#پندانه
سعی کنید چیزی را به دل نگیرید؛
آنچه ڪه آدم ها درباره شما می گویند
بازتابی از خودشان است، نه شما ...
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #آموزش
🔹️#معرفی_نرمافزار
🔹️#اسنپ_سید
▪️آموزش پاک کردن لینک از روی عکس
دانلود برنامه در بازار👇
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.niksoftware.snapseed&ref=share
🦋@downloadamiran🦋
سرداردلها♡:
🔸به یاد ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹؛ روز آزادمردانی که آزادی را در اسارت یافتند.
🔹 روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، میهن اسلامی شاهد حضور اولین گروه آزادگان سرافرازی بود که پس از سالها اسارت در زندانها و اسارتگاههای رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند.
🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
از واحد بیرون امدم. پله ها را تند تند پایین میرفتم .اما دلم پیش عرفان و امیر بود . تازه یک طبقه رفته بودم که صدای گفت و گوی چند نفر را شنیدم . از نرده ها دولا شدم و ساسان و زیر دستانش را دیدم که بالا میآیند .
دوباره پله ها را برگشتم .
_پس چرا برگشتی ؟
نفس نفس زنان گفتم
_دارن .... میان ...
_کیا ?
_ساسان و افرادش ....
امیر :اونا از کجا خبردار شدن دیگه ؟
_حالا چیکار کنیم ؟
_بیاین از پله های اضطراری برین ... تا نیومدن نرسیدن .
سامان از اتاق بلند گفت
_ کارتون ساخته اس ....ساسان دخل شما دوتا رو میاره ... اون نرگسم که به کسی که قولشو داده ، میفروشه ...
عرفان به سمتش رفت و چند لگد به پهلویش زد
_دهنت و ببند کثافت ... عمرا بذارم یه تار موی نرگس دست امثال شماها بیفته .
امیر دست عرفان و گرفت و گفت
_من میمونم سر شون و گرم میکنم ...تو دست نرگس بگیر و با هم برین. الان میرسن .
_من رفیق نیمه راه نمیشم .
_دوست داری نرگس بیفته دست اینا ؟
عرفان سرش را تکان داد و گفت نه
_پس زودتر برین ... من میمونم و نمیذارم دنبالتون بیان...
همدیگر را در آغوش کشیدن و بعد دست مرا گرفت و به سمت بالکن رفتیم
قبل بسته شدن در ،دیدم ساسان وارد شد .
عرفان _قول میدم زود برگردم
آن قدر تند پله ها را میرفتیم که احساس کردم پاهایم را روی هوا میگذارم و پایین میروم .
اشک جلو چشمانم را گرفته بود و همه جا را تار میدیدم . اصلا فکر نمیکردم آن دو نفر ، آدمهای وحشتناکی باشند .
عرفان با سرعت زیادی میدوید و دست مرا هم محکم گرفته بود . چندین بار خوردم زمین اما دوباره به دویدن ادامه میدادیم . قبل از خروج از ساختمان شرکت ، صدای شلیک چند تیر به گوشم خورد . فقط دعا میکردم برای امیرصدرا اتفاقی نیفتد . او جانش را گذاشته بود تا ما دونفر برویم .
بلاخره به سر کوچه رسیدیم . عرفان مرا داخل ماشینی فرستاد و به راننده گفت
_مثل تخم چشمات مواظبت میکنی ازش ... به نیروها هم خبر بده تا بیان ...
_چشم قربان!
و فوری دوید تا خودش را به امیرصدرا برساند . ترسیده بودم و گریه میکردم ...
یعنی از اول ساسان و سامان که با من ارتباط گرفته بودند ، قصدشان فروش من بود ... آخه چرا ... در میان گریه کردن ، از خدا خواستم اتفاقی برای عرفان و امیر نیفتد . آنها برای نجات من خودشان را به خطر انداختند ...
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_سوم
ان شب سامان و زیر دستان شان دستیگیر شدند ولی ساسان فرار کرد. در تیر اندازی هایی که شده بود ، دست امیر تیر خورده بود ولی عرفان صحیح و سالم بود.
با مدارک بدست آمده ، سامان به جرم خودش اعتراف کرد . درواقع ان شرکت وارد کننده لوازم پزشکی پوششی بود برکارهای کثیف انها. علاوه بر اینکه کلاهبردار بودند و سایت های شرط بندی را اداره میکردند و پول روی پول میگذاشتند .در مهمانی ها و تولدهایی که میگرفتند دخترانی که از نظر چهره زیبا بودند را برایشان تور پهن میکردند تا انها را به یک باند در خارج از کشور بفروشند. با همه ی انها اول طرح دوستی میریختند و بعد به بهانه ازدواج جلو میرفتند. وقتی با حرف هایشان ، انها را راضی میکردند و قول ازدواج و زندگی رویایی را میدادند و به این بهانه از کشور خارج شان میکردند. وقتی عرفان از کارهای آن دونفر برایم گفت ، از شدت ناراحتی دوباره گریه کردم. به گفته او از هیچ یک از دخترانی که رفته بودند هیچ ردی و نشانی وجود نداشت. و نمیدانستند به چه سرنوشتی دچار شده اند. عرفان گفت که با مدارکی که پیدا کردیم وگرفتن شکایت از خانواده دختران، کار سامان و ساسان ساخته است. من هم گفتم تمام اطلاعاتی که بدست اوردم با کمک های المیرا بوده. شماره و ادرس جایی هم که مخفی شده بود را به او دادم تا اگر خواستند به سراغش بروند.
همان شب مجبور شدم همه چیز را به عرفان بگویم ...بگویم که چرا شبانه به شرکت رفته بودم.اولش کمی عصبانی شد و سرزنشم کرد و گفت اگر اتفاقی برایم می افتاد چه میکردم . یا اگر انها نبودند چه میشد . اما بعد خودش هم از اینکه سرم داد زده، پشیمان شد.
عرفان از اتاق خودش بیرون رفته بود و من هم تنها نشسته بودم. تمام اتفاقات چند ساعت قبلش، عین فیلم از جلوی چشمانم رژه میرفت . دو ساعت گذشته بود و من هم چنان در اتاق نشسته بودم . یکی از همکاران عرفان وارد اتاق شد و گوشی ساده به طرفم گرفت و گفت:
_ با شما کار دارن
با تعجب گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم
_سلام
_سلام
لحن امیر نسبت به من عوض شده بود. سکوت کرده بود. انگار میخواست حرفی بزند و نمیتوانست.
- چیزی شده؟
_نرگس خانوم من میخوام یه مطلبی و بگم ....
- گوش میکنم
- نمیدونم از کجا شروع کنم ....
استرس از صدایش پیدا بود. مشخص بود حرف زدن برایش سخت است.
- اولین بار که دیدمتون ...یادتونه؟...توی حیاط دانشگاه بود ...از رفتار تون مشخص بود دختر بی پروایی باشین ...خوشحال بودم دوست مهتاب هستین و هواش و دارین .... گذشت و کم کم فهمیدم برای مهتاب، مثل خواهر هستین ...من به شما حسودی کردم. مهتاب با وجود شما دیگه کمتربه من سر میزد...به خاطرهمون اصرار میکردم بیاد خونه من زندگی کنه...مهتاب نمیدونست شغل من چیه ...الانم نمیدونه ...به خاطر همون هی غر میزد که( تو وقتی نیستی چرا اصرار داشتی بیام خونت ) ...همش از شما و بودن با شما میگفت ...به خاطر شغلم مجبور بودم هرکس به من و خانواده ام نزدیک میشه درباره اش تحقیق کنم ... وقتی دیدم خیلی به مهتاب نزدیک شدین.... رفتم سراغ گذشته تون ... برای اینکه به شما و خانواده تون نزدیک باشم، تو شرکت محمد شریک و معاونش شدم.... چیز خاصی مورد توجهم قرار نگرفت ...تا روز عقد محمد و مهتاب.....
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
✨﷽✨
🌸سلام
💓صبح زیباتون بخیر
🌸صبحتون به نیکی و عافیت
💓عشق و مهربانی
🌸گوارای وجود پاک تون
💓گذر ثانیه های عمرتون
🌸توام با عشق و آرامش
💓دلتون مملو از شادی و
🌸زندگیتون سرشار از خوشبختی
💓🌸صبح تون زیبا🌸💓
🦋 @downloadamiran 🦋
❖
ای "ماه بنی هاشم"
خورشید لقا عباس
ای نور دل حیدر،
شمع شهدا عباس....
با این همه درد و غم،
ما رو به تو آوردیم
دست همه محزون گیر،
از "بهر خدا عباس" ...
فرا رسیدن تاسوعای حسینی تسلیت باد 🖤🏴
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد بار اگر علقمه را فتح کند ارباب تشنه بر می گردد..
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
1_1135769855.mp3
14.36M
🎧 شیش ماهگیت مبارک باشه گلم...
بخواب مادر لالایی بخواب مادر 😭
🎙 کربلایی محمد اسداللهی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#روز_هفتم #محرم
#پخش_مجدد
💢 حجم: ۱۳.۶ مگابایت
⏰ زمان: ۷:۲۲
🆔 @downloadamiran
1_1130577342.mp3
3.73M
دعای هفتم صحیفه سجادیه
به نیت شفای بیماران کرونایی🌷
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
عمو عباس بیتو قلب حرم میگیره
@downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز چهارشنبه، صد مرتبه
⚜️ یا حیُّ و یا قیّوم ⚜️
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه غم داشتیم
صاحب علم داشتیم
عمومونُ کشتن
همینو کم داشتیم
#حضرت_اباالفضل علیهالسلام
#تاسوعا
#عاشورا
#سقا
🦋 @downloadamiran 🦋
1_445771492.mp3
2.35M
🎧 عــــموعباس علمت کو عموی خوبم
عــــموعباس تو نــرو تا که پا نکوبم 😭
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#شب_تاسوعا #تاسوعا #محرم
💢 حجم: ۲.۲ مگابایت
⏰ زمان: ۲:۱۳
🆔 @downloadamiran 💠
🌸🍃
🍃
🔖در خصوص خواص و مزاج #لیمو_عمانی در طب سنتی آمده است که :
مزاج آن سرد و خشک است.
از جوشش و غلیان صفرا و خون جلوگیری میکند و برای معده و کبد گرم مفید است.
التهاب معده را تسکین میدهد.
در درمان تبهای صفراوی و تبهای دموی بکار میرود.
درمان کننده سردرد گرم است.
پادزهر سموم حیوانی است.
ادامه دارد...
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
✨﷽✨
سلام به عباس ع😔✋
سلام به گنبد زیبایش💛
سلام به محرم 🏴
سلام به همه عزادارا🖤
سلام من به کربلابه🕌
قبر عباس✋
سلام به تمام دوستان🙏
#صبحتون_کربلایی 🕌
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز پنجشنبه، صد مرتبه
⚜️ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ ⚜️
🦋 @downloadamiran 🦋
50.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید و سالار نیامد علمدار نیامد
🦋 @downloadamiran 🦋
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
😭.•°چند نفر به یک نفر...
#وداع
حالا که داری می روی ای جان خواهر
دیـگـر درآور لا اقـل انـگشـترت را.....
#اللــهمعجـــللــولیــڪالـفــــرج
#امان_از_دل_زینب 😭😭😭
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سمت گودال از
خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود
دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود
ناله کشیدم من
سر تو رو بردن
دیر رسیدم من...
😢😭😭🥺🥺
#عمه_سادات🥺
@downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دیدم شما مشکوک بیرون رفتین .... وقتی دیدم سوار ماشین سامان شدین، خیلی حالم بد شد ...چون چندماهی میشد که روی پرونده سامان و برادرش کار میکردم.... برام مهم بودین و نمیخواستم اتفاقی براتون بیفته...خواستم با رفتارم، با تهدید شما، شما رو از اون دور نگه دارم، تا از شما محافظت کنم! ... اما کار بدتر شد و شما از من رنجیدید ....فکرکردین توی زندگی شما دخالت میکنم ...اگر میتونستم همون شب بهتون میگفتم ...اما نمیشد...وقتی دیدم شما به دیدارتون ادامه میدید موضوع رو با پدرتون در میون گذاشتم ...البته سربسته گفتم و خیلی جا هارو هم سانسور کردم ... بعد فهمیدم شما خودتونم برای خلاصی از دست سامان نقشه کشیده بودین ...خواستم عذرخواهی کنم اما شما نذاشتید...بعدهم که به خاطر کار من از شرکت بیرون اومدید.... متاسفانه. رفتار من با شما طوری بود که همیشه به جای اینکه بیام رفتار قبلیم و توجیه کنم، بدتر طوری رفتار میکردم که باعث میشد شما از من متنفر بشید....موضوع تصادف که دیگه جای حرف زیاد داره ...شرایط مهتاب و اون عکس ها و حرفای سامان باعث شد من به شما شک کنم و حتی از یاد ببرم که سامان چه ادمیه ...میدونم که با حرفایی که زدم شمارو اذیت کردم ...
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم
- شما که میدونستین سامان چیکاره س ؟ چرا باورکردین؟ چرا قبل از اینکه از خودم بپرسین، قضاوتم کردین؟ شما هیچ میدونین من چی کشیدم؟
- هرچی بگین حق دارین...
- الان با این تاسف خوردن شما، اعتماد خانواده به من برمیگرده؟
-من حاضرم جلوی همه بگم اشتباه کردم ... بگم شما هیچ کاری نکردین ...
- چه فایده ... شما ها با حرفاتون دل منو شکوندین ... اونو چه طور درست میکنین ؟
دگر جوابی نداد ... قبل از قطع کردن تماس، گفت
-من باید این حرفام و میزدم ...حالا تصمیم با شماست که ایا منو میبخشین یا نه!
شب طولانی و سختی را پشت سر گذاشته بودم. ساعت ۷صبح بود که به همراه عرفان از مقر بیرون امدیم. ماشین شیرین را همکارانش از جلوی شرکت اورده بودند .سوئیچ را به دستم داد و گفت
-میخوای باهات بیام؟
-نه ...میخوام تنها باشم
- باشه. مواظب باش!.....راستی ....
برگشتم و نگاهش کردم
- ازمایش باشه برای یه روز دیگه ... امروز خسته ای!
لبخندی بی جان روی لب هایم نقش بست . چه قدر حواس جمع بود. برای نبودن با من ، لحظه شماری میکرد. درحالی که من دوست نداشتم یک ماه به اتمام برسد. با سرعت در خیابان ها میرفتم. تمام حرصم را سر پدال گاز خالی میکردم. کاش میتوانستم تمام حرف های دلم را به او بگویم. یک ساعتی را در خیابان ها چرخ زدم و تصمیمی مهم برای زندگی و ایندهام گرفته بودم. دیر یا زود همه میفهمیدند که درباره ی من اشتباه کرده اند و من دوست نداشتم، شرمندگی انها را ببینم ... تا رسیدن به خانه شیرین در ذهنم یک جمله تکرار میشد«... و اگر خدا بخواهد خیری به توبرساند هیچ کس نمیتواند لطف او را از تو برگرداند»¹
. جمله ای بود که روی داشبرد ماشین با خط زیبایی نوشته شده بود. واقعا لطف خدا بود که پایان ماجرای شرکت به خیر گذشت ... میتوانست پایان بدتری هم داشته باشد .... با خودم گفتم
_ کاش لطف خدا یه بار دیگه شامل حالم بشه و عرفان تو زندگیم وارد بشه!
¹ایه ۱۰۷یونس
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
روبهروی ساختمان شیرین پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . به ساعت نگاهی انداختم . ۹صبح را نشان میداد. با یک حساب سرانگشتی تقریباً بیست و چهار ساعت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم .
زنگ واحد شان را زدم و منتظر ایستادم . شیرین آیفون را برداشت و بدون هیچ حرفی در را زد . دوباره زنگ زدم که گفت :
_ مگه در باز نشد ؟!!!
_ چرا ولی نمیخوام بیام بالا....
_ بیا بالا دیگه....
خمیازه ای کشید که باعث شد بقیه ی حرفش را متوجه نشوم .
_ ببین شیرین ، زیاد وقتت و نمیگیرم . دودقیقه بیا پایین من سوئیچ و بدم بهت و برم .
_ صبر کن لباس بپوشم .
نزدیک های اذان صبح به شیرین خبر دادم و تا حدودی ماجرا را تعریف کرده بودم و گفته بودم منتظر من نباشد و بخوابد .
در را باز کرد . چشم هایش قرمز و پف کرده بود . معلوم بود از کم خوابی آن طور شدهاند . یک چادر سفید با گل های ریز سرخ ، سرش کرده بود .
_ سلام
_ سلام ... خب میومدی بالا دیگه !
_ نمیشد ...یعنی نخواستم مزاحم بشم
_ خل شدی؟!! مزاحم چیه ...
سوئیچ را در دستش گذاشتم و گفتم
_ اینم از ماشین ... باکشم پر کردم ... فقط یکم باهاش تو خیابونا چرخیدم... حلال کن... از شوهرتم تشکر کن که این مدت با من همراهی کرد .
همان موقع ، آقای دکتر پشت سر شیرین ظاهر شد و گفت
_ سلام ... بفرمایید بالا ...دم در بده...
_ تشکر .... داشتم به شیرین میگفتم از طرف من از شما تشکر کنه ... این مدت خیلی مزاحم شما شدم !
_ هرکاری از دستم بر اومده انجام دادم ... شیرین یه چیزایی میگفت. میگفت گرفتنشون ؟ درسته ؟
_ بله ... ولی شما نگران نباشید ... این شرکت دومی که تاسیس کرده بودن ،چون هیچ خلافی باهاش انجام نشده بود و فقط سامان از دور ناظر بوده ... پلمپ نمیشه ... تا یه مدت شرکت به دست هیات مدیره و سهام دارا میچرخه تا از بین خودتون مدیر انتخاب بشه.... شما هم دوست داشتین میتونین پولتون و دربیارید یا بذارید بمونه و از سودش استفاده کنید ....
روبه شیرین کردم و گفتم
_ من دیگه برم ...
نایلونی که وسایلم در آن بود ،بدستم داد و گفت
_ میری خونتون ؟
_ نه ...احتمالا برم پیش داییم
_ خبر دادی ؟
_ الان که زنگ بزنم خوابن ... گوشیمم خاموش شده ... اگه زنگ زدن و سراغم و گرفتن، بگو رفتم خونه داییم ...خودشون متوجه میشن...
_ خب یکم صبر ، بریم بالا ، گوشیت و بزن تو شارژ !
_ نه دیگه ... دیرم میشه ...
بغلش کردم و با خداحافظی از هم جدا شدیم . هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود .
به سر کوچه رسیده بودم اما هنوز او ایستاده بود و مرا با نگاه بدرقه میکرد ....
یه ترمینال اتوبوس رانی رفتم و یک بلیط برای مشهد گرفتم . در وسایلم دنبال شارژرم گشتم اما پیدا نشد . با باقی مانده پولی که در عابربانکم داشتم ، یک کارت تلفن خریدم . به احسان زنگ زدم و گفتم به مشهد میآیم و ساعت رسیدنم هم گفتم تا به دنبالم بیاید ....
کمی تعجب کرد و از رفتن تنهایی من غافلگیر شد اما بعد گفت که به دنبالم میآید .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran