eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک کاردرمانگر هستم و در حوزه توانبخشی کودکان مشغول هستم و بسیار بسیار زیاد از شغلم لذت میبرم از اینکه مدت زمان زیادی کنار کلی بچه هستم و بزرگ شدندنشون و البته شادی ها و غم های خانواده هاشون رو میبینم. بنده میخوام موضوع فرزندآوری رو از زاویه دید خانواده هایی مطرح کنم که تو خانوادشون ممکنه یکی از کوچولوهاشون بیماری داشته باشه که زندگی خانواده رو تحت تاثیر قرار داده و معمولا کلی انرژی از خانواده به خصوص مادر میبره و باعث میشه خیلی از خانواده ها علی رغم اینکه تمایل زیادی به فرزند بیشتر دارند ولی بعلت مسائل اقتصادی، بحث درمان، احتمال بیمار بودن فرزند های بعدی و ناامیدی و... به کل از بارداری مجدد منصرف بشوند. یک بخش ماجرا برای اینکه خانواده ها به فکر فرزند بیشتر باشند به ارگان های دولتی برمیگردد مثلا خدمات توانبخشی و درمانی که این خانواده ها دریافت می‌کنند، خدمات گرانی هستند و متاسفانه تحت پوشش بیمه نیست. خب این برای خانواده ها سنگین هست. مورد بعدی اینکه بسیاری از خانواده ها این ترس رو دارند که ممکنه بچه های بعدی هم بیمار باشند درحالی که بنده به عنوان یک متخصص کاردرمانی عرض میکنم این موضوع با بررسی های پزشکی و آزمایش های لازم مشخص میشود و لزوما فرزند های بعدی دچار مشکل نمی‌شوند و اینکه بنده بین مراجعینم خانواده های زیادی داشتم که دوباره باردار شدند و فرزندهای سالمی به دنیا آوردند و این موضوع بعد از چند سال برای خانواده ها بسیار کمک کننده هست، هم امید برای خانواده هاست و اینکه معمولا این مامان ها شادتر هستند و بچه هاشون کمی که بزرگتر میشوند به مامان هاشون در زمینه مراقبت از کودک بیمارشون کمک کننده هستند... موضوع بعدی مربوط میشه به تجربه شخصی خانواده خودم ... فاصله سنی من و مادرم خیلی کم هست همیشه هر جایی می‌رفتیم به مادرم میگفتن دوتا دختر داری خب یه پسر هم بیار و مادرم همیشه مخالفت میکردند. خود من همیشه مخالف بودم میگفتم نه همین دوتا کافیه تا اینکه من بیست سالم شد و مامانم یه توراهی داشت علی رغم مخالفت های شدیدم در گذشته خیلی خیلی خوشحال بودم و دیگه تفکرات اشتباه درباره اینکه فرزندآوری تو سن بالا حتما بچه مشکل دار و بیمار به دنیا می آید را نداشتم و خداروشکر مادرم در سن ۳۸/۳۹ سالگی خواهر کوچولوم رو به دنیا آورد یه دختر کوچولوی سالم و شیطون الان بزرگترین خوشحالی زندگی ماست و جالبه که هم مادرم و هم منو مامان صدا می‌کنه سختی های خودشو داره ولی مطمئن باشید شیرینی ها خوبی هاش خیلی بیشتره ... تمام تلاشمونم اینه که دخترمونو طوری تربیت کنیم که مادرمون حضرت زهرا (س) رو خوشحال کنه الآنم تا اسم امام حسین (ع) میاد شروع به سینه زدن می‌کنه منی که انقدر مخالف فرزند بیشتر بودم الان مادرم رو تشویق میکنم که برای خواهرمون یه داداش کوچولو بیاره آخرین نکته اینکه مامان های عزیز گمان نکنید بچه که به دنیا بیاد آرومه یا مثل یک انسان متمدن با گفت وگو آروم میشینه و شلوغ نمیکنه و چیزی رو بهم نمیزنه یا حتی از دیوار راست بالا نمیره... بنده به عنوان کاردرمانگر عرض میکنم شیطنت ها و کنجکاوی های بچه ها تا حد خیلی زیادی طبیعی هست به خصوص با این سبک جدید زندگی ها که بچه ها هیچ فضا و شرایطی رو برای تخلیه انرژی ندارند. لطفا سریع روی بچه هاتون مارک بیماری های مختلف رو نزنید... بچه ها از طریق بازی کردن، کنجکاوی در محیط و... خیلی از مهارت ها رو یاد میگیرند. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۲۲ موقع سونوگرافی خدا معجزه خودش رو بهمون نشون داد و آرزوی آقامون برآورده شد. من دوقلو باردار بودم😍 من و آقامون و مامانم تاخونه از شوق گریه میکردیم و من خداروشکر کردم بابت اینکه آقامون به آرزوش رسیده و البته خدا طعم پدر و مادر شدن رو به ما چشونده روزها میگذشت و ویار من شدید تر میشد نسبت به بو، غذا، لباس و حتی مکان های مختلف، کمردرد سردرد و بی حوصلگی های آزاردهنده... البته اینکه چند هفته‌ی اول خونه‌ی مامانم بودم خیلی بهم کمک کرد و لااقل کمتر سخت میگذشت و تنها نبودم. خلاصه یک شب چادر و لباس سفید پوشیدم و با اجازه و با خداحافظی از خانواده هامون راهی خونه خودمون شدیم😍 اول رفتیم حرم امام رضا علیه السلام و از آقاجانمون خواستیم بهمون کمک کنن برای شروع یک زندگی مشترک و بعدش هم رفتیم خونه مون😍 حالا من خانم خونه بودم به علاوه اینک مامان هم شده بودم و این کمی شرایط رو خاص کرده بود. باید کمی مراعات میکردم و کارهای سنگین انجام نمیدادم، تغییر هورمون ها باعث شده بود کمی ترسو، نگران و مضطرب بشم ولی آقامون خیلی صبوری می‌کردند و بهم کمک کردن که تحمل کنم. البته بازهم لطف خدا شاملمون شد و آقامون به خاطر کارشون باید چند هفته ای میرفتن شهر محل سکونت خانواده هامون😁 باز هم خوشحال شدم و رفتیم خونه‌ی مامانم اینا.... توی دوران بارداریم چندبار قرآن رو ختم کردم چله های مختلف گرفتم (ترک گناه، زیارت عاشورا، آل یاسین، حدیث کسا، دعای عهد و...) اوایل بارداریم که ماه رمضون بود چند روزی روزه گرفتم. کتاب های زیاد می خوندم، کارگاه ها و دوره ها مختلف شرکت کردم و صوت های اساتید مختلف رو گوش می دادم. و اعمال و مراقبت های کتاب ریحانه بهشتی رو انجام می‌دادم و غذا یا میوه های شبهه ناک نمی‌خوردم. مرتب حرم می‌رفتیم و اواخر بارداریم که ماه محرم و صفر بود روضه شرکت میکردم. ایام محرم خونه مامانم بودم که شب درد شدیدی گرفتم و رفتیم بیمارستان و ۳ روز تو زایشگاه بستری بودم تا اینکه دکتر فقط استراحت مطلق برام تجویز کردن و مرخص شدم. بازهم چندهفته ای خونه‌ی مامانم موندم و استراحت مطلق به معنای واقعیییی... تحمل خونه موندن و تحمل کمر درد و شکم دردهای شدید واقعا سخت بود ولی توسل و ذکر گفتن بهم آرامش می‌داد و تونستم تحمل کنم تا اینکه شب اربعین دردها خیلی شدید شد و دوباره رفتیم بیمارستان و در ۲۷ هفتگی سزارین شدم😭 دکتر از آقامون رضایت گرفتن که nicu خالی برای بچه هاتون نداریم... ولی خدای مهربونم این بار هم مثل همیشه به ما لطف کردن و حین زایمان، تخت هم خالی شده بود. موقع زایمان صدای گریه های دخترامو شنیدم و این قشنگ ترین صدایی بود که توی زندگیم شنیده بودم😍 از اتاق عمل اومدم بیرون و باوجود دردهای بد سزارین، فقط نگران دخترام بودم و درد دیگه ای رو حس نمیکردم. عکس های بارداریم و فیلم های صحبتام با دخترها وقتی که توی شکمم بودن رو نگاه میکردم و البته خودم رو محکم نشون میدادم که مامانم اذیت نشن. روز مرخص شدنم اومدن و شیر خواستن برای بچه ها😍😍 چقدر لحظه‌ی شیرینی بود هرچند که اجازه ندادن ما ببینیمشون بعد از سه روز زنگ زدن که قل بزرگتر، زردی خون داره و باید بیاین و رضایت بدین که خونش رو عوض کنیم😭😭 بعدش پلاکت های خونش کم بود و البته با دستگاه نفس می‌کشید نمیتونستم بغلش کنم و فقط میرفتم باهاش صحبت میکردم به رسم وقت هایی که توی شکمم بود، براش سوره‌ی عصر و حمد و آیه الکرسی میخوندم همچینن برای قل کوچیکتر، با این تفاوت که قل کوچیکتر، حلما خانم رو بغل می‌کردم. اولین بار که بغلش کردم چشام رو بسته بودم و نمی‌تونستم نگاش کنم ولی بدنش که بعد از اومدن تو بغلم گرم شد حسیه که بعد از چند روز هنوزم حسش میکنم. امروز ١۹ روز از زایمان من و به دنیا اومدن فرشته های من میگذره و بهم خبر دادن که هانا قل بزرگ تر به خاطر خون ریزی مغزی، آسمونی شده😭😭😭😭😭 خیلی سخته، چندتا عکس، لباس ها و اسباب بازی هایی که خریدیم، شده تنها یادگار من از فرشته‌ی آسمونیم😭😭😭😭 روز شهادت حضرت علی اصغر علیه السلام دخترهام رو نذر سربازی امام زمان کردم و به خدا گفتم فتقبل منی🌱 هردفعه که میرفتم بیمارستان دیدنش موقع خداحافظی بهش می‌گفتم دختر صبورم، قوی و شجاع باش امام زمان و خداجون مهربون اینجا پیشت هستن و مراقبتن... الان دخترم بهشتی شده و برای من و باباش و البته خواهر کوچکترش حلما خانم دعا میکنه توی این مدت خودم هیچ وقت نتونستم چیزی بخوام یا دعایی بکنم چون نمیدونستم چی بخوام، نمیدونستم چی به صلاحمونه فقط برای امام زمان دعا میکردم و میگفتم مولاجان برامون دعا کن. از شماهم خواهش میکنم برای مولامون دعا کنید برای سلامتی تعجیل در فرج و آروم شدن قلب مهربونشون و از آقا بخواین برای حلمای من دعا کنن😔 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵٢۶ #فرزندآوری #همراهی_همسر من ۲۰ سالمه و همسرم ۲۷ سال هر دو عاشق بچه بودیم و لحظه شما
۵٢۷ اینو برای اون خانم عزیزی می‌نویسم که فرمودند ٢٠ سالشونه و دوتا بچه شیره بشیر دارن و هیچ حمایتی ندارن. راستش اولش خواستم مثل خیلیها بگم عزیزم خود کرده را تدبیر نیست، شما چطور فکر کردی همه ی بچه های عالم مثل بچه ی اولتون خیلی دسته گل و مرتب و منظم و مودب و آروم هستن؟ بچه ی شما یک نمونه تاریخی بوده، بچه که اسمش روش تا شلوغ نکنه و ریخت و پاش نکنه بچه نیست، آدم بزرگه ولی دیدم خیلی بی انصافیه تو این شرایط.... خواستم بنویسم عزیزم زندگی بالا و پایین زیاد داره، این روزها می‌گذره بچه ها بزرگ میشن از دیدنشون لذت می‌بری ولی دیدم اگر کسی این حرفها بخودم بزنه واقعا حرصم می‌گیره... منم مثل شما مادرم با یک تفاوت، بجای دوتا بچه پشت هم، پنج تا فرزند پشت هم دارم با فاصله یک و نیم سال و حتی یکسال، یه دسته گل دیگه هم داشتم که تو بارداری قلبش ایست کرد و لایق مادریش نشدم. خواستم بگم عزیز من شرایط زندگی تو این دنیای خاکی خیلی سخت‌تر از اونی هست که تصورشو بکنیم اما تنها چیزی که امیدبخش هست اینکه در تنهاترین و سخت‌ترین لحظات کسی با ماست که بزرگترین همراه و کمکه... همون خدایی که ما رو خلق کرده و این امتحانات جورواجور و از بنده هاش می‌گیره از یک نفر بیماری، یه نفر بدهی، یه نفر شرایط فوق‌العاده سخت مالی، از دست دادن عزیزان و.... همون خدا هم توانایی کمک به ما و ايجاد آرامش به ما رو داره مهم اینکه روی کمکش حساب کنیم. منم مثل شما همه ی این روزها رو گذروندم و الانم در حال گذر هستم. شب‌هایی بوده که به سختی و تنهایی بچه شیرخوار خوابونده بودم بعد یه فرشته دیگه داشت از دستشویی صدام می‌کرد، همون لحظه بچه شیرخوارم بیدار میشد، همون جور که بهش شیر می‌دادم اون یکی فرشته رو از دستشویی می‌آوردم... یا دوتا فرشته مهربون داشتن از خجالت هم در میومدن و چک و لگد روانه هم می‌کردن. خیلی از این لحظات بقدری عصبی بودم که دلم میخواست مثل یه کاغذ، کل زندگی مچاله کنم پرت کنم به یه کهکشان دیگه، گاهی انقدر خسته بودم که فقط در مقابل کارهاشون گریه ام می‌گرفت. یه وقتم مثل الان که یادم میفته واقعا خنده ام میگیره. با اینکه توی یک ساختمان با مادرشوهرم و خواهرشوهرم زندگی می‌کنیم ولی بجز یه مواقع خیلی نادر مزاحمشون نشدم. چون اعتقاد دارم بچه رو خودم آوردم نباید خنده هاش برای من باشه زحمتش برای بقیه.... به اندازه موهای سرم از بقیه شنیدم که بسه مگه چند سالته، داری پیر میشی، خونه تون داغون شد، جونت گرفته شد ولی واقعیت اینجاست که خدا منو تو مسیری قرارداد که فقط خودش و بنده های آگاهش درک می‌کنن درست ترین و زیباترین راه درباره مردها هم بهتون بگم واقعیت اینجاست که ذهنیت و درک و توانایی آقا و خانم کامل از هم متفاوته، بعضی ها هم بخاطر شرایط زندگی و روند پرورشون هیچ درکی از سختی و اذیت و کم خوابی ندارن چون متأسفانه مادر گرامی شون تا تونسته همه ی بار زندگی رو بدوش گرفته و نخواسته بچه ها اذیت بشن که نتیجه این میشه که بعضی از مردها بجای کمک و درک، غر میزنن... در این جور مواقع بهتره در شرایط خوبی که داشتید براشون از سختی‌ها و شرایط روزتون بگید و ازشون کمک بخواین خواهرانه بهتون توصیه میکنم اول از همه به خدا توکل کنید و در روز حتی شده در رختخواب یا وقتی مشغول کارهای منزل هستین با خدا صحبت کنید که آرامش عجیبی میده، اذکار و دعاها و خواندن روزانه حتی یک آیه از قرآن و در برنامه روزانه تون قرار بدید. حتی اگه فرصت خواندن ندارید، صوت پخش کنید در فضای منزل تون بعدم حتما تا جایی که توانایی دارید به سلامت تون از لحاظ استراحت حتی چندثانیه و تغذیه و مکمل برسید و واقعیت زندگی رو بپذیرید هیچ زندگی ای در این دنیا صددرصد مطلوب نیست حتی برای کسانی‌که چندخدم وحشم دارن، بازهم سختی های دیگه ای هست خداروشکر خانواده سلامتی دارید. ان مع العسر یسرا کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۲۸ من متولد سال ۱۳۶۸ هستم، همسرم سال ۱۳۸۶ به صورت سنتی به خواستگاری اومدن و معرف همسرم، همکلاسی مدرسه من، دختر عموشون بودن که همسایه هم بودیم. ما آبان سال ۱۳۸۷ در خانه پدر شوهرم زندگی‌مون رو شروع کردیم و دو سال بعد از ازدواجمون یعنی آبان سال ۱۳۸۹ خداوند یه پسر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد. هفت ماهگی محمد عارف تصمیم گرفتیم به یه خونه ی اجاره ای بریم و این جابجایی به دلیل کار همسرم اتفاق افتاد که میخواست کارش رو به صورت مستقل شروع کنه. اسباب کشی کردیم و چیزی از رفتن مون نگذشته بود که دوباره خدا بهمون یه هدیه کوچولوی دیگه داد. من باردار بودم و این خیلی ناباورانه اتفاق افتاده بود، همش گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم چجور می‌تونم با وجود محمد عارف، دوباره یه بارداری جدید رو تجربه کنم... من قبل از اینکه حتی آزمایش بدم و از بارداریم مطمئن بشم، حدس می زدم که باردار باشم و همش تو ذهنم می‌چرخید که چی بخورم و چیکار کنم که اگه بارداری اتفاق افتاده از بین بره و یه موقعه تستم مثبت نشه اصلا تو ذهنم نمی‌گنجید که دوباره به این زودی بخوام بارداری جدید رو تجربه کنم. بماند که چیزی که فکرش رو نمیکردم دیگه اتفاق افتاده بودو حدسم درست بود و فقط همسرم بود که این افکار منفی رو از ذهنم دور میکرد و دل گرمم می‌کرد و دلداریم می‌داد. حالا من بودم و بی حالی ضعف و حالت تهوع و همچنان محمد عارف رو شیر می‌دادم، محمدی که دیگه یکسالش شده بود و نوپا بود باید کم کم محمد عارف رو از شیر می‌گرفتم محمد عارف به هیچ عنوان نه شیشه و نه پستونک نمی‌گرفت و توی یه پروسه خیلی سخت و طولانی از شیر گرفتمش.... از شانس خوب یا بد ما، صاحب خونه خونه رو فروخته بود و ما باید از خونه بلند می‌شدیم، من باردار و با وجود محمد عارف اسباب کشی کردیم، تو خونه ی جدید دختر کوچولوی نازمون به دنیا اومد. ده روز اول همش گریه می‌کردم و به سختی هاش فکر می‌کردم ولی خب شونه خالی نکردم سعی میکردم بارم رو دوش هیچ کس نندازم کمک مامان و مادر شوهرم رو انکار نمی‌کنم، ولی با افتخار میگم که همه کارای بچه ها رو خودم انجام می‌دادم. با اینکه دوتا بچه ی قد و نیم قد و شیطون بودن اما سعی میکردم از پسشون بربیام... باز دوباره صاحب خونه خونه رو فروخت و ما باید بلند می‌شدیم، با هر سختی بود خونه پیدا کردیم و باز دوباره اسباب کشی کردیم... یادمه یه دونه نَنی بسته بودم که دست خودمم بهش نمی‌رسید، وقتی عارفه می‌خوابید چهار پایه می ذاشتم و می‌رفتم بالا عارفه رو می ذاشتم توی نَنی که حداقل یکم بخوابه و بتونم به کارای خونه برسم. اما خب عارفه هم طولی نمی‌کشید که با لنگه دمپایی که محمد عارف پرت می‌کرد تو نَنی بیدار می‌شد و شیطونیاشون از نو شروع می‌شد. 😢😅 روزای خیلی سختی بود ولی ارزشش رو داشت از برکت وجود بچه ها زمینی خریده بودیم و بعد از این همه اسباب کشی تصمیم گرفتیم که خونه رو هر جور شده بسازیم. با تلاش و همت شبانه روزی همسرم، زمین در حال ساخته شدن بود. عارفه یکسالش بود که خداروشکر ما به خونه خودمون رفتیم، درسته که خونه رو کامل نکرده بودیم هنوز ولی همین که می دونستیم از خودمونه و قرار نیست که اسباب به دوش دنبال خونه بگردیم، خیلی خوشحال بودیم خیلی خیلی خداروشکر می‌کردیم. با هر سختی بود قسط و بدهی خونه رو تا چند سال کم کم پرداخت کردیم، اما خب منم تو این چند سال هر وقت خسته و درمونده میشدم به همسرم گله می‌کردم که تو بچه ی دوم می‌خواستی، درسته که از خستگی بود ولی غیر از ناسپاسی چیزی نبود. بچه ها با هم فقط یکسال و هفت ماه تفاوت داشتن و هر چی وسیله خودشون داشتن و ما داشتیم از اسباب بازی بگیر تا وسایل خونه همه رو خراب کردن و دیگه همه چی از دستشون در عذاب بود. اما خب بچه های باهوش و پر جنب و جوش و زرنگ و خلاق و همه فن حریفی هستن و این هم فقط به این دلیله که با هم بزرگ شدن و همبازی هم بودن... 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۲۸ بعد از بدنیا اومدن عارفه من خوش ذوقیم گرفته بود که براش دستمال سر بدوزم و پاپوش و لباس و هر دفعه که یه فرصت کوچیک پیش میومد، استفاده می‌کردم و با لباسای کهنه و پارچه اضافه ها یه چیزی سر هم می‌کردم، که دست ورزی بود. به مرور با تیکه پارچه های کوچیک شروع کردم به لباس دوختن از روی لباس هایی که برا بچه ها خریده بودم و خب با تشویق بقیه روبرو می‌شدم و میلم به این کار بیشتر می‌شد. بچه ها بزرگتر شدن و من دیگه یه خیاط ماهر تو دوخت لباس کودک که خودمم فکرشو نمی‌کردم. با این که هیچ کلاسی برای دوخت لباس کودک نرفته بودم و فقط یه کمک های جزئی از خواهرام می‌گرفتم اما خب دیگه حتی دوست نداشتم لباس بخرم براشون به خصوص برای عارفه، تو این مورد خود کفا شده بودیم و خب منم خیلی خوشحال بودم. یه روزی معلم عارفه توی کانون پرورش کودک و نوجوان باهام تماس گرفت و گفت که امروز فهمیدم که لباسای عارفه رو خودت می دوزی گفتم بله همین جوره. گفت که وقتی میبینم یه حس خیلی خوبی دارم، خیلی خوشگلن... گفتم آخه من این لباس ها رو با عشق می دوزم و نمی دونید که خودم چقدر از دیدنش تو تن عارفه لذت می‌برم و ایشون گفتن که این همون حس خوبیه که حتی به ما هم منتقل می‌شه... از دوخت لباس کودک یه شغل خونگی راه انداختم اما خب تا حدی که هم بتونم به بچه ها برسم هم به زندگی و فقط درحدسرگرمی باشه ناگفته نمونه که با این که در حد سرگرمیه هم نیاز خانواده خودمون رو برطرف می‌کنه و هم درآمد خوبی داره، شاید کافی نباشه ولی کمک خرج بودنش رو نمیشه انکار کرد. اصلا به بچه ی سوم فکر نمی‌کردم، چون که خیلی خسته بودم از بچه های شیره به شیره، با وجود اینکه مامانم و خاله ها هر دفعه تذکر می‌دادن که دو تا بچه کافی نیست... ولی خب من همش می‌گفتم که من که تازه دارم نفس می‌کشم، تا اینکه عارفه هر دفعه می‌گفت که من یدونه خواهر می‌خوام ولی من توجه خاصی نمی‌کردم... عارفه پیگیر تر شد و من یکم به خودم اومدم دیدم که عارفه بد هم نمیگه... من خودم لذت خواهر داشتن رو چشیده بودم و حالا داشتم از بچه های خودم دریغ می‌کردم. پافشاری عارفه بیشتر می‌شد و حالا دیگه محمد عارف رو هم با خودش همراه کرده بود همسرم هم بعد از اون سختی ها زیر بار بچه نمی‌رفت. اما خب هر جور شده بود با محمد عارف و عارفه تونسته بودیم که یکم نظرش رو عوض کنیم. حالا دیگه سه تایی بچه می‌خواستیم درسته عارفه خواهر می‌خواست و محمد عارف داداش اما خب می‌گفتیم هر چی که خدا خواسته باشه تلاشمون بی نتیجه نموند، دعاها و گریه های عارفه بی ثمر نموند، و من بارداری سوم رو هم تجربه کردم. این بار خیلی شیرین و پرتجربه تر، همه ی خونواده با ذوق و شوق منتظرن، به خصوص همسرم ان شاءلله که داداش کوچولوی بچه های ما هم به سلامت به دنیا بیاد شاید تو مواقع اسباب کشی با وجود بچه ها خسته می‌شدم، شاید هر دفعه به شوهرم گله می‌کردم، خیلی مواقع گریه می‌کردم یا از بارداری دوم که غیر منتظره بود، حرف از مردم شنیدم. اما حالا هزاران هزاران بار خدا رو شکر می‌کنم و از همه ی ناسپاسی هام پشیمونم.... از روزی که باردار شدم عشق و سرزندگی بیشتری به زندگیمون تزریق شده که خودمونم فکرشو نمی‌کردیم، از در و دیوار خونه رحمت و برکت و نعمت میباره... من محبت همه جانبه بیشتری رو حس می‌کنم نه فقط به من بلکه همه خانواده به هم کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۳۲ من مادر ۵ فرزند هستم به لطف خدا امروز پسر کوچیکم نیم ساعتی خل شده بود دهن نازشو ١٨٠ درجه باز کرده بود و می‌گفت أأأأأ آب بینی و دهانش تا چونه اش آویزون بود و اشکهاش مثل دوتاچشمه جاری...این صحنه ی آشنایی هست برای مادرهایی که بچشون داره دندون درمیاره. 😪😥 وسایلِ همه رو از دستشون می‌گرفت، ساکت میشد. مدادها، دفتر، حتی قرآن هم برداشته بود و جز غنائمش گرفته بود. حیف ک الان زمان المپیک نیست وگرنه با اولین پرواز میفرستادمش تو مسابقات کبدی برای کشور طلا کسب کنه😌 خلاصه انقدر به جیغ زدن ادامه داد تا منم کلافه شدم و اداشو درآوردم، شروع کردم أأ گفتن... یهو دخترم ک ۳ سالشو، پسرم که ١٨ ماهشه خندشون گرفت. کوچیکه انگار کلا گریه یادش رفت، اشکهاش از همون لوله ای که جاری بود برگشت سرجاشو اون دوتا دندون کوچک از اون لثه های دلرباش پیدا بود و داشت ریسه می‌رفت... البته همیشه انقدر شیرین تمام نمیشه وقتی بیماری شدید یا ویروس باشه😭🥴اول ماه اگه نفر اول بگیره، آخرماه نفر آخری که گرفته دوباره میده به اولی خلاصه همینطور بین خودشون دست گردون میکنن، هرکی هم یچیز میده به مادر بنده خدا... یکی تب، یکی گلودرد هیچیم ندن از خستگی پرستاری و کارخونه آخرش خودم پنچر میشم ولی میگم نه باید قوی بود استراحت بعد از شهادت... سخترین زمان روز موقع خواب شبانه است البته بیشتر شبیه ی فیلم کمدیه... مثل پنج تا جوجه هرکس صدای جیک جیکش از یه سمت میاد، یکی کبریت بازی میکنه، یکی توی یخچال داره غنیمت جمع میکنه، شبهای طولانی زمستون خدای نکرده گشنه نمونه، دوتاشون هم که جز دوزیستان هستن اکثرا مشغول آب بازی... دوتاشون بعد از اینکه ماموریت معطل کردن انجام دادن، همدیگر رو سیرکتک میکنن بلاخره کتک داداش گُله. یه نفر که نقشش از همه مهم تره، مسؤل برق تا خدای نکرده خاموش نشه، خلاصه به هر روشی شده یگان ویژه زمین گیر میشه و برق خاموش... البته تا جون دارن پای اعتقادشون به بیداری می‌مونن، حتی بعداز اینکه باتری شون صفردرصد شد و نشسته خوابشون برد. اون موقع است که تازه هم صدا میگن مامان ما گشنمون بما شام ندادی... برنامه غذایی خونه ما خیلی جالبه انقدر جالبه که اگه گاهی کسی سرزده بیاد فکر می‌کنه اومده قلب اروپا... ساعت ۵ بعدازظهر صدای الگشنه الگشنه بلند میشه، ساعت ۶ شام میخوریم، ساعت ۹ همه دوباره گشنه شون البته در فصل پاییز... از کارهای خطرناکم نگم براتون که یه وقت خانم باردار و بیمار قلبی تو جمع هست برنمی تابند. ولی از شیرین کاری هاشون می‌تونم بگم 💥شب سال نو برامون یه سبزه عید ۲۵ هزارتومانی عیدی آوردن، قشنگیش بهمون شب بود، فردا که چشم باز کردم طفلی رو دیدم حس کردم برای سال نو رفته آرایشگاه 😂 قیچی کرده بودنش... 💥چند وقت پیش، با کلی دنگ و فنگ خونه رو مرتب کردیم، همه ی وسایل جمع، ظرفها شسته، آشپزخانه رُفته، خونه رو جارو کردم و احساس پیروزی از اینکه حداقل چندساعتی تا صبح که گروهان زرهی خواب هستن منزل مرتب... همینکه رفتم جاروبرقی رو گذاشتم سرجاش، اومدم آشپزخانه... انگار بمب عدس ترکیده بود. دریایی از عدس کف آشپزخانه. این بچه ها😌 اینم من🥴😖🤐 یه نفس عمیق کشیدم، نشان حاکم بزرگ و در آوردم و مجرم با دیدن نشان، خودش اعتراف کرد... اگه بخوام یه آمار از اجناس نابود شده که نه کنجکاو شده منزل بدم، فقط نزدیک ۷تا سیم رابط مودم در ۹ ماه تحصیلی بیش از ۵ تا لامپ در یکسال بیش از ۵ کنترل کاسه بشقاب جهازم که البته چیزی بجز عکسشون نمونده تازگی‌ها کف دستمون غذا می‌خوریم.😅😅 و هزاران چیز دیگر به برکت وجود این فرشته های نازنین تعویض میشن که همش باعث رشد و تکاملشون و صد الحمدالله بخاطر وجودشون (البته این مطلب اندکی چاشنی طنز داشت چون مرور زمان بهش خورده و شده خاطره ولی در لحظه خدا داند و بنده ی خطا کارش) ان‌شاءالله همه ی خانواده ها در سلامت و نشاط باشند. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۹ خودم متولد ۷۰ و همسرم متولد ۶۵ هستن،۹ ساله ازدواج کردیم، زندگیمونو ساده شروع کردیم و به لطف خدا با سفر حج، خودش کمک کرد، کار خادمی مسجد برای همسرم جور شد و ما از همون اوایل عقد به لطف خدا، خونه داخل مسجد هم برامون جور شد. تجربه کم و حرفهای دیگران آزار دهنده بود که می گفتن کار مسجد و این حقوق کم شما رو به جایی نمیرسونه ولی همسرم علاقه ی شدید به کار مسجد داشتن و دارن و روی علاقشون هم ایستادن به لطف خدا. همون اوایل ازدواج نیتمون بر زود بچه دار شدن بود، دانشگاه هم درس میخوندم این وسط 😊 دوماه بعد باردار شدم با ویار خیلی بد، ولی بلاخره دخترم سالم دنیا اومد. از لحاظ مالی هم سختی‌های زیادی داشتیم ماشینی که با وام ازدواج گرفته بودیم، مجبور شدیم بخاطر قسط ها بفروشیم، ولی به لطف خدا می‌گذشت. دخترم ۴ سال و خوردی داشت که تو یه سفر اربعین که پیاده روی رفته بودیم همونجا فهمیدم باردارم😊،چه بارداری😢از همون وسط راه ویار شدید و حال بد😞 تا برگشتن به شهرمون، وقتی خانواده ها و اطرافیان فهمیدن، میگفتن هنوز زود بود. دختر دومم با تمام سختی‌ها و ویار شدید، بلاخره دنیا اومد. خلاصه شرایطمون از لحاظ مالی بهتر از قبل شده بود به لطف خدا، شرایط زندگی باخوب و بدش با سختیهاش و... می‌گذشت، تا اینکه تو شیردهی دختر دومم که ۱سال و دوماهش بود، متوجه شدم باردارم، داشتم سکته میکردم وقتی فهمیدم، آخه من قرص اورژانسی خورده بودم به این امید بودم که اون اثر میکنه برا جلوگیری، نگو من اون قرصو دیر خورده بودم😕 خلاصه با یه بچه کوچیک و آن سابقه ویار وحشتناک شب تا صبح تا ۴روز کابوس میدیدم😂 دکتر هم سر بارداری قبلی بهم گفته بود به خاطر ضعف جسمانی نباید حالا حالا ها باردار بشی😔 همسرمم که فهمید بنده خدا جا خورد. خلاصه گریه ها و ناله های منو که دید از ترس که اتفاقی برا من بیوفته، گفت هر کاری که خودت میخوای انجام بده، منم گفتم زنگ بزن به دوستت ببین چی بخورم که بچه سقط بشه، خلاصه رفت و داروها رو هم گرفت، اما دلم نیومد. گفتم زنگ بزن حاج آقا شرایط رو براش بگو ببین چی میگه، بگو ضرر جانی داره، حاج آقا گفت ۱ روز هم که باشه، گناهه 😱 گفتم بگو شرایطم اینجوریه و باز گریه میکردم، خلاصه همسرم گفت تصمیم با خودته دیگه.... تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی نگهش دارم، حرف و حدیث اطرافیان هم بماند.😢 ۹ماه باویار شدید گذشت. ولی به لطف خدا بهتر از شرایط قبل بود چون همسرم رفت حکیم طب سنتی و داروهایی برام گرفت و با رژیم غذایی تونست تا حدودی حالم بهتر باشه. خلاصه ماهای بالاتر که میرفتم یه استرس دیگه اومده بود سراغم، که شاید این یکی هم دختر باشه😐 کاری به خودم اصلا نداشتم و برام مهم نبود، حوصله حرف اطرافیان رو نداشتم، و اینو هم میدونستم همسرمم براش مهم نیست(هر دوتامون می‌گفتیم سالم باشن و عاقبت به خیر بشن) ولی من از حرف مردم خیلی بدم میومد.... خلاصه من رفتم سنوگرافی به نظرتون بچه چی بوووود؟؟ بچه سوم هم دختر بود. فقط یادمه از در مطب که زدم بیرون، یه طوری خودمو کنترل کردم که تو راه گریه نکنم😐 وقتی رسیدم خونه چنان زدم زیر گریه که شوهرم وقتی دیدم گفت حتما یه اتفاقی افتاده یا گفتن بچه سالم نیست😁 خلاصه نمیخواستم به همسرم حرفی بزنم که چرا گریه می کنم، با اصرار زیادش، گفتم بچه دختره... وقتی شنید زد تو سر خودش گفت تو چطور آدم مذهبی هستی؟ تو چطور دین‌داری هستی؟ که برا این موضوع گریه می‌کنی؟ بگو هر چی خدا داد الهی شکر، سالم باشه و عاقبت به خیر بشه، خلاصه کلی منو نصیحت کرد و منم همه چیزو فراموش کردم و خلاصه توبه کردم...(دیگه شیطان هم بیکار نمیشینه و از فرصت سو استفاده میکنه) با همه ی شرایط خوب و بدش، دخترم به لطف خدا صحیح و سالم دنیا اومد و الان ۱سالو نیمشه... درسته پشت سر همن و قدو نیم قد، خیلی سختی‌ها دارم خیلی، به نوشتن و گفتن راحته دختر اولم کلاس دومه، به اونم باید برسم، ولی به لطف خدا میگذره سعی میکنم رو خودم کار کنم، مادر صبور و مهربانی باشم احکام دین و حجاب رو بهشون یاد بدم در حد توانم. به لطف خدا سه تا دختر دارم، نه خونه داریم نه زمین نه ماشین، همیشه هم میگم خدایا هر وقت صلاح دیدی بهمون بده.... درسته سختی‌هایی داریم ولی همیشه فقط از خدا آرامش و سلامتی خواستم، باورتون نمیشه آرامش خودش بزرگترین روزیه.‌.‌‌.‌ و اینو هم بگم به خاطر رضای خدا و حرف رهبر عزیزم تصمیم دارم دختر سومم که بزرگتر شد باز برا بارداری اقدام کنم و همین‌که این بچه ها در راهه رضای خدا قدمی بردارن و فدایی رهبرمون باشن و سرباز امام زمان برامون کافیه☺️😌 یاعلی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۵۸ من تو سن ۱۶ سالگی در سال ۹۱ ازدواج کردم، سال ۹۲ اولین بچم دنیا اومد، روز عید مبعث اسمشو محمد امین گذاشتم یعنی قبل از اینکه اصلا باردار بشم، مادرشوهرم چهارتا اسم انتخاب کرده بود، محمد امین، محمد متین محمد مبین و محمد معین بچه اولم ده ماهه بود، فهمیدم ۲ ماهه باردارم، مشکلات زیادی داشتم و استراحت مطلق بودم. ۷ ماهه بودم که فهمیدم غدد لنفاوی زیر گردنم خیلی بزرگ شده،فرستادن برای نمونه برداری... بچم ۸ ماهه دنیا اومد، صحیح و سالم حتی یک روزم تو دستگاه نبود. محمد متین زردی شدید داشت که دفع نمیشد، انقدر از این بچه که خیلی هم کوچک بود رگ گرفته بودن که دستهای کوچکش سوراخ شده بود. نمیفهمیدن چرا زردیش بالا می‌ره، بلاخره یک روز همسرم گفت که شیر بهش نده شاید مشکل از شیرت باشه اما من نمی‌توانستم به بچم شیر ندم، گریه میکردم دعوا با بقیه، بلاخره قبول کردم و شیر بهش ندادم، خوب شد. بلاخره جواب آزمایش خودم اومد، بله سرطان غدد لنفاوی، یک سال تمام شیمی درمانی کردم، نمیخوام از خاطرات بدش بگم که غول بسازم برا همه آسون نبود ولی غیر ممکن هم نبود، بماند با دوتا بچه کوچک تنها با حال مریض هر جور بود خدا کمک کرد و تمام شد. بعد از ۵ ماه که از شیمی درمانیم که تموم شد دوباره فهمیدم باردارم، اصلا گیج بودم دکتر گفته بود تا ۵ سال باردار نمیشم. 😓😓😓😓 دکترم خیلی بهم حرف زد چرا حامله شدی؟ گفتم مگه خودتون نگفتید که دیگه باردار نمیشم!! حرف های اطرافیان که میگفتن میخوای بچه عقب مونده بیاری؟ اینقدر حالمو بد کردن که میخواستم برم برا سقط... منتها نذر امام زمان کردم، مسجد جمکران رفتم شوهرم می گفت بچه ای که خدا داده خودشم مواظبش هست و حرف هاش قوت قلبم بود. بچه دنیا اومد صحیح و سالم چهار کیلو نیم بود بهش میگفتن پهلوون😅 اسمشو محمد مبین گذاشتم به حدی این بچه باهوش، با معرفت و با محبت هست که خدا بدونه یعنی تو خونه عصای دست منو پدر وحتی برادراشه اما من دختر خیلی دوست داشتم طوری که اطرافیانی که دختر داشتن به من پز میدادن که تو دختر دار نمیشی... دلم شکست رفتم امام رضا شبای قدر بود از امام رضا دختر خواستم، مبین دو سالش بود که باردار شدم. از همون اول به همه گفتم این بچم دختره، همه بهم میخندیدن... بله نازنین زهرای ما دنیا اومد... 😍😍 من الان ٢۶ سالمه و ۴ تا فرزند دارم، همه رو طبیعی دنیا آوردم، تو شهر خودم نیستم، اما خدا همه جا هست، همه جا کمکم بود. انقدر این بچه ها تو زندگی ما برکت داشتن که با دنیا اومدن هر کدوم روز به روز وضع زندگی ما بهتر می‌شد. ولی هنوز هم مستاجر هستیم، هر جا می‌رفتیم برا خونه چون جمعیت بالا بود به سختی خونه بهمون می‌دادن ولی هیچ وقت به خاطر این مسئله بچه هارو سرزنش نکردم. از وقتی دخترم دنیا اومد به حدی رابطه بین من و همسرم خوب شده که خدا بدونه، انقدر هوای مارو داره، همیشه میگم من از همسرم راضی ام، خدا هم راضی باشه... همسر من ناشنوا هست، اما من سالم هستم، بچه هام هم همه سالم هستن، انقدر خوبی داره که اصلا این موضوع به چشمم نمیاد. تو این ۱۰ سال یکبار هم به خاطر این موضوع بحث نداشتیم. همسرم تو کارش خیلی ماهر و حرفه ایه، به قول معروف استاده، به حدی نیتش پاکه که تا حالا دست همه ی برادراشو گرفته و از کنار ایشون، نون میخورن... اولش خیلی ها مسخره ش کردن و... ولی من همیشه میگم خدا یار باشد دشمن هزار باشد. میخوام بگم که همون اندازه که به خدا اعتماد داری خدا هم کمک می‌کنه، هیچ وقت به خدا ذره ای شک و تردید نداشته باشین. من همین الآنم قصد بارداری مجدد دارم، چون نمیخوام دخترم بدون خواهر بمونه.. هیچ وقت فکر نکنید شما مسئول آینده خورد و خوراک و خیلی چیزی های دیگه بچه تون هستین و با خودتون فکر کنید اگه من نباشم چی میشه، شما مسئولیت تعلیم و تربیت بچه هارو دارین. خدا همیشه هوای بنده هاشو داره، اون مواظب همه هست، حواسش جمعه... هیچ وقت به خاطر ترس از فقر و مشکلات این چنینی لذت مادر بودن رو از خودتون نگیرید. خدایی که قبل از تولد بچه، غذای اون رو آماده کرده، به نظرتون نمیتونه از پس بقیه نیاز هاش بربیاد؟! کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۰ بنده متولد ۱۳۷۲ هستم تو خانواده نسبتا پرجمعیت بدنیا اومدم. مادرم وقتی رفته بود زایشگاه که مارو بدنیا بیاره یعنی منو خواهرم 😍 ماما، ازش می‌پرسه تو خونه بچه چی داری؟؟ مادرم گفته بود، تو خونه سه تا دختر دارم، ماما گفته بوده الان دلت چی میخواد؟ مادرم گفته هرچی خدا بخواد همون خوبه و راضیم به رضاش... ماما هم گفته پس مبارکه، شدن ۵تا 😂😍دوقلو دختر بدنیا اومدن 😍😍... بابام وقتی بش خبر میدن خیلی خوشحال میشه با اینکه خانواده ی بابام پسر دوست داشتن، وقتیم میره خونه همه ازش می‌پرسن که خانمت چی زایید؟؟ اونم فقط میخندیده نمیتونست بگه دوقلو ...از بس که خندش گرفته بود😂😂😂 با دست بشون اشاره میکنه ✌️✌️✌️✌️ خلاصه ما دوقلوها رو با مامانم مرخص میکنن و میبرن خونه، خواهرم مریض میشه، میبرن بستریس میکنن. مامانم هم همراش بوده، در حالی که تازه زایمان کرده از اینور خسته و ... بالا سر خواهرم، منم تو خونه فقط گریه 😢😆 مامانمم از خستگی سرش گیج میره و میفته سرش میخوره به لبه تخت خداروشکر فقط یه خورده زخم شده بود😢 بابام میاد میبینه سر مامانمو پانسمان کردن، میگه چی شده براش تعریف میکنن که .... بابام هم میگه من رضایت میدم، میبرمش خونه، که الحمدلله حال خواهرم هم بهتره میشه. ما دوقلو ها اصلا شبیه هم نیستیم اون لاغر، من چاق، او زرنگ و درس خون، من درسم ضعیف بود🤪 تو فامیل همش بهم میگن تو زیادی حق خواهرتو خوردی و اینجوری تپلی😏 بعد ما دوقلوها، عمه هام و کل فامیل به مامانم اصرار می‌کنن که یه پسر بیار، اونم وقتی ما ۷. سالمون شد، بازم باردار شد، و بابام گفت این آخرین بچه ای که میزایی، هلاک شدی چه پسر چه دختر... سال ۷۸ دادشم به دنیا اومد😍 اینقد عزیز دل همه شد و ته تغاری الان به مامانم میگه چرا من عمو نمیشم 😂😂😂 اومدم تجربه ی خودمو بگم تجربه ی مامانمو گفتم ای داد بیداد😁😂😂🙈 ۲ تا خواهر بزرگام ازدواج کردن، سومیه خواستگار نیومده بود براش که منو همسرم اوایل سال ۸۶ همدیگه رو پسندیدیم و همدیگه رو خواستیم، فامیل دور بود و ۷ سال ازم بزرگتر بود و سربازیشو تموم کرده بود... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۰ تو کل فامیل پیچید که ما دوتا عاشق همیم و... و مامان بابام خیلی آبرو داشتن و به این مسائل حساس بود🙊 و دوست نداشتن پشت سر دختراشون کسی چیزی بگه و .‌‌.. با کلی رفت و آمد، روز خواستگاری رسید و ما آخر سال ۸۶ عقد کردیم، شوهرم میگه اینکه تو رو به من دادن معجزه بود😂😍 چون خیلیاا موافق ازدواجمون نبودن و من دختر ۱۵ ساله بودم. پسرعموم، منو می‌خواست، خالمم می‌گفت نه ندینش من برا پسرم می‌خوام و کلی حرف و حدیث دیگه ... فروردین ۸۷ عروسی گرفتیم و از شهر پدر و مادرم رفتیم یه شهر دیگه، بخاطر کار همسرم که خونه نداشتیم و با خونه برادر شوهرم زندگی کردیم، من خیلی ممنونشونم خیلی به ما لطف کردن ... از همون اول ازدواجمون منتظر نی نی بودیم و ۲ سال بعد عروسیمون، سال ۸۹، دی ماه پسرم آقا مجتبی بدنیا اومد، من اون موقع ۱۷ساله بودم😍 بعد از ۹ ماهگی مجتبی، تصمیم گرفتم بازم بچه بیارم، مجتبی هنوز ۲سالش تموم نشده بود که مصطفی آذر ۹۱ بدنیا اومد، وقتی مصطفی رو باردار بودم، خونه خریدیم ولی قدیمی و از نو ساختمیش، اولش یه اتاق ساختیم و توش نشستیم، اینم رزق آقا مجتبی و مصطفی با اینکه از محالات میدیم که من خونه بخرم ولی خدا بیشتر از اینا کریمه و به بنده هاش لطف میکنه و هواشنو داره😍 دوتا پسر شیر به شیر سختیای خودشو داشت خیلی سخت بود، کم تجربه بودم ولی شکر خدا با کمک اهل بیت و مشاوره و کتاب و اینترنت بهتر شدم. با وجود سختی ها، بازم به فکر بچه بودم و می‌ترسیدم اقدام کنم، سال ۹۵ اقدام کردم ولی به همسرم چیزی نگفتم، وقتیم تستم مثبت شد بهش گفتم مبارکه دوباره بابا شدی... اونم چشماش😳😱😳 گفت واقعا دروغ میگی؟ منم می‌خندیدم ... گفت یعنی خااااک تو اون سرت 😭😂 بهمن ۹۶ دخترم فاطمه به دنیا اومد، قبلش خونه مونم کامل شده بود، همسرمم هر وقت میومد فاطمه رو بوس کنه، بهش میگفتم بوسش نکن یا بهش دست نزن، حرفتو یادم هست که بهم گفتی خااااک ....😉 بنده خدا گفت: خوب چه میدونم، بچها فضول بودن، خونه هم کامل نشده بود و من از سر نادونی و ندونستن این حرفو زدم، ببخش 😂😁 بعد از سه سالگی فاطمه، باز اقدام کردم. وقتیم همه فهمیدن من برای بار چهارم باردارم چه طعنه و چه کنایه که نزدن بهم 😔 خواهر جاریم رو در رو بهم گفت مجبوری؟ بچه نداری؟ میخوای به کجا برسی با این سنت و.‌‌.. با اینکه خودش دوتا پسر و یک دختر داره و میگه من نمی تونم دخترمو بدون خواهر بذارم 😳 بگذریم مرداد ۱۴۰۰ معصومه بدنیا اومد، ۶ روز قبل از بدنیا اومدن معصومه، رفته بودم پارک برای پیاده روی برای زایمان که مصطفی پسرم میره سمت جاده ماشین بهش میزنه و من نشسته بودم رو صندلی... اومدن بهم گفتن پسرت زیر ماشین رفت، منم از جام پردیدم و دودیم سمت جاده... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۰ یه ماشین اومد، گفت شما مادر اون پسره هستی؟ گفتم بله، حتی نپرسیدم که شما کی هستین؟ سوار شدم رفتم درمانگاه، پیداش نکردیم. همه فامیل جمع شدن بودن و از این بیمارستان به این بیمارستان، از این درمانگاه به اون درمانگاه... پیداش نمیکردم. منم دیگه فقط اشک می‌ریختم و خودمو می‌زدم😭 بعد یک ساعت از تصادف زنگ زدن پیداش کردیم، رفتیم منتقلش کردیم بیمارستان... راننده بعد از تصادف، پسرم رو گذاشته بوده تو ماشین، بهش گفته خونه تون کجاست؟ پسرمم اسم محله رو گفته بوده، اونم نزدیکیای محله گذاشته و فرار کرده بود. مردم می بینن و زنگ می‌زنن آمبولانس میاد. دو روز و دوشب بستری میمونه و والحمدلله شکستگی نداشت سه روز چشماش به نور حساس بود و می‌گفت من نمیتونم جایی رو ببینم 😭 ولی شکر خدا خوب خوب شد. زایمانم با معصومه بچه چهارمم خیلی سخت بود و خیلی درد کشیدم، الحمدلله زایمان کردم و الان دوتا پسر و دوتا دخترام باهم بازی می‌کنن، باهم لج می‌کنن، باهم دعوا میکنن، اما شیرینیشون بیشتر از سختیشونه.... الانم به سرم زده باز بچه بیارم تا بعدنا پشیمون نشم 😂👍☺️😜 تو بیمارستان ماما بالا سرم بود گفت تو دیگه بچهات ست شدن دوتا دختر دوتا پسر دیگه بچه نیار و ... آرزو داشتم یکی از این بارداریام دوقلو باشه 😩😩😩 شوهرم دخترا رو میاره میذاره پیشش، اینقد نگاهشون میکنه و قربون صدقه شون میره میگه کاش ۱۰ فاطمه داشتم و ۱۰ تا معصومه 😍😂😍😂 ولی هنوزم ناامید نشدم و ان شاءالله دوقلو دختر میارم ان شاءالله جالب اینکه خواهرم که باهام دوقلو هست، مخالف فرزندآوریه😢 دوتا پسر داره یکی ۹ و یکی۷ ساله خیلی باش حرف میزنیم میگه سخته 😢 خواهر بزرگم متولد ۶۴ هستن، یه دختر ۱۹ و یه پسر ۱۶ و یه دختر ۵ ساله دارن و الانم الحمدلله باردار هستن 😍 خواهر دومیه متولد ۶۵ یه پسر ۱۸ ساله، یه دختر ۹ ساله دارن و باردار هستن 😂😍 خواهر سومیه یه پسر ۵ ساله و یه دختر ۱۹ ماهه داره و تصمیم داره بعد از ۲سالگیه دخترش باز اقدام کنه ... منم که ۴تا از همه جلو زدم 😂🙈 داداشمم که ۲۳سالشه و راضی به ازدواج نیست 😢 هفته دیگه تولد داداشم و ما هرسال برای خوشحالیه پدر و مادرم و داداشم جمع میشم دیگه حساب کنید با ۱۳ نوه خونه آقام چه شود 😂😂😂 مامانم هی اسفند دود میکنه، میگه میترسم چشمتون بزنن😂😍 الان دوتا از خواهرام باهم باردارن.😍 سال ۹۶ من و دوتا از خواهرام باردار بودیم 😂😂🙈 خلاصه عاشق دوران بارداری هستم... هرجا میرم از کانال "دوتا کافی نیست" تعریف میکنم و خواهر جاریم بهم میگه تو رو خدا نخون و برامون تعریف نکن🤫🤭 با این تعریفات حتما باز بچه میاری، به شوخی بهش میگم میخوام ۸ تاشون کنم ولی اون ته دلم شوخی نیست واقعا به فکرشم که حداقل ۶تا باشن بچهام😍 همدیگه رو دعا کنیم اللهم اجعل عواقبا امورنا خیرا ... برام دعا کنید مادر خوبی باشم برای داداششمم دعا کنید که ازدواج موفقی داشته باشه از همه عذرخواهی میکنم خیلی حرف زدم 😎😐 در آخر عاشق کانال دوتا کافی نیست هستم و باید اسمشو بزارید ۱۰ تا کافی نیست 😂😍😂😍😂 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۳ یک سال و نیم بعد از ازدواج، وقتی ۲۴ سالم بود، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و اقدام کردم، برای آزمایشای قبلش، کاهش وزن و درست کردن دندونا و... دکتر زنان با توجه به آزمایشام(تنبلی تخمدان) گفته بود شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و ممکن طبیعی باردار نشی. خلاصه اقدام کردیم برای بچه و در کمال ناباوری خودم و دکتر خیلی زود باردار شدم. قلب جنین که تشکیل شد، خوووشحال و شاد بودم، همه رو سورپرایز کردیم و اعلام کردم که باردارم، اولین نوه هم از سمت همسرم، هم خودم، حسابی همه خوشحال بودن که رفتم برای غربالگری اول. عکس های جنین ۳ماهه رو دیده بودم ولی دکتر که دستگاهو گذاشت روی شکمم توی مانیتور دیدم جنین من اصلا شبیه جنین ۳ماهه نبود و همچنان شبیه یه لوبیای کوچولو خودشو جمع کرده بود😭 سکوت بود و سکوت و دکتر مدام دستگاهشو اینور اونور میکرد و آخر سر گفت جنین شما قلبش ایست کرده و متاسفانه دیگه رشد نکرده😭 دنیا رو سرم خراب شد مگه میشه آخه ینی چی؟ ایست قلب جنین؟ تا حالا نشنیده بودم و کارم شده بود گریه و ناراحتی... بعد از چند روز گفتم خدایا خودت دادی و خوشحالم کردی، خودتم گرفتی راضی ام به رضای تو و یواش یواش خودمو جمع و جور کردم. بعد از ۳ماه، دکتر اجازه داد دوباره اقدام کنم و باز تاکید کرد ممکن سری پیش بارداریت اتفاقی بوده باشه و زیاد به بارداریِ زودهنگام دل نبند. توی اینترنت با چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس آشنا شده بودم و کلی آدم حاجت گرفته بودن باهاش، پس منم شروع کردم چله رو. بعد از ۲۰ روز از چله فهمیدم دوباره باردارم این سری هم اونقدر خوشحال شدم برای آزمایشگاه شیرینی خریدم بردم ولی این سری به کسی چیزی نگفتیم. روز سونوگرافی برای بررسی قلب جنین فرا رسید. احساس کردم تو مانیتور یه چیزی سرجاش نیست و نمیفهمیدم جریان چیه، ۲تا چیزی میدیدم که تو فکرم اومد شاید یکیش کیست. دکتر سونوگرافی پرسید با قرص باردار شدی؟ گفتم نه، فقط فولیک اسید می‌خوردم، پرسید توی ارث تون دوقلو دارید؟ گفتم ندیدم تو نزدیکا ولی توی فامیل دور بله و با صدای بلند به منشیش گفت بزن(بارداری دوقلویی...) چی میشنیدم؟بارداری دوقلویی؟؟؟؟ مگه میشه؟ چجوری؟ مگه من تنبلی تخمدان ندارم؟۲قلو؟ تمام زورمو جمع کرده بودم توی چشمام که اشکام نریزه و با گرفتن برگه ی سونو و اومدنم از اون مرکز دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم تا خود خونه از خوشحالی اشک ریختم و خداروشکر کردم که معجزشو نشونم داده، عجیب معجزه ی شیرینی بود. خلاصه گذشت و پسرا به دنیا اومدن و عاشقشون شدم رسما همه ی دنیام شده بودن. ولی اتفاقی که بعد از زایمانم افتاد این بود که دچار افسردگی بعد زایمان شده بودم. با کوچکترین مسئله ای گریه می‌کردم و جالبه که هیچ کس هم حال اون روزامو درک نکرد. کمک نداشتم و پولی هم نداشتیم که بتونم کمک بگیرم و کسی بیاد برای نظافت و... تا اینکه یکی از دوستای همسرم بهش گفته بود دنبال ادمین برای کانالش می‌گرده و اول کارشه خیلی سبکه و من شدم ادمین و ماهی ۸۰۰ میگرفتم. اون ۸۰۰ تومن می‌شد حقوق ماهانه ی اون بنده خدایی که میومد برای کارای خونه. بعد چندماه متوجه شدم عضلات شکمم برای بارداری دوقلویی از داخل پاره شده و بچه ها که ۱۰ ماهه بودن اقدام کردم برای جراحی. بعد از جراحی من، کرونا اومد و مجبور شدم بگم اون خانومم دیگه نیاد. روزای خیلی سختی بود، دوقلو داشتن وااااقعا سخته بدون هیچ کمکی، خودم بودمو خودم با بچه ها و افسردگی و کار خونه و آشپزی و... مدام با همسرم دعوا می‌کردم، خسته بودم همیشه بیخوابی داشتم... ۲ سالگی بچه ها بود که باز احساس کردم باردارم. به هیچ‌کس نگفته بودم. ۲ شب بعد از فهمیدن اینکه باردارم طبق معمول هر هفته خونه ی مادر همسرم بودیم و ایشون گفت(دیشب خواب مامانتو دیدم، اومده بود خونه ی ما، انقدر خوشحال بود. لباس خیلی قشنگی تنش بود و ۲تا شاخه رز آورده بود یکی سفید و یکی صورتی) خوابشونو که تعریف کردن، شُک شدم. لبخندی که روی لبم بود، خشک شد و ضربان قلبم رفته بود بالا. فرداش بلافاصله رفتم سونوگرافی و باز هم با گریه برگشتم... خواب مادر همسرم تعبیر شده بود و من دوباره دوقلو باردار بودم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۴ ۱۵ سالم بود که عقد کردم، همسرم خیلی آدم با ایمان و خدا دوستی بود، به خاطر همین قبول کردم و یک سال بعد با یه عروسی ساده وارد زندگی مشترک شدم. شوهرم وضع مالی خوبی داشت و نمی ذاشت به من سخت بگذره، سه ماه بعد از عروسیمون متوجه شدم باردارم، اونم چه بارداری سختی، طوری حالم بد بود که بیمارستان بستری می‌شدم. خلاصه ۹ ماه بارداری تموم شد و من نتونستم زایمان طبیعی داشته باشم و به اجبار سزارین شدم، پسرم نزدیک ١٣ روز داخل دستگاه بود و من نذر مولا امیرالمؤمنین کردم و اسمش رو علی گذاشتم، الحمدلله پسرم خوب شد و از بیمارستان مرخص شد. روزها سپری می‌شدن تا اینکه متوجه شدم پسرم زیر گلوش غده داره، به پزشک مراجعه کردم و عملش کردیم اون موقع علی ١٠ ماهش بود، خیلی گریه می‌کردم، شوهرم همیشه می‌گفت به خدا توکل کن، پسرم ٢ بار جراحی شد تا اینکه بعد از کلی آزمایش گفتن دیگه خوب شده و می‌تونید ببریدش خونه، ما هم مرخصش کردیم. حالا دیگه به فکر بودم که خونه بخریم، همه طلا ها، ماشین شوهرم و چیزای دیگه ای که داشتیم رو فروختیم و یه خونه کوچیک خریدیم. چندماه گذشت و من چون تنها بودم به شوهرم گفتم خونه رو بفروشیم و نزدیک اقوام و آشنایان خونه بخریم، شوهرم هم قبول کرد و ما خونه رو فروختیم. یه کم گذشت، نتونستیم خونه بخریم و یه زمین خریدیم. یک سال از خریدن زمین نگذشته بود که روزی یه آقایی زنگ زد و گفت این زمین برای منه و شما برید شکایت کنید، که ما متوجه شدیم قبل از ما، این زمین رو به چند نفر فروختن، عملا دستمون به هیچ جا نرسید، هر چی شکایت کردیم، نتونستیم ثابت کنیم تا اینکه پسرم ۴ ساله بود، متوجه شدم تو این شرایط سخت باردارم و خدا عباس رو بهم هدیه داد. نگران بودم که چه کار کنم، حالا نه خونه دارم، نه شوهرم کار داشت، چون ورشکست شده بود. زندگیمون خیلی سخت می‌گذشت... 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۴ یه وام گرفتیم و ماشین خریدیم. شوهرم باهاش کار می‌کرد و خرجی زندگیمون رو میاورد البته که کرایه خونه و خیلی چیزای دیگه هم داشتیم ولی با توکل برخدا کم کم همه چیز داشت درست می‌شد. به شوهرم گفتم بیا دوباره بچه دار بشیم. شاید به برکت بچه بعدی زندگیمون خوب بشه، من اقدام کردم و پسر سومم هم به دنیا اومد. خیلی حرف ها شنیدم که چرا خونه ندارید، تو این وضعیت بچه دار شدید. دلم خیلی شکست شب و روز از خدا می‌خواستم زندگیمو خودش سامان بده... تا اینکه ۳ ماه بعد از تولد محمد، یه پولی رو ما از زمینی که کلاهبرداری بود، گرفتیم و در روستامون یه زمین خریدیم و اون رو ساختیم، حالا دیگه خونه داشتیم، از برکت محمد بود که صاحب خونه شدیم. بعد از چند وقت متوجه شدیم که محمد مشکل مجرای ادرار داره و باید عمل بشه و جراحی شد، با کلی نذرونیاز خوب شد. خداروشکر کار شوهرم هم درست شد و مشغول کار شد. از طرف دولت ثبت نام کردیم برای مسکن و تایید شدیم و تا الان دوتا قسط پرداخت کردیم، من مطمئنم که از برکت وجود این نوگل های عزیزم هست که همه چیز داره درست میشه... الان پسر اولم ۱۲ سالشه، دومی ۸ سالشه، سومی ۴ سالشه و من تصمیم گرفتم برای فرزند چهارم اقدام کنم، البته هیچ کسی راضی نیست همه میگن خیلی سخته، چه جور میخوای بزرگ کنی، ولی من برام مهم نیست هدف ما تو این دنیا چیزه دیگه ای هست، همه به این دنیا نیومدیم که فقط آسایش و آرامش داشته باشیم بلکه باید در این دنیا با همه سختی ها و مشکلات بجنگیم تا ورزیده بشیم و رشد کنیم و همه برای امام زمانمون دعا کنیم تا انشاالله هرچه زودتر فرج حاصل بشه و سهم ما هم تربیت سربازانی هست که در راه حق باشند انشاالله و در آخر به همه مادران سرزمینم میگم که من خیلی سختی ها و مشکلات داشتم که به علت کمبود وقت، نشد که باز گو کنم، ولی عاجزانه درخواست دارم بچه‌ هاتون رو تک فرزند نذارید، گناه دارن، بچه های من همش میگن مامان ما خیلی خوشحالیم که زیادیم و از خدا میخواییم که بهمون یه خواهر بده تا دلسوز ما باشه، و خیلی کم توقع هستند و بچه های باادب نه اینکه بخوام تعریف کنم همه میگن. مادران گلم از همین جا دست شما عزیزان رو می‌بوسم و می‌خوام که هیچ وقت نذارید که مشکلات باعث بشن ما در نقش مادریمون بدرستی ایفای نقش نکنیم، الان که دارم خاطره زندگیمو براتون می‌نویسم از زندگیم خیلی راضی هستم و خداروشکر می‌کنم که سه دسته گل به من و همسرم هدیه داده اگر قابل باشم چهارمین دسته گل رو هم می‌خوام 😍😍 به امید اینکه تمام مادران سرزمینم به داشتن فرزندهاشون افتخار بکنند انشاالله 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۵ من متولد ۷۰ و همسرم ۶۸، سال ۹۲ وقتی من ترم آخر کارشناسی بودم و همسرم دیپلم بود، ازدواج کردیم. بعد از ازدواج ارشد قبول شدم و چون تصمیم داشتیم بعد از دوسال بچه دار بشیم به راحتی هم درس خوندم، هم کلاس زبانمو ادامه دادم تو اون دوران زندگی ما پر از چالش و اختلاف بود چون از دوتا فرهنگ متفاوت بودیم. بعد از اتمام ارشدم، تصمیم به بارداری گرفتم و در همون حین، مقطع دکتری را هم شروع کردم. متاسفانه به خاطر تنبلی تخمدانی که داشتم تا یک سال طول کشید. یادمه دکترم گفت اگر آمپولای این سری جواب نده باید بری موسسه ناباروری رویان. خلاصه وقتی باردار شدم از خوشحالی جیغ می زدم. آخرای ترم دو دکتری بودم که باردار شدم و دقیقا یک هفته قبل از تعطیلی قبل از امتحانات ترم سه زایمان کردم. در طول ترم تا می تونستم تمام درسامو خونده بودم که اگر زایمان کردم به راحتی امتحانامو بدم. اساتید هم خیلی حمایت می کردن و دوران بارداری بهترین دوران زندگیم بود. آقا پسر بی قرار من به دنیا اومد و شب نخوابی ما شروع شد‌. هرشب تا دو صبح گریه می کرد رفلاکس و کولیک شدید داشت. تمام دکترا رو امتحان کردم و همچنان بی قرار بود و من به شدت دست تنها. گاهی از خستگی می زدم زیر گریه و می گفتم خدایا چرا با من این کارو می کنی. چون پسرم از شدت درد ضجه می زد. غافل از اینکه لحظه به لحظه ی فرزندپروری برای من رشد بود. با وجود شرایط سخت، شب ها که آقا پسر می‌خوابید، منم خودمو برای آزمون جامع دکتری آماده می کردم و پنج ماهه بود که هم کتبی، هم شفاهی آزمون دادم و درکمال ناباروری اونم قبول شدم. پسرم کم کم بزرگ می شد و منم دنبال پروپوزال و دفاع از پروپوزال بودم. ناگفته نماند که من کلا وقت تلف شده ندارم. چون برنامه ریزی دارم. هم پسرمو پارک می بردم هم کارای خونه هم رساله. درحالی که پسرم همچنان رفلاکس داشت و بی قرار. اما من تبدیل شده بودم به ی دختر قوی که بی خوابی و خستگی کمتر اذیتش می کنه و مشکلات راحت از پا درش نمیاره. بعد از دوسالگی پسرم، تصمیم به بارداری بچه دوم گرفتم. مادرم مدام بهم می گفت تو دیوانه ای، ببین چقدر پسرت اذیتت کرد، بچه جز عذاب چیزی نداره. اما من گفتم تا بدنم به سختی عادت داره، باید دومیو بیارم که باهم همبازی بشن. سر دومی هم یک سال باردارشدنم طول کشید. بارداری دوم با اینکه یک بچه ام داشتم، خیلی به اوضاع مسلط بودم و معنوی تر شده بودم‌ و این دوره ام به لطف خدا عالی گذشت. در تمام این دوران من رساله دکتری می نوشتم مقاله می نوشتم و در مدرسه پایه یازده و دوازدهم تدریس می کردم. این هم بگم که پذیرش مقاله گرفتن واقعا کار سخت و طاقت فرسایی بود که به محض بارداری دوم، پذیرش مقاله اولم درست شد. اما بعد از تولد این گل پسر، زندگی عوض شد. پسر دومم سرشار از آرامش بود، از شب اول تو بیمارستان خوابید و به ندرت بی قرار می کرد. خدا پاداش سختی های اون موقع رو بهم داد. ما از ابتدا توان مالی خوبی داشتیم اما بعد از تولد پسر دومم خدا به پولمون برکت عجیبی داد. خانواده مون کامل شد. پسر اولمم خیلی دوستش داره. من به زودی با یک پسر نه ماهه دفاع می کنم و تمام. خواستم بگم با برنامه ریزی میشه هم مادر شد، هم به خواسته ها و اهدافت رسید. ان شالله قصد دارم بعد از یک سال استراحت فرزند سوم رو هم بیارم. ایمان دارم که رزق مادی و معنوی بچه با خودش میاد. در آخر خواهش می کنم حداقل ما مذهبی ها وقتی همسایه باردار و بچه دار داریم، کمکش کنیم، حمایتش کنیم. من هم تو اون روزهای سخت، شدیدا به چنین کسی نیاز داشتم اما دریغ که کسی نبود... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۱ من ۳۷ سالمه، کارمندم، ۳ فرزند دارم، یک دختر ۱۳ساله، یک دختر ۸ ساله و یک پسر ۱سال و نیمه خدا را شاکرم که به من توفیق و توانایی داد که مادر سه فرشته آسمانی باشم. از صبح ساعت ۵ که بیدار میشم، مثل سرویس مدرسه با ماشین هرکدام را باید به جایی ببرم، اول پسرم را به خانه مادرم می‌برم، بعد دختر بزرگم را به دبیرستان می‌برم، بعد با دختر کوچکم به دنبال دختر ِدوستم میرویم که او را هم به دبستان ببریم و در آخر به محل کارم می‌روم. ساعت ۱۲:۴۰ دوستم دختر دومم را به محل کارم می آورد تا ساعت ۲ با دختر دومی در محل کار هستیم که فقط خدا می‌داند از شیطنت هاش 🥴🥴🥴 بعد می‌رویم دبیرستان دنبال دختر بزرگم و بعد به دنبال پسر کوچولو در خانه مادرم تا برسیم خونه ساعت ۳😪 دیگه لِه هستم وقتی میرسم خونه ولی باید سریع نهار گرم کنم و به بچه ها غذا بدم، پسرم اغلب خواب هست باید التماس کنم سرو صدا نکنید تا برادرتون بیدار نشه، من به کارهام برسم. ظرف ها رو بشورم، خونه رو جمع کنم، بعد درس های دختر دومم، که پدرم واقعا صلوات شده تا حالا، چون اول کرونا رفت کلاس اول و من باردار بودم و ...😫😫 و فقط خدا می‌داند. دختر بزرگم نوجوان هست، خیلی می‌خواد با من حرف بزنه، دختر کوچیکه خیلی کنجکاوه، پسره نوپاعه، همسرم ۶ صبح میره و ۹ شب میاد خونه... با این حال من مهمان زیاد دارم، کارم به گونه ای هست که بعضی وقتا روزهای تعطیل باید برم ماموریت و چون از ۱۹ سالگی استخدام شدم، نمیتونم الان دیگه کارم رو رها کنم. ولی الحمدلله الحمدلله به برکت وجود بچه هام خدا عنایتی فرمودند که به همه کارهام میرسم، مهمونی میدم، مهمانی میرم، گاهی مهمان سرزده دارم. و خدا را شکر الحمدلله شادیم. من به همه توصیه می‌کنم بچه دار بشوند من واقعا برای آوردن بچه سوم یک سال دویدم تا باردار شدم، هر سه تا بچه هام سزارینی هستن. وقتی بعضی از دوستان و آشنایانم دیدند که با وجود دو بچه و کارمند بودنم، دنبال بچه سوم هستم و آنها خانه دارن و دو فرزند دارند، آنها هم بچه سوم را آوردند، مثل دختر عمویم، همسایه طبقه بالایی مون، یکی از همکارانم 😉 اینم بگم دخترانم، خیلی خیلی کمکم می‌کنند، دختر بزرگه مسئول آشپزخونه است و باید آنجا را مرتب کنه و دختر کوچیکه باید خونه رو مرتب کنه، وقتی کار لباسشویی تمام میشه دختر کوچیکه میره لباس ها رو پهن می‌کنه دخترام خیلی پسرم رو دوست دارن، بهش غذا میدن، اگر من بیرون کار داشته باشم، نگهش می‌دارن، کلی مراقبشن، تمام تابستان ۳ تایی توی خونه بودن و دو روز در هفته می‌رفتند کلاس بچه هام از به دنیا آمدن پسرم تا الان خیلی مسئولیت پذیر شدن و دختر بزرگم میگه یک برادر دیگه باید بیاری😑😅 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۳ ما پاییز ۸۹ وقتی من ۲۰ و همسرم ۲۴ سالش بود، به صورت سنتی عقد کردیم ولی به خاطر شرایط بد مالی، دوسال و نیم عقد بودیم، بعد از عروسی مشکلاتمون بیشتر شد با اوضاع مالی داغون زندگیمون رو شروع کردیم. همسرم از بچه بدش میومد، ولی بعد از دو سال باردار شدم من خوشحال بودم ولی همسرم زیاد نه (البته که بابای خیلی مهربونی برای بچه هاش هست) با یه خونه مستاجری، یه کار ساده با یه موتور وقتی دخترم یک سال و چند ماهش بود، فهمیدم دوباره باردارم، خیلی شوکه شدم ولی ناراحت نشدم فقط از خدا خواستم بچم دختر باشه که بشن دوتا خواهر که همین طور هم شد، وقتی دختر اولم دوسال و یک ماهش بود دومی به دنیا اومد البته کلا دوران حاملگی روزای خوبی نداشتیم، حتی اوضاع خوردو خوراکمونم داغون بود و حتی بعد دنیا اومدنشم اوضاع بهتر نشد. تو دوران حاملگی به سختی جای جدیدی برای اجاره پیدا کردیم و باز هم وقتی دختر دومم هنوز شیرخواره بود، فهمیدم باردارم یعنی اگه قرار بود بچه به دنیا بیاد دخترم دو سالشم نمیشد واین موضوع برام شد فاجعه..... چون به شدت دوتا بچه پشت هم بهم فشار آورده بود، نه تفریح و گردشی داشتیم، نه اوضاع مالی خوب. از طرفی هم خیلیا منو مسخره می‌کردن چرا پشت هم میاری و این سومی یه جورابی واقعا بی آبرویی می‌شد 😔 با کلی پرس و جو فهمیدم قرصی هست برای سقط 😭 و ای کاش این کارو نمی‌کردم. دو سال تمام زندگیم شد جهنم، طوری که کارمون داشت به طلاق می‌کشید. فقط شب و روز گریه می‌کردم که خدایا از من بگذر و یه بچه دیگه بهم بده که از تنهایی دربیام چون با وجود شوهر و بچه احساس غربت و تنهایی داشتم. و من دوباره باردار شدم تمام دوران حاملگی از این می‌ترسیدم که به خاطر گناهی که کردم خدا یه بچه ناقص بهم بده ولی الحمدولله خدا یه پسر سالم و زیبا بهم داد🤲🏻 روزی هزار بار خداروشکر می‌کنم و صد هزار بار افسوس می‌خورم که چرا حق زندگی رو از اون یکی فرشته گرفتم😭 بخصوص وقتی کلمه جنایت رو می‌بینم تو کانال، بندبند وجودم می‌لرزه... خیلی دلم می‌خواد بچه چهارمم بیارم تا جوون ترم ولی اوضاع مالی خوبی نداریم، هنوزم مستاجریم، صابخونه آدم خوبیه وگرنه هیچ کجا با این پول کم و ۵ نفر خونه اجاره نمیده هنوزم همون موتو رو داریم و وقتی ۵ نفر سوارش میشیم همه با انگشت نشون میدن و مسخره می‌کنن، دلم به حال بچه هام می‌سوزه، همش میگم مگه نمیگن بچه رزقشو میاره و تو زندگیمون برکت میده اوضاع ما که هیچ تغییری نکرده خدایی هیچ وقت ناشکری نکردم فقط میگم خدایا یه نگاهیم به ما بنداز ما که چیز زیادی نمی‌خوایم نه به خاطر خودم فقط به خاطر این طفلکیا که حسرت یه حیاط کوچولو به دلشونه که بتونن توش بازی کنن. چی بگم بازم هر چی صلاح خداست🤲🏻 👈 در رابطه با این تجربه، باید توجه داشته باشیم که رزق فقط مادی نیست، همین که مشکلات ناباروری رو نداشتن و راحت باردار شدن، الحمدلله سلامت هستن و هزینه درمان چندانی ندارن، همسرشون پدر مهربانی برای بچه هاشون هست، صاحبخانه ی همراهی دارن، خداوند فرزندان سالم بهشون عطا کرده (هم دختر، هم پسر) همگی نعمات الهی و لطف خداست. خیلی ها شاید به لحاظ مالی تامین باشند و از نعمت هایی که گفته شد، محروم باشند. ✨امام علي عليه السّلام فرمودند: " خداوند متعال روزی ها را عادلانه تقسیم کرد تا هر که را بخواهد به وسعت روزی یا تنگی آن بیازماید و میزان سپاسگزاریِ توانگر و شکیباییِ تهیدست را امتحان کند." 📚 نهج البلاغه، خطبه ٩١ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۵ من یکبار در سن ۲۴ سالگی عقد کردم و بعد از ۶ ماه توافقی جدا شدیم، البته ایشون راضی نبودن ولی چاره ایی نبود و بخاطر مشکلات روحی غیرقابل حل شون نمی‌شد باهاشون زندگی کنم اما همیشه براشون دعای خیر میکنم و بخاطر اینکه خودشون و خانواده شون نگفتن که این آقا مشکل داره ازشون دیگه ناراحت نیستم و بخشیدمشون. بعد از جدایی، تا مدتها کارم اشک ریختن بود و همش می‌گفتم خدایا این همه خواستگار، چرا باید این مرد رو من قبول کنم و همچین مسئله ای برام پیش بیاد. چندین ماه طول کشید تا بتونم به اعصابم مسلط بشم با معرفی یکی از دوستان، جایی مشغول به کار شدم و بعد از یکسال با همسرم که پسر عموی همکارم بودن، آشنا شدم و از همون ابتدا به ایشون اطلاع دادم که قبلا با کسی عقد بودم چون برای بعضی خانواده ها سخته و فکر میکنن که اگر باز گو بشه ممکنه ازدواج دوم بچشون بهم بخوره و این فکر کاملا اشتباهه با توکل بخدا و صداقت همه چی درست میشه. من با همسرم آشنا شدم و بواسطه ی دخترعموشون که همکارم بودن به خانواده معرفی شدم و به خواستگاری من اومدن ایشون اون زمان فقط یک پیکان داشتن، نه کار دولتی، نه بیمه، هیچی اما آقایی که من ازشون جدا شدم بسیار وضعیت مالی شون، عالی بود، اما این خواستگار، هیچی از خودشون نداشتن و صادقانه بمن گفتن و من بعد از مشورت با خانوادم قبول کردم و بعد از دو ماه نامزدی، با یک عقد و یک روز فاصله بعدش ازدواج کردیم پدر همسرم برای مراسم ما خیلی کمکمون کردن اما چون شرایط کاری همسرم جوری بود که گاهی درآمد نداشتن، بواسطه ی خرابی ماشین. در یک اتاق با خانواده ی همسرم زندگی کردم و به شهرستان رفتم. بعد از سه ماه خدا خواسته باردار شدم و بعد از سقط، فهمیدم توی همون ماه بواسطه ی قدم همون فرشته که ما ندیدیمش، طرح بیمه برای مشاغل آزاد آمد و ما تونستیم بیمه بشیم اما شرایط مالی و آزادی نداشتن و همیشه مجبور بودن به داشتن حجاب، با وجود برادر شوهرم برای من خیلی سخت بود و به شهر خودمون و دوباره به کار قبلیم تونستم برگردم منزلی رو کرایه کردیم. ولی خدا می‌خواست همچنان منو امتحان کنه و با دردی که توی سینم شروع شده بود با عوض کردن چندین دکتر، بلاخره مشخص شد من یک تومور توی سینم دارم و با دارو خوب نشد و یکی دیگه بهش اضافه شد، درد و تنگی نفس شروع شده بود و مجبور به عمل شدیم به سختی ازطرف محل کارم تونستم وام بگیرم و عمل کنم، دوماه سخت گذشت و من خوب شدم اما عوارض و استرس برگشت تومورها هنوز با من بود، به شدت وزن کم کرده بودم اما با این وجود کار می‌کردم همپای همسرم تا بدهی و هزینه های عمل رو بدیم تازه همه چیز رو تسویه کرده بودیم که صاحبخونه خونه شو خواست و ما نمیتونستیم پول پیش جور کنیم به ناچار مجبور شدیم بازم بریم با یکی از اقوام توی یک خونه مشترک زندگی کنیم و بازم توی یک اتاق و اونا سه تا بچه بزرگ داشتن و کلی رفت و آمد و من برای هر چیزی باید توی نوبت میموندم، برای پخت غذا، شستن لباس و... خیلی سخت میگذشت، خونه خیلی قدیمی بود، بعد از دو سال که از ازدواج ما می‌گذشت پیشرفتی که نداشتیم همه چیزو هم از دست دادیم و من دوباره کار میکردم و توی شرایط سخت تر از اول زندگیم بودم، خیلی روحیه مو باخته بودم، اشک می ریختم اما با حرفایی که از زن عموی خودم شنیدم و مادربزرگ خدا بیامرز همسرم که میگفتن اگه میخوای نون بخوری، وضعت بهتر بشه، بچه دار شو بفکر فرو رفتم و حرفش که با همسرم زدم فقط سکوت کردن و مادرشوهرم گفتن وای اینکارو نکنی، توی یه خونه قدیمی که جای خودتونم خوب نیست، درای چوبی قدیمی، آشپزخونه گوشه حیاط، مشترک زندگی می‌کنی، چجور می‌خوای اینجا بچه بزرگ کنی؟! ولی من امیدوار بودم و دکتر رفتیم تا چکاپ کنیم که دنیا روی سرم خراب شد دکتر به همسرم گفت از این خانم منتظر بچه نباش بواسطه ی دارو هایی که بعد از عمل خورده تا خوب بشه، تخمدانش خشک شده و بچه دار نمیشه... من بعد از کلی گریه به همسرم گفتم تو بپای من نسوز من راضیم وضعیت مالی مون که خوب شد ازدواج کنی، من از زندگیت میرم. همسرم خندید و گفت مگه من بخاطر بچه دارشدن با تو ازدواج کردم؟ من حرفم اینه، اگه خدا بخواد به ما هم بچه میده... کم کم زمزمه ها شروع شد نکنه مشکلی داری، برین دکتر و من فقط می‌گفتم خودمم خیلی دوست دارم ولی حالا زوده... اما زمانی که بخاطر نازایی خودم، مشغول کارای طلاقم بودم البته بدون رضایت همسرم، من اصرار به جدایی داشتم، مشاوره ی دادگاه گفتن باید تست بدی که حتما باردار نیستی. گفتم من بخاطر نازایی دارم جدا میشم گفتن نه باید آزمایش بدی و برای ما مدارکت بیاری آزمایش دادم و در کمال ناباوری بهم گفتن ۲۲ روزه که مادر شدم و من نمی‌دونستم. 👈ادامه دارد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۵ فقط نگاه شون می‌کردم و گریه می‌کردم، فکر کردن من چندتا بچه دارم و اینو نمیخوام اما وقتی فهمیدن مشکلمو، اونا هم کلی خوشحال شدن. نمیدونم چجوری امدم خونه، تا رسیدم به همسرم گفتم، فقط نگاهم می‌کرد تا چند دقیقه بعد، گفت برگ درختی هم بدون اذن خدا از درخت نمیفته. و من اینو ایمان دارم که قلب پاک همسرم و لطف خدای مهربونم شامل حالم شد. خدا به همسرم نگاه کرد که توی همچین شرایطی کنارم بود و یه دسته گل خوشگل و تپلی توی یک شب بارونی اردیبهشت ماه ۹۰ به ما داد. فاطمه خانم اومد و اتاق کوچیک ما رو روشن کرد و من بخاطر فشار بالا و دیابت بارداری سزارین اورژانسی شدم. بعد از چهل روز بعد ار زایمانم پای من، به خاطر فرو رفتن ناخن در گوشت پام، جراحی شد و با وجود جراحی سینه، هرچند کمتر از بقیه ی مادرا اما تونستم چندماهی به دخترم شیر بدم و من با تمام وجودم برکت و رزق رو در زندگیم دیدم. قبل از بدنیا آمدن فاطمه خانم پدرش توی یک شرکت بسیار خوب و دولتی مشغول بکار شد، خانواده ایی که با ما مشترک زندگی می‌کردن، خونه خریدن و رفتن و ما مستقل شدیم بعد از ۳ سال زندگی مشترک. اما فاطمه خانم ما بسیار ناآرام و پرگریه بود من به شدت ضعیف شده بودم و شب تا صبح دخترم توی بغلم بود تا آروم بشه و لحظه ای بخوابه، انقدر بمن سخت گذشته بود که خدا منو ببخشه، گفتم دیگه بچه نمیخوام. ولی تقدیر چیز دیگه ای بود و من در ۴ سالگی دخترم خداخواسته باردار شدم و اشک می‌ریختم که نکنه اینم مثل اولی بشه ولی همسرم گفت یادته چقدر آرزوی بچه داشتیم خدا کریمه، اینم میگذره و پسرم بدنیا آمد و شد علی آقای خواهرش... چقدر دخترم ذوق می‌کرد از دیدن داداشش اسمش رو هم خودش انتخاب کرد تا ۸ ماهگی بما گفته بودن دختره و قرار بود زهرا خانم بشه اما دخترم می‌گفت داداش علی منه می‌دونم و همون شد و پسری بود آرام و تپلی و خنده رو شبها می‌خوابید به راحتی و صبح زود بیدار می‌شد و من تمام خستگی بچگی فاطمه ام رو فراموش کردم و از قدمش بگم که درکمال ناباوری ارثی که اصلا قرار نبود بما بدن، مقداریش به دستمون رسید و با فروش طلاهای خودم و دخترم که از زمان تولدش بهش هدیه داده بودن، تونستیم با کمی قرض خونه بخریم و یه ماشین قدیمی هم بگیریم. اما اینا بعد از ورشکستگی همسرم بود که نخواستم تلخیاش بهتون بگم، فقط خدا بهمون نشون داد بعد از هر سختی شدیدی واقعا آسانی و رفاه میاد و من هر روز خدا رو شکر میکنم. وقتی با کانالتون آشنا شدم فاطمه خانم و علی آقا رو داشتم و تونستم دانشگاه برم به لطف خدا و کمک های مادر خدا بیامرزم که بسیار کمک حالم بودن. اما بعد از فوت مادرم دیگه انگار تنها بودم و ته دلم خالی بود، می‌ترسیدم که تنهایی مگه میشه دوباره بچه دارشم من؟ سه تا بچه! مگه ممکنه؟ بعد از خوندن پیام های کانالتون بسیار انرژی گرفتم و تصمیم گرفتم، اما این دفعه همسرم راضی نبود، می‌گفت خداروشکر دو تا با تن سالم داریم دیگه چرا بعدی رو بیاریم همینا رو به جایی برسونیم هم شکرخدا. و من اصرار می‌کردم و هرکس می‌شنید می‌گفت ۳۹ سالته دیگه نمیتونی. دخترت چهارم و پسرت باید سال دیگه بره پیش دبستانی، توی کرونا خطرناکه اما من شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا و گفتن استغفار روزانه و می‌گفتم خدایا این دو تا رو تو به من دادی، دخترم خوشحال کن. چون فاطمه خانم می‌گفت ما تنهاییم مامان یه نی نی بیار ما خسته شدیم با کی بازی کنیم. تا اینکه درد هایی به سراغم آمد و فهمیدم کیست بزرگی توی رحمم دارم و درمان شروع کردم اما بی فایده بود و بزرگتر می‌شد تا اینکه دکترم گفت سونوی چهارمت مشخص می‌کنه که خودش با دارو خوب میشه یا باید جراحی بشی. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۵ سونوی آخر، دکتر گفت خانم کیستت خیلی بزرگ شده، باید جراحی کنی، فقط انگار یکی دیگه توی اون یکی تخمدانت هم هست، برو مجدد چک کن و توی سونو مشخص شد که من دوماهه باردارم ‌و گفتن که کیستت جای دیگست و هیچ ضرری برای بچه ات نداره و با زایمان رفع میشه. وقتی به بچه ها گفتم به قدری خوشحال شدن که نمی‌تونم، توصیفش کنم اما امان از اطرافیان که همش می‌گفتن توی این سن؟ چکار می‌کنی با اون دوتا، جاتون کوچیکه، کروناست، چجور بری دکتر، از دهن اینا باید بگیری بدی به سومی... اما خدا خوب به همه شون نشون داد که رزق ما نمیدیم، خدا می رسونه. کلی وسیله تا قبل بدنیا آمدنش خریدیم، درآمد همسرم خیلی بیشتر شد و من وسط تمام تمسخر های اطرافیانم، تونستم دوباره مادر بشم اما توی ۸ ماهگی با فشار بالا، اورژانسی زایمان کردم و فروردین ١۴٠٠ دخترم بدنیا آمد و دو هفته توی دستگاه بود و با چسبندگی و زایمان سخت اما با توکل بخدا برگشتم خونه و پرقدرت تر از همیشه، به مادری کردن ادامه دادم. دخترم مرخص شد و سالم و سلامت به خونه اومد. از زایمانم نمیشه همشو بگم فقط بدترین حرفا رو بابت زایمان سوم و سن و سالم شنیدم و کلی نیش کنایه که خانم چه خبرته اینهمه بچه. اما همشون گذشت و محیای من الان یک سال و نیمه هست و من ۴١ ساله. من قدرت خدا رو به وضوح توی زندگیم دیدم و رزاقیتش رو و واقعا تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته و بعد از هر سختی آسانی هست. محیا خانم من بسیار دختر شیرینی هست، تمام کسایی که گقتن چرا سومی؟ سقطش کن!!!!! الان عاشق دخترم هستن و قبل ازهمه میگن محیا خانم چطوره؟ 😍 و من الان با وجود سه بچه، دختر بزرگم و پسرم رو خودم مدرسه میبرم و دختر کوچولوم یا گاهی همراه هست یا گاهی که همسرم خونه است با پدرش میمونه تا من برگردم. و بگم که همسرم بخاطر سختی کارش، چون راننده ی ماشین سنگینه اصلا این امکان رو نداره توی خونه کمکم کنه و بچه هام بسیار مسولیت پذیرن و مثل یک دختر جوان من روی فاطمه خانم ١١ سالم حساب میکنم و بهشون اعتماد دارم که مراقب خواهرشون هستن، تا من گاهی بیرون برم و به کارای واجب خونه و زندگیم برسم و بیشتر وقتا منو بچه هام تنهاییم، اما خدا با ماست. عذرخواهی می کنم خیلی حرف زدم و خیلیا رو نگفتم که خاطر نازنین تون مکدر نشه، اما خوبیه سختی اینه که به اندازه ی سخت بودنش، زودم میگذره و ما الان مشتاقیم به لطف مجدد خدا که اگر صلاح بدونه یک دسته گل دیگه بما بده و ای کاش من زودتر ازدواج کرده بودم و توی سن کمتر می‌تونستم بچه های بیشتری داشته باشم و به رهبرم کمک کنم تا دلشون گرم بشه و امیدوار باشن به وجود شیریچه های شیعه مون. برای همتون آرزوی سلامتی و برکت می‌کنم، برام دعا کنین خدا دوباره بهم لطف کنه و بتونم یه دسته گل دیگه رو بدنیا بیارم. باتشکر از کانال خوبتون در پناه خدا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۰ متولد سال ۱۳۷۰ هستم و سال ۹۰ با پسرعموم به اصرار مامانم ازدواج کردم البته ۸۶ عقد و ۹۰ عروسی😊 یه چهار سالی طول کشید تا بتونم آماده ی زندگی مشترک بشم😁 با وجود خواستگار های دیگری که داشتم مادرم از ایمان و هم کفو بودنم با پسرعمو جان گفتن و اصرار به این ازدواج کردن که خدارو شکر ازاین بابت تا ابد مدیون مادرم هستم. زندگیمون بالا پایین زیاد داشت اما همیشه با توکل از سر گذروندیم. به لطف خدا یه دختر سال ۹۲و یه پسر سالم سال۹۶ به زندگی شیرین مون اضافه شد😍سال ۹۸ تصمیم گرفتیم به امر رهبری فرزند سوم رو هم به جمعمون اضافه کنیم که بعد از بارداری با مخالفت اطرافیان مواجه شدیم، و در کمال تعجب از طرف خانواده های به ظاهر مذهبی خودمون😒 اصرار به سقط(قتل)😳😔 بچمون رو داشتن که تو این وضع اقتصادی و آینده ی نامعلوم و... بچه می خوای چیکار، داری حق این دوتا رو میدی به سومی😳 خلاصه با کلی نیش و کنایه و حرفای سنگین گل دختر ما سال ۹۹ به دنیا اومد اما با مشکل مادرزادی قلبی، ۱۰ رو بعد تولد از دنیا رفت و بار سنگین داغ فرزند از یه طرف و نیش حرف اطرافیان از طرفی😭 که شما نسبت فامیلی دارین و دیگه بچه دار نشین و همین دوتا که سالمه کافیه و... اما ما دست بردار نبودیم و هدفمون فقط بچه دار شدن نبود و اطاعت از امر ولی بود. اما از طرفی ترس تکرار این اتفاق و اینکه بارداری های خیلی سخت، جوری که سر هر بارداری من حدود ۸ کیلو لاغر می شدم و با زایمان خیلی سخت و نقاحت طولانی، کمی منو می ترسوند تا اینکه تو کانال شما سرگذشت خانمی که فکر کنم به ام البنین مشهور بودن تو کانال،رو خوندم و با توکل و امید بیشتری تشویق به فرزندآوری شدم که حتی اگه تقدیرم پرستاری از فرزندی باشه که خدایی نکرده سلامتیش دچار مشکل باشه، من این تقدیر رو می پذیرم چون حتی اگه بچه ی دیگه ای هم به دنیا نیاریم، همین دوتایی که داریم هم ممکنه خدایی نکرده دچار مشکل بشن، پس تقدیرمو با توکل به خدا و توسل به ائمه پذیرفتم. برخلاف دفعات قبلی که خیلی زود باردار شده بودم این بار بعد از چند ماه نامیدی، تصمیم گرفتیم منو همسرم روزه ی اول محرم و چله شهدایی گرفتیم و همه چی رو سپردیم به خدا به خاطر حرف و حدیثا و حتی تهدید برادرام که باهام قطع رابطه می کنن و نباید دیگه بچه دار بشم و کلی حرفای بدتر، دیگه تصمیم گرفتم بارداریمو از همه پنهان کنم اما ویارهای بدم و بارداری سختم قطعا منو لو می داد اما در کمال ناباوری این بارداریم فوق العاده راحت بود، جوری که حتی روزه هم گرفتم و از برکتش کلی کار سنگین و کمک به پدرومادر خودم و همسرم، کارای کشاورزی کردم و تا آخر ماه هفتم کسی متوجه بارداریم نشد😁 ولی بعد از فهمیدن مادرم، حالش بد شد و بعدش چند روز سر سنگین بود و کلی از همه بدوبیراه شنیدم و انرژی منفی که اگه دوباره اونطور بشه چی؟ اما به لطف خدا بعد از هر سختی آسانی است😊 نرگس کوچولوی ناز ما ۱۵ روز پیش به لطف خدا سالم و سلامت وارد زندگیمون شد 😍 از لطف خدا نباید ناامید شد ما که با وجود همه ی مخالفت ها و تهدید ها مصمم به فرزندآوری به هر تعداد که خدا بخواد، هستیم و اراده ی خداوند رو به اراده ی خودمون ترجیح میدیم☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۱ سرگذشت من جز شگفت انگیز ترین سرگذشتهای شنیده شده ی تاریخ معاصره ... خیلی غصه دار میشم به خاطر خانواده هایی که به انتظار یه بچه مو سپید کردن و همچنان با وجود هزینه های گزاف درمان، چشم انتظار نتیجه مثبت تست بارداریشون هستن. اما من به شخصه هر بار تستم مثبت بود کلی ضجه میزدم نه از فرط خوشی، نه از ناشکری، از سختی، از ویار سنگین، از دست تنهایی، از زایمانی که هر لحظه اش سخت می‌گذشت. دروغ چرا عاشق بچم، از لحظه ای که یادم میاد، تونسته باشم دست و پام تکان بدم تو قنداق، عروسک بغل می‌کردم و مامان بازی. بقدری مامان بازی کردم ک تا ۱۱ سالگی از ۲۴ ساعت ۲۶ ساعت خاله بازی می‌کردم. قربون قدرت خدا بشم که با مادری ازم امتحان گرفت. من ۵ قلو دارم ولی اولی تا پنجمی ۹ سال طول کشيد تا قدم سرچشمم گذاشتن و منو مفتخر به مادری کردند. همه شیره به شیره، بخاطر فاصله کم و اخلاقهایی که دارن من میگم ۵ قلو. اصلا هم گول تون نمیزنم بگم وای انقدر بچه زیاد شیرینه خواهرها، که نگید و نپرسید. صبح تا شب بازی و نشاطه و خودمم هر روز جوونتر از روز قبل... اتفاقا از وقتی قل اول تشریف آوردن تا همین لحظه یادم نیست بجز انگشت شمار، من خواب کامل شب داشته باشم. به خاطر بارداری و شیردهی پی در پی... دفعه چهارمی که رفتم دکتر و گفتم باردارم، طبق معمول خانم دکتر ده دقیقه ریسه می‌رفت، به زور جلو خنده اش رو گرفت، بعدم گفت ولش کن بیا بشین من اول حساب کنم چند سالته؟ این بارداریها بعد چقدر فاصله بوده؟ بعد که خنده اش تمام شد و هر چند ثانیه می‌گفت الحمدلله و فهمید من از اونهاییم که سنگ پای قزوین هم جلوم زانو زده، گفت خداروشکر، خیلی ها با یک دنیا هزینه و دوا و درمون آرزوی بارداری دارن... یعنی من با جثه ای که داشتم، یکی هم معجزه بود، چه برسه به ۵تا، ولی از اونجایی که معجزه خدا توی هر عصری اتفاق میفته من شدم معجزه عصر حاضر... بعد از هر بار زایمان می‌گفتم ایندفعه دیگه سه چهار سال حواسم هست بچه‌ها بزرگ بشن بعدش بعدی، ولی از اونجایی که هر بار رو خودم خیلی حساب باز می‌کردم، زمان کوتاهی نگذشته بود که دوباره چشمم منور میشد به تست مثبت... هر بار خدا بهم می‌گفت چی شد، مگه نمیخواستی صبر کنی، صبر کن ببینم ولی من با این عقل ناقصم، متوجه نمیشدم کار، خوبه خدا درست کنه. وقتی خدا میخواد بده، بنده چکارست. دوست داره خدا یکیو تو لباس رزم ببینه، یکیو تو لباس علم، یکی تو لباس طبابت، یکی هم مادری، چرا انقدر می‌جنگی با خودت و سرنوشت... بجای تشکرته؟ هر دفعه یه فرشته می‌ذارن تو بغلت، ناز چی داری واسه خالقت؟ الان که دارم میگم یه جوجه روپام که لحظه ای اگه از بغلم تو روز بیاد پایین، همه تعجب میکنن کم کم به اعضای بدنم یه عضو جدید بنام آغوشی می‌خوام، پیوند بزنم. قربونش برم یکی تو خونه مون که وقتی رگ نق زدنش بگیره ۳۶۰ درجه دهانش باز و بی وقفه مثل ناقوس کلیسا میزنه. به ترتیب یکی شبها عق میزنه، یکی نق میزنه یکی جیغ میزنه، یکی تب میکنه، یکی انقدر شلوغ میکنه که آخرش من تب می‌کنم ولی قشنگی همش به اینکه، اونیکه آفریده، دوست داره اینجوری ببینه تو رو.... حالا کار ندارم روزی ده بار برگه امتحان تکراری می‌ذاره جلوم، از شلوغ کاری این فرشته ها، و بجای صبوری طبق معمول مردود میشم ولی عجب شیرینه.... غیر از اینکه لقد خلقنا الانسان فی کبد چه سختی ای شیرینتر از این که مهربانترین مهربانها اینو برام رقم زده حالا هی نشستن و گفتن تو رو خدا دیگه بچه نیار، پیر میشی، زشت میشی، زمین گیر میشی، خونه ات کو؟ ماشینت کو؟ طفلی شوهرت، وای وای از پول پوشک، ته همش هم میگن برا خودت میگیم، وگرنه سختیش برا خودته... آخرش چی شد، خدا همه شونو از رو برد، آیا ایمان نمی آورید؟ چند وقته پیش خدا یه فرشته دیگه بهمون داد حیف فقط یکبار تونستم صدای معصومانه قلبشو بشنوم، دو روز بعد ایست قلبی کرده بود و یک ماه بعد متوجه شدم. اینم امتحان سختی بود ولی از درون له شدم هنوزم گریه ام میگیره هم از معصومیت طفل خودم، هم از اونهایی که چجوری دلشون میاد بی دلیل و با دلیل طفل های معصومشون رو نگم قلبم تیر میکشه... یاد آمار بی رحمانه سقط جنین افتادم. بیشتر از همه یه حرف منو سوزوند که بهم گفت، خوب شد این یکی نموند آخه داشتی بچه شیر می‌دادی، به اون ظلم می‌شد. استغفرالله تو هر لحظه تو جهان چند نوزاد بدنیا میاد یعنی خدایی که اونها رو می‌آفرینه توانایی روزی بخشی به همه رو نداره؟ یعنی جان یکیو میگیره تا یکی دیگه بمونه!! فقط می‌تونم برای اونها و خودم دعا کنم تا خدا از جهل نجاتمون بده، خیلی خوشحال میشم برام دعا کنید تا بتونم با معرفت مادری کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۳ بنده ۲۹ سالمه. تو یه خانواده ۷ نفره بدنیا اومدم. با پدر و مادرم ۹ تاییم. ۳ تا خواهر، ۴ تا برادر، که من از همه شون بزرگترم. اسفند ۹۵ ازدواج کردم با کسی که همدیگرو دوس داشتیم، شوهرم تا الآن که ۶ سال از ازدواجمون میگذره، عاشقمه، منم همیشه ته دلم خوشحال بودم از اینکه همچین کسی عاشقمه. خلاصه کنم ۱۱ ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم، یه پسر خوشگل و باهوش اومد تو زندگیمون. (همزمان معلم پیش دبستانی بودم) مستاجریم با حقوق ۷۰۰ هزارتومن تا سال ۹۹ داشتیم زندگی می‌کردیم. هیشکی باور نمی‌کرد. من که دیدم از پیش دبستانی آبی گرم نمیشه، نشستم برای آزمون استخدامی درس خوندم رشته مشاوره. خدا خواست من نفر اول شدم و فرآیند استخدام با موفقیت طی شد و الآن سال دومِ تدریسمه.😍😍 پسرم انقدرررر بهم وابسته بود که کتابو برمی داشتم بخونم، پرتش می‌کرد و گریه می‌کرد، منم کتابو می ذاشتم کنار. باباش دو ساعت شبا می‌بردش خونه عموش و دوستاش تا من درس بخونم.😘 خلاصه پسرم دوسال و نیمش بود که دوباره به خواست خودمون، باردار شدم یه بارداری فوق العاده سخت و اینکه مدرسه هم می‌رفتم و یه زایمان طبیعیِ فوق العاددددده سخت تر طوری که به پرستارار گفتم نذارین بمیرم.😅 اونا هم بهم روحیه می‌دادن، اما وقتی بچمو بغلم دادن تمام سختیش یادم رفت، این بارم یه پسر زیبا و باهوشِ دیگه نصیبمون شد که الآن ۹ ماهشه به اسمِ آقا عرفان. اولی هم آقا سبحان😍 از اول مهر دوباره دردسرهام شروع شد، چون محل تدریسم ۴۵ دقیقه با خونه ام فاصله داره مجبورم بچه ها رو ببرم بذارم پیش مادرم، اونجا هوا سردتره و بچه هام مریض میشن، یه بار خوب میشن، دوباره مریض... اگه بگم شبا خواب ندارم شاید اغراق نباشه. روزها هم از بس خونه رو بهم می‌ریزن دوبار جارو می‌زنم و شب همونطور مثل اولش میشه 🙄🤣 ولی وقتی پیشم خوابن و نگاشون می‌کنم، انگار دنیا مال خودمه‌. راستی من شبا قبل از خواب همیشه از بچه ام عذرخواهی می‌کنم اگه احیانا در طول روز یه دادی بزنم سرش. اونم میگه مامانی تو هم منو ببخش😊😍😘😘 انقدر خسته می‌شم که هر شب با این جمله می‌خوابم که یعنی میشه من الآن برم بخوابم!!! ولی با این وجود دوس دارم بازم از این فرشته ها بدنیا بیارم اما از اونجایی که تا ۵ سال پیمانی هستم، منتظرم بچه ام ۴سالش بشه که دوباره اقدام کنیم برا بارداری بعدی. چون حقوقم دوسوم میشه تو مرخصی. با بچه یه ماهه رفتم کلاس تا امسال که بازم دارم می‌برمش پیش مادرم، شرایط واقعا سخته کاش برا خانم هایی که قراردادشون پیمانیه هم، مرخصی کامل با حقوق کامل بود که بدون دغدغه فرزندان بیشتری می‌آوردن و ۹ ماه اول رو پیش فرزندشون می‌بودن. اگه رسمی بشم ان شاء الله حقوقم کامله. تو این دو سالی که رفتم سرکار و از برکت فرزند دوم😍 هم وام ۴۰ تومنی رو گرفتیم، هم ماشین پارس تیوفایو😍،که البته حوالش رو فروختم، چون نتونستم بخرمش و با پولی که داشتم یه پراید تمیز خریدیم، یه خونه ویلایی رهن کردیم. شوهرم هم برا اینکه کار گیرش نمیاد و نمی‌خواد جای دور بره با حقوق سه میلیون و هفتصد داره همینجا کار می‌کنه فداش بشم.❤❤ مادران عزیز من دوس دارم ۶تا بچه بیارم اگه خداوند منو لایق مادری برای فرشته های دیگش بدونه. شما هم اگه خانه دار هستین که کارتون راحت تره به حرف آقا گوش کنید و برای ایران، شیر بچه شیعه بدنیا بیارید تا دنیا بیفته دست بچه های ما. بجای اینکه دستِ یه مشت داعشی که روز بروز بیشتر بچه میارن باشه. برام دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075