفه ی حیوانات، داشتن اراضی متعدد بود.
بچگی من و خواهرهام توی دل طبیعت مهربان گذشت. با اسب ها بازی می کردیم🐎 و بین چمن ها می دویدیم🍀
پدرم با اینکه جراحت های دوران جنگ آزارشون میداد اما خیلی بروز نمیدادن تا ما آزرده خاطر نشیم. اما از رفت وآمدهای مکرر به دکتر و بیمارستان متوجه شده بودیم خطری تهدیدشون میکنه😔
هشت ساله بودم که به تهران اومدیم چون پیگیری کارهای درمان راحت تر بود. پدرم اما در رفت وآمد بودند و امور گاوداری رو پیگیری میکردند.
یک روز گرم تابستونی،مشغول دوچرخه سواری تو حیاط بودم،نگاهم به مادرم افتاد، گویا پشت تلفن،کلماتی می شنید که خوشایند نبود، داغی آفتاب کم کم داشت آزاردهنده می شد. متوجه شدم پدرم موقع کار در شهرستان دچار خونریزی شده و به بیمارستانی در تهران منتقلشون کردن.
دکتر متخصص که تعهد داشته در اون تاریخ اونجا باشه به مسافرت رفته و نتونسته به موقع دستورات لازم رو بده و اون تابستون سخت ترین فصل زندگی مون شد. هرچند اون دکتر سلب طبابت شد، اما غم بزرگ ما را جبرانی نبود...😔
به لطف خدا چندسال بعد خواهرهام ازدواج کردن و با مادرم که دیگه دلیلی برای تهران موندم نمی دیدند، راهی مشهد شدیم. و من هم دانشگاه قبول شدم، تو دانشگاه فعالیت های فرهنگیم رو پیگیری کردم.😌
یک روز به اصرار دوستان به یک همایش کاملا بی ارتباط دعوت شدم، بعد از چند ساعتی عذر تقصیر خواستم و به سمت در خروجی رفتم، ناخود آگاه نگاهم به پسری متدین افتاد😉،سرم رو پایین انداختم و رد شدم🙃. اما صدایی تو ذهنم گفت: اگر همین پسربیاد خواستگاریت ،دیگه بله رو میگی؟؟🤨🧐 خودم جواب دادم که به نظر پسر با حیا و متدینی میاد، البته زیبا هم هست😅🤲 استغفراللهی گفتم و به راهم ادامه دادم.
فردای روزی که همایش رفته بودم ،قرار بود خواستگار برام بیاد، به اتاق رفتم و از توی جا کلیدی به تماشا نشستم که این یکی رو چطور رد کنم؟ وقتی در خونه باز شد و نگاهم افتاد بهشون، سرم داغ شد و قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد، دستام یخ کردن. آخه مگه میشه؟ مگه فیلم هندیه آخه؟😲
کسی جز من و خدا از اون گفتگو خبر نداشت. پس این پسر اینجا چکار میکرد؟
خودم رو بعد از چند دقیقه جمع و جور کردم و رفتم.
بعدا متوجه شدم ایشون دنبال دختری متدین بوده و به طور اتفاقی شماره تماس رو یکی از دوستان بهشون دادن.😊
نباید احساسی تصمیم میگرفتم، پیش مشاور رفتم و با کسانی که هر دوی ما رو میشناختند صحبت کردم، خانواده خودم خیلی موافق نبودند، چون هنوز سرباز بودند و شغلی نداشتند. مادر همسرم هم بعد از نماز شروع کردند به صحبت که ما و شما از نظر سطح مالی متفاوت هستیم. مبادا بعدا اذیت بشی.
خانواده ام هم معتقد بودند این پسر خوب و متدینه اما من یارای زندگی با این فرد رو ندارم و نمی تونم سختی ها رو تحمل کنم.😞
برزخی درونم بود. نمیدونستم واقعا کدوم تصمیم درسته. هر دختری تو این موقعیت ها به آغوش پدر پناه می برد، اما من کیلومتر ها فاصله داشتم. عاقبت خدا توی قلبم اطمینانی مثال زدنی انداخت و با یقین بله رو گفتم.
زندگی مشترکمون که شروع شد، هنوز قواعد و ساختار زندگی رو خوب نمی دونستم.😔 سعی کردم مهارتهای زندگی رو از سخنرانی ها و دوره های آموزشی کسب کنم.و عمیقا معتقدم هر محتوای فاخری گران نیست.
همسرم به لطف خدا شغل خوبی در یک شرکت خصوصی پیدا کردند.☺️
۸ ماه از زندگی مشترکمون می گذشت که تصمیم گرفتیم فصل جدیدی از زندگی رو آغاز کنیم. بارداری سختی داشتم، استراحت مطلق شدم و همزمان باید درس هم میخوندم🤕 همسرم معتقد بودند اگر درس رو کنار بذارم، دیگه سراغش نمیرم.
ماه آخر بارداری، مادرم به حج تمتع رفتند و قرار بود دوهفته بعد از برگشتشون، زایمان کنم. اما اون شب درد عجیبی به جونم افتاده بود. چون دوست نداشتم کسی رو نگران کنم، با همسرم تنهایی به بیمارستان رفتیم. نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه، دنیای ناشناخته ی زایمان برام ترسناک و سخت به نظر میرسید.
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۸۶
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
به در زایشگاه رسیدم، در آسانسور باز شد.ناگهان با شیون وزاری عده ای رو به رو شدم که عزیزی رو به تازگی ازدست داده بودن.😰
جرات ادامه مسیر رو نداشتم. ذهنم فقط یک احتمال رو تکرار میکرد😐 ببین چقدر زایمان سخته، این بنده خدا هم رفت.بیا برو و سزارین شو😎 با همسرم برگشتیم. با حرف هاش آرومم کرد و دوباره راهی زایشگاه شدم🙃 (بعدا مطلع شدم اون مرحومه از مریض های بخش زنان بوده و سر زایمان از دنیا نرفته😬)
چند ساعت بعد به لطف خدا پسر زیبا رو و البته کچلم رو در آغوش کشیدم🤗. پسری از تبار سادات. بوی بهشت میداد این میوه ی بهشتی.
تا چند روزی که خواهرم از تهران بیاد، مادر همسرم با مهربونی مراقبت میکردند، اما من دلم مادر میخواست.
دوست داشتم کسی کنارم باشه که هم خونمه و رودربایستی باهاش ندارم. اما نمیشد. روزها پنهان از بقیه گریه میکردم😫😭 که کسی متوجه نشه. دوست داشتم پدرم تو گوش فرزندم اذان رو زمزمه کنه. اما نمی شد.
زندگی داشت من رو رشد میداد. سختی های زیادی باید میکشیدم تا کنارشون رشد پیدا کنم.☺️
به لطف خدا خواهرم بعد از چند روز اومد و اون دوران هم سپری شد.
همسرم همچنان معتقد بودند باید دانشگاه رو ادامه بدم. پسرک رو پیش مادرم می گذاشتم و بین ساعات استراحت میومدم و بهش شیر میدادم. به لطف خدا سرسختی هام جواب داد و کارشناسی رو گرفتم.😊
پسرم دو ساله بود که همسرم برای ارشد شرکت کردن و شهرستان قبول شدن. دوباره همه گفتن نرین🤨. اما به لطف خدا امیدوار بودیم و رفتیم😄
زندگی تو خونه ی دانشجویی که ۳۶ متر بیشتر نیست و دور از همه برای من که موجودی ذاتا اجتماعی هستم کار ساده ای نبود.
پسرم کم کم مفهوم همبازی رو داشت درک میکرد اما تو اون خوابگاه فقط ما بودیم که بچه داشتیم، خودمون همبازیش شدیم، تو این بازی کردن ها متوجه یه سری نیاز ها و نکات ریز شدم. اسباب بازی ها غالبا با فرهنگ ما هم خوانی نداشت، اسبابازیی که بتونه فرهنگ اسلامی ایرانی رو انتقال بده نداشتیم. بسم الله گفتم💪 و طراحی و تولید اسباب بازی رو کلید زدم. هر کدومش رو که طراحی میکردم باهم بازی میکردیم و نظرش رو میپرسیدم و متوجه نقایصش می شدم ورفع می کردم.☺️
دوره ی دانشجویی همسرم هم تمام شد و ما برگشتیم به خونه مون و برای بچه ی بعدی اقدام کردیم. چندروز بعد پسرخاله ی خودم بر اثر تصادف درگذشت😔.باید به شهرستان می رفتم. برای همین آزمایش دادم که مطلع بشم باردار هستم یا نه.
جواب آزمایش منفی بود😫
اون شب خوابیدم و توی خواب پدرم رو دیدم، خوشحال وشاد بهم خندیدن و گفتن دوباره مامان شدنت مبارک!!!😀😎😇
مگه میشد؟جواب آزمایش از بهترین آزمایشگاه شهر اشتباه باشه.
ناامید نشدم بعد از چند هفته دوباره رفتم آزمایش، این بار مثبت بود.
۴ ماهه باردار بودم که شرکتی که همسرم توش کار میکردن تا مرز ورشکستگی رفت و تعدیل نیرو کرد.☹️
مطمئن بودم که خدا هوای رزق و روزی مون رو داره. به چند هفته نکشیده که به لطف خدا دوباره همسرم در جایی بهتر و حقوق بالاتر استخدام شدند.
چندماهی از تولد پسر دومم میگذشت که همسرم پیشنهاد دادن ارشد شرکت کنم، هیچ استرسی نداشتم چون تمرینی بود. نتایج که اومد شوکه شدم، به لطف خدا قبول شده بودم.🤓
در تمام مدت تحصیل از ترس اینکه نخواد شهریه ی اضافه بدم🤪درس هام رو عالی خوندم، بعد از نماز صبح بیدار می شدم و درس می خوندم. آخر ترم باهام تماس گرفتند که شما نمره الف کلاس شدی تو فلان روز بیاین جشن تقدیر 🤩. من هم با افتخار دوتا پسرام رو بغل گرفتم و رفتم بالا.😇
آخرای ارشد بودم که کرونا اومد، یکسالی که گذشت قرار شد برای بچه ی سوم اقدام کنیم. قرار بود به کسی خبر بارداریم رو ندیم اما رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.🤢
کم کم حرف وحدیث ها شروع شد. ناسلامتی شما تحصیل کرده هستین! چه خبره ، مگه جوجه کشیه؟🤨 چرا اینقدر پشت سرهم دیگه آوردین. البته بعضیا از سر دل سوزی بود و نگران حالم بودن.
چندماه از بارداریم نگذشته بود که به لطف خدا یک زمین اطراف شهر خریدیم. اطرافیانم گفتن حتماااا این دختره با این همه روزی.
سونوگرافی که رفتم متوجه شدم به لطف خدا این یکی هم پسره. زمزمه ها رو میشنیدم که می گفتن خب برید دنبال دوا درمون که حداقل یه دختر داشته باشین. اما نگاه من و همسرم این نبود. ما همین که خدا مارو لایق دونسته بود و دوباره بهمون فرصت پدر ومادر شدن داده بود، برامون یه دنیا بود. الحمدلله سومین پسرمون هم به دنیا اومد.
وقتی به آینده شون فکر میکنم، از خدا میخوام که مثل پدرم، قهرمانانه زندگی کنن و تو این راه انتخاب بشن. براشون بهترین ها رو میخوام، چون میدونم مردن حیفه وقتی شهادت هست.😊
در آخر از همه ی عزیزان که صبوری کردن و برشی از زندگی من رو به تماشا نشستن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
#روز_قدس
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_تراشیون
✅ ابراز محبت به امیرالمؤمنین....
اولین گامی را که باید در خانه هایمان به آن توجه کنیم این است که محبت امیرالمومنین را در وجود فرزندانمان نهادینه کنیم. یک وجود محبت عمیقی را در وجود آن ها قرار دهیم.
در مدلهای تربیتی می گویند بچه ها هر چه به سن تولد نزدیک تر هستند شما بهتر می توانید روی آن ها کار تربیتی بکنید. یعنی حالا بلاتشبیه مانند آن گِل نرمی است که شما هر شکل و حالتی را بخواهید به او می دهید. هر چه می گذرد این خشک می شود، سخت تر می شود. لذا باید این محبت دقیقاً از همان بدو تولد ما شروع کنیم و شکل بدهیم در وجود فرزندانمان.
اولین نکته این است که خود ما پدران و مادران این ابراز محبت به امیرالمومنین را برای فرزندانمان داشته باشیم. یعنی یک موقع منِ پدر فرزندانم را بنشانم کنار خودم، بگویم بچه ها می خواهم یک اعتراف زیبایی در حضور شما بکنم. شما شاهد باشید منی که پدرات هستم امیرالمومنین علی (ع) را دوست دارم، به او عشق می ورزم، شما شاهد باشید.
شما می بینید وقتی بچه ها بدانند پدر و مادر به کسی علاقمند هستند آن محبت در دل آن ها می نشیند. معمولاً بچه ها این گونه هستند، با دوستی های پدر و مادرشان همراه اند. و ما این را ابراز کنیم.
اتفاقاً در محبت امیرالمومنین یکی از مراحل تکامل محبت این است که از قلب عبور کند، بر زبان جاری شود. یعنی نباید من بگویم فقط آقا امیرالمومنین را قلباً دوست دارم کافی است، نه. این حتماً باید بیان شود، بروز شود.
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
#محبت_امیرالمومنین
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ کمک حال و همدل باشیم...
#سبک_زندگی_اسلامی
#جامعه_دوستدار_کودک
#فرزندآوری
#نوبت_جهاد_ماست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_قرائتی
✅ می ارزه...
⭐️ امیرالمؤمنین [علیه السلام] قهرمان تعلیم و تربیت است. به خانه یتیمی آمد، هر کاری که کرد این یتیم نخندید. عزیزم، پسرم، هر چه و با هر ادبیاتی حرف زد، این بچه یتیم همینطور غم زده نگاه کرد. خیلی حضرت ناراحت شد. با زانو و دست هایش، چهار دست و پا راه رفت و صدای بزغاله درآود. بَع!!! مَع!!! تا بَع!!! مَع!!! کرد این یتیم خندید.
⭐️ یک کسی آمد و گفت: آقا تو امیرالمؤمنین هستی، رئیس حکومت اسلامی هستی، زشت است صدای بز در می آوری. گفت: میارزد که من صدای بز درآورم و یک یتیم بخندد. دنیا بیاید و ببیند ما چه می گوییم و چه کسانی را داریم. الگوهایی که در اسلام هست، در روی کره ی زمین هیچ کس و هیچ جا ندارند. رهبر یک کشور، صدای بزغاله در بیاورد برای خنده یک یتیم.
🌐 درسهایی از قران ۱۳۹۴/۵/۲۹
#سبک_زندگی_اسلامی
#جامعه_دوستدار_کودک
#یتیم_نوازی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دکتر_اردبیلی
✅ مهمترین دغدغه مادران....
#مادری
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مدیریت_زمان
#خانواده_مستحکم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۸۷
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#فعالیت_اجتماعی
متولد سال ۶۸ هستم و بچه سوم یه خانواده ۶ نفره. شوهرم شغل آزاد داشتن و این باعث شده بود که پدرم راضی به وصلت نباشن😢 چون میگفتن بدون پشتوانه اس. بعد از رفت و آمد زیاد و اینکه همسرم دوست برادرم بودند و شناخت کامل و وساطت برادرم، پدرم قبول کردند و ما سال ۸۷ نامزد کردیم.
قبل از همسرم هر خواستگاری می اومد نظامی بود، نمیدونم واقعا چه حکمتی داشت. پدرم هم مخالف بودن چون باید از شهر خودمون میرفتم. بعد از ۸ ماه نامزدی بالاخره در فروردین ۸۸ عقد کردیم و بعد از ۳ماه همسرم استخدام شدن. البته ناگفته نماند که در یک شغل نظامی 😅 ولی در شهر خودمون.
۲ سال پر از فراز و نشیب در دوران عقد بودیم که بسیار اذیت شدیم. فروردین ۹۰عروسی ساده ای گرفتیم. از همون اول به بچه خیلی علاقه داشتم و این شد که بعد از ۲ماه باردار شدم و مورد شماتت اطرافیان😢 ولی مهم نبود چون من داشتم مادر میشدم😍
وقتی فهمیدم باردارم، صبح بود. گفتم خونه رو آماده میکنم تا همسرم رو ظهر که میاد غافلگیر کنم. در همین فکر بودم که همسرم تماس گرفت و کاری داشتن. تا گفت سلام، گفتم دارم مامان میشم😂 و من همین قدر تونسته بودم هیجاناتم رو کنترل کنم.🥲☺️
تا ۴ماه اول، صبحها حالت تهوع زیادی داشتم ولی کم کم حالم بهتر شد و تونستم سرپا بشم.
دو هفته مانده به زایمانم، چون بچه اول بود و مادرم درگیر خواهرم که به تازگی عمل انجام داده بودن، به خونه پدرشوهرم رفتم. نصف شب با احساس درد شدید بلند شدم و به بیمارستان رفتیم
اونجا با اینکه میتونستم طبیعی زایمان کنم، ولی چون کادر زایشگاه بهم بی توجه بودن به مرحله بحرانی رسیدم و سزارین شدم😞 وقتی بهوش اومدم گریه میکردم، ولی تقدیر خدا بود که گل پسرم اینجوری به دنیا بیاد
پسرم خیلی آروم بود و اصلا اذیت نمیکرد. درباره روزیش هم بگم که ما هیچ وسیله نقلیه نداشتیم و مستاجر بودیم. ۷ ماهه باردار بودم که ایران خودرو طرح فوق العاده اعلام کرد و ما تونستیم به صورت قسطی ماشین خوب و صفر بخریم که یکی از برکات وجود پسرم بود.
پسرم ۳ ساله که شد به فکر همبازی افتادیم براش. بعد از ۲ماه در ماه رمضان متوجه شدم حالت تهوع شدید دارم، بی بی چک گذاشتم و مثبت شد🤩خیلی خوشحال بودیم. خونه مون هم سازمانی بود و اجاره نمیدادیم. همزمان کم کم داشتیم خونه خودمون رو درست میکردیم.
بارداری دخترم بسیار شیرین بود. بعد از ۹ماه رفتم تا نوبت دکتر بگیرم برای سزارین. ولی شب قبل از اینکه باید میرفتم برای بستری دردام شروع شد. چون نصف شب بود گفتن طول میکشه اطاق عمل آماده بشه. در همین حین که درد زیادی داشتم، پزشک متخصص که واقعا دعاشون میکنم اومدن و منو تشویق کردن طبیعی زایمان کنم و من هم در پی یک تجربه جدید قبول کردم😊 سخت بود ولی خیلی شیرین
بعد از تولد دخترم، وام ما جور شد برای خونه و چون خودم فعالیت اجتماعیم رو از سر گرفته بودم دیگه فکر بچه نبودم. چون هم دختر داشتم و هم پسر
دخترم ۳ سالش بود که خونه مون درست شد و ما نقل مکان کردیم. همسرم هم کارشون پیمانی بود و رسمی شدن. به شدت درگیر کارای فرهنگی بودم و میخواستم دخترم به مدرسه بره بعد فکر بچه دیگه باشم ولی خواست خدا چیز دیگه ای بود.
ماه مبارک بود که احساس کردم به بوی غذا خیلی حساسم. جواب بی بی چک مثبت بود. خیلی ناراحت شدم😞 و امیدوارم خدا منو ببخشه. وقتی سونو رفتم و گفتن دختره خوشحال شدم. ولی در لحظه از امام حسین خواستم که منو بطلبه و این شد که من با روزی دختری که هنوز نیومده و در ماه ۷ بارداری با دختر دیگه ام و همسرم راهی کربلا شدیم. برای اولین بار بود و من به شدت خوشحال اما اطرافیان هرکس من رو دید سرزنش کرد.
ده روز به زایمانم بود که خبر شهادت سردار رو شنیدم و چون خیلی شوک بهم وارد شده بود، یکسره گریه میکردم.
زودتر از موعد دردام شروع شد. وقتی رفتم بیمارستان گفتن برو طبیعی، ولی حال روحیم به شدت خراب بود و اصلا حوصله نداشتم و رفتم اتاق عمل و با روش بی حسی سزارین شدم
اسم دخترم رو زینب گذاشتیم. بر خلاف دو فرزند دیگه ام شب تا صبح بیداربود. گاهی ۴ صبح میخوابید گاهی اصلا نمیخوابید😓تا ۷،۸صبح. این وضع تا دوماهگی ادامه داشت و بعد کم کم خوب شد
الان دخترم ۳ سال داره و قصد دارم بعدی رو بیارم. با اینکه درگیر کارای فرهنگی هستم. ولی وجود فرزند رو مانع نمی بینم. دخترم همیشه همراهمه😅
برای دوتا دخترم هیچ غربالگری و آزمایش اضافه نرفتم چون همش استرس و اضطراب بود
جوِ خونه اینطوره که بچه هام میگن مامان ما سه تاییم کمه😅😅
خیلی برای فرزندآوری تبلیغ میکنم تا شاید بتونم قدم کوچکی در رفع این بحران بردارم.
درسته بچه ها سختی دارند که اگر نداشتند اسمش جهاد نبود. ولی لبخند رضایت خدا و ولی فقیه به تمامی این سختی ها می ارزه😇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ با خدا که باشی...😎
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075