eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین شما... بهترین راه، محبت کردن به همسر و فرزندان است. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «خَیرُکم، خیرُکم لأَهْلِهِ وَ أَنَا خَیرُکم لأَهْلَی»؛ بهترین شما کسی است که بهترین شما در رابطه‌اش با خانواده‌اش باشد، و من بهترین شما در رابطه با خانواده‌ام هستم.    هر کاری که می‌توانی بکن، پول خرج همسرت کن، به او محبت کن، تا با هم یگانه شوید.    زن و مرد باید به همدیگر خوش بین باشند و هر کدام عیب را از خود بدانند، و به دیگری نسبت ندهند. اصلاً عیب دیدن کار خوبی نیست.    کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بسته‌ لبخند مادری، هدیه به چندقلو‌های ایرانی هر بسته لبخند مادری به ازای هر نوزاد شامل: ¤ یک کارت هدیه ۱ میلیون تومنی ¤ اهدای پوشک مصرفی به میزان ۶ ماه ¤ و اقلام دیگه‌ای که در مجموع به ارزش ۳۳ میلیون تومن میشه. خانواده‌های دارای فرزند سه‌قلو و بیشتر می‌توانند جهت استفاده از حمایت‌های بنیاد ۱۵ خرداد به سامانه ایران جوان به نشانی iranejavan.1542.ir مراجعه و ثبت‌نام کنند. بیشتر بخوانید 📆۱۴۰۲/۴/۷ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ملاک ایمان... مردم کشور ما منتظر ظهور بودند. منتها می‌دانستند وقتی که شاه می‌رود، یک دفعه امام زمان نمی‌آید. حسین بن علی علیه السلام هم وقتی می‌خواهد وارد کربلا شود، با اینکه عشق و علم به شهادت دارد، اما چون تشکیل حکومت جزء اصول و برنامه‌اش است، قبلاً مسلم بن عقیل را می‌فرستد. طبیعی است که امام زمان (عج) هم یکباره خودش برای آزمایش وارد قضایا نشود. از فقیه نزدیکتر به او، احدی نیست که حکومت به دست او بیافتد تا مردم ببینند می‌توانند از حکومت فقیه حمایت کنند یا نه؟ این همه شهید نشان می‌دهد امت آن حالت بی اعتنایی که در صدر اسلام نسبت به اولیاء خدا بود را ندارند. این شهدا نمایشی از فروکش کردن آن طوفان بی اعتنایی و خودخواهی‌ها است. امروزه می‌گویید ببینیم رهبر چه می‌گوید. ملاک ایمان را مطیع بودن نسبت به اوامر ولی می‌دانیم. حال ولی فقیه باشد یا امام عصر (عج) باشد یا خود نبی اکرم صلی الله علیه و آله. ملاک اطاعت اوست. @haerishirazi کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فوتبالیستی که طلبه شد... 👈 بخشی از مصاحبه ی همشهری آنلاین با حسین سلامی، همسر تجربه ی ۷۵۸: در جریان حادثه متروپل و امدادرسانی به آسیب‌دیدگان و آواربرداری از آن، عکسی از یک روحانی منتشر شد که شرح آن همه را متعجب کرد؛ «این روحانی، کاپیتان سابق تیم صنعت نفت آبادان حسین سلامی است!». همین توضیح یک خطی کافی بود که حسین سلامی بعد از دوران فوتبالش دوباره سرخط خبرها شود و دوستان سابقش شکل و شمایل جدید او را با شگفتی تمام نگاه کنند و از این‌همه تغییر و تحول تعجب کنند. به همین بهانه سراغ کاپیتان تیم صنعت نفت آبادان، که حالا او را «شیخ حسین سلامی» خطاب می‌کنند رفتیم تا از او درباره سیر این تغییر و تحول بپرسیم. حاج‌آقا اگر ممکن است ابتدا یک معرفی از خودتان داشته باشید. بالاخره خیلی‌ها هنوز باورشان نمی‌شود شما همان حسین سلامی معروف هستید! من حسین سلامی‌ام و حدوداً ۳۸ سال سن دارم. زاده آبادان هستم و کاپیتان سابق صنعت نفت آبادان. از بدو تولد تا حدود سه چهار سال پیش که به مشهد مهاجرت کردم، در آبادان زندگی کردم. از وقتی همراه با خانواده به مشهد آمدیم یکسری اتفاقات در زندگی‌ام افتاد که در نهایت به لباس مقدس روحانیت ملبس شدم. این خلاصه‌ای از زندگی من است. اگر موافقید ما به بیست سی سال پیش برگردیم و کمی درباره فوتبال صحبت کنیم. از چه زمانی وارد فوتبال شدید؟ از همان بچگی. می‌گویند آبادانی‌ها با توپ فوتبال زاده می‌شوند. فوتبال از قدیم در آبادان خیلی اهمیت داشت و در کوچه پس‌کوچه‌های شهر فوتبال جاری بود. من هم مثل بقیه بچه‌ها از همان بچگی شروع کردم به فوتبال بازی کردن. در سن ۹ سالگی بود که وارد مدرسه فوتبال صنعت نفت شدم و جدی‌تر فوتبال را دنبال کردم. همینطور پله پله این مدارج را طی کردم و پیش آمدم؛ تیم نونهالان، نوجوانان، امید و بعد هم ورود به تیم بزرگسالان صنعت نفت آبادان. به طور رسمی از فصل فوتبالی سال ۷۹-۸۰ وارد تیم بزرگسالان صنعت نفت شدم و اولین قرارداد رسمی‌ام را با این تیم بستم. اما همانطور که گفتم مسیر رشدم سلسله‌وار بود و این‌طور نبود که یک مرتبه سر از تیم بزرگسالان دربیاورم. مراتب آکادمی را مرتب طی کردم و به طور رسمی سال ۷۹ یعنی زمانی که آقای عبدالرضا برزگری مربی تیم صنعت نفت بودند وارد تیم بزرگسالان صنعت نفت شدم. من حدوداً دوازده سال در صنعت نفت بودم. چه شد که با عشق به فوتبال در شما به عنوان یک آبادانی، و بعد از این‌همه بازی کردن در سطح اول فوتبال کشور، تغییر مسیر دادید و به مشهد رفتید و طلبگی و این داستان‌ها؟! داستان از آنجا شروع شد که من فوتبالم تمام شد. تمام شد و بعد رفتیم به جرگه مربیان پیوستیم. مدرک مربیگری گرفتیم و به کمک یکی از دوستان مدرسه فوتبال تأسیس کردیم؛ مدرسه فوتبال ایران‌مهر. کنار آن هم یکسری فعالیت‌های اقتصادی را شروع کردیم. یک شرکت بازرگانی تأسیس کردیم و صادرات و واردات به کشور عراق را کلید زدیم. این کارهای اقتصادی را هم کنار مدرسه فوتبال داشتیم و امورمان می‌گذشت، خوب هم می‌گذشت. یعنی الحمدلله هیچ کمبودی توی زندگی نداشتیم. می‌دانید که فوتبالیست‌ها به خاطر قراردادهایی که در فوتبال منعقد می‌شود، زندگی مرفهی دارند. ما هم مستثنا نبودیم. ماشین خوب سوار می‌شدیم و خانه خوب داشتیم و دستمان به دهن‌مان می‌رسید. از این قضایای مذهبی بودن و اینها، هم توی فوتبال و هم بعد از فوتبال، به دور بودیم. این یک چیز واقعیت است. من همیشه این را گفته‌ام که من آدم مذهبی و حزب‌اللهی نبودم. آدمی نبودم که خیلی مقید به نماز و روزه و اینها باشد. واقعاً نبودم. اما نسبت به دو تا چیز خیلی تعلق خاطر داشتم؛ یک اربعین و دو، دهه اول ماه محرم… حتی وقتی فوتبالیست بودم، همیشه آن ده روز اول محرم برای خودم موکب و ایستگاه صلواتی داشتم و خودم توی آن می‌ایستادم و از کوچک‌ترین کار تا کارهای اصلی موکب به مردم خدمت می‌کردم. حتی در اوج فوتبالم این ایستگاه صلواتی برقرار بود. اربعین هم عادت هر ساله من این بود که از درب خانه پیاده می‌رفتم تا خود کربلا. ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
می‌خواهم یک مقدار به دوران فوتبال‌تان برگردیم. آن موقع به لحاظ شخصیتی و اعتقادی چطور آدمی بودید؟ خب آن زمان آدم معتقدی نبودم. همین الآن که دارم با شما صحبت می‌کنم یک دفتر دارم که توی آن تعداد نماز و روزه‌های قضایم را نوشته‌ام و دارم براساس آن نماز و روزه‌های قضایم را می‌گیرم. یعنی الآن که با شما حرف می‌زنم، هر روز دارم نماز و روزه قضا می‌گیرم. همینجاست که باید پرسید چه اتفاقی باعث شد مسیر حسین سلامی به کل تغییر کند و از آن زندگی فوتبالی و نسبتاً اشرافی به این زندگی تغییر مسیر دهد؟ اتفاقاتی افتاد که باعث شد که من با مشکلاتی درگیر شوم. مشکلاتی که هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ زندگی خانوادگی زندگی من را به هم ریخت. خیلی معذب بودم. اوضاع طوری که می‌خواستم پیش نمی‌رفت. ناگهان به خاطر یک کلاهبرداری چندین هزار دلار از سرمایه‌ام از دست رفت و چون آن فرد عراقی بود، هیچوقت نتوانستیم به او دست پیدا کنیم. این شد که مشکلات مالی‌ام زیاد شد و پرداختی‌هایی که باید انجام می‌دادم با مشکل مواجه شدند. داستان به جایی رسید که ما مجبور شدیم خیلی از این ریخت و پاش‌ها را از زندگی شخصی خودمان حذف کنیم. من حتی مجبور شدم ماشینم را بفروشم. ماشین‌تان چی بود؟ سوناتا بود! (باخنده) چرا می‌خندید؟! خب برای بعضی‌ها جالب است، می‌گویند شما یک زمانی سوناتا سوار می‌شدی؟! باورشان نمی‌شود! خانه چه شرایطی داشت؟ خانه هم خانه خوب و بزرگ و پر وسیله‌ای بود دیگر... خیلی سخت است که از اینها دل بکنی. من تعجب می‌کنم. من خودم می‌گویم اربعین و امام حسین (ع) به من کمک کردند. تمام این اتفاقات فقط به برکت امام حسین (ع) و اربعین است. خدا یکسری اتفاقات توی زندگی من پیش آورد که همه چیز را عوض کرد. می‌گویند «عسی عن تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم»، برای من هم همینطور شد. من فکر می‌کردم نابود شده‌ام و تمام شد و هیچ آینده‌ای برای خودم متصور نبودم، اما این دو باعث شدند که همه چیز برای من تغییر کند. تجربه ی ۷۵۸ را اینجا بخوانید.👇 https://eitaa.com/213345/11605 https://eitaa.com/213345/11605 ۷۵۸ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از دست پدرها... 😅😅 این شیرینی تمام شدنی نیست.😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌بزرگترین ستم ... اگر به بچه غذا ندهید ستمی به او رفته، اما نه ستمی بزرگ. اما اگر فضای آزاد زیستن را از او گرفتید، بزرگترین ستم را به او کرده اید، چرا که انسانیت او را در معرض خطر قرار داده اید. بزرگترین ویژگی انسان از دیدگاه اسلام این است که جانداری است آگاه، اندیشمند، انتخابگر و مختار. 📚 نقش ‌آزادی ‌در تربیت ‌کودکان، شهید بهشتی «ره»، ص ۱۸ و ۱۹. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ من سال ۸۹ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و همونجا با همسرم آشنا شدم. آشنایی فقط در حد اجازه برای خواستگاری بود و بقیه مراحل زیر نظر خانواده ها پیش رفت. ما سال ۹۰ رفتیم سر خونه و زندگی مون. همسرم از دوران دانشجویی در شرکتی مشغول کار بود ولی خب درآمدش کم بود. پدرشون قول داده بودن خونه ای بخرن و در اختیار ما قرار بدن. اما باقی هزینه ها به عهده همسرم بود و چون به هر حال شرایط مالی همسرم خوب نبود ما برای عروسی میگشتیم و با توجه به بودجه مون انتخاب میکردیم و من راضی بودم چون با توجه به بودجه مون مدیریت شده انتخاب کرده بودیم و انصافا همه چیز هم عالی بود. بعد ازدواج یه دوره کاری برای همسرم پیش اومد و یکسال رفت شهر دیگه و واقعا بدترین دوران زندگی من بود. خیلی تنهایی و دلتنگی اذیتم میکرد و چون همسرم دوست نداشت تنها بمونم یا باید میرفتم منزل مادرم یا مادر همسرم که خب هر دو واقعا سخت بود و برنامه زندگیم بهم ریخته بود. ما تا سال ۹۲ که دوره همسرم تموم شه خیلی فکر بچه نبودیم اما سال ۹۲ یواش یواش فکرش افتادیم و متاسفانه با تاخیر ۹ ماهه مواجه شدیم. من خیلی استرس داشتم و میترسیدم چون برادرم هم ده سال درگیر نازایی بودن و بعد ده سال به لطف خدا خانم شون باردار شده بود. ماه محرم بود و من رفتم مسجد و از امام حسین خواستم از لطف خودش بچه ای به ما بده و همون ماه یه سفر مشهد خانمانه برام پیش اومد و من تو اون سفر باردار بودم ولی نمیدونستم. وقتی برگشتم و بی بی چک گذاشتم و مثبت شد خیلی خوشحال شدیم. البته که من از همسرم خواستم فعلا به کسی نگه ولی ایشون طاقت نیاورد و به همه خانواده خبر داد. بچه اولم دختر بود و من تمام مواردی که باید رعایت میکردیم را رعایت کردم. اعمال فردی و عبادی و ... آزمایش‌ها هم همه رو انجام دادم غیر از یک سونوی انومالی که متاسفانه سونویی که آنها معرفی کرده بودن آقا بود و همسرم مایل بود سونوگراف خانم باشن ما به جایی دیگه رفتیم تا یک خانم سونوی آنومالی را انجام بدن. اون خانم خیلی جوان بودن و بعد سونو تشخیص دادن که قلب بچه مشکل داره و در مغزش یک لکه خون هست. خدا میدونه ما با شنیدن این حرفا به چه حالی افتادیم تا یکماه تمام بیمارستانها میرفتیم که دکتر قلب جنین پیدا کنیم. روزا در حال دکتر رفتن و شبا در حال گریه بودم. عاقبت یه خانم دکتری گفت سونو را تکرار کن و برام بیار ولی باید جایی بری که من میگم. یکی از جاهایی که مد نظر ایشون بود در محله خودمون دکتر مسن و با تجربه ای بود. این جریانا که پیش اومد، من با امام حسین عهد کردم انشالا بچم سالم باشه اسمش را اسم مادر ایشون زهرا بذاریم. البته این تو دل خودم بود. اون روز صبح من به همراه مادرم رفتم برای سونو و دکتر گفتن بچه کاملا سالمه و هیچ مشکلی نداره. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم و فاصله دکتر تا خونه را با چه شوق و شعفی برگشتم. خلاصه دخترم با زایمان طبیعی در مرداد ۹۳ به دنیا اومد. من خیلی به اصول روانشناسی و تربیتی پایبندم، خیلی کتاب میخوندم و سعی میکردم از نکاتشون در تربیت بچه هام استفاده کنم. من در دوران شیردهی بودم که فروردین سال ۹۴ فهمیدم مجددا باردارم. خیلی ناراحت شدم. دلم برای دخترم میسوخت که نباید شیر بخوره و اذیت میشه. دوست داشتم ۴ سالگی دخترم بچه بعدی را بیارم ولی خب همیشه اونجور که ما میخواهیم پیش نمیره. دختر اولم هفت ماهه بود که من فهمیدم باردارم و استرس و نگرانی زیادی از بابت نگهداریشون داشتم. برای این دخترم رفتم پیش همون دکتر با تجربه و خداروشکر از سلامتش مطمئن شدم. چون همزمان شیر میدادم و باردار بودم به شدت وزن کم کردم و ترسم ازین بود که جنین وزن نگیره. همون موقع که فهمیدم باردارم همسرم گفت دعوت شدیم به غبار روبی از حرم حضرت عبدالعظیم و چه رزق زیبا و معنوی ای بود. در اون روزهایی که هم درگیر بچه داری بودم و هم درگیر ویار بارداری خیلی روحیه امو عوض کرد. من همون موقع از خدا خواستم حالا که به لطف خودش مجددا باردار شدم این هم دختر باشه چون فاصله سنیشون کم بود در آینده به درد هم بخورن و علاوه بر اون نگران برخورد اطرافیان بودم که نکنه این پسر باشه و اینو بیشتر دوست داشته باشند و دخترم ناراحت بشه. من خیلی به روحیه بچه ها حساسم. دلم نمیخواد اصلا از لحاظ روحی اذیت بشن. خلاصه فهمیدیم این هدیه خدا هم دختره و من خودم خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم به عشق امام حسین اسمش را زینب بذاریم. زینب خانم ما در دی ماه ۹۴ به دنیا اومدن. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ خب زندگی با دوتا بچه کوچک و همسری که همیشه سر کاره و شغلش جوریه که گاهی نیست و محله ای که از دو خانواده‌ها دوره، واقعا سخت بود. من تک و تنها تو خونه مینشستم و تمام وقتم با بچه ها بود. از حق نگذریم روزای اول و ماههای اول خیلی سخت بود .یکی رو همسرم میخوابوند، یکی رو من. یا اینکه یکی را رو پام میذاشتم و یکی در حال شیر خوردن میخوابیدن. اما شیطنتهاو بازیهاشون و محبتشون به همدیگه به کل این سختیها می ارزید. در همین زمان ها چون همسرم هم بیشتر سر کار بود و من با بچه ها تنها بودم به خیاطی روی آوردم. البته در دوران دانشجویی به اصرار مادرم به کلاس خیاطی رفتم و به یکباره به خیاطی علاقمند شدم و بعد ازون برای خودم و بچه ها خیاطی میکردم تا اینکه بعضی از اقوام و دوستان مایل بودن براشون خیاطی کنم منم قبول کردم ابتدا با دستمزد خیلی کم شروع به کار کردم ولی خیلی برکت داشت. از اونجایی که دوست دارم در هر کاری عالی باشم، خیلی رو لباسا وقت میذاشتم و کار تمیز از آب در می اومد و همین مشتریها را زیاد میکرد. با اینکه دستمزدم کم بود اما من راضی بودم به رضای خدا و خداروشکر میکردم و از همین راه تونستم کلی پس انداز داشته باشم. گذشت و گذشت تا دخترا حدود چهار و پنج سالشون شد. من به خاطر بچه ها قید هر گونه کاری را زده بودم. دلم میخواست بچه ها زیر نظر خودم بزرگ بشن و خودم لحظه لحظه کنارشون باشم. اما حالا که دختر اولم پیش دبستانی میرفت و کوچکه هم گهگاهی کلاسی جایی میبردمش، یه روز خواهرم زنگ زد گفت آموزش و پرورش آزمون استخدامی گذاشته شرکت نمیکنی؟ منم با اینکه ده سال از فارغ التحصیلیم می‌گذشت، ثبت نام کردم و با توکل بر خدا شروع به خواندن کردم. حدود یک ماه و نیم تا آزمون وقت بود، اوایل که شروع به خوندن کردم تمام مطالب برام تازه بود. حتی یادم نمی اومد اینا را کی خوندیم. ولی با لطف خدا و حمایتهای معنوی همسرم تمام تلاشمو کردم و نتیجه را به خدا سپردم. منم با توکل بر خدا و با عشقی که به رشته معلمی داشتم قدم در این راه گذاشتم و صفر تا صد کار را به خدا سپردم و لطف خدا شامل حالم شد و من پذیرفته شدم. همون سال کرونا اوج گرفت و مدارس غیر حضوری شدند. البته روزهایی هم برای رفع اشکال باید حضوری میرفتیم. به هر حال این روزها هم گذشت تا اینکه قسمت شد ما به خونه دیگری که نزدیکتر به محل کارمه اسباب کشی کنیم. بعد از اسباب کشی حدود یکی دو ماه بعد عید نوروز هم سپری شد و ماه رمضان رسید من و همسرم روزه بودیم و چون هنوز فرصت نشده بود برای یکی از پنجره ها پرده تهیه کنیم برای خرید به بازار رفتیم که متاسفانه همون مغازه اول من زمین خوردم و پام از سه ناحیه شکست. کار به عمل جراحی و پلاتین کشید و منی که فکر میکردم نهایتا دو سه روز درگیرم حدود ۶ ماه قادر به راه رفتن نبودم و استخوان هام جوش نمیخورد. با دو بچه کوچک واقعا شرایط سختی داشتم. دکتر منع کرده بود که تحرک داشته باشم و من گهگاهی دور از چشم همسرم مجبور میشدم بلند شوم و کارهای منزل را انجام دهم. در همان حال و با پای شکسته که بودم همسرم نیت کرد که روز عید غدیر به چند نفر خانواده یتیم غذا بدیم. غذاها را تهیه کردیم از بیرون و همراه با شیرینی بسته بندی کردیم و پخش کردیم و ازین موضوع حتی مادر و پدرمون هم خبر نداشت فقط ما و اون شخص واسطه خبر داشت. حدود سه چهار ماهی بود که پام شکسته بود و من در بستر بیماری بودم که کرونا گرفتم. یک ماه بعد از کرونا هنوز دچار سردرد بودم طوری که اصلا نمیتونستم از جام بلند بشم. چند وقتی هم به همین ترتیب گذشت و سردردهای من بدتر شد و حالت تهوع هم به ان اضافه شد تا اینکه یادم افتاد دچار تاخیر شده ام. همسرم یه بی بی چک خرید و در کمال ناباوری دیدم باردارم. خیلی شوکه شدم. با شرایطی که داشتم واقعا ترسناک بود. پای شکسته ای که جوش نخورده و شاغل بودنم و... هرگز تصور بارداری مجدد را هم نداشتم. راستش سر دوتای اول چون پشت سر هم بودن خیلی اذیت شدیم علاوه بر آن انرژی های منفی اطرافیان بخصوص مادر همسرم هم باعث این قضیه شده بود. همون ایام دکتر هم برام آمپولهایی را تجویز کرد که به استخوان سازی کمک کنه و من حدود ۱۵ عدد ازین آمپول ها را هر روز تزریق میکردم و در آن دوره ای که بیماری کرونا گرفته بودم خب طبیعتا داروهای مسکن و ...میخوردم. این موضوع منو خیلی نگران کرده بود که خدای نکرده این دارو ها و آمپولها روی بچه اثر منفی نداشته باشه. ولی قربون خدا برم که واقعا اگر خدا بخواد دیگه همه چی خوب هست. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ ما در کمال ناباوری مجددا پدر و مادر شدیم. ویار فوق العاده سختی داشتم. همسرم هماهنگ کرده بود خانم همکارش هر روز بیاد یه سُرم بهم بزنه بلکه حالم بهتر بشه. چند ماه تمام من روزا از جام تکون نخوردم. به شدت وزن کم کردم. فقط شبها نیمه شب بیدار میشدم و چون همه جا تاریک بود کمی احساس سبکی داشتم. وضو میگرفتم و با روزی فرزند جدید، نماز شب میخوندم. تقریبا تا آخر بارداری من هر شب نماز شب خوندم و اینو به برکت وجود فرزند عزیزم میدونم. در سونوگرافی به من گفتن بچه پسر است و ما این را هدیه امام علی ع دونستیم و به عشق ایشون اسمش را علی گذاشتیم. تا اینکه کم کم مهرماه رسید و فصل مدرسه و من باید سرکار می رفتم. علاوه بر آن هر دو دخترام هم مدرسه میرفتن. با شروع مهرماه کم کم حال منم رو به بهبودی رفت و ویارم بهتر از قبل شده بود. ولی درد پام اذیت میکرد و من چون نتونستم مراحل آخر را عکس رادیو گرافی داشته باشم نمیدونستم پام جوش خورده یا نه. به لطف خدا هم سرکار میرفتم و هم به درس و مدرسه بچه ها میرسیدم و هم به غذا و کارای خونه. منی که فکر میکردم دیگه با آن ویارها مثل سابق نمیشم حالا خدا چنان انرژی ای به من داده بود که خودمم تعجب میکردم. کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم و علاوه بر کارای معمول، خونه تکونی هم به کارهام اضافه شد. همسرم یه نیروی کمکی گرفت و خلاصه به هر ترتیبی بود خونه را تمیز و آماده ایام عید شدیم. من هر روز که حجم سنگین کارها را انجام میدادم و شب با خستگی روی تخت دراز میکشیدم از شدت درد فکر میکردم وقت زایمانه و به خدا میگفتم انشالا پسرم سر وقت به دنیا بیاد منم از فردا قول میدم کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم ولی واقعا شدنی نبود. ایام عید که رسید من بیشتر استراحت داشتم و کمی هم به دید و بازدید میگذشت. یه روز که خم شدم چیزی از زمین بردارم نافم درد گرفت، خیلی اهمیت ندادم ولی با گذشت چند روز این درد بدتر شد تا اینکه همسرم اصرار کرد که برای چکاپ بریم. من میترسیدم برا چکاپ برم. راستش کمی از زایمان ترس داشتم ولی توکل بر خدا رفتیم و با معاینه متوجه شدن وقت زایمانه و من بستری شدم و ساعت ده پسرم به لطف خدا به دنیا اومد. خب دردا خیلی شدید بودن و واقعا تحملش سخته ولی خدا بزرگه و قطعا کمک میکنه، مهم اینه که تموم میشه و بعدش دیگه سرحالی. خداروشکر با این که فعالیتم زیاد بود ولی پسرم سالم و با وزن خوب به دنیا اومد. البته گل پسر ما زردیش خیلی بالا بود و سه بار در بیمارستان بستری شد و واقعا ما را نگران کرد. ولی خب به لطف خدا این دورانم سپری شد و الان فقط شیرینی هست. گاهی که کارای بامزه پسرمو میبینم و شیرینیاشو نگاه میکنم به همسرم میگم ما چقدر به حضور این بچه نیاز داشتیم و نمیفهمیدیم و چقدر خدا خوب همه چیز را کنار هم قشنگ میچینه. من اگر به خودم بود اصلا به بچه ی دیگه فکر هم نمیکردم و همینطورم بود. تمرکزم فقط رو دخترام بود ولی خب وقتی خدا چیزی را بخواد همه چیز را براش جور میکنه. من مدتهاست ایمان قطعی و قلبی دارم که خدا هر چیز بده یا نه به حکمت و صلاحه. نمونه اش اینکه ما چند سال قبل که بچه ها کوچکتر بودن یه خونه سازمانی بودیم که دور بود و قدیمی ساز ولی همونم برا ما نعمت بود و من خیلی خدا را بابتش شکر میکردم. تا اینکه همسرم بعد دختر دومم یه شغل پاره وقت دیگه گرفت و به سبب دوری راه تا منزل مجبور بود شبا یا دیر بیاد و یا اصلا خونه نیاد و شب را در منزل مادرش سپری کنه. منم چون مسیر خطرناک بود و این بنده خدا خسته با شرایط کنار می اومدم، اما واقعا تنهایی و دوری از اقوام و نبود همسرم خیلی برام سخت بود. تا اینکه در یه محله ای تقریبا وسط شهر یه خونه ای خالی شد البته ما چند ماه تو نوبتش بودیم و همسرم برای اون خونه خیلی رفت و آمد. ولی خب قسمت ما نشد و یه بنده خدای دیگه که تو همون ساختمان بود و قبل ما درخواست جابجایی داده بود و با درخواستش موافقت کردن و به همین راحتی خونه از دست ما رفت. من خیلی ناراحت شدم. چقدر گله کردم و اصلا از شرایط راضی نبودم ولی در نهایت بازم توکل به خدا کردم و گفتم خدایا هر چی خودت بخوای، اما در دعاهام از خدا یه خونه نوساز و خوشگل و نورگیر که نزدیک محل کار همسرم باشه میخواستم. شاید باورتون نشه همسرم حدود چند ماه بعد اون جریان گفت که دارن یه خونه ای میسازن نزدیک محل کارم و قراره مسکونی باشه و من شبانه روز دعام این بود که یک از واحدهای اونجا را به ما اجاره بدن. همسرم زیاد امیدوار نبود ولی من میدونستم خدا دست رد به سینه بندش نمیزنه و در کمال ناباوری همون که خواستم و لطف خدا شامل حالمون شد و یه خونه نوساز و عالی نصیبمون شد. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ من از همون جا فهمیدم که وقتی خدا چیزی را بخواد فقط باید بگیم چشم و لاغیر. چون قطعا خواست خدا برای ما بهترینه. هزاران مورد دیگه ازین موارد دارم که شاید خیلی پیش پا افتاده باشن ولی برا من واقعا ارزشمنده و لذت بخش که میبینی خدا از چند ماه قبل حواسش به تو بوده و تو نمیفهمیدی و چقدر خجل میشدم در مقابل خدا و الطافش. اینطور بود که برای فرزند سوم هم فقط به خدا توکل کردم و همه چیز به بهترین نحو کنار هم چیده شد. قبل از زایمان و قبل از عید ۱۴۰۱ برای ارشد ثبت نام میشد که من دیر فهمیدم و مهلت ثبت نام تموم شده بود و میگفتم کاش منم ثبت نام کرده بودم. تا اینکه اسفند ماه بود که یه دفعه اعلام شد مجددا مهلت ثبت نام هست و من برای ارشد ثبت نام کردم. ولی قبل عید اصلا فرصت نکردم بخونم. بعد عید هم که زایمان و درگیری زردی پسرم بودم تا حدودای اواسط اردیبهشت که دو هفته تا کنکور مانده بود. من تمام این دو هفته را خوندم. نمونه سوالات ارشد را کار کردم. شبها که پسرم نمیخوابید درس میخوندم و شیرش میدادم یا بغلش میکردم. روز کنکور با توکل بر خدا رفتم. دلم میخواست فقط دولتی قبول شم اما همسرم چون شرایطمو میدونست، میگفت اگر آزادم قبول بشی خوبه خودتو اذیت نکن. کنکور را دادم و با لطف خدا دانشگاه دولتی و روزانه در تهران قبول شدم و من دانشجو شدم. ترم ما از بهمن شروع می‌شد که من این را هم لطف خدا دونستم و تا بهمن پسرم بزرگتر شده بود. قرار بود مرخصی بگیرم اما آموزش دانشگاه برنامه کلاسها را جوری چیده بود که کاملا با برنامه کاری ام جور بود. منم با توکل برخدا و حمایتهای همسرم قدم در دانشگاه گذاشتم. البته مادرم هم در نگه داری پسرم کمکم بود و من لطفشو فراموش نمیکنم. به نظر من در زندگی هر کسی بزنگاه هایی وجود داره و خدا یه دریچه هایی را برای اون فرد باز می کنه اگر استفاده کنی موفق میشی. به هر حال رسیدن به هر هدفی سختی هایی داره. روزای دانشگاه و سر کار در چند ماه گذشته برای من خیلی سخت بود. صبح تا ظهر کارای منزل و ناهار برای همسرم و بچه ها آماده میکردم، بعد از ظهر میرفتم سر کار و شب مجددا به تکالیف بچه ها و شام رسیدگی میکردم. در کنار همه اینها تکالیف دانشگاه را به موقع آماده می‌کردم، طوری که همکلاسی هایم تعجب میکردن من با این حجم مشغله چطور میرسم اونها را انجام بدم. ولی عشق و علاقه به درس خوندن و از طرفی مسئولیت پذیریم باعث میشد تمام کارهایم سر وقت انجام بشه. البته نباید از حمایت های معنوی و گاهی کمکهای همسرم هم چشم پوشی کنم. قطعا پشتیبانی ایشون نبود من نمیتونستم موفق بشم. وقتی وارد دانشگاه شدم برای استفاده از قانون جوانی جمعیت به دفتر نهاد مقام معظم رهبری مراجعه کردم اما دوستان در ابتدا به اشتباه پنداشتن من برای ثبت نام در طرح دردانه رفته ام و گفتند که با ثبت نام در این طرح میتونم وام دریافت کنم که من این را هم مرهون لطف خدای مهربون میدونم. خدا در لحظه لحظه ی زندگی تک تک ماها هست. اگر نمی بینید یا حس نمیکنیم ایراد از ماست نه خدا. خدا سالها و قرن هاست که خداست و خدایی کردن را خوب بلده. هر وقت هر جا گیر کردین فقط به خودش تکیه کنید. من الان مدتهاست میگم خدا خودت پازل زندگیم را بچین و زندگیم را مدیریت کن که تو بهترین مدیر و مدبری و قطعا خدا بهترین را برای هر بنده اش میخواد. ولو اینکه اون لحظه دلخواه ما نباشه. از قدرت دعا غافل نشید. خدا درِ دعا را به روی بنده اش باز نمیکنه که در استجابت را ببنده. یعنی وقتی درِ دعا را باز کرد و شما دعا کردید درِ اجابت هم بازه. اما گاهی شکلش به دلخواه ما نیست. عزیزان دلم من این تجربه رو چند بار آماده ارسال کردم اما هربار به دلایل نامعلومی ارسالش نمیکردم تا اینکه تقریبا یک ماه قبل متوجه شدم برای بار چهارم و با لطف خدا باردارم. درسته اولش شوکه شدم و حال جسمی خیلی بدی داشتم، همسرم خیلی نگرانم بود ولی توکل بر خدا کردیم و مسیر را ادامه دادیم. امروز دومین امتحان از امتحانات دانشگاه را دادم در حالی که با بدترین ویار ممکن و حال جسمی بدی درس میخونم ولی باز هم به لطف خدا امیدوارم و از قدرت خدا کمک میخوام. قطعا خدا به ما نظر خواهد کرد. انشالا که نتیجه امتحاناتم هم خوب باشه. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ عزیزای دلم درس خوندن و کار کردن و هر فعالیت دیگه ای مانع آوردن بچه نیست. یعنی اصل بچه است. مهم اینه که نتیجه تمام اقدامات شما پرورش یک انسان باشه تا انجام یک کار اداری یا یک مدرک. حالا اگر دوست دارید خب در کنار بچه ها جوری برنامه ریزی کنید که بچه ها اذیت نشن و فعالیتهاتونو انجام بدید. برای من در طول زندگی همیشه خانواده ام یعنی همسرم و بچه هام اولویت بوده. خداروشکر ایشونم همینطور بودن به این فکر کنید که یه روزی ازتون بپرسن این همه عمر کردی و کار کردی نتیجه چی شد و تو بگی این بچه ها را تربیت کردم و تحویل جامعه دادم. ما درگیر یک تابو یا فکر غلط شدیم و میترسیم این تابو را بشکنیم. و نکته بعدی، عزیزای دلم عید غدیر را جدی بگیرید بزرگ بگیرید. عزیزانی که در انتظار اولاد هستن نذر غدیر کنید. به نیت آقامون حضرت علی غذا بدید به فقرا. ما امسال سال سوم هست که انشالا خدا قسمت کنه میخواهیم غذا بدیم. ما روز ولادت آقامون حضرت علی هم غذا میدیم. البته در حد وسعمون و از این جریان کسی مطلع نیست. ما با مقدار کمی از حقوق باقی مانده ی همسرم اقدام به تهیه مواد غذایی برا نذرمون کردیم و در کمال ناباوری هنوز اقدام به پخت نکرده، پولش از طریق دیگه ای به حساب مون برگشت. ائمه کار خیر را بی‌جواب نمیذارن. عید غدیر را بزرگ بشمارید و ببینید چه گره هایی ازتون باز میشه. منم مثل همه خانما تو این سالها هم سختی کشیدم، هم نداری، هم فشارِ کارِ خونه روم بوده، ولی خدا قطعا توانش رو به آدم میده. بخصوص منی که میگرن دارم و دائم سردرد های وحشتناک دارم ولی خدا همیشه کمک کرده و کارا پیش رفته. در مورد رزق و روزی هم که واقعا خدا همه درها را باز کرده.مهم اینه که ببینیم و بفهمیم. انشالا همگی در پناه آقا امام زمان باشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شیرینی تمام شدنی نیست... 😍 ✨ امام علي عليه السلام: حق فرزند بر پدر، آن است كه نام نيك بر او بگذارد و او را به نيكي تربيت كند و قرآن به او بياموزد. 📚 نهج البلاغه، حکمت ٣٩٩ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
قناعت پیشه باشید... تعلقات را کم کنید زواید را حذف کنید بنشین و بگو، این مقدار از امور مادی برای من کافی است و بیشتر از این، خودم را به بازی نمی گیرم!! قناعت پیشه باشید طمع به مال دیگران نداشته باشید. 📚معرفت نفس / مجلس ۵۳ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فلسفه ی حجاب... وقتی اسلام در پوشش زن و مرد و صحبت کردن و رفتار آنها سخت‌گیری می‌کند، این تنگ نظری نیست، بلکه وسعت نظر است. اسلام نمی‌خواهد معنویت انسان در زباله‌دانی جنسیت قربانی شود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بی نام و نشان... خوب است انسان جای پا و نشانی نداشته باشد و در خدا گم شود. کار خوبمان را فراموش کنیم، کار بدمان را هم زود استغفار کنیم و فراموش کنیم تا بی‌‎نشان شویم. باید خود را خلاص و فارغ کرد. هر که را به تو ظلم کرده، ببخش و از خدا هم بخواه او را ببخشد. به هر کس هم خوبی کرده‎ای، فراموش کن. کسانی هم که حقّی بر تو دارند، حقّشان را ادا کن و برایشان دعا کن و از خدا بخواه حقّشان را ادا کند. به هر کس بدهکاری، از خدا و پیامبر و امامان بخواه کمکت کنند که حقّش ادا شود. این کار را بکن تا برای ملاقات و یاد خدا سرِ فراغت پیدا شود. 📚مصباح الهدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌اینجا، جای استخاره است؟!! 🔥 یک کسی آمده بود نزد آقایی و گفته بود: استخاره کن. استخاره کرد و بد آمد یا خوب آمد. یک خرده فکر کرد و گفت: من استخاره کردم بچه‌ای که در شکمم است را سقط کنم. 🔥 اینجا جای استخاره است؟!! قرآن می‌گوید: اگر کسی، کسی را بکشد جزایش جهنم است؛ آنوقت تو برای جهنم رفتن استخاره می‌کنی؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۰ من متولد ۶۵ و همسرم متولد ۶۲ هستن. در یک خانواده کم جمعیت بزرگ شدم و یه برادر کوچکتر از خودم دارم. اگر میگم کم جمعیت به معنی واقعی کم جمعیت هستیم، چون پدرم یه دونه پسر بود و عمو مجتبی در سال ۶۴ به درجه رفیع شهادت نائل شده بود. دختر خاله همسرم دوست و همکلاسی دوران مدرسه من بود. چند سالی از هم خبر نداشتیم از اونجایی که‌ خاله شون (که الان مادر همسرم هستن) دنبال یه دختر خوب میگشتن، زینب خانم منو معرفی کردن، سال اول دانشگاه بودم و تلفنی خواستگاری کردن، پدرم چون خیلی به تحصیل اهمیت میداد فوراً همون لحظه جواب رد داد و گفت دخترم میخواد درس بخونه. بعدش دوستم به من گفت پسرخالم میگه اگر شما راضی هستی باهم یه صحبتی داشته باشیم اگر به تفاهم رسیدیم، ایشون تا پایان تحصیل منتظر میمونه. به هر صورتی که بود قبول کردم و در محیط بیرون همراه با دوستم که البته خودش ازدواج کرده بود و‌ اون زمان یه پسر ۲ ساله داشت رفتیم که صحبت های اولیه رو بگیم. من در یک نگاه احساس کردم سالهاست این آقا رو میشناسم و چقدر شبیه به مرد رویاهام بود. با صحبت های اولیه که باهاشون داشتم دیدم نقاط اعتقادی عمیقی بین مون هست و چقدر از لحاظ فکری شبیه به هم هستیم... این آشنایی و صحبت کردن ۱ بار دیگه هم اتفاق افتاد ولی یه مشکلی وجود داشت، اون هم تحصیل و خونه و کار همسرم بود چون پدرم به شدت فقط کارمند بودن رو قبول داشت. تحصیلات حداقل لیسانس و خونه هم فقط شخصی باشه و از خودش.. به ایشون گفتم که دوست دارم همسرم نظامی باشه و ایشون خودش گفت که تا اون لحظه هیچ وقت به این موضوع که بره دنبال شغل دیگه ای حتی بهش فکر هم نکرده. گفت اگر من صبر کنم تا پایان تحصیلات دانشگاهی، اون خودش رو به انتظارات پدرم میرسونه. هفته ها،ماه ها میگذشت و من گه گاهی از دوستم احوال پسر خالش رو میگرفتم. غافل از اینکه در تمام مدت این ۴ سال ایشون همیشه دورادور هوای منو داشتن بدون اینکه من متوجه بشم بعدها بهم گفت😊 با تلاشهای خودش و دعاهای من همسرم وارد شغل نظامی شد و در حیاط خانه پدریش شروع کرد به خونه ساختن😊 من سال آخر دانشگاه بودم و آخرین امتحانی که دادم دقیقا ۱۰ تیر بود. این دفعه دایی همسرم تماس گرفتن و وقت خواستگاری خواستن پدرم اولش تو شک بود که اینها چندسال پیش زنگ زدن جواب رد دادم، هنوز واسه پسرش زن نگرفته و من فقط سرخ و سفید میشدم. بالاخره خواستگاری اومدن و هرچی پدرم خواست همسرم توضیح داد از شغل و کار و درآمد و خونه و در زمینه های اعتقادی.. خلاصه بهتون بگم هر کاری که کرد نتونسته بود ایراد بگیره و ما در مدت کمتر از ۲ هفته روز میلاد آقا امام حسین علیه سلام در سال ۸۹ پیوند ازدواج بستیم و رسماً اسم مون تو شناسنامه هم رفت و ۲ روز بعدش همسرم اولین حقوق کم ولی با برکتش رو گرفت و تقریبا ۱ ماهو نیم بعدش دانشگاه در رشته حسابداری در مقطع کارشناسی قبول شد. حقوقش خیلی کم بود و چون در حال خانه سازی و تحصیل بود دیگه نمیتونستیم جایی رو اجاره کنیم، واسه همین دوران نامزدی ما حدود ۳ سال و ۳ ماه و ۶ روز طول کشید🤪🤪 تو این مدت از همه طرف متلک میشنیدیم واسه طولانی شدن این دوران ولی این پدر و مادرم بودن که هوای همسرم رو داشتن و اصلا بهش فشار نیاوردن و اگر کسی چیزی میگفت به دفاع از همسرم جوابش رو میدادن. و بالاخره در شهریور ۹۲ ما جشن عروسی خیلی خیلی ساده ای گرفتیم و بیشتر شبیه به یک ولیمه بود بدون ساز و آهنگ. اینطور همسرم دوست داشت و من هم به طبع همسرم همینطوری دوست داشتم. خلاصه شب عروسی با لباس عروس رفتم تو خونه خودم. حالا دیگه همسرم آخرای درسش بود. خونه ماشین هم که داشتیم ولی یه چیزی کم بود اونم صدای یه بچه😍 ۳ ماه بعد عروسی من متوجه شدم که حامله هستم و سالگرد عروسیمون دختر نازم در سال ۹۳ توی یک روز سرد پاییزی به دنیا اومد و گرما بخش زندگی ما شد. اسم دخترم رو یسنا گذاشتیم و شد عزیز دل پدر بزرگ و مادربزرگش. یه شادی وصف نشدنی تزریق شد به زندگی و خونه پدریم. سالها گذشت و چون یسنا یه بچه ناآرامی بود من اصلا به بچه دیگه ای حتی فکر هم نکردم. تا اینکه با اصرار و سماجت خودش که میگفت من تنهام تصمیم گرفتیم یه بچه دیگه ای بیاریم. من تو تمام این ۶ سال میگفتم هر وقت بخوام میتونم حامله بشم و اصلا هیچ وقت دیر نیست. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۰ تا چند ماه خبری نبود، دکتر و سونوگرافی میگفت هیچ مشکلی وجود نداره ولی یه جای کار میلنگید. با خودخواهی و پررویی به خدا مگفتم بچه میخوام پس چی شد؟ همش طلبکار بودم. خدا بعد چند ماه بهم لطف کرد و حامله شدم، همه چیز خوب پیش می‌رفت، قرار بود شنبه اول هفته برم سونوگرافی ولی پنج شنبش یه تند بادی اومد و پنجره بزرگ دوجداره شکست و من ترس عجیبی تمام بدنم روگرفت همون لحظه حس کردم یه چیزی از دلم افتاد پایین. وقتی به استادکار زنگ زدم که بیاد پنجره رو درست کنه با تعجب میگفت چجوری شکست این دو جداره بود؟؟ کم کم احساس کردم بچه داره سقط میشه، به همسرم زنگ زدم و چون آماده باش بود تا بیاد یه ۲ ساعتی طول کشید رفتم دکتر زنان برام سونو نوشت انجام دادم دکتر گفت چند ساعتی میشه که قلبش از کار افتاده. همون لحظه احساس کردم کر شدم و فقط اشک از کنار صورتم پایین میریخت به یک باره یاد مکالمم با خدا افتادم که متکبرانه براش وقت تعیین میکردم و میگفتم بهم بچه بده فقط بده اگه ندی دیگه بندگیت رو نمیکنم. انگار بخاطرداشتن اون بچه تمام دین و ایمانم رو باخته بودم. فرداش جمعه بطور طبیعی جنین خودش سقط شد.😭😭 شنبه ای که قرار بود سونوگرافی انجام بدم رفتم که ببینم بقایای جنین مونده یا نه😔 سنو گفت کاملا تخلیه شده. خیلی حالم بود حس آدمی رو داشتم که همه زندگیشو باخته، یه حس خالی بودن و تهی شدن داشتم هیچی خوشحالم نمیکرد از همه چیز خسته بودم. طول کشید که خودمو پیدا کنم. ۹ ماه بعدش زیر نظر پزشک این بار با توکل به خدا باردار شدم و دخترم توی یه روز گرم تابستون با زایمان طبیعی به دنیا اومد. گفتم خوب خدا روشکر من دیگه ۲تا دختر دارم و جای خالی تنهایی هامو پر میکنن اگر این دفعه حامله بشم با برنامه ریزی که پسر بشه. غافل از اینکه باز انگار فراموش کرده بودم برنامه ریز اصلی کس دیگه ای هست و دست اون بالاترین دستهاست. دقیقا زمانی که دختر دومم تازه ۶ ماه رو تموم کرده بود، دوره ام عقب افتاد توی خونه چک زدم منفی بود خیالم از همه لحاظ راحت بود به اصرار مادرم که مریض میشی برو دکتر رفتم. دکتر زنان اول برام آزمایش اورژانسی خون نوشت، اونم منفی بود بعد برام سونوگرافی نوشت تا دلیلش مشخص بشه آخه قبل تر اقلا چنین سابقه ای نداشتم. با دلهره رفتم سونو و دکتر گفت بخاطر کیست های ریزی که توی تخمدان داشتم و ترکیده و‌ آسیب دیده، سریع رفتم پیش دکترم ایشون گفتن که ۳ ماه بهت فرصت میدم تا به خون ریزی بیوفتی اگر نشد بیا جراحی کنم و تخمدان رو تخلیه. گفتش ترکیدن تخمدان خیلی درد داره چطور متوجه نشدی و من تازه فهمیدم که دردای موقعی کرونا که چند وقت پیش گرفته بودم بخاطر این بودده و من فکر میکردم از عوارض کرونا هست. توی این ۳ماه که ۱ماهش ماه رمضان بود من از داروهای گیاهی و‌ آمپول برای باز شدن رحم استفاده میکردم. این ۳ ماه پر از استرس عمل گذشت تا اخر اردیبهشت رفتم و دکتر گفتش یه آزمایش خون مینویسم با سنو در کنارش مشاوره بیهوشی هم مینویسم انجام دادی جوابش رو بیار. من با خیال آسوده رفتم آزمایش بعد ۲ساعت جواب برام پیامک شد، یه لحظه متوجه نشدم که چی نوشته ،توی مطب سونوگرافی بودم، نشون منشی دادم و‌ گفتش تست مثبت هست و عدد بتا هم خیلی بالاست. یه لحظه مَنگ شدم گفتم مثبت ؟؟😳 گفتش بله😊😊 سنوگرافی نوبتم‌ شد دکتر سنو گفتش مبارکههه ۱۲ هفته و ۳ روز هست یه دخمل اندامی... توی خیابون مثل دیونه ها اشکام پایین میومد، همسرم هر چی بهم زنگ میزد جوابش رو‌ نمیدادم. اون اصلا بچه سوم نمیخواست😢😢 این سری هم دختر😭😭 حالا مردم چی میگن...همه مسخرم میکنن، تو فامیل انگشت نما میشم. با همین خیالا و چشمان پر از اشک با بوق شدید ماشین به خودم اومدم، دیدم بجای پیاده رو دارم تو خیابون راه میرم. سریع خودمو جمع و جور کردم. گفتم سقطش میکنم کسی که خبر نداره 😩 دودل اول استخاره گرفتم بد اومد. گفتم خدایا راه جلوی پام بذار الان به همسرم چی بگم ؟؟ 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 توی جهنم افکارم غرق بودم، رسیدم خونه حالم خوب نبود، همسرم با حالت نگران گفتش کجا بودی؟ به مطب زنگ زدم گفتش ۲ ساعتی میشه کارت تموم شده‌... خوب چی شد؟ دکتر چی گفت؟ یهو نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. مثل بچه ها زدم زیر گریه😭😭😭 همسرم چادرم رو از سرم برداشت برام آب آورد، گفتش مادر شدن که گریه نداره فقط زحمت داره من وسط گریه😳😳 یهو نگاش کردم گفتم از کجا میدونی؟؟ 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۰ گفت با اصرار از منشی پرسیدم، دید که خیلی نگرانت هستم، برام گفتش، اولش شک داشتم ولی وقتی مشخصاتت رو که گفت مطمئن شدم خودتی. گفتم ولی تو دوست نداشتی. با تردید گفتم اینم دختره هااااا .... گفتش من نمیخواستم، مهم اون بالاسری هست که میخواست و شد. اصلا باورم نمیشد همسرم کسی که مخالف سرسخت بچه بعدی بود از این حرفا میزنه. گفتم مردم چی؟ آبروم میره؟ گفت مگه گناه کردی که آبروت بره. جواب بقیه با من... از خجالت به هیچ کس نگفتم ولی همسرم انگار بار اولش هست که میخواد پدر بشه خودش به همه گفت. به مادرم به مادرش. همه که از شرایطم خبر داشتن اولش شوکه شدن ولی بعدش بخاطر نزدیک بودن سن بچه ها دلسوزی میکردن که سخته ... همسرم میگفت براش پرستار میگیرم😂😂 من ۹ماه رو سخت گذروندم ولی از بس که درگیر کارهای دخترم بودم متوجه گذر زمان نمیشدم. دختر سومم یَسرا خانم توی یه روز پاییزی مثل خواهر بزرگش به دنیا اومد و شد عزیز دل همه، شد نور چشمی باباش، شد خط قرمز باباش الان من ۳تا دختر گل دارم که با تولد هر کدومشون یه پله رو به جلو حرکت کردیم.، با تولد اولی خونه نیمه کاره مون کامل شد و این سری هم از وام هردوتاشون استفاده کردیم و ماشین طرح مادران چند روز دیگه بهمون تحویل میشه. البته اینا همش مادی هست که معنویش خیلی خیلی بیشتر از اینا بود. خواستم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم بدونین اونی که باید تصمیم نهایی رو بگیره و صلاح خوب و بد همه چیز رو میدونه خدای مهربان هست... من از ترس حرف مردم از ترس نگه داری بچه ها از ترس خرجشون به این فکر کردم که سقطش میکنم😔 ان شاالله خداوند بخاطر این فکر غلط و‌ گناه آلودم منو ببخشه، چون از نعمت و رحمتش ناامید شده بودم حالا این من و همسرم هستیم که روزی خور نعمتهای بیکرانی هستیم که خداوند بخاطر این دسته گلهام بهمون داده و خواهد داد. ان شاالله خداوند توی این مسیر کمکمون کنه تا سربازای خوبی برای آقا تربیت کنیم. حالا دیگه فقط این جمله شب و روز رو زبونم هست، خدایا به داده و نداده ات شکر، که داده ات نعمت و نداده ات حکمت هست. یا علی مدد🤚🤚 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075