#تجربه_من ۸۹۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#قسمت_دوم
دکتر گفت بچه تومور مغزی داره، بی اختیار از رو تخت اومدم پایین، بچه بغلم بود، گفتم چی شده داداش؟ داداشم اومد بچه رو ازم گرفت گفت: هیچی باید بچه رو ببریم مشهد.
گفتم چرا؟ گفت چون بالا میاره باید بستری بشه ولی من میدونستم چی شده و در اون شرایط چقدر جای شوهرم کنارم خالی بود. چقدر بهش نیاز داشتم. با پدر ومادرم راهی مشهد شدم. به شوهرم تو راه زنگ زدم و اونم راه افتاد به سمته مشهد ولی بهش نگفتم چی شده فقط گفتم چون بالا میاره باید بستری بشه.
ما رسیدیم بیمارستان، بچه رو بستری کردن. بعد یه ساعت شوهرم اومد و من شروع به گریه کردم. منو بغل کرد و فقط بهم میگفت هیچی نیست دخترمون بیمه خانوم زینبه هیچیش نمیشه...
زینبم یه شب بستری بود، روز بعد اورژانسی وارد اتاق عمل شد. دخترم ۷ ساعت تو اتاق عمل بود، نمیدونید پشت در اتاق عمل به من و شوهرم چی گذشت. آوردنش بیرون و بردنش داخل آی سی یو، بعد از ده دقیقه به هوش اومده بود. رفتم داخل دخترمو دیدم خیلی سخت نفس میکشید، من اومدم بیرون تا شوهرم بره و ببینتش ولی راه ندادن، دکتر اومد پرستاران ریختن دور تختش بله دختر کوچلوی من داشت نفسهای آخرشو میکشید.😭
در همون حال شوهرم گفت باید بریم پابوس آقا تا شفای دخترمون بگیریم. اما من توان بلند شدن نداشتم، به سختی سوار ماشین شدیم، به سمت حرم رفتیم بعد از یه ساعت برگشتیم همه داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن. من فهمیدم که دخترم تموم کرده، خواهرم منو بغل کرد، انگار دنیا برام تموم شده بود.
بعد از دوماه از فوت دخترم در کمال ناباوری برای بار چهارم حامله بودم. همش میگفتم خدا کنه دختر باشه، رفتم سونو گفت بچه ات پسره، امیر مهدی سال ۹۷ در شب میلاد حضرت مهدی به دنیا اومد و واقعا زندگیمونو روشن کرد انگار دنیا رو به ما داده بودن...
امیرمحمد ده ساله شده بود، امیر مهدی حدودا ۵ ساله و من تصمیم گرفتم برای بار پنجم باردار بشم. بعد از مدتی تست گرفتم مثبت بود. صبح زود از خوشحالی شوهرمو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم البته این تصمیمو بعد از اینکه آقای خامنه ای عزیز گفتن که فرزند آوردی جهاد است، گرفتیم.
اینو بگم که بعد از فوت دخترم شوهرم رفت کربلا و از اون به بعد خیلی تغییر کرد از قبل بیشتر عاشق اهل بیت و آقا شده بود و میگفت چون آقا اینجوری گفتن باید بچه بیاریم.
۴ ماهگی رفتم سونو و گفت بچه تون پسره، اولش یکم ناراحت شدم ولی بعد با خودم گفتم فقط سالم باشه اما شوهرم یه درصدم ناراحت نشد فقط میگفت خدا رو شکر که سالمه، خداروشکر حاملگی های خوبی دارم فقط اولش یکم حالت تهوع ولی خداروشکر نه قند نه چربی هیچی فقط سر این بارداری آخری وزن اضافه نمیکردم البته خودم، بچه وزنش خوب بود. چهل هفته تموم شده بود ولی خبری از درد زایمان نبود. رفتم بیمارستان گفت باید بستری بشی ولی من بستری نشدم رفتم مشهد دکتر گفت اصلا علائم زایمان نداری فرستاد سونو تا ببینه وضعیت بچه در چه حاله، سونو گرفتم عالی بود.
بعد سه روز با درد زایمان رفتم بیمارستان و آقا امیررضا به دنیا اومد. یه پسر تپل و ناز انگار بچه اولم بود از بس خوشحال بودم 😄😄 الان آقا امیر رضا توی ۵ ماهه انقد خودشو واسه بابا داداشا لوس کرده و عزیز شده که نگو... 😍😍
خداروشکر زندگی خوبی دارم، واقعا شوهرم کمکه و حسابی واسم بچه نگه میداره دعا میکنم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن و همه مادرا طعم شیرین مادر شدن رو بچشن. انشالله که ظهور آقارو ببینیم و بچه هامون سرباز آقا باشن 🤲🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ تلنگر بزرگ...
خیلی خوبه که تجربیاتی که سختیهایی تو زندگی داشتن تو کانال میگذارین و از مخاطبین بخواین کسانی که این جور تجربه ها رو دارن بیشتر بفرستن، چون درسته که تجربه های راحت و کم دردسر هم جالب و خوب هستن، نکات خوبی هم توش هست؛ اما این تجربه های سخته که بهمون کمک می کنه و درس و انگیزه و امید میده که اگر من الان شرایط سختی دارم و تحملش برام سخته و کم صبری می کنم، دیگرانی هم هستن که شرایطشون از من خیلی سختتره و دارن صبر می کنن
یا صبر کردن و اون سختی رو گذروندن و این به من نوعی یاد میده که بالاخره شرایط و روزهای سخت میگذره و روزهای راحت هم از راه میرسه ولو اینکه شاید دیر برسه و من باید صبرم رو بیشتر کنم و به خدا توکل کنم و کار رو به او بسپرم که او از همه بهتر میتونه کار من رو تدبیر کنه و با نق و غر زدن و بی صبری کردن، شرایط سخت رو برای خودم سختتر نکنم.
خود من چندوقتیه که درگیر یکسری مشکلات از جهت خونه مون هستیم با اینکه نسبتا تازه خونه مون رو ساختیم ولی به خاطر یکسری مسایل هرچندوقت یکبار یجاش خراب میشه یروز سقفش آب میده، یه روز زمین باد می کنه میاد بالا، یه روز از پای در سرویس بهداشتی آب میاد تو اتاق، یروز لوله آب تو ديوار سوراخ میشه و آب میده، چندتا از درها درست باز و بسته نمیشن چون زمین زیرش اومده بالا به زمین گیر میکنن! و و و....
تو این سه چهار سال چندبار بنایی کردیم!
اخیرا هم دیگه یک مشکلی پیش اومده کل خونه و زندگیم بهم ریخته وکلی جاهاش شستشو و آبکشی میخواد و با یک بچه یک ساله حسابی با خونه درگیرم و مشکلات دارم.
از طرف دیگه چون ساکن ایران نیستم از خانواده ام دورم و خیلی کسی رو ندارم که کمکم کنه، بتونم زندگیم رو جمع وجور کنم و سامون بدم و حسابی افتادم توهچل!
و این باعث شده خیلی ناراحت و تحت فشار روحی بودم، تحملم کم شده بود، اعصابم خورد بود، وسواسی شدم و یجورایی حالت افسردگی گرفته بودم و...
گاهی به خدا شکایت میکردم که خدایا چرا اینجوری شد و یا امام زمان شما کجا بودی وقتی من اینجور بیچاره شدم؟! و....
ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر خودم و شوهرم و بچه ام همه مون سالمیم، شوهرم خوش اخلاق و همراهه و هزارتا نعمت دیگه دارم که تو این مدت از بس حواسم به مشکلات بوده، ازشون غافل شده بودم.
ولی وقتی تجاربی که در کانال از سختیهاشون گفته بودن، خوندم خیلی برام درس بود و بهم یک تلنگر بزرگ زد و انگار اون حبابی که با غرق شدن در مشکلات دور خودم درست کرده بودم و منو از نکات مثبت زندگیم غافل کرده بود، یهو ترکوند و حواسم رو جمع کرد که چقدر مشکلات من در قبال مشکلات اونها کوچیک و قابل تحمله بلکه اصلابا بعضیهاش قابل مقایسه نیست ولی من با کم صبری خودم رو بیش از حد اذیت کردم و باعث شد این مدت لطف خدا و امام زمان علیه السلام رو در جای جای زندگیم کمتر ببینم و اعتراض و شکایت و گلایه کنم.
ولی حالا خیلی حالم فرق کرده و روحیه ام بهتر شده، انگیزه ام برای ادامه زندگی و تحمل مشکلات و تلاش برای رفع اونها بیشتر شده، همش خداروشکر می کنم که اگر این مشکل هست، هزار تا نعمت دیگه هم هست و این مشکل درمقایسه با مشکلات خيلی از مردم دیگه عملا چیزی به حساب نمیاد. مخصوصا که بالاخره قابل حله ولو اینکه یکم طول بکشه ولی به هرحال ان شاءالله یه روزی درست میشه، خداروشکر سایه شوهرم بالا سرمه...
ضمن اینکه بالاخره هرکسی تو زندگی یک ابتلائات و مصیبت ها و امتحاناتی داره، شاید امتحان و ابتلای من این مسأله است که باهاش درگیرم ولی حالا خداروشکر میکنم که امتحان من رو مسائل سخت تر از این قرار نداده و باعث شده که الان خیلی راحت تر با مسائل و مشکلاتی که برام پیش میاد، برخورد می کنم و روح و روانم آرامتر شده
این رو گفتم که هم بقیه عزیزان هم به این نکته دقت کنند، چون حال خیلی های دیگه هم مثل منه و اگر اونها هم مثل من متذکر این نکته بشن کلی حالشون عوض میشه و شاکرتر میشن و تحمل مشکلات براشون راحتتر میشه و هم اینکه اگر دوستان دیگری هم تجربه های سخت داشتن بفرستن که بیشتر باعث درس عبرت بشه
ان شاءالله که به حق اميرالمؤمنين و حضرت زهرا سلام الله علیهما از همه مومنین مخصوصا اهالی کانال "دوتا کافی نیست" رفع گرفتاری بشه و مشکلاتشون برطرف بشه
از همگی التماس دعا دارم که دعا کنن ما هم مشکلمون برطرف بشه و خونه و زندگیم به حالت عادی برگرده و ممنون از زحمات و کانال خوب شما. موفق باشید.
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ خواست خدا...
ما شمالی هستیم و خودمم دو فرزند دارم به لطف خدا🤲🏻 مادر بزرگ من خدا رحمت شون کنه وقتی پدرم رو باردار بودن، عموم شیرخوار بود و ۸ فرزند قد ونیمقد هم داشتن. داماد هم داشتن.
با کار در مزرعههای مردم مخصوصا مزرعه پنبه و چوپانی زندگیشونو میگذروندن. مادر بزرگم سال ١٣۴٧ متوجه میشه مجدد باردار هست...
میره درمانگاه، به پرستار میگه یه آمپول به من بزن که بچم بیوفته. دیگه بچه نمیخوام خسته شدم. (قربون خستگیهاش🥲)
همون زمان یک خانم دیگه اومده بوده و بچشون درحال سقط شدن بوده و میخواسته آمپولی بزنه که از سقط جلوگیری بشه.
اون خانم پرستار بنده خدا اشتباه میکنه و آمپول این دو نفر رو جابجا تزریق میکنه😥 سر اون بنده خدا نمیدونیم چی اومد😔 اما باباجان عزیز من جاشون سفتتر و محححکمتر شد🙃
خلاصه مدتی میگذره و مامانبزرگم متوجه میشه که هیچ اتفاقی نیفتاده و دیگه شکمش جلو آمده.
سرتونو درد نیارم خلاصه پدر من به دنیا میان و سالها میگذره. از بین تمام فرزندان مادربزرگم، همین پسر کوچیکتر درس علوم دینی میخونن. روحانی میشن. استاد دانشگاه میشن؛ سالها منبر و تحصیل و تدریس میکنن و مسئولیتهای اجتماعی اعم از امام جمعه و جماعت و غیره...
همچنین همین پسر کوچکتر وظیفهی نگهداری از مامانبزرگم در پیری رو بعهده میگیرن با جااااان و دل. حقیییقتا با جان و دل از مادرشون مراقبت کردن...
ما میدیدیم پدرم در نگهداری و رسیدگی و مخارج دکتر و غیره چقدر اذیت میشدن اما از گل نازکتر به مادرشون نمیگفتن و بارها شاهد بوسیدن دست و پای مادربزرگم توسط پدرم بودیم🥺 حتی در آخرین لحظات عمرشون هم پدرم در کنارشون بودن و دستاشونو گرفته بودن و....😭
البته تمام عمهها و عموهام همگی بزرگوار و عزیزند ولی خودشون هم اعتراف داشتن که پدر من برای مادرش یکچیز ديگر بود.
به هرحال هدفم این بود که بگم این همون طفلی بود که مادربزرگم از شدت فقر و سختیهای روزگار میخواست نباشه اما خداوند خواست که بمونه..
پس اگه ناخواسته باردار شدین. خواهش میکنم به سقط فکر نکنین..
اون یک انسانه
و خداوند تصمیم گرفته که به این دنیا بیاد...❤️
اگه دوست داشتید برای شادی روح رفتگان خودتون و مادربزرگ عزیزمن فاتحهای قرائت بفرمائید🌱🌸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#مشیت_الهی
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_سیدمحمدحسن_قاضی
✅ باید با آن بسازی...
زمانی از دست یکی از مشکلات زندگی ام، که همیشه با آن درگیر بودم به تنگ آمده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. در آن هنگام پدرم را دیدم که نزد من آمد و گفت:
" این مشکل بخشی از سیر و سلوک است و خداوند آنرا مقرر فرموده است. باید با آن بسازی که برای رشدت لازم است."
📚کتاب عطش، ص ۳۵۷
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
فرزند آخر یه خانواده ۸ نفره بودم، تمامی خواهرها و برادرهام با اختلاف سنی یک سال یا دو سال به دنیا اومده بودن اما بعد از پنجمین بچه مادرم سفت و سخت مقاومت کردند و تا ۶ سال نذاشتند عضو دیگه ای به خانواده اضافه بشه.
مادرم تعریف می کنند که یک سال از خدا خواستم کاش بتونم تمام ماه مبارک رمضان رو روزه بگیرم و مشکلی پیش نیاد، از قضا ده روز هم روزه ی قضا قبل از ماه مبارک رمضان گرفتن؛ ماه مبارک آمد و رفت و مادرم تمام روزه هاشون رو گرفتن و اینجا بود که متوجه شدند کار از کار گذشته و حالا در حالی که مادرم ۴۰ سال داشتند من مهمان وجود مادرم بودم.
شرایط زندگی مادرم واقعا سخت بوده و من به ایشون حق میدم که من رو نخواسته باشند، اما مادرم تسلیم امر الهی شدند و خلاصه من وارد جمع خانواده شدم و حالا ته تغاری خانواده بودم و پدر و مادرم خیلی دوستم داشتند. 😍😍
از ۱۵ سالگی خواستگار داشتم اما شرایط جوری نبود که ازدواج کنم، از طرفی تازه دو تا از خواهرهام همزمان با هم ازدواج کرده بودند و هزینه تامین دو تا جهیزیه بر دوش خانواده ام سنگینی می کرد، از طرف دیگه خبر بارداری هر دو با هم اتفاق خوشحال کننده دیگری بود که خانواده ی ما با اون رو به رو شد و حالا هزینه ی دو تا سیسمونی هم به هزینه ی قبلی اضافه شده بود و واقعا نمی شد فشار دیگه ای از طرف من به خانواده وارد بشه. حالا من بزرگ و بزرگ تر می شدم و دیگه منتظر کنکور بودم.
جواب کنکور آمد و من دانشگاه قبول شدم اما هم زمان در آزمون حوزه هم شرکت کردم و آنجا هم قبول شده بودم و تصمیم گرفتم وارد حوزه بشم.
از نوزده سالگی خونه مون محل رفت و آمد خواستگارها شد بعضی از خواستگارها که در همون مرحله ی تلفنی رد می شدند اون هایی هم که می اومدند در حین صحبت متوجه می شدم ملاک های من رو ندارند. من همیشه از همون شانزده هفده سالگی تو دعاهام در مورد ازدواج به غیر از این که به خدا التماس می کردم همسر مومن و خداترس نصیبم بشه وارد جزئیات هم می شدم از اسم و فامیل طرف مقابل تا شغل و حتی در مورد مدل ماشین هم خواسته ام رو می گفتم و در دعا کردن هم خیلی مصر بودم 😂😂 از اونجایی که خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره و خودش وعده داده شما بخواهید من اجابت می کنم الحمدلله در سن ۲۴ سالگی یک همسر مومن با تمام جزئیات درخواستی رو در مسیر راهم قرار داد.
سال ۹۳ زندگی مشترکمون رو با سفر کربلا و جشنی که به مناسبت تولد حضرت زهرا سلام الله علیها و ولیمه ی ازدواجمون بود آغاز کردیم.
سال ۹۴ بود که متوجه شدم یک بیماری خود ایمنی داشتم که نهفته بوده و حالا فعال شده بود. از اون جا بود که پام به آزمایشگاه و بیمارستان و دکترهای مختلف باز شد، همیشه دوست داشتم تعداد زیادی بچه داشته باشم اما حالا با وجود این بیماری شرایط سخت شده بود.
هیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی جواب آزمایشم رو به یک دکتر متخصص نشون دادم و گفتم تصمیم بارداری دارم با خون سردی آزمایشم رو نگاه کرد و بهم گفت هیچ وقت نباید بچه دار بشی و در صورت بارداری زنده نمی مونی، وقتی بهش گفتم من می خوام بچه دار بشم بهم گفت بچه دار شو اما دچار مرگ مغزی می شی؛ اتفاقا یکی از بستگان نزدیک ما دقیقا به خاطر این بیماری و اینکه بدون کنترل بیماری باردار شده بود متاسفانه از زمانی که بچه اش به دنیا اومد مدام در بیمارستان بستری بود و وقتی بچه اش دوساله شد فوت کرد و من این سابقه ی ذهنی رو داشتم.
خدا از تقصیر اون پزشک بگذره ولی من وقتی ایشون با خونسردی کامل و همراه با تندی این حرف ها رو بهم می زد، صدای شکستن قلبم رو شنیدم. تمام طول مسیر بازگشت به خانه بغض داشت خفم می کرد به محض وارد شدن به خانه بغضم ترکید و با دل شکسته سجده ی شکر کردم و گفتم خدایا من راضی ام به رضای تو😭😭😭
تصمیم گرفتم پیش یک دکتر دیگه برم و آزمایش ها رو به ایشون هم نشون بدم دکتر وقتی آزمایش ها رو دید گفت این بیماری اصلا اون چیزی نیست که دکتر قبلی گفته بلکه شبیه به اون هست و مشکلی برای بچه دار شدن نیست فقط قبلش باید درمان دارویی رو شروع کنی تا بیماری کنترل بشه، ضمن اینکه من تنبلی تخمدان هم داشتم و این هم مشکل دیگه ای برای بارداری بود اما من تمام امیدم به خدا بود.
خلاصه درمان هر دو بیماری رو شروع کردم. آذر ۹۵ بود که به قرآن تفال زدم و این آیه اومد (فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيم) و خدا به وعده اش عمل کرد و ماه بعد در دی ماه باردار شدم و در مهر ۹۶ پسر خوشگل و واقعا حلیمم به دنیا اومد. همزمان درسم رو هم ادامه دادم و الان مشغول رساله سطح ۴ حوزه هستم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
پسرم که دو ساله شد تصمیم گرفتم مجدد باردار بشم و باز درمان دارویی رو شروع کردم تا اینکه سال ۹۹ دوباره در دی ماه باردار شدم اما این بار یک ماه بیشتر مهمان من نبود و بچه ام سقط شد، از اون موقع پیگیر بچه دار شدن بودم تا اینکه در مردادماه امسال به داروی پزشک واکنش نشون دادم و دچار dvt و متاسفانه به دنبالش آمبولی شدم و در آی سی یو بستری شدم.
الحمدلله بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص شدم و حالا مجدد دنبال درمان برای بارداری هستم ماه پیش که به یک مرکز ناباروری مراجعه کردم پزشک اونجا من رو قبول نکردن و دوباره با این جملات آشنا که به همون یک بچه قناعت کن و بارداری برات خطر مرگ داره من رو رد کردن البته گفتن می تونی به مراکز دیگه مراجعه کنی شاید بتونن کاری برات کنن اما من یقین دارم اگر تمام دنیا چیزی رو بخوان ولی خدا نخواد نمی شه و اگه خدا چیزی رو بخواد و تمام دنیا بگن نمی شه، اون کار انجام می شه.
من همچنان وظیفه ام رو انجام میدم و نتیجه رو به خدا سپردم. از تمام دوستان عزیز این کانال می خوام من رو دعا کنن که بتونم سهم کوچکی در تحقق فرمایش ولی امرمون داشته باشم و من هم تعدادی سرباز به اسلام و انقلاب تقدیم کنم.
در پایان بگم که الحمدلله من سرتاسر زندگیم پر از نعمت الهی بوده اگر این مشکلات رو گفتم برای این بوده که اولا یک خواهش از تمام کسانی که شرایط بچه دار شدن رو دارند، بکنم که نگذارید امر ولی رو زمین بمونه و قدر نعمتی که خدا بهتون داده رو بدانید. ثانیا به دوستانی که مثل من فعلا توفیق بچه دار شدن رو ندارند بگم هیچ وقت از لطف خدا ناامید نشید و از ته قلبتون خواستتون رو از خدا بخواهید اگه داد که الحمدلله، اگر هم نشد حتما بهترین خیر همینی هست که خدا خواسته و باز هم الحمدلله.😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من تو یک خانواده کم جمعیت بدنیا اومدم و از همون اول خواستگارای زیادی داشتم ولی چون خواهر بزرگترم ازدواج نکرده بودن من هم قبول نمیکردم.
بلافاصله بعد از عقد خواهرم، چون دختر معتقدی بودم و از دوران ابتدایی نمازم رو میخوندم و روزه هام رو میگرفتم، باعث شد به کسی جواب بله بگم که چند سال بود خواستگارم بود و البته خانواده ی با دین و ایمانی بودن. چون ازدواج ما فامیلی بود من پیشنهاد آزمایش ژنتیک رو دادم و انجام هم دادیم و مشکلی نداشتیم.
بالاخره بعد از دوسال عقد ازدواج کردیم. اوایل هر دو به فکر بچه نبودیم ولی باگذشت یک سال به فکر فرو رفتیم و چون دوره های نامنظمی داشتم تحت نظر دکتر قرار گرفتم، که در سال ۸۹ باردار شدم.
بعد از رفتن به سنوگرافی مشخص شد که تو راهی عزیز ما آقا پسر هستن و مادرم تمام سعی خودشون رو کردن که کاملترین سیسمونی رو آماده کنند. ولی وضع مالی من و همسرم اصلا خوب نبود ایشون روز مزد کار میکردن یعنی یک روز کار بود و یک روز کار نبود، الان که فکرش رو میکنم میبینم چقدر سخت گذروندیم.
خیلی سختی کشیدم تو دوران بارداری و با وجود ویار بسیار شدیدی که داشتم و بیشتر غذاها با مزاجم نمیساخت ولی چون با خانواده شوهرم یکجا بودیم، نمیتونستم چیزی بگم وچون کار خوبی نداشتن من هم چیزی نمیگفتم.
من تمام دعاهای کتاب ریحانه بهشتی رو میخوندم ولی مواد غذایی رو که نوشته بود رو نمیتونستم تهیه کنم.
خلاصه با تمام سختی ها ۹ ماه تمام شد و روزهای آخر فرا رسید. آخرین جلسه که پیش دکترم بودم، گفتن که ختم بارداری از نظر من شما ۴۰ هفته هستی و فردا به بیمارستان رجوع کن و نامه نوشت و چون پول بیمارستان خصوصی نداشتم گفت از این به بعد با من نیست. من شب رو که سپری کردم صبح با مادر و برادرم و همسرم به بیمارستان رفتیم.
تو بیمارستان نمیخواستن قبول کنند چون از نظر اونا من هنوز چند روز وقت داشتم ولی چون دکتر نامه نوشته بود بستری کردن و چون درد نداشتم آمپول زدن و دردهای شدید من شروع شد. خدا میدونه خیلی درد کشیدم از صبح تا نصف شب، حدودا، وقتی رفتم اتاق زایمان بعد از اینکه بچه بدنیا اومد ماما بچه رو بلند کرد و گفت بچه دختره😊 همه تعجب کردند و چندبار به پرونده نگاه کردن و به من نشون دادن که فردا مدعی چیز دیگه ای نباشم. منم با صبوری گفتم جنسیتش مهم نیست. وقتی منو بیرون بردن اونقدر حالم بد بود که فقط تونستم بگم بچه دختره و همونجا پدرم دستش رو بلند کرد و گفت خداروشکر یه دختر دیگه خدا بهم داده...
وقتی منو بردن اتاقم، بچه رو بغل کردم دیدم چقدر شبیه پدرش هست، تو دلم گفتم خدایا مهر بچه رو تو دل پدرش بنداز یه وقت ناراحت نباشه برای تغییر جنسیت بچه، تا صبح تو فکر بودم که صبح از پنجره دیدم همسرم حیاط وایستاده صداش کردم اومد و گفت بچه رو نشونم بده، گفتم قیافه اش جفت خودته دیگه هر یک ساعت میومد بچه رو ببینه و میرفت😍
کم کم پچ پچ های فامیل رو میشنیدم که میگفتن وا مگه میشه سنوگرافی اشتباه بشه! اینا خودشون دروغ گفتن به ما😒 ولی برای ما مهم نبود چون عاشقانه دوستش داشتیم.
دخترم چند ماهه بود شغل پدرش درست شد و استخدام شد. نزدیک یک سال بود که با وام یه ماشین مدل بالا خریدیم که ای کاش نمیخریدیم، همین ماشین باعث شد که دوستای ناباب کنار همسرم باشن و هر روز گولش بزنن. چند سال سختی های خیلی زیادی کشیدیم، دخترم رو تو تنهایی بغل میکردم و گریه میکردم یا خیلی وقتا عصبی میشدم و ناغافل دست روش بلند کنم که کاش دستم میشکست😔
گذشت و گذشت به فکر کار در خانه افتادم تا اینکه دخترم ۶ ساله بود که حدس میزدم باردار باشم که افتاد به تعطیلی و نتونستم آزمایش بدم و کاری که نباید میشد شد و با درد شدید مواجه شدم و سقط در خونه اتفاق افتاد. خیلی ناراحت بودم به حدی که همش گریه میکردم، همسرم هم خیلی ناراحت بودن ولی خوب باعث این سقط انجام کارهای سنگین من بود.
بعد از چندماه محرم رسید و همسرم در اربعین به کربلا سفر کردن من هم به دکتر مراجعه کردم که ایشون بعد از سونو گفتن که رحم بنده سالم و آماده بارداری هست و بعد از مدتی مجدد باردار شدم.
همسرم هم گفتن که تو کربلا از آقا طلب یه پسر کردن که آقا بی جواب نذاشتن و گل پسر ما بدنیا اومد.
من و همسرم واقعا بچه خیلی دوست داریم. همیشه دوست داشتم یه بارداری خدا خواسته داشته باشم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
گذشت و گذشت تا اینکه پسرم ۳ سالش تموم نشده بود که خودم متوجه بارداری شدم. خیلی خوشحال بودم وقتی رفتم دکتر برای تشکیل پرونده و... دکتر بهم گفت خانم حالا ببین بچه قلب داره یا نه، چقدر عجله داری؟ از حرفش خیلی ناراحت شدم. بعد از سونو گفتن قلبش تشکیل نشده، دوهفته بعد بیا بعد از دوهفته رفتم و خداروشکر تشکیل شده بود.
توی ماه محرم بودیم که مادرشوهرم بی اطلاع بودن از این جریان، گفتن دفعه بعد خدا به هر کدومتون پسر بده، اسمش رو میذارم علی❤️ من تو دلم گفتم یعنی میدونه و این رو میگه چون ما به کسی نگفته بودیم ولی برام مهم نبود چون اسم زیبایی بود. خودم میدونستم بچه پسر هستش چون من تو بارداری های پسر حالت تهوع نداشتم.
سونوگرافی اول رو که دادیم، دکتر گفت بچه سالمه و دختر هستش. درست زمانی بود که اغتشاش توی شهرها زیاد بود. اون روز من به حد سکته رسیدم. داخل شهر وقتی رفتم سونوگرافی خیلی ترسیده بودم و همسرم تو ماشین فقط منو آروم میکرد، چون اغتشاشگرها به سمت ما هجوم می آوردن، می ترسیدم ماشین رو آتیش بزنن.
خلاصه اون شب با تمامی بدی هاش گذشت، بعد از یک هفته از اربعین، فامیل برامون آبله مرغان رو سوغاتی آوردن و پسرم درگیر شد. از شبکه بهداشت تماس گرفتن و منو پسرم رو از هم جدا کردن. من چند روز از بچه هام به دور بودم تا صبح نمیتونستم بخوابم و همسرم تنهایی بچه رو نگه داشته بود. یک شب همسرم تماس گرفت و گفت بچه حالش اصلا خوب نیست گفت من کم آوردم، نمیتونم نگهش دارم. من خونه مادرم مهمون بودم، به پدرم گفتم من میرم پیش بچه ها، دیگه هیچی برام مهم نیست. مادرم هم همراه من اومدن بعد از اومدن ما پسرم حالش بهتر شد. قشنگ معلوم بود که بخاطر دوری من حالش بدتر شده، کم کم حالش بهتر میشد که دخترم درگیر شد😭
وای خدا دخترم بیشتر سختی کشید، چون هرچقدر سن بیشتر باشه توی آبله بیشتر اذیت میشن، دیگه حال خودم مهم نبود بچه هام تو وضع بدی بودن، بوی مریضی خونه رو گرفته بود و چقدر طول کشید تا به حالت اولیه برسیم و نوبت غربالگری دوم من رسید. دخترم دوست داشت بیاد و بچه رو ببینه توی سونو، من از دکتر خواهش کردم و قبول کردن و دخترم اومد در لحظه اول دکتر گفتن که بچه پسره ولی...... گفتم دکتر ولی چی؟ گفت صبر کن...
دوباره شروع کرد به سونو کردن. مدتی طول کشید.دکتر یه چیزایی میگفت من نمیفهمیدم. داشتم گریه میکردم. دخترم خشک شده بود تو سونوگرافی، گفتم دکتر بگو چی شده؟ گفت بچه شما مشکل داره...
گفتم چه مشکلی؟ گفت به دکتر نشون بده کلاب فوته، چیزی نیست ولی باید دکتر تشخیص بده یعنی مشکل توی پای جنین بود.
با گریه اومدم بیرون، به همسرم هم گفتم، اونم حسابی ناراحت شد. فرداش رفتیم دکتر گفت مشکلی نیست قابل درمانه ولی یه سونوی دیگه برو که خاطر جمع بشی...
رفتم مجدد سونو، دیدم مشکل بزرگتر شد چند تا مشکل دیگه پیدا شد. بازم فرستادن سونوگرافی دیگه که اونجا به طور کامل ناامیدم کردن، بماند دکتر چه حرفا به من نزد. گفت خانم هم دختر داری هم پسر بچه میخواستی چی کار؟
پزشکی قانونی ختم بارداری داد. اومدم خونه، مادرشوهرم متوجه گریه هام شد، خودش رو رسوند خونه مون، گفت حتما حکمتی داره، گریه نکن.
گفتم آخه من هرشب برای علی کوچولوم لالایی میخوندم. چطور سقطش کنم؟!
رفتیم بیمارستان و بطور طبیعی سقط شد ولی هیچ کس نفهمید من و همسرم چی کشیدیم.
پسرم هنوز نمیدونه بچه ای در کار نیست و سقط شده، هر روز میپرسه پس این داداش علی من چی شد😔 هر بچه ای میبینه، میگه ما هم بیاریم دیگه مامان.
نمیدونم ناامید بشم یا امیدوار باشم هنوز ولی خوش بحال تمام کسانی که براحتی میتونن بچه های سالم بیارن. کوتاهی نکنید.🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۱۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
من متولد سال ۷۰ هستم از بچگی، بچه ها رو خیلی دوست داشتم حتی مامانم بخاطر اصرارها و گریه های من راضی شد خواهر بعد از من که بچه سومش بود رو دنیا بیاره...
دهه هشتاد تدابیر نادرست کنترل جمعیت، باعث شده بود مردم به دو بچه قانع بشن! حتی مامانم رو تو بیمارستان دعوا کرده بودند که چرا وقتی دو تا بچه داری دوباره بچه دار شدی!!!!
از نوجوانی دوست داشتم ۱۸ سالگی ازدواج کنم و حداقل تو ۲۲ سالگی بچه داشته باشم اما چون دختر دوم بودم بعد از عروسی خواهرم، توی ۲۲ سالگی تازه اولین خواستگار رسمی وارد خونه ما شد.
۲۴ سالگی قسمت شد و ازدواج کردم. در ظاهر خیلی شبیه هم بودیم اما پس از عقد فهمیدم از نظر اعتقادی دروغ هایی گفته و خیلی با هم متفاوت بودیم. سعی کردم تفاوت ها رو بپذیرم و صبر کنم.
با اینکه قول عقد یک سال و نیمه رو داده بودند، دو سال گذشت و هیچ اقدامی برای گرفتن عروسی انجام ندادند و هر وقت ازش میخواستیم عروسی بگیره، دعوا راه می انداخت و قهر میکرد و دو سال سخت دیگه هم با کلی اتفاقات بد بخاطر طولانی شدن عقد رخ داد و باز هم هیچ...
خلاصه ۴ سال سخت گذشت و با توجه به اتفاقات رخ داده و مشاوره هایی که گرفتم متوجه شدم ایشان بی مسئولیت هست و حاضر به قبول مسئولیت زن و زندگی نیست.
ازم خواست مهریه ام رو ببخشم تا طلاقم بده، مهریه ام رو بخشیدم و به سختی و با کلی درد روحی ازش جدا شدم.
میدونستم طلاق عرش خدا رو به لرزه می اندازه و بابت این قضیه خیلی ناراحتم اما واقعا هر کاری از دستم برمیومد انجام داده بودم تا زندگیم رو حفظ کنم اما یک طرفه نمیشد.
۲۸ سالم شده بود. اما امیدم رو برای تشکیل زندگی و داشتن یک خانواده با کلی بچه از دست ندادم. اونقدر بچه های خواهرم رو دوست داشتم و بهشون محبت میکردم که تا حدود سه سالگی شون به من میگفتند مامان... اما من دوست داشتم خودم مادر بشم.
متاسفانه بخاطر طلاقم خواستگارهای خوبی نداشتم که هم مذهبی و انقلابی باشند و هم مرد زندگی
از طریق یکی از دوستانم با موسسه آدم و حوا که زیر نظر جمعیت امام رضایی ها هست آشنا شدم که واسطه گری ازدواج رو انجام میدن، از طریق اپلیکیشن این موسسه خواستگارهای خوبی برام پیدا شد و عاقبت با همسرم ازدواج کردم.
همسرم تحصیلکرده، بسیار بامحبت، زن دوست و مرد زندگی هستند. اما مساله اینجا بود که هنوز شغل نداشت و پدر و مادرش بسیار پیر بودند و ساکن شهری دیگه و خودش تو شهر ما تنها بود.
من واقعا لطف خدا رو در زندگیم دیدم. همسرم نیت کرده بود با کمک خدا و اهل بیت ازدواج کنه، که توی همون ایام خواستگاری براش یک کار خوب پیدا شد و مساله اول حل شد.
خدا لطف کرد و خونه ای بزرگ با اجاره ای کم با صاحبخانه ای مومن پیدا کردیم و تونستیم یک عروسی آبرومندانه توی یک تالار کوچک و ساده با دعوت فامیل درجه یک بگیریم.
برای طلا فقط یک حلقه سبک خریدم با اینکه همسرم میگفت انگشتر سنگین تری بردار...
خلاصه زندگی شیرین ما به لطف خدا شروع شد و من سه ماه بعد از عروسی باردار شدم. روزی که خبر باردار شدنم رو به پدرم گفتم، بغلم کردند و بلند بلند از خوشحالی گریه کردن. بابام میدونستن من عاشق بچه ام...
خلاصه بعد از ۹ ماه پسر عزیزم دنیا اومد و زندگی من و همسرم رو پرنورتر و زیباتر کرد
حالا دیگه اون سالهای سخت فراموش شدن و زندگیم به لطف خدا و اهل بیت ع پر از شیرینی شده...
موقع زایمان بخاطر مشکلاتی، سزارین شدم و تنها ناراحتیم این بود که من ۴ تا بچه میخوام و با سزارین این موضوع سخت میشه.
همان دوران بارداری پسرم رو نذر امام زمان عج کردم. با دنیا اومدنش برکت بیشتری به زندگی مون سرازیر شد توی ماه های اول بارداری همسرم برای یک شغل دولتی استخدام شد و با شش ماهگی بچه مون ماشین خریدیم البته هر زندگی سختی هایی هم داره که اونم نمک زندگیه
از خداوند مهربان شاکرم و میدونم نمیتونم قدردان نعمت هاش باشم و ازش میخوام فرزندان صالح و سالم دیگری هم به ما عطا کنه و از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم.
هیچ وقت از درگاه خدا ناامید نشین
ان مع العسر یسرا...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
دختر ۱۸ ساله ای بودم که از حضرت زهرا همسری خوب میخواستم و میگفتم بی بی جان وقتشه بهم همسری بدید که در کنار او باشم.
دختری مستقلی بودم. خواستگارهایی هم داشتم اما همیشه میگفتم این آقایون هم کفو من نیستن، بیشترشون بیسواد یا پنج کلاسی بودن اما خداشاهده ملاک من دین مداری و اخلاق بود، گاها خانواده اصرار که نه این فلانی دیگه خوبه اما قانعشون میکردم و چون خواهر بزرگم زود ازدواج کرده بود، من خیلی وقت بود جلو آبجیای دیگر رو گرفته بودم. ما چهار خواهر بودیم.
تا سال ۹۱ طی اتفاقی انگشت شستم رو از دست دادم، گفتم دیگر مگه میشود بیایند خواستگاری،دختر معلول بدرد کسی نمیخورد.
شهریور ۹۳ یکی از دوستان آقای طلبه ای رو بهم معرفی کرد که یکبار جدا شده بود، خلاصه دوستان گفتن برو ببینش، نخواستی رد کن.
رفتیم خونه همین واسطه که آقا و خانم کریمی نامی بودن از در که اومد داخل یه پسر ۲۳ ساله بسیار با وقار و متین با لباسی بسیار ساده، چهره سبزه گون... نشستیم و آقای کریمی همسر دوستم از هر دو تامون توضیحاتی دادن و گفتن حالا شما صحبتاتونو بکنید، ببینید به درد هم میخورید، قبلش بگم تمام صحبت ها و دیدارها با اجازه کامل خانوادم اتفاق میفتاد.
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم جواب بنده به شما نه هست اما شما که طلبه هستید چرا جدا شدید؟ چرا سعی نکردین زندگیتونو حفظ کنید و از اینجور حرفا... منتظر بودم عصابی یه حرفی بگه و بره اما با خونسردی کامل آرام شروع کرد صحبت کردن
مهری عجیب داشت به قلبم سرازیر میشد چقد این مرد فهمیده و با شعور و با اخلاق گفتگو کرد اما چه فایده من که جواب سربالامو داده بودم، چطوری درستش میکردم. غرورم اجازه نمیداد چیزی بگم بر نقض حرف اولم اما سعی کردم تا آخر ماجرا نرمش ملایمی نشون بدم خلاصه سرتونو درد نیارم تموم شد و هر کی رفت خانه خودش
منتظر بودم این واسطه جوابی بهم بده که نظر آقا چی بود اما متاسفانه مادر این آقا وقتی حرفای منو شنیده و از قضا با همسر قدیمشون من یه گفتگویی داشتم و میشناختم شون، گفته بود چون باهم ارتباط دارن زندگیتونو خراب خواهد کرد و این دختر نه...
حالا بیا و درستش کن، عاشقی نکشیدی نمیفهمی، خودمو میگم حالم عجیب شده بود. حسرت دیداری اتفاقی تو خیابون حتی از فاصله دور به دلم مونده بود. شهر ما کوچیکه زود ممکن بود ببینمش اما نه پیداش نبود از خورد و خوراک افتاده بودم درسم افت کرده بود، سرکارم میرفتم حواسم جمع نبود هر روز سرمزار سه شهید گمنام میرفتم، میگفتم من که داداش ندارم، برام برادری کنید. این مرد نسبت به بقیه بهترینه خودشه
این آقای طلبه پنجشنبه ها قرار گذاشته بود با رفقای هیئاتیشون سر همین مزار شهدا زیارت عاشورا بخونن دیگه من فکر کنید پایه ثابت اونجا بودم گذشت تا بهمن ۹۳شد دو تا از دوستان طلبه من هم این آقا رو مجدد پیشنهاد دادن و مسرانه هر روز میگفتن که شما باب میل هم هستین. اما بهشون گفتم این آقا نمیخوان تا دست از سرم بردارن ولی از خدا پنهان نیست که دلم میخواست بیاد نازمو بکشه و دوباره ببینمش، روز ها سپری میشد و دوستام دیدن که فایده نداره خودشون باید دست به کار بشن.
خیلی اتفاقی شب ۲۲بهمن، من خونه یکی از همین دوستام بودم که شوهرشون قم بود و تنها میترسید. خدا هر جا هستند نگهدارشون باشه، فاطمه خانم دوستم گفت امشب تو محله ما جشن هست، میای بریم گفتم بریم. وقتی وارد حسینیه شدیم پاهام سست شد، همون دم در نشستم. امام جماعت اون محله همین آقا شیخ جوانه که من دلدادش شدم، بود. وقتی دیدمش، داشت مسابقه اجرا میکرد برا پسر بچه ها، دستمو زدم زیر چونم و کیف میکردم. چقد لذت بردم یه مرد توانمند در عرصه تبلیغ و دینداری دیگه چی میخواستم. اما یادم اومد که همچی تموم شده و امیدی نیست.
جشن تموم شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چون میدونستم دوستام یه خوابی دیدن برامون از دوست دیگه خداحافطی کردیم که بریم، گفت وایستین حاج آقا رو هم میخوایم برسونیم. شما رو هم سر راه پیاده میکنیم. وای نه دلم نمیخواست حتی فکر کنه من بهش فکر میکنم.
چشمتون روز بعد نبینه رسیدیم دم خونه فاطمه خانوم پیاده شدیم، حاج آقا و شوهر دوستم هم گفتم از سر محبت پیاده شدن نگو اینا قرار گذاشتن ما رو رودرروی هم کنن مجدد، دوستم تعارف زد و اومدن داخل منزلشون، منم کتری گذاشتم چایی دم کنم که گفتن زهرا خانوم و مجید آقا برن باهم صحبتاشونو بکن و با یه جواب قطعی ما رو قانع کنن.
رفتیم یه گوشه نشستیم و مجید آقا گفت چون مهریه دارم میدم، دستم خالیه قرض و وام خیلی دارم و نمیتونم حتی همون حداقل که یه حلقه باشه هم بخرم. من بهشون گفتم ماشالله شما خودتون طلبه هستید و درس دین میخونین، مشکلات مالی رو خدا حل میکنه مطمئنا
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
پا شدیم و ایشون هم رفتن. یک ربع گذشته بود از رفتن شون که آبجیش که تو حلقه صالحینم بود، تماس گرفت که خانم فلانی فردا بعد راهپیمایی کجایید؟ گفتم میرم خونه مون. گفت پس منو مادرم و برادرم مزاحمتون میشیم، گفتم قدمتون سرچشم تشریف بیارید.
وضو گرفتم و نماز شکر خوندم تا صبح خوابم نبرد در رویا بودم، بعد راهپیمایی سریع رفتم خونه و اونا هم اومدن.
مجیدآقا و آبجی زهراش و مامانش، خیلی سخت بهم رسیدیم و این داستان اینجا تموم نشد. خلاصه بگم اون روز مادرش منو پسندید و از خانوادم هم خیلی خوششون اومد و قطعی شد که بیان خواستگاری اما این وسط مجید آقا از بابام اجازه گرفت که چند کلمه ای باهام صحبت کنه، رفتیم تو حیاط خونه ما از این خونه قدیمیا با ده اتاق دور به دور و یه پیش صحن قشنگ داریم،
۲۲بهمن ۹۳، چهارشنبه ای بود ایشون گفتن من فردا مدرسه یا به قولی حوزه کلاس ندارم صبح شنبه باید برم سر کلاس و غیبتامم زیاده، سر ماجراهای طلاقم، گفت نمیتونید کاری کنید خانوادتون اجازه بدن فردا بریم آزمایشگاه ،گفتم آخه مگه میشه من همچین حرفی بزنم در ضمن شما خواستگاری رسمی نیومدین ، ما پدرتونو ندیدیم و برادر بزرگ مجید آقا هم طلبه بودن و امام جمعه، یکم فکر کردم و گفتم یه کار میشه کرد، اینکه شب شما مارو دعوت کنید خونه تون😁😁😁 بعد اونجا همه هستین و قرار آزمایشگاه رو بذارید.
شب دعوت مون کردن شام خونه شون و ما رفتیم همه چی عالی پیش رفت، بابای منم خوششون اومده بود و راضی بنظر میپرسیدن، مهریه ۱۴ سکه شد و تمام صبح بعدم مجیدآقا اومد دنبال منو مامانم تا بریم آزمایشگاه تا کلاسامون تموم شد ساعت ۱ شد و گفتن جواب آزمایش یکشنبه حاضر میشه.
رفتیم خونه هامون، قرار شد شب شنبه برا خواستگاری رسمی با گل و شیرینی بیان و ما هم بزرگترای فامیل باشن و ببینن خانواده ها همو
اون شب سر مهریه که کمه داماد بزرگمون الم شنگه راه انداخت و مامان بزرگم گفت ۷۲سکه، اما خانواده مجید آقا با اون شکست بد و پرداخت مهریه راضی نمیشدن، مراسم بهم خورد و داداش مجید آقا پاشد بره که باباشون نذاشت، اونم بخاطر اینکه منو پسندیده بودن اما سرآخر خودم وارد عمل شدم و گفتم با عرض معذرت از همه خانواده ها من با ۱۴تا راضی ام و نذر کردم، اما دیگه کدروت شده بود و درست نمیشد.
گذشت یکشنبه هم جواب آزمایش، کم خونی زیادی از هر دوطرف رو نشون داده بود و مامان مجید آقا گفتن حتما حکمتی داره و قضیه از نظر ما تمام شدست و خدانگهدار...
زنگ زدم به مجید آقا تا ببینم حرف ایشونم حرف مادرشونه که گفت بله همچی تمام و فراموش کنید،دیگه جنگ بود، باید سر زندگی یه جاهایی جنگید. گفتم خداروشکر که شما رو همین اول راه شناختم گفت یعنی چی؟؟؟ گفتم معلوم میشه سریع جا میزنید و در مشکلات مرد روزای سخت نیستید. گفت داری به من میگی که با زندگی سخت جنگیدم. گفتم اونو کار ندارم الان برای زندگی دوباره تلاشی نمیکنید. گفت خب میگید چکار کنیم؟
گفتم دکتر گفته سه ماه قرص آهن بخورین ما یک ماه بخوریم اگه بازم کم خون بودیم تمام و خودم و خودش میدونستیم که وابسته میشیم البته من که دلباخته بودم، گفت باشه و یک ماه غذای من عدس و اسفناج و آب زرشک بود.
به مامانم میگفتم مجید آقا گفته میخوان بیان خونه مون و به مجید آقا هم میگفتم مامان بابام میگن شما سر نمیزنی به ما، حالا خدا منو ببخشه به دروغ، بنده خدا هم میومد که خانواده مشتاق دیدارشن، بابام میگفت چقد خوبه هر شب میاد که ما فکر نکنیم جا زده😂😂😂😂 امان از دست زهراااا😊
خلاصه یکماه شد و رفتیم مجدد آزماشگاه و جواب ساعت ۱۲ حاضر میشد، قرار گذاشتیم که اگه جواب خوب نبود دیگه زنگ نزنه، وای خدای من اگه زنگ نمیزد چی؟ خلاصه ۱۲ شد، یک، زنگ نزد. ۲ شد زنگ نزد، ساعت ۲ وربع گوشیم زنگ خورد.
مجیدآقا بود. گفتم طاقت نیاورده میخواد جواب منفی آزمایشو بگه و خداحافظی کنه، گوشی رو جواب دادم، تا صدامو شنید، گفت گریه کردی؟ بعد شروع کرد به خندیدن که ۱۲ جوابو گرفتم، همه چی خوب بوده، کم خونی شما بیشترش جبران شده و مشکلی برا عقد نیست، من تا جوابو گرفتم دوستم منو پیاده کرد که باید ساندویچ بدی و رفتیم تفریح حالا منو میگی😬
گفت سریع حاضر شو بیا که ساعت ۵ قرار محضرم گذاشتم. گفتم چی امروز؟ بابام سرکار دوشیفت، نمیاد تا پنج... گفت ردیفش کن تو میتونی.
بلاخره منو و مجید بهم رسیدیم و موقع عقد ما اذان میدادن، بارون میامد و خطبه عقد با دو خانواده خیلی ساده با یک حلقه خونده شد،الان صاحب سه فرزند هستم ۲۹سالمه و در کنشگری جمعیت هم فعالم الحمدالله.
انشالله خدا برا همه، زندگی خوبی رقم بزنه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#معرفی_پزشک
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من فرزند اول خانواده هستم. متولد ۷۹ و ساکن مشهد. برادر و خواهر کوچکتر از خودم هردو معلولیت ذهنی و جسمی شدید دارن. متاسفانه برادرم اربعین پارسال در سن ۲۰سالگی فوت شد😭
من عاشق درسم بودم. از همون سنین ابتدایی کتابای مقاطع بالاتر رو میخریدم و میخوندم و هر هفته با پدرم میرفتیم جمعه بازار کتاب. پدرم موتور داشتن و با خودمون سبد میوه میبردیم.
به جمعه بازار که میرسیدیم انگار به بهشتم رسیدم تا میتونستیم دوتایی کتاب میخریدیم و بار میزدیم رو موتور😅 خلاصه که همین کتابای مختلف علمی و مذهبی و سیاسی و اجتماعی بود که منو ساخت. اون زمان خیلی به نجوم علاقه داشتم، وقتی سوم دبستان بودم دوست داشتم فضا نورد بشم و کلی کتاب در این باره خونده بودم😂
همزمان کلاسهای مسجد رو میرفتم و از اعضای فعالش بودم. کلا هیچ کلاسی رو از دست نمیدادم و هر نوشته ای رو میخوندم گرچه روزنامه باطله دور سبزی ها باشه.
وقتی رسیدم به سن راهنمایی دغدغه های دینی و اجتماعیم خیلی بیشتر شد، هر سوال مذهبی داشتم با پدرم درمیون میذاشتم، ایشونم با وجود اینکه کار آزاد داشتن اما خیلی اهل مطالعه بودن و پاسخگوی من.
ساعتها باهم مباحثه میکردیم و حتی وقتی به سن نوجوانی رسیدم و مسائلم بیشتر شد، چندبار شد که سر کار نرفتن و نشستن به جواب دادن سوالای من.
اون زمان کلی از ذهنمو مسائل اجتماعی در گیر کرده بود. مثل کودکان کار، فقدان اسباب بازی های اسلامی و...همش با خودم فکر میکردم و راهکار میدادم😅
رادیو معارف زیاد گوش میدادم. استاد عباسی ولدی میوندن برنامه ی پرسمان تربیتی خانواده و خیلی از کتابهاشون از همون مباحث رادیویی شون چاپ شد
کتابهایی مثل "آسمانی نشان آسمانی بمان" ایران جوان بمان، بشقابهای سفره پشتبام مان، من دیگر ما و...
با کتاب تا ساحل آرامش استاد عباسی ولدی، دیدگاه خوبی درباره زندگی مشترک گرفتم. توی فامیل ما تقریبا هیچ خانواده ای نیست که زندگی موفقی داشته باشه و همین موضوع میتونست دید منو نسبت به ازدواج بد کنه. اما الحمدلله یاد گرفتم که از اشتباهات دیگران عبرت بگیرم.
اینم بگم که همون ایام مصادف شد با ترور دانشمندان هسته ای و من فهمیدم که چقدر به انرژی هسته ای و فیزیک علاقه مندم😍 خیلی دوست داشتم که در آینده تو این رشته ادامه تحصیل بدم و برم نطنز کار کنم.😆
اما وقتی مباحث کتاب آسمانی نشان آسمانی بمان رو از رادیو شنیدم بی خیال کار شدم و ترجیح دادم فقط برم دانششو کسب کنم. خلاصه اون دوره ی بلوغ من فراز و نشیب زیاد داشت و متاسفانه تو مدرسه راهنمایی من، همه ی همکلاسیام دچار حواشی بسیییاررررر زییییاددددد شدند و من به فضل امام عصر، عقلم بر احساسم غلبه داشت و در امان موندم.
دبیرستان رفتم مدرسه مذهبی امام رضا. که جزو مدارس خاص هست و بنظرم نقطه ی عطف زندگیم بود. رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم به امید فیزیک هسته ای. دوستان بسیار مذهبی و موقر و متینی نصیبم شد که تا الان باهم در ارتباطیم.
دوم دبیرستان مدرسه کلاس المپیاد برگزار میکرد و من که میدونستم اگر بخوام برم المپیاد راه سختی در پیش دارم لذا تصمیم گرفتم کلاس المپیاد فیزیک رو ثبتنام کنم صرفا جهت آشنایی بیشتر با فیزیک نه به نیت شرکت در المپیاد.
در تمام این مدت چون جثه و رفتارهام بزرگتر از سن خودم بود کسایی بودن که پیشنهاد خواستگاری میدادن.
پدرو مادرمم بعضی موارد رو که به ما میخوردن راه میدادن و مخالف ازدواج در سن پایین نبودن و از همون بچگی هم منو برای زندگی مشترک تربیت میکردن. گرچه در مدرسه ارزش فقط و فقط درس خوندن بود و نه هیچ کار دیگه ای. و من از این بابت اذیت شدم. مدرسه میگفت شما فقط باید درس بخونین و هیچکاری نکنین. ولی پدر و مادرم میگفتن اولویت انسانیته باید اداب اجتماعی رو بلد باشی و...
با توجه به اینکه من دوتا خواهر وبرادر معلول داشتم و مادرم کمکی نداشتن خودم باید بهشون کمک میکردم. برادرم مشکل بلع داشت و غذا رو باید کم کم بهش میدادیم. یک لیوان آب رو باید قطره قطره میریختیم تو دهنش و این کار یک ساعت طول میکشید. و منم این کارها رو انجام میدادم.
علاوه بر اون مهمونی و روضه فراوان داشتیم و خودم یه تنه قسمت زنونه رو میچرخوندم. چون مامانم فقط مینشستن و مواظب خواهر برادرم بودن. اکثر اوقات خودمون غذای روضه رو میپختیم و من یه پا سرآشپز شده بودم. ببر و بیار ظرف و دیگ و سایر وسایلم با من بود.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#معرفی_پزشک
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
مدرسه هم از قبل طلوع آفتاب سرویس میومد دنبالم تا ساعت۳ درسهای رسمی بود، بعد از اون کلاسهای فوق برنامه و المپیاد و... تابستونا و ایام عید هم مدرسه میرفتم و کلاس تست داشتم.
۷بهمن سال ۹۵ بود که مادر همسرم اومدن خواستگاری. دوران خواستگاری پدرم صفر تا صد از همسرم تحقیق کردن و ته و توی همه مسائلو درآوردن و همه شو به من توضیح میدادن. وقتی صددرصد اوکی شد اون موقع اجازه دادن ما باهم صحبت کنیم، هر چند که همه چیو در مورد همسرم بهم گفته بودن و در واقع چیزی نمونده بود برای گفتن.
پدرو مادرم از قبل ملاکهای منو پرسیده بودن ازم و هر خواستگاری رو که میومد خودشون بررسی میکردن که آیا با شرایط من جور در میاد یا نه.
همسرجان متولد۷۶ بودن و با معیارهای بنده همسو، بله رو گفتیم در حالی که من ۱۶ و ایشون ۱۹ ساله بودن، سال اول طلبگی، بدون پس انداز و... البته خانواده ها حمایتمون کردن و...
جالبه که کل فامیل از ازدواج من جا خورده بودن هم بخاطر زود ازدواج کردنم و هم بخاطر طلبه بودن همسرم.
روزی که با اصلاح صورت رفتم مدرسه، همگی از تعجب شاخ درآورده بود. خداروشکر مدیرمون خیلی خانم فهمیده ای بود و بابت نامزدیم چیری نگفت. البته ما عقد هم نکرده بودیم.
مرداد سال ۹۶ عقد کردیم و همون سال من باید میرفتم پیش دانشگاهی. ولی از وقتی عقد کردم به حدی از همسرم راضی بودم و خوشحال بودم از اینکه خدا چنین کسی رو نصیبم کرده که نمیدونم چی شد کنکور و منکور و همه چیو فراموش کردم😍😅😁 و دیگه ادامه ندادم و در اوج خداحافظی کردم😂
البته فکر میکردم حتما میرم درس بخونم ولی به کلی اولویتام عوض شد. اسفند همون سال عروسی گرفتیم. مجلسمون خیلی خوب و عالی بدون موسیقی و بدون حضور داماد برگزار شد.
مراسم عروسی زحمت پدر شوهرم بود. گرچه منو همسرم دوست داشتیم ساده باشه ولی انتخاب خانواده ها این بود. البته که خداروشکر هیچ اسرافی صورت نگرفت همه ی خرجا به اندازه بود.
انقدر فضای خونه مون و زندگی دونفره مون رو دوست داشتم که دلم نمیخواست از این خونه بیام بیرون. عید منو همسرم رفتیم ماه عسل. تمام وسایل مورد نیاز سفر رو برده بودم و خودم غذا درست میکردم. خیلی اقتصادی و خوب.
همسرم کتاب های مذهبی زیاد داشتن و منم شروع کردم به مطالعه کتاب های علامه مجلسی، شیخ صدوق، مقدس اردبیلی و.... اونجا بود که با عقاید حقیقی تشیع آشنا شدم.
من دوست داشتم زود بچه دار بشیم ولی از زایمان خیلی میترسیدم .سال ۹۷ رفتیم زیارت اربعین و یک ماه بعد فهمیدم باردارم😍 استرس و ترس شدید از زایمان داشت منو دیوونه میکرد که دوره ی زایمان فیزیولوژیک دکتر زهرا عباسی به دادم رسید.
برای مراقبتهای پزشکی منو به متخصص ژنتیک ارجاع دادند. البته ما قبل ازدواج آزمایشات تخصصی ژنتیک گرفتیم و هیچ مشکلی نبود اما اینجا بخاطر محکم کاری دوباره رفتیم. دکتر ژنتیک حدود یک ساعت با ما حرف میزد و آزمایش و استرس بیخود به ما تحمیل کرد. آخرش گفتم دکتر چقدر احتمال داره بچه ی من بیماری خواهر و برادرمو بگیره؟ گفت چون خواهر و برادرت جهش ژنتیک بوده هیچی احتمال نداره.
گفتم پس چرا این آزمایشات؟ گفت محض احتیاط منم اینجوری😠 گفتم تهش چی؟ خیلی راحت گفت اگه مشکل داشت سقط. با عصبانیت گفتم که من سقط نمیکنم. گفت مگه شما اهل سنتین؟ مولوی های اهل سنت اجازه سقط نمیدن. منو شوهرم😡 گفتیم این فتوای مراجع شیعه هم هست.
با مصرف بادام و سویق و مویز و شیره ها خودمو تقویت کردم. برای زایمانمم همه ی ورزشا رو انجام دادم اما بدلیل دفع مدفوع جنین در مرداد ۹۸ سزارین اورژانسی شدم تو ۳۸ هفته. از اوضاع اتاق عمل که پرسنل مرد هم بودن نگم براتون که دلم خونه...
خلاصه گل پسر ما به دنیا اومد و با خودش کلی شادی آورد و برکت🌸🌺 تا ۵ماه کولیک های شدیدی داشت که خیلی اذیتم کرد اما بعد فهمیدم وقتی حبوبات و غذاهای نفاخ میخورم کولیک پسرم شدید نیست. با یه زیره و نبات و ماساژ شکم حل میشه. اما وقتی مواد کارخونه ای میخورم کولیک هاش خیلی شدیده. لذا رو آوردم به اصلاح سبک زندگی و استفاده از محصولات طبیعی و ارگانیک...
بعد از زایمان کمردردهای شدیدی داشتم که متوجه شدم نخاعم به خاطر بی حسی ملتهب شده. چون من دوبار دوز بالای بی حسی دریافت کردم و بی حس نشدم و در آخر بیهوشم کردن. این التهاب نخاعی منجر به تنگی کانال نخاع و دیسک کمر شدید شد که اینم از عوارض سزارین بود برای من. البته با طب سنتی خیلی بهتر شدم ولی هنوزم دردش هست برام. همین دردها باعث شد که بیشتر کارهای پسرمو به خودش بسپارم و الان فوق العاده مسئولیت پذیر و خودکفا و توانمند بار اومده.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#معرفی_پزشک
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_سوم
سیسمونی هم براش خیلی کم خریدم، الان پسرم کلی بازیهای خلاقانه انجام میده و دست ورزیش بسیار بسیار عالیه.
تمام مهارتهای تربیتی که کسب کرده بودم بشدت مورد نیازم بود و جعبه ابزار تربیتمو تکمیل میکردم. در این بین کتابای من دیگر ما و سخنرانی های استاد تراشیون و استاد حورایی خیلی کمک کننده بود ولی نقطه ی عطف ماجرا آشناییم با مجموعه آسمان مفرح امید بود که خدارو از این بابت شاکرم. تو دوسالگی پسرم دوباره نصیبم شد برم پابوس اقا امام حسین جان❤️
از برکات معنوی فرزندم این بود که تونستم تو موسسه ی تخصصی امامت ثبتنام کنم و بصورت تخصصی امامت بخونم و مربی بشم برای رده سنی۱۴ تا ۲۰ سال که فهمیدم جای کار زیاد داره. الانم همچنان در اون موسسه مشغولم و بنظرم در بهترین مسیر قرار گرفتم.
پسرم حدودا یک ساله که بود بطور مرتب اسهال و استفراغ میشد. به این صورت که حدود ۲ماه اشتهای خیلی خوبی داشت و خوب غذا میخورد. بعد دوسه روز کم اشتها میشد و بعدش تب بالا و اسهال و استفراغ خیلی شدید که حدود ۱۰ روز طول میکشید. دوباره خوب میشد تا حدود دو ماه یا ۴۰ روز بعد به همین نحو مریض میشد. هرچقدر آزمایش روده و مدفوع ازش میگرفتن و دکتر بردمش نتونستن دلیل این اسهال استفراغای مکررو بفهمن و فقط میگفتن ویروسه. این مریضی های مکرر و تب های شدیدش خیلی خستم کرده بود و رشد خودشم کم شده بود. این روند تا ۳ سالگیش ادامه داشت تا یک حاج خانومی بهم گفت پسرت "سردل" داره و تنها درمانش خاکشیره. باورتون نمیشه منی که همه ی نسخه ها رو عمل کرده بودم حتی طب سنتی، اما این خاکشیر چقدر شفابخش بود. هردوماه تا میدیدم اشتهاش کم شده میفهمیدم سر دل داره و الانه که تب کنه. سریعا بهش خاکشیر میدادم دیگه شکمش کار میکرد و از مریضی خبری نبود😃 اونجا بود که فهمیدم آدم هرچقدر معلومات داشته باشه بازم محتاج تجارب بزرگترها ست.
همین مسئله ی مریضیشم باعث شد روند از پوشک گرفتنش طولانی و سخت بشه در حدی که هرچقدر همسرم میگفتن بیا دوباره اقدام کنیم برای بچه دار شدن، من مخالفت میکردم. بعدش که یکم نفس تازه کردم، افتادم پیگیر درمان کمرم شدم که ببینم آیا میتونم دوباره باردار بشم؟ دکترای زیادی رفتم و بهم گفتن میتونی باردار بشی
منو همسرمم توکل به خدا اقدام کردیم و آذر سال ۱۴۰۱ بود که متوجه شدم گل دخترمو باردارم. وای که چقدر خوشحال بودم.
از خیلی قبلتر اطلاعات کسب کرده بودم برای زایمان ویبک مخصوصا تو همین کانال در موردش تحقیق کردم و تصمیم گرفتم تحت نظر دکتر آیتی باشم. با وجود اینکه بیمه نداشتم و هزینش برامون زیاد بود اما از همسرم ممنونم که لطف کردن و امکانو برام فراهم کردن. تو این بارداری ویارم تقریبا بهتر بود نسبت به بارداری قبلی و زمانی بود که همه جا بخاطر سرمای شدید هوا و کمبود گاز تعطیل بود و همسرم پیشم بودن و برام غذا درست میکردن. و خداروشکر خیلی روبراه شدم.
تو این بارداری هم غربالگری نرفتم اما هفته ۲۵ انقباضات شدید زایمان داشتم. چندتا دکتر رفتم همه شون دستور بستری دادن و براشون جالب بود با این انقباضات شدید نه دهانه رحم باز شده و نه طول سرویکس کمه.
خانواده هامون از ته دل دعا میکردن مخصوصا مادر شوهرم که دختر ندارن و ۴تا پسر دارن. خودمم دلم خیلی شکسته بود و توسل کردم به حضرت زهرا و گفتم شما رو به حق محسن تون بچه مو نگه دارین. میخواستم برم بیمارستان که یهو دیدم انقباضات کمتر شد. حدود یک هفته استراحت کردم و انقباضات بکلی از بین رفت.
در این بارداری درد شدید لگنی داشتم که امانمو بریده بود. از اول تا اخر بارداری هرکار میکردم این لگن درد خوب نمیشد و علت این درد لگن هم بخاطر دیسکم بود.
تاریخ زایمانمو زده بودن ۳۰ شهریور امسال، مامانم خیلی دوست داشتن که اربعین برن کربلا اما میخواستن بخاطر زایمان من منصرف بشن. من قسمشون دادم که حتما برن.
چون چندسال بود که میخواستن راهی بشن اما نمیشد. مامانم با کلی نگرانی رفتن. مادر شوهر و برادر شوهرمم همینطور. تا اینکه من ۲۰ شهریور بصورت طبیعی دختر گلم رو بدنیا آوردم.
الحمدلله با دعاهای زایمان آسان و تدابیر سنتی و کمک ماما همراه و دکتر آیتی عزیز و انجام ورزش، زایمانم خیلی آسون بود. وقتی تموم شد اصلا باورم نمیشد اینقدر راحت و سریع بدنیا بیاد اصلا بی طاقت نشدم جوری که اگر دردم شدیدتر بود بازم میتونستم تحمل کنم. تکنیک های تنفسی خیلی بکارم اومد.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#معرفی_پزشک
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_چهارم
برا خودم کمپوت اناناس و گلابی خانگی درست کرده بودم روغن زیتون برده بودم برا ماساژ، عطر طبیعی، فلاسک دمنوش، عسل و خرما و کیسه آب گرم و تشک برقی و آب سیب و... خلاصه حسابی مجهز.
ایام رحلت پیامبر دخترم بدنیا اومد و منم بخاطر شادی دل پیامبرمون اسمشو گذاشتم خدیجه
شوهر خوب، پسر خوب، بارداری و زایمان راحت، نوبتی هم باشه نوبت منه که امتحان بشم....
وقتی شب دکتر اطفال اومد برای معاینه خدیجه ی عزیزم، تشخیص داد اکسیژن خونش کمه. منتقلش کردن ان ای سی یو
فردا صبحش کلی آزمایش گرفتن و دکتر قلب اومد و ازش اکو قلب گرفتن. منو مرخص کردن و دخترم بیمارستان بود.
ظهر از بیمارستان زنگ زدن و همسرم رفتن دخترمو ترخیص کردن. هرچی پرسیدم درست جواب ندادن فقط گفتن امشب میریم پیش دکتر قلب.
دکتر قلب ۱۲ شب به ما نوبت داده بود، ما هم رفتیم ولی حسابی خسته و بیخواب. دکتر ازش اکو گرفت و گفت بیماری خیلی سختیه. من شوکه شدم اما همسرم آروم بود. دکتر هرچی حرف میزد من نمیفهمیدم و اشک میریختم. گفت دخترم ساختار قلبش خیلی متفاوته. قلبش سمت راستشه یک دهلیز داره، یک بطن داره دریچه اش فلانه و بهمانه و یک بیماری خیلی خیلی نادره، جراحی فایده نداره اما بهمون نامه دکتر جراحو داد. منم فقط گریه میکردم و میگفتم یعنی چی؟ میگفت یعنی برو خونه بشین همین. گفتم چند وقت دیگه؟ بجاش مواخذه کرد و گفت اگه آنومالی میرفتی میتونستی متوجه بشی و سقطش میکردی😭
این حرفش داغ بزرگی رو دلم گذاشتتتتتت خیلی غصه خوردم. دختر من هرچند کم، اما خدا بهش فرصت زندگی داده بود و من باید خیلی بیرحم میبودم که ازش این فرصتو میگرفتم.
اون شب زنداییم پیشم بودن و آرومم کردن. فردا ویس فرستادم به پدرو مادرم و گفتم تا شفای خدیجه مو از امام حسین نگرفتین نیاین.
مامان و بابام دنبال بلیط برگشت بودن ولی پیدا نمیکردن. همسرم بهم گفتن که اون روز صبح رفتن بیمارستان دخترمو ترخیصش کنن دکتر قلب همینا رو گفته و گفته این بچه اصلا نمیتونسته با این قلبش بیشتر از ۲۰هفته زنده بمونه و با زایمان طبیعی بدنیا بیاد. الانم یک دریچه تو قلبش هست که با اون کار میکنه و بعد چند روز بسته میشه و فوت میکنه. اگر بستری باشه اکسیژن دریافت کنه زودتر دریچه بسته میشه پس بهتره ترخیص بشه.
اون چند روز من بهش شیر میدادم و دخترم ظاهرا سالم بود فقط ناخناش کبود بود. وقتی ۵ روزه شد مامانم از کربلا برگشتن درحالی که برام کلی تبرکی آورده بودن❤️
روز هفتمش براش عقیقه کردیم. وقتی عقیقه اش تموم شد مامانم پیشم بودن شبش حال دخترم بد شد. زنگ زدم اورژانس گفت آخراشه. شوهرم گفتن پس منتقلش نمیکنیم بیمارستان، همینجا خونه باشه بهتره و عاقبت تو بغل منو باباش چشم هاش رو بست.😭
خدیجه جانم نعمت بزرگی بود برام و باعث شد همه چیزایی که خونده بودمو در عمل پیاده کنم. یاد گرفتم من مامور به انجام وظیفم، نتیجه با خداست.
تو اون هفت روزی که زنده بود قدر لحظه لحظه زنده بودنشو دونستم و هر لحظه خداروشکر میکردم که الان نفس میکشه
وقتی یاد مرگ دخترم میفتم نه از خوشی ها خیلی خوشحال میشم و نه از سختی ها خیلی ناراحت میشم. و اینکه اعتقاد دارم خدا منو ساخت و بعد این داغ رو به من داد. کلاسهای امامت که رفتم، تجارب دوتاکافی نیست رو که خوندم، ایامی که باردار بودم یکی از اقوام فرزندشو از دست داده بود. سخنران از ثواب های عظیمی که برای والدینی فرزندشون رو از دست میدادن میگفت و انگار داشت منو آماده میکرد. شکرگزار خدا هستم. من ازش طلب ندارم و هرچه دارم لطف خودشه....
بعداز فوت دختر بیشتر مصمم شدم تا هرچیزی رو که یاد میگیرم همونجا سریع اجرایی کنم. از تکنیک فرزندپروری و همسرداری گرفته تا اعمال مذهبی و حتی شیرینی و دسری که تو کانالا میبینم فوری بلند میشم درست میکنم. همش با خودم میگم بجنب فرصتت کمه
همچنین قدر پسرمو بیشتر دونستم. قبلا از بعضی کاراش خسته میشدم یا از کوره در میرفتم اما الان میگم باید جوری براش مادری کنی که اگر خدایی نکرده یه روز نبود، نگی کاش فلان کارو میکردم یا کاش مهربونتر بودم.
وظیفه اصلی تربیت پسرم به عهده همسرمه و من به عنوان مباشر در کنارشون هستم. اما خیلی وقتها بهشون کمک میدم مثلا یه گروه دونفره با همسرم داریم و من تو اون گروه کلیپهای بازی رو برای همسرم میذارم و وسایلشو فراهم میکنم تا شب که بیان همون بازی رو با پسرم انجام بدن. پسرم مهد کودک نمیره و من خودم تو منزل باهاش انواع بازی هارو انجام میدم. کلی کانال بازی داریم و از همونا ایده میگیریم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_پنجم
برای نظم منزل از سبدهای نظم دهنده استفاده میکنم و همینم باعث شده همیشه کمدها و کابینت هام مرتب بمونه. هرکدوم از اسباب بازیهای پسرم تو یک سبد قرار داره و بعد بازی خودش اول یکیو جمع میکنه و بعد اون یکیو میریزه
هیچوقت وسیله اضافه نخریدم. چون نه جاشو داشتم نه پولشو. سعی میکنم خیلی هدفمند خرید کنم، وسایلایی که میخرم قابلیت تبدیل شدن به چیزای دیگه هم داره. برای لباسامونم خودم نظم دهنده پارچه ای دوختم و همش تو یک کمد با طول ۱ متر با دوتا کشو جا شده.
ما ۶ ساله که ازدواج کردیم اما صاحب ماشین و خونه نیستیم و همسرم فقط درس میخونن و تدریس دارن و کتاب مینویسن و کارهای پژوهشی دارن.
خدا واقعا به همین پول اندک برکت داده مثلا به طرز معجزآسایی صاحب خونه باهامون راه میاد و اجاره هاشو هرسال خیلی کم، زیاد میکنه. منزل قبلیمون اپارتمانی بود و همسایه پایینی مسن بودن. ماهم برای آزادی پسرمون فوم دوسانتی خریدیم و زیر فرشها انداختیم تا حد زیادی صدا رو کاهش میداد.
مامانم سفره پلاستیکی با عرض کم و طول زیاد داشتن پشتش سفید بود به دیوار ها نصب کردیم تا پسرم راحت نقاشی بکشه و بعد هر چند روز یبار خودش سفره رو میشست و دوباره استفاده میکرد.
برای آشنایی با دین و خدا و اهل بیت من سعی میکنم با پسرم آیت شناسی کار کنم. بریم بیرون و مخلوقات رو تماشا کنیم و لذت ببریم. بچه ای که با آیات خدا آشنا بشه و انس بگیره وقتی بزرگ شد با خدا آشنا میشه.
برای محبت اهل بیت هم، سعی میکنم صوتهای شخصیت محوری از آقای عباسی ولدی رو عمل کنم.
میان وعده کیک خونگی درست میکنم و میوه. خداروشکر پسرم بدغذا نیست
ما سعی میکنیم مرغ نخوریم و بیشتر بوقلمون و گوسفند استفاده میکنیم و اگر اینا نباشه همون برنج و خورشتو بدون گوشت درست میکنم با ادویه و...خیلی خوشمزه میشه و چندان در مزه اش تاثیر منفی نداره. برای اینکه کمبود گوشت احساس نشه توجیه میارم که توصیه طب سنتی اینه که سعی کنین غذاهای ساده تر بخورین. و ترکیب چندین نوع ماده ی غذایی هضم رو سخت میکنه. مثلا نخودآب خودش یه غذای کامله و نیاز به هیچ چیز دیگه ای نداره.
سعی میکنم هرشب نشست شبانه داشته باشیم و حرف بزنیم☺️ در نشست شبانه برای پسرم قانون گذاری میکنیم، پیشنهادات مو به همسرم میگم، دلخوری ها و ناراحتی ها و...اتفاقات روزمره رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خوش بگذرونیم.
برا منم دعا کنین که کمرم خوب بشه و فرزندان سالم و صالح نصیبم بشه.
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۲
#فرزندآوری
#حق_حیات
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
مادر چهار فرشته ناز و با خدا هستم، با کلی فراز و نشیب زندگی البته در حد توان خودم، چون وقتی از احوال دیگران مطلع میشم با حجم وسیع امتحانات و ابتلائات از خودم و خدای خودم شرمنده میشم که هنوز نتونستم بنده ای در خور باشم.
سال ٨٣ در سن بیست سالگی عقد کردم همسرم شش ماه بزرگتر از بنده بودن، دانشجو با یه شغل نگهبانی یه کارخونه و سربازی هم نرفته بودن
ولی اونقدر غیرت کاری و صفای باطن داشتن که تا اومدن خواستگاری و پدرم ایشون رو دید، با وجود خواستگاران دیگه، رفتن و نماز شکر به جای آوردن
دوسال نامزد موندیم تا درسمون تموم بشه و سه سال هم به خاطر سربازی و درس و امتحان وکالت همسرم و شغلی که به خاطر ورشکست شدن کارخونه از دست داد و شغلهای دیگهای رو تجربه کرد و مانع شدن پدر همسرم که گفته بودن اول موقعیت زندگی تون رو تثبیت کنید بعد بچه بیارید مانع شدیم.
اما مادرم اصرار داشتن که شروع کنید خدارو شکر بعد از تقریبا یکسال اقدام به بارداری جواب مثبت بود و از خوشحالی در پوست خودمون نمیگنجیدیم، اما حال خوب مون بعد از گذشت دوماه با خبرهایی مبنی بر نقص جنین و توصیه به سقط تبدیل به ماتم شد.
هر روز دکترها با دادن اطلاعاتی از وخامت اوضاع بر دگرگونی و یاس ما می افزودن. خیلی دوران سختی بود، هم بی تجربگی، هم اوضاع مالی، هم آزمون وکالت همسرم و... همگی گویی میخواستند ما رو نابود کنن، میگن به مو بند میشه اما پاره نمیشه، ما نیاز به رشد داشتیم که خدارو شکر خدا بسترش رو برامون فراهم کرده بود.
بعد از تاکید دکترها بر سقط و حتی دکترم که به خاطر تعریف ایمانش پیشش رفته بودم، پیشنهاد سقط غیر قانونی رو کرد، خودمون رو سپردیم دست خدا و استخاره کردیم، اومد؛ مرتکب کار حرام نشید.
دیگه تکلیف مشخص شد، باید روز شماری میکردیم برای تولد هدیه الهی با هر کم و کیفی، گویی از همون لحظه که با خدا طی کردیم درهای رحمت یکی پس از دیگری به رومون باز شد، فرشته مون که متولد شد گرچه هیکل و چهره زیبایی داشت اما سرش آب آورده بود و این امر باعث پارگی نخاعش شده بود، خلاصه گل دختر ما باعث حیرت همه شده بود، اولش با به موقع و طبیعی متولد شدنش، با گریه ای حین تولد مثل بچه های سالم، با موندنش بعد سه روز که گفته بودن سه روز بیشتر قابلیت حیات نداره و نگاههایی که به قدری نافذ وگويا بود انگار داشتن حرف میزدن و برکاتش که تا الان تمومی نداره....
میتونستم مثل اغلب مادرای ناامید و کم توکل، بگم میترسم، از چی؟ اولش از هزینه های نگه داری مادی ومعنوی این طور بچه ها و تن به فرزند دیگه ای ندم، اما این راهش نبود باید در مسیر و جریان زندگی قرار میگرفتم تا مسیر رشدم با استقامت تر پیش بره، باید خرج کاری میشدم که براش آفریده شده بودم.
راستیتش سخت بود اما اگه راکد میموندم می پوسیدم، پس سال ٩١ دختر دومم رو هدیه گرفتم، سال ٩۵ سومی و سال ١۴٠٠ چهارمی و به حول و قوه الهی همچنان هستیم و ادامه میدیم.
برامون دعا کنید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ نازنین فاطمه...
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#باقیات_الصالحات
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۴۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
من اهل مشهد هستم. ۱۶ سالم بود که عقد کردیم، دوران عقدمون خیلی خوب و عالی بود و ۲ سال طول کشید. قرار بود بعد از کنکورم عروسی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون که کرونا اومدو همه برنامه هامون بهم ریخت چون میخواستیم جشن بگیریم و همه فامیل و آشنا رو دعوت کنیم.
بعد از کنکور و اعلام نتایج، بخاطر محدودیت شهرها که راه دور نباشه نتیجه دلخواهمو نگرفتم و تصمیم گرفتم دوباره شرکت کنم، محدودیت از طرف همسرم بود ولی برای شهر خودمون هیچ مشکلی نداشتن منم سختم بود دانشکده علوم پزشکی مشهد قبول بشم.
بلافاصله بعد اعلام نتایج شروع کردم به درس خوندن انقدر سرگرم درس خوندن بودم که تاریخ دوره ام از دستم در رفت و کم کم علائم بارداری خودشونو نشون میدادن با اولین کسی که در میون گذاشتم همسرم بود (بهترین دوست و همراهم) بیبی چک گذاشتم مثبت بود. بلافاصله رفتیم آزمایشگاه و نتیجش رو بردیم پیش دکتر و دکتر گفت تبریک میگم شما باردارید. من و همسرم شوکه بهم نگاه میکردیم و گفتیم امکان نداره، هنوزم نفهمیدم چه جور این اتفاق افتاد.
من بچه رو نمیخواستم و از دکتر راه حل خواستم، ایشون گفتن من سقط انجام نمیدم ولی میتونم یه دروغی بگم که هم بچه رو نگه دارید، هم از طرف خانواده ها سرزنش نشید (خانواده هامون بشدت متعصب و سنتی ) من نظرم سقط بچه بود، هم بخاطر حرف مردم و سرزنش خانواده ها هم بخاطر درس و عروسی مجلل و شلوغ و پلوغ، کلی با همسرم صحبت کردیم که نظر دکتر رو قبول کردیم (ایشون گفتن من میتونم زمان بدنیا اومدن بچه بگم ۷ ماهس چون طبق آزمایش بچه ۴۰ روزه بود)
به خواست من و همسرم عروسی ساده گرفتیم ولی همه مخالف بودن جز پدر همسرم که با ایشون موضوع رو درمیون گذاشته بودیم و کلی دعاشون میکنم همیشه از خدا خیر دنیا و آخرت رو واسشون میخوام، عروسیمون فقط خانواده من و همسرم بودن در حد یه عصرانه همه با ماسک و دستکش و ضدعفونی کننده، پذیرایی ها هم همه بسته بندی و استریل حرف و حدیث پشت سرمون زیاد بود و من کلی استرس داشتم از دکتر بگم که فقط همون یه بار دیدیمشون و بعد عروسی که رفتیم مطب کلا از اونجا رفته بودن.
دکترای دیگه هم اصلا قبول نکردن که همچین دروغی رو بگن و حرفای بقیه خیلییییی اذیتم میکرد، مخصوصا موقع زایمانم که حقیقتو همه فهمیدن و کلی حرف زدن.
از درس خوندن افتادم، بدون یک کلمه درس خوندن رفتم دوباره کنکور دادم(۲۰ روز قبل زایمانم بود) و بهداشت دانشگاه آزاد قبول شدم و الان دارم با ۲تا بچه درسمو تموم میکنم (کاش همون سال اول ازاد میرفتم نمیدونستم آینده چی میشه که)
وقتی پسرم یکسالش بود، مجدد فهمیدم باردارم و کلی دارو خوردم که سقط بشه ولی خب خدا خواست تا بمونه و زندگیمون رو شیرین تر کنه
با اینکه درس خوندن و خونه داری و بچه داری خیلی سخته واسم ولی خدارو شکر میکنم که بچه های سالم بهم داده و همیشه پیشش شرمندم که چرا نعمتای به این قشنگی رو نمیخواستم.
گاهی اوقات انقدر روم فشاره ( حجم زیاد درسام یا کارای همیشگی خونه و بچه ها مخصوصا وقتی دوتایی مریض میشن ) که چاره ای جز گریه ندارم ولی وقتی خنده بچه هامو میبینم انرژی میگیرم و دوباره سرحال میشم.
منو همسرم خیلی رابطه مون خوبه و الان با بچه هامون خیلی بهتر هم شده با اینکه عروسی مجلل و خونه آنچنانی و ماشین زیر پا نداشتیم ولی خدارو شکر الان یه دختر ناز و خوشگل ۱۱ماهه و یه پسر شیرین زبون ۳ساله و یه توراهی داریم که دل همه رو بردن.
کلا خدا منو همسرمو غافلگیر میکنه انقدر که دوسمون داره، تازه فهمیدم که دوباره باردارمو...........هععععععی😅 تا باشه ازین سوپرایزااااااا😂 هدیه تولد ۲۳ سالگیم شده یه نینی از طرف خدا😁
همه اینارو مدیون همون دکتر هستیم که هرچی گشتیم، دیگه پیداش نکردیم اگه عضو این کانال هستین و این تجربه رو میخونین من و همسرم از همین جا ازتون تشکر می کنیم.
خدارو خیلی شاکرم بخاطر زندگی ساده و پر آرامشی که داریم و از خداجون میخوام که تواناییشو بهمون بده تا بتونیم بچه های صالح و با ایمان تربیت کنیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#علامه_طهرانی
عالَم دنیا، عالم گرفتاری است و تمام اولیاء الهی که به جایی رسیده اند، با همین گرفتاری ها بوده است.
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_اصغر_طاهرزاده
✅ هر آنچه تو بخواهی...
گاهی اوقات ما انسانها برای خود يك نوع زندگی تنظيم میكنيم كه خداوند آنطور زندگی را در نظام عالم برای ما اراده نكرده است. مثلاً كسی كه يك دستش معيوب است میگويد: «اگر آن دست را داشتم خيلی خوب میشد. میتوانستم وزنه بلند كنم و در مسابقات وزنهبرداری شركت كنم»؛ چون نپذيرفته است كه خدا نوعی از زندگی را برای او تنظيم كرده كه وزنه بلند كردن در آن نيست. و مشكل ما اينجاست كه يك نوع زندگی برای خودمان تنظيم میكنيم و به خداوند میگوييم: «برنامهٔ ما را اجرا كن!» پس نعوذ بالله ما خداييم و خدا بندهٔ ما!
بايد اين معادله را معكوس كرد و گفت: «خدايا چون میدانيم بلا و عافيت، و نعمت و سختی به دست قادر و حكيمی چون توست، هر آنچه تو بخواهی ما میخواهيم!»
اگر به مقامی رسيديد كه متوجه شدید بالاتر از «خواستن از خدا»، نخواستن است و بندگی كردن، «واللّه كز آفتاب فلك خوبتر شوید!»
📚فرزندم اینچنین باید بود، ج۱
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۵۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد ۶۷ هستم و سال ۸۷ ازدواج کردم، بر اثر حرف اطرافیان که میگفتن زود بچه دار نشی و خوش بگذرون تا ۳ سال تصمیم نداشتم بچه دار بشم.
بعد از ۳ سال، همین که تصمیم گرفتم بچه دار بشم الحمدلله باردار شدم، خوشحال بودم از اینکه دارم مادر میشم که تو هفته نهم که سونوگرافی انجام دادم و همه چیز خوب بود و قلب کوچیکش هم تشکیل شده بود، همون شب بدون هیچ علائمی بچه ام سقط شد.
با خودم گفتم دوباره ان شالله بچه دار میشیم، چند ماه بعد دوباره باردار بودم که تو هفته ۱۲ علائم سقط نمایان شد، سریع به بهترین متخصص شهرمون مراجعه کردم که گفتن نمیشه کاری کرد و اینم سقط شد.
بعد از حدود یکسال تحت نظر بهترین دکتر شهرم باردار شدم که پسرم که اسمش هم انتخاب کرده بودم و سیسمونی رو با تخت و کمد و همه وسایلش رو خریداری کرده بودم، تو هفت ماهگی از دست دادم.
چند ماه بعد چهارمین بارداری رو تجربه کردم در حالیکه فقط توی اتاق و روی تخت بودم و هیچ کاری نمیکردم، روی همون تخت اینم سقط شد.
حدود ۲ سال به توصیه دکترا و طب سنتی به خودم استراحت دادم که با بدن سالم برای پنجمین بار باردار بشم که اونم سقط شد.
دیگه کاملاً از بچه دارشدن ناامید شدم، سال ۹۵ بود که بعد از کلی تحقیق یه مرکز سقط مکرر تو تهران پیدا کردیم و رفتیم که دلیل سقط رو متوجه بشیم با اینکه شهر خودمون هم کلی آزمایش و سونو داده بودیم اما دیگه اینجا گفتن از صفر شروع میکنیم به بررسی، کلی هزینه رفت و آمد و غریبی و خستگی راه و از همه سخت تر هزینه های سنگین آزمایشها که بعضی از آزمایشات که فقط برای یه نسخه بود از حقوق همسرم هم بیشتر میشد رو ک انجام دادیم اما هیچ دلیلی کشف نشد که بخوان درمان رو شروع کنن
در آخر یکی از فوق تخصص های همون مرکز پیشنهاد دادن که آی وی اف انجام بدیم که دقیقاً هزینه اش حدوداً ۶،۷ برابر حقوق ما بود.
گفتیم بخاطر این موضوع ماشین رو میفروشیم،قبل از انجام هرکاری کمیسیون گذاشتن و تقریباً بیشتر دکترای اونجا آی وی اف رو رد کردن و گفتن که من دوباره خودم باردار بشم و اگر سقط شد روی جنین آزمایش انجام بدن، شاید مشکل رو اونجا پیدا کنن، و من برای بار ششم باردار شدم ک و متاسفانه هفته نهم علائم سقط نمایان شد، سریع تماس گرفتم با آزمایشگاه مرکز و گفتن با چه شرایطی سریع برم تهران و جنین و بقایای بارداری رو با شرایط خاصی تحویل آزمایشگاه بدم.
یک ماه منتظر جواب آزمایشات بودیم که تماس گرفتن و گفتن جواب حاضره، رفتیم و گفتن که باز چیز خاصی نبوده😔 خلاصه ما که این راه طولانی و پرپیچ و خم هم رفتیم و فایده نداشت دیگه برگشتیم و راهی نداشتیم.
روز و شب به این فکر بودم که شاید تنها راه رحم اجاره ای باشه که با مشورت دکتر گفتن این راه هم امتحان کنید اما مشکلی از شما هم نبوده که نتونین بچه رو نگه دارین اما اینم امتحان کنید.
همسرم راضی نبودن، من هر روز صحبت میکردم اما تمایلی نداشتن به این کار، هر روز میگفتم اونایی که ۱۰ سال بعد از ما ازدواج کردن بچه دار شدن، منم بچه میخوام اما همسرم میگفتن، شاید خدا نمیخواد.
خیلی روزای بدی بود، هرکی با من باردار بود الان بچه اش داشت بزرگ میشد اما من و همسرم که بشدت بچه دوست داشتیم نه😔
هر کاری کردم همسرم راضی نشد به اینکه این راه هم بریم، فروردین سال ۹۸ بود که مشهد رفتیم، دیگه حتی تو حرم اهل بیت هم دعایی برای خودم نداشتم و برای خودم گریه نمیکردم و راضی بودم، میگفتم شاید قسمت منم اینطوریه، دوستانی که بچه نداشتن رو دعا میکردم که مثل من امتحان نشن، خلاصه برگشتیم و چند روز بعد از برگشت متوجه شدم باردارم 🤦♀
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۵۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
من که با هر بار بارداری بجای خوشحالی از سقط میترسیدم این بار تا ۸ هفته به همسرم هم نگفتم و کارامو روی روال عادی انجام میدادم و حتی دکتر هم نرفتم فقط توی اینترنت تدابیر سنتی رو انجام دادم، روغن مالی شکم و خوردن مویز و میوه ی به و ...
۱۴ هفته که شدم خیلی خونسرد رفتم پیش دکترم که گفتن حتی مشخصه جنسیت بچه ام دختره😍 کمی خوشحال شدم اما به خودم و همسرم میگفتم که دل نبندیم که دوباره افسردگی و ناراحتی های بعد از سقط رو تجربه نکنیم، دکترم تو هفته ی ۱۵ دستور سرکلاژ دادن که من بیمارستان بستری شدم و سرکلاژ کردم.
هفته ها پیش رفتن و انگار این بار که من خیلی منتظر نبودم واقعاً داشتم مادر میشدم، دوبار علائم سقط نمایان شد که دیگه حتی دکتر هم نرفتم، با خودم میگفتم دیگه تجربه ام زیاده، تو خونه می ذارم کامل سقط بشه ،بعداً میرم سونو بدم ببینم بقایا داره یا نه.
اما انگار اینبار خدا میخواست که دخترم بشه چراغِ خونه مون، ششم دی ماه که شد علائم زایمان رو داشتم و بیمارستان رفتم و دخترم الحمدلله طبیعی بدنیا اومد، کلی به دکترم التماس کردم که سزارینم کنه، میترسیدم که موقع زایمان بچه خفه بشه یا اتفاقی بیفته، اما دکترم قبول نکرد،
میگفتم دکتر توروخدا این هفتمین بارداری مه، بذار اینو سالم داشته باشم، دکترم گفت من برای کسی زایمان طبیعی نمیرم مگر اینکه شیفتم باشه اما برای تو حتی اگه نصفه شبم بود میام، به بیمارستان بگو فقط به گوشیم زنگ بزنن که بیام، وقتی درد اومد و رفتم به ماماها گفتم ،گفتن امکان نداره ساعت۳ شب به دکتر زنگ بزنیم، قسمشون دادم گفتم خود دکتر گفته با کلی نارضایتی زنگ زدن و دکترم سریع خودشو رسوند بیمارستان.
الحمدلله ۹ صبح دخترم با کمک دکتر و ماما همراه مهربانم به دنیا اومد، دخترم دوساله بود که برای باره هشتم باردار شدم و فاصله ی سنی بین دخترام ۲سال و نه ماه شد، من که دیگه از سقط و ترس هاش گذشته بودم، بعد از یکسالگی دختر کوچیکم مجدد باردار شدم و دخترِ سومم ان شالله آخر این ماه بدنیا میاد😍😍
بقول شوهرم ان شالله نهضت ادامه داره و اگر خدا بخواد مجدد بچه دار میشیم، اوایل کسی رو میدیدیم که پشت سرهم بچه دار میشه، میگفتم خیلی سخته، اما حالا میبینم که خدا خیلی کمک میکنه.
من به جز تقریباً دو هفته ی اول زایمانم دیگه بجز همسرم کمکی نداشتم، اما الان که دختر بزرگم ۴ سالشه احساس خستگی و پشیمانی نداریم، صد درصد مریضی و مشکلات گاهی آدم رو خسته میکنن اما شیرینیِ بچه ها بیشتره از سختیشونه،
برای همهی اطرافیان و کسانی که بچه میخوان دعا میکنم که ان شالله خدا چند تا چند تا بهشون بچه بده و سرباز امام زمان (عج الله) رو تحویل امام زمان بدن ان شالله. دعا کنید که زایمان راحتی داشته باشم، التماس دعا🙏🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۵۴
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد اردیبهشت ۷۲ هستم. وقتی ۱۶ سالم بود کم کم زمزمه خواستگارها از دور و اطراف میشنیدم. وقتی همسرم اومد خواستگاریم مهرش به دلم افتاد و خلاصه به لطف خداوند همهچیز جور شد و ما ازدواج کردیم.
یکسال عقد بودیم و تابستان ۸۹ عروسی کردیم. وقت عروسی پیشدانشگاهی بودم و همزمان خانهداری و تحصیل رو تجربه کردم.
برای کنکور خوندم و دانشگاه شهرمون مشغول ادامه تحصیل شدم. یکسال بعد، بخاطر کار همسرم از شهر خودمون نقل مکان کردیم به تهران.
دوری از خانواده و تنهایی خیلی برام سخت شد و تنها انگیزهم در زندگی همین درس خوندن بود. بسختی و با دردسر در تهران دانشجو شدم و به تحصیل ادامه دادم😕
از همون ابتدای عروسی با وجود اینکه درس میخوندم اما از بارداری جلوگیری نمیکردم و دوست داشتیم بچهدار بشیم.
البته خیلی جدی پیگیر نبودیم و حساس نبودم که چرا نمیشه؟
گذشت و گذشت تا اينکه تنهایی و غربت یکهو منو به خودم آورد و دیدم ۳ سال گذشته و من از بارداری جلوگیری نکردم. اما باردار نشدم.
اونجا شد آغاز ورود من به پروسهی درمان ناباروری، پروسهای طولانی و سخت. از این دکتر، به اون دکتر. با هر دکتر چندماه پیش میرفتم و وقتی نتیجه نمیداد میرفتم سراغ یک دکتر دیگه.
از متخصص و فوق تخصص زنان و زایمان گرفته تا طب سنتی و طبیب و حکیم. اما نتیجه نمیگرفتم. هر دارو و درمانی بگید امتحان کرده بودم فقط مونده بود کاشت.
کم کم دچار افسردگی شدم. تحصیل رو نیمهکاره رها کردم. متأسفانه خیییلی بابت افسردگی اذیت شدم اما خداوند یک دوست خوب سر راهم گذاشت که اون دوست عزیز مثل یک خواهر شنوندهی حرفام بود و یک مشاور کاربلد بهم معرفی کرد و اون خانم مشاور الحمدلله به لطف خدا کمکم کرد تا از افسردگی نجات پیدا کنم.
این دوست خوبم خودش قبلا ۵ سال ناباروری داشت و با آیویاف بچهدار شده بود. خیلی باهم صحبت میکردیم. منی که سفرهی دلمو هیچجا غیر از در خونهی خدا و اهلبیت باز نمیکردم، دل رو زدم به دریا و براش تعریف کردم و...
میدونین چی میخوام بگم؛ میخوام بگم خداوند گاهی حرفاشو با یه واسطه به آدم میزنه. ❤️فقط کافیه دل رو بسپاریم به خودش❤️
وقتی دوستم صحبت میکرد، احساس میکردم از سیاهی و تاریکی رها شدم و صبح نزدیکه. دوستم که خیلی هم خانم با ایمانی هستن. به من گفتن : درسته که ما هرچی داریم از در خونهی خدا و اهل بیت داریم؛ این درسته که تا خداوند نخواد برگی از درخت نمیفته. اما ما مأموریم وظیفهی خودمون رو انجام بدیم و نتیجه رو به خدا بسپاریم.
این حرفشون دقیقا زمانی که من از همهی درمانها خسته بودم و میخواستم دیگه هیچ درمانی انجام ندم، یک نیرو و انگیزهی جدید به من داد.
ایشون اون بت بزرگی که من از آیویاف برای خودم ساخته بودم رو شکست. من همیشه میگفتم سخته؛ نمیتونم؛ میترسم؛ ضرر داره؛ گرونه و... خلاصه از انجامش طفره میرفتم. حتی حاضر بودم فرزندخوانده بگیرم اما نمیخواستم به ivf فکر کنم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۵۴
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
بعد از حرفهای ایشون، بسمالله گفتم و رفتیم مرکز ناباروری ابن سینا. بعد از مشاوره و تشخيص پزشک، یاعلی گفتم و وارد پروسهی آیویاف شدم...
حس و حالم مثل کسی بود که خودشو روی موجهای دریا رها کرده، سبک...آزاد... رها...
موجها من رو به اینطرف و اون طرف هل می دادن. عکس رنگی رحم، آزمایشات فراواااان، سونوگرافی و چکاپ و.. در نهایت؛ آمپولها..🥲
فقط کسایی که این پروسهها رو طی کردن میدونن من چی میگم؛ درد و کبودی اون همه آمپول یعنی چی و چقققدر سخته اما من همچنان آرام بودم. رها توی دریا
احساس میکردم خداوند من رو در آغوش گرفته. هیچ زمانی در زندگیم اینقدر خدای مهربونم رو از نزدیک لمس نکرده بودم😭❤️🩹
من اصلا نمیدونستم نتیجهی این درمان قراره چی بشه. اینکه قراره مثل همون قبلیها جواب نده یا اینکه جواب بده🤷🏻♀
اما داشتم وظیفم رو انجام میدادم و نتیجه رو سپرده بودم به خداوند. دوستم خیلی خوب برام مطلب رو جا انداخته بود که انجام این درمانها هیچ مغایرتی با خواست خدا و مصلحت خدا نداره. خدا اگه نخواد همون اسپرم و تخمک با شرایط آزمایشگاهی هم لقاح پیدا نمیکنن. پس اول و آخر خداست. ما فقط وظیفهی عقلیمون رو انجام میدیم و نتیجه رو به خدا میسپاریم...
به هرحال؛ بعد از پروسهی طولانی پانکچر و هایپر شدن و مصرف داروها و.. نوبت به انتقال رسید. یک هفته قبل از انتقال به کرونا مبتلا شدم و مدتی درگیرش بودم و انتقال کنسل شد.
بعد از نقاهتم مجدد سیکل رو شروع کردیم و تابستان۱۴۰۰ انتقال جنین دادم..
و من مادر شدم.😭💔
اون لحظه که فهمیدم با چشمگریان برای همهی چشم انتظارها دعا کردم😭
به هر حال؛ بعد از یک بارداری پرماجرا و پر آمپول😅 بالاخره در یک روز بهاری اواسط فروردین ماه، جانِ مادر به روش سزارین به دنیا اومد و شد همهی زندگی ما😍😍
توی این مدت مادریم هر لحظه خداروشکر میکنم و برای همه دعا میکنم..
من این تجربه رو فقط به این نیت نوشتم که حتی یکنفر؛ که در شرایط ده سال پیش من ایستاده و مردد و بلاتکلیف هست که چیکار کنه، اگر صلاحدید پزشکش اینه که بهتره وارد پروسهی کاشت جنین بشن، از دودلی و بلاتکلیفی دربیاد و یاعلی بگه و قضیه رو کش نده.
اگر صلاح باشه ان شاالله نتیجه حاصل میشه و اگرم مصلحت نباشه میدونم که خیییییلی سخته اما لااقل آدم از خودش راضیه و میدونه که کوتاهی نکرده و هرکاری از دستش برمیآمده انجام داده.
خداوند خییییلی کمک می کنه به افرادی که خستهان، دلشکستهان، اما خودشون رو جمعوجور میکنن و از جاشون بلند میشن و تلاش میکنن.
برای منم دعا کنین بازم بتونم مادر بشم
یا علی مدد❤️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075