🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
اقامت یک هفته ای ما در مشهد در چشم بر هم زدنی روبه پایان رفته بود و من و بیبی برای زیارت آخر به حرم رفته بودیم .
بعد خواندن نماز صبح در صحن انقلاب ، روی فرش های حرم نشسته بودیم .نسیم خنک صبحگاهی ،میوزید و ما را نوازش میکرد . بیبی قرآن میخواند و در حال و هوای خودش بود .
من هم با امام (علیه السلام) درد و دل میکردم. و آرام اشک میریختم.
« آقا جان ! خودت یه نظری بهم بکن .... دوست دارم خانوادهم و پیدا کنم ....من که به یاد ندارمشون.... ولی میدونم حتما چشم انتظارم هستن .... درست مثل بیبی که هنوز منتظره، نشونی از پسرش براش بیارن....با اینکه میدونه شهید شده ! »
در همین حال و هوا بودم و اصلا دوست نداشتم از حرم بیرون بروم . درست مقابلم چند کودک دنبال هم میدویدند . یکی از آنها که ، کم سن تر بود ، زمین خورد و زد زیر گریه. با دیدن گریهاش ، اشک هایم را پاک کردم و به سمتش رفتم و از روی زمین بلندش کردم . با دیدن من گریه اش بند آمد اما هنوز لبهایش غنچه شده بود و آماده برای گریه بود . با پشت دستم ، اشکهایش را پاک کردم . لبخندی زدم و از کیفم یک شکلات در آوردم و به دستش دادم . به بیبی نشانش دادم و گفتم
_ ببینین چه دختر نازیه .!
_ اره ماشاءالله.... پس مادرش کجاست ؟
_ نمیدونم ...
کمی که گذشت ، مادرش سراغی از او نگرفت . کمکم نگرانی به سراغم آمده بود .
_ بیبی نکنه این بچه گم شده ؟
_ خدانکنه ... طفلی حتما مادرش کلی داره دنبالش میگرده ...
_ آخه حیاط تقریباً خلوته ... باید مادرش همین اطراف باشه ...
سرم را دور تا دورم چرخاندم تا شاید کسی به چشمم بخورد که دنبال بچه اش میگردد. آن دختر هم گویا تازه فهمیده بود من برایش غریبه هستم ، بنا را به گریه گذاشته بود . هرکار میکردم آرام نمیشد . از دور یک خانم را دیدم که دوان دوان به سمت من میآید . پشت سرش هم همسرش .
تا به من رسید و دخترش را در بغل من دید ، دست دراز کرد تا از من بگیردتش . دختر کوچولو هم مادرش را شناخت و گریه اش بند آمد . همسرش تا به من رسید و خواست تشکر کند ، با تعجب به من نگاه کرد . چند لحظه حتی پلک هم نزد . خانم جوان که متوجه نگاه همسرش به من شد ، او هم با بهت اسم « نرگس » را گفت. زیر نگاه های آنها ، سر به زیر شدم و گفتم
_ دخترتون اینجا بازی میکرد . خورد زمین ، من بغلش کردم تا گریهاش ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_ششم
حرفم تمام نشده بود که مرد جوان که قد بلند و چهارشانه بود ، جلوتر آمد و خواست مرا به آغوش بکشد .
_ نرگس خودتی ؟... میدونی چه قدر نگرانت شدیم ؟
خودم را عقب کشیدم و با اخم غلیظی گفتم
_ چیکار میکنی آقا ! برو عقب ... اشتباه گرفتی ...
_ چه بلایی سرت اومده نرگس ... منم ...احسان...داییت!
_ داییم؟!
بیبی: آقا شما این دختر و میشناسید ؟
_ بله ...من دایی نرگسم ...شما ؟
_ من بیبی طوبیم ... از وقتی تصادف کرده ، تو خونه ی من بوده ... متاسفانه حافظهش و از دست داده...
من که هنوز باورم نشده بود ، مردی که مقابلم ایستاده بود ، با من نسبتی داشته باشد، برگشت سمتم و گفت
_ اره ، هیچی یادت نمیاد ؟؟
سرم را به طرفین تکان دادم .
از گوشی خود چند عکس خانوادگی نشان داد که من در آنها بودم . من هیچ کدامشان را به یاد نمیآوردم. ولی مطمئن شدم که دروغ نمیگوید.
بغضی راه گلویم را گرفته بود و نمیگذاشت راحت نفس بکشم . بی اراده به سمتش رفتم و محکم در آغوشش گرفتم . امام رضا خیلی زود دعایم را به اجابت رسانده بود .
از هم که فاصله گرفتیم ، دیدم چشم های بیبی و دایی هم تر شده . همسر احسان دستم را گرفت و دعوت به نشاندن کرد . و بعد روبه بیبی و احسان کرد و گفت
_ فکر کنم گم شدن مهنا ، بهانه ای بوده برای اینکه نرگس و پیدا کنیم ... خداروشکر که هر دوشون و صحیح و سالم پیدا کردیم .
احسان حرف همسرش را تایید کرد و گفت
_ واقعا معجزه بوده ...من و پدر و مادرت خیلی دنبالت گشتیم . تمام بیمارستان های بین راهی تهران تا مشهدم گشتیم ، اما اسم تو بینشون نبود ...
بیبی: وقتی تصادف اتفاق میوفته ، مسافرایی که حالشون بهتر بوده و آسیب کمتری دیده بودن و فرستادن شهر های اطراف . نرگس جونم ، فرستاده بودن بیمارستان سبزهوار ...تمام مدتم مثل نوهی خودم ازش مراقبت کردم ...
_ دست شما درد نکنه ....مامان آبجی اگه بشنوه خیلی خوشحال میشه.... بیچاره تمام مدت سر سجاده نشسته اشک میریزه...
_مامان آبجی دیگه کیه ؟!
_ منظورم مامان خودته ...من بهش میگم .
_ آهان !
_ احسان بهش حق بده .... باید کمکش کنیم تا حافظه شو به یاد بیاره
به مهنا کوچولو نگاه کردم . آرام و مظلومانه ،سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و بخواب رفته بود .
احسان از نبود و گمشدن من گفت . از اینکه همه نگران شده بودند اتفاقی برای من افتاده باشد .
خیلی دوست داشتم بدانم ، برای چه به مشهد آمده بودم و چرا تنها . از احسان پرسیدم اما او گفت که چیزی نمیداند . فقط اطلاع داشته که من چه ساعتی میرسم تا به دنبالم بیاید .
هوا روبه روشنایی میرفت که همگی از حرم بیرون آمدیم . موقع خارج شدن ، برگشتم و به گنبد طلایی آقا نگاهی کردم و گفتم
_ ممنون که هوامو داشتی ....
قبل از راه افتادن ، احسان به چند نفر از جمله مامان زنگ زد و خبر پیدا شدن مرا داد .
لحظه ی جدایی از بیبی ، برایم سخت بود .
_ بیبی جان ، کاش شمام با من بیاید بریم . دوست دارم کنارم باشید .
_ نه نرگس جان . الان بهتره خودت تنها بری ...همه منتظر تو هستن ....
_ ولی من به شما اُنس گرفتم ....
_ قربونت برم ... فعلا من نمیرم از مشهد که بازم ببینمت ....
_ نمیدونم چی بگم ... نمیدونم چه طور محبت های شما و لاله رو جبران کنم ....
خواستم دستش را ببوسم که دستش را عقب کشید و به جایش او ، سرم را بوسید .
_ من تو رو مثل دختر میدیدم ... امید وارم هرچی زودتر حافظهت برگرده ....برو دیگه مادرت منتظرته !
او را سوار تاکسی کردیم و بعد من به همراه احسان و همسرش ، مونا ، به سمت خانهشان حرکت کردیم .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
یک ساعتی در راه بودیم تا به خانهشان رسیدیم . تا وقتی برسیم ، ده بار مامان زنگ زد و احوال مرا پرسید.
یک ساختمان سه طبقه با نمایی قدیمی .
از پله های ساختمان که بالا میرفتم ، تمام وجودم را استرس فرا گرفته بود . هیچ تصویری از مامان و بابا به یاد نداشتم . اصلا نمیدانستم قبل از آن حادثه چه رفتاری با آنها داشته ام . دو پله مانده بود که در واحد باز شد و خانمی با چهل و خورده ای سال و رنگی پریده و چشمانی گریان در را باز کرد . با دیدن من ، اسمم را گفت و به طرفم آمد . من همان طور بیحرکت ایستاده بودم . مامان مرا در آغوشش میفشرد و گریه میکرد . کلماتی هم میگفت که درست متوجه شان نمیشدم .
باورم نمیشد که خانواده م را پیدا کردهام.
از اتاق بیرون رفتم و بعد شستن دست و صورتم به جمع پیوستم . مامان با دیدن من ،جایی میان خودش و بابا را نشان داد و گفت
_ بیا اینجا بشین ...
با لبخند کنارشان نشستم . احساسی به من میگفت که همه ی آنها از روی ترحم به من محبت میکنند .
_ دختر بابا چه طوره ؟
نگاهش کردم و گفتم
_ ممنون خوبم ....شما ها رو دیدم عالی شدم....وای بابا نمیدونید از روزی که اومدیم مشهد ، فقط یه حاجت داشتم . که خداروشکر براورده شد .
_ مگه قبل مشهد کجا بودی ؟!
_ سبزهوار . پیش یه خانواده خوب .
مامان:سبزهوار ؟! از اونجا چه طور سر در آوردی ؟
_ خب وقتی تصادف کردم منو برده بودن بیمارستان اونجا . چون حافظهم و هم از دست داده بودم ، بیبی منو برد خونه ی خودشون ....
و بعد تمام اتفاقات بعد آن را برایشان تعریف کردم .
مامان که دوباره شروع به اشک ریختن کرده بود در آخر حرف هایم مرا در آغوش گرفت و گفت
_ ببخش دخترم ...همش تقصیر ماست ....اگه حرفای ما نبود ، تو از خونه نمیرفتی....
_ چرا این حرفا رو میزنید ؟....من که هیچی یادم نمیاد ...
گریه مامان به هق هق تبدیل شد و در حین آن گفت
_الهی بمیرم که باعث شدم این همه بلا سرت بیاد ....
احسان جلو آمد و گفت
_ مامان آبجی .الان چه وقت این حرفاست.... الان خوشحال باشید که نرگس صحیح و سالم برگشته !....بلند شید ...برید دست و صورتتون و بشورید .
با رفتن مامان رو به بابا کردم و گفتم
_ منظور مامان چی بود ؟!
_ هیچی باباجان ....مادره دیگه ...تمام این مدت دلتنگ و بی قرار تو بود ....باید از این به بعد بیشتر حواست به مادرت باشه ....
_چشم
_ سرم را میان دستانش گرفت و پیشانیم را بوسید .
_ چشمت بیبلا... من برم ببینم مامانت در چه حاله ...
او هم رفت . فقط من مانده بودم . با حرفهای مامان ، کنجکاو شده بودم که از گذشته م بدانم ... هر چه بیشتر به خاطرات گذشتهم فکر میکردم، به نتیجه هیچ میرسیدم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
امام حسين (ع) فرمودند
«اى مردم! خداوند بندگان را آفريد تا اورا بشناسند، آنگاه كه او را شناختند، پرستش كنند و آنگاه كه او را پرستيدند، از پرستش غير او بى نياز شوند».
(بحار الانوار، ج ۵ ص ۳۱۲ ح۱ )
#جمله_بزرگان
#حدیث_روز
اول شهریور مصادف با زادروز #ابوعلیسینا به عنوان روز #پزشک نام گذاری شده است.
ابوعلی سینا در روستای افشانه نزدیک بخارا به دنیا آمد. بخارا در زمان قدیم بخشی از ایران بود ولی امروزه این شهر قسمتی از خاک ازبکستان قلمداد می شود.
ابن سینا نه تنها از مشهورترین اندیشمندان ایرانی در طول تاریخ است بلکه در لیست فیلسوفان بزرگ جهان هم قرار دارد. سازمان یونسکو جایزهای دو سالانه به نام ابن سینا را در نظر گرفته که به پیشروان علم و اخلاق اهدا می کند.
علاوه بر علم طبابت و پزشکی در علومی مثل ریاضیات، هندسه، منطق و ادبیات و شعر ، سر رشته داشته است.
کتاب قانون ابوعلی سینا در باب طب نوشته شده و در دانشکده های پزشکی دنیا مرجع دانشجویان پزشکی است. کتاب قانون بعد از انجیل بیشترین تیراژ چاپ را دارد.
البته برخی از آثار نوشتاری ابن سینا در طول تاریخ از بین رفته است ولی همه آثار به جای مانده از وی به زبان های مختلف دنیا ترجمه شده و مورد استفاده دانش پژوهان قرار دارد.
#خلاصهایاززندگیحکیمبوعلیسینا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
مونا همسر احسان کنارم نشست و دست روی شانهام گذاشت .
_ به چی فکر میکنی ؟
_ هیچی مهم نیست.!
_ دوست داری تو غذا پختن کمک من کنی ؟
_ چرا که نه ....
ایستادم و در حین اینکه به سمت آشپزخانه میرفتم، گفتم
_ حالا چی در نظر داری درست کنی ؟
او هم پشت سرم آمد و گفت
_ قیمه دوست داری ؟
_هووممم...اره خیلی خوبه ....
جلوی موهایم که بلند شده بود را پشت گوشم زدم که مونا با تعجب گفت
_ اینجا ی سرت چی شده ؟!
_ کجا؟
با دست جای بخیه هایم که مثل یک خط صاف ، سمت راست سرم ،خودنمایی میکرد را نشان داد.
_ آهان ...اونو میگی ؟.... سرم شکسته بود ...بخیه زدن...
_ این همه بخیه خورده ؟
_ اره ... تازه خوب شده ...ولی جای بخیه ها مو در نمیاد دیگه .... بخاطر همون لاله پیشنهاد کرد موهامو این شکلی کوتاه کنم ... میگفت بقیه میرن کلی پول میدن تا آرایشگر براشون خط بندازه ... حالا به من این مدل مو میاد؟
کمی نگاهم کرد و گفت
_ اره ... قبلا هم همین طور موهاتو میزدی .
قابلمه را از آب پر کردم و روی اجاق گذاشتم
_ مونا جون ، از من عکسی داری ؟
_ اره ...اتفاقا آخرین عکسی که دارم مربوط به عقد محمدتونه!
_ محمد ! ...فامیله؟
_ نه عزیزم....داداش شماست ...
_آهان ...
و بعد شروع کرد به تعریف از من . اینکه در کرج زندگی میکردم و دو برادر دارم و مهتاب دوست صمیمی من بوده که زن محمد ما شده . و در تهران رشته مهندسی کامپیوتر میخواندم . و یک ماه قبل از گم شدنم هم ، با عرفان پسر عمویم نامزد کرده بودم .
_ پس چرا از وقتی من اینجام زنگ نزده حالم و بپرسه؟
_ احسان بهش خبر داده... ولی گوشیش خاموش بوده .... بلاخره وقتی بیاد گوشیش و ببینه ، حتما زنگ میزنه.
مونا و مامان ،مثل پروانه دور من میکشتن و نمیگذاشتند خودم را خسته کنم . عصر همان روز با بیبی تماس گرفتم .در کمتر از چند ساعت ، دلتنگش شده بودم . قرار شد همگی به خانهی آقا یحیی برویم تا بابا و مامان از بیبی و زحمت هایی که برای من کشیده بود تشکر کنند . اما موقعی که آماده شدیم تا بیرون برویم ، زنگ خانه را زدند ....
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_نهم
احسان آیفون را زد و روبه ما گفت
_ محمدِ
مامان_ به من گفت که شب میرسن! ...تنها بود ؟
_ اره فکر کنم
محمد که وارد شد همه جلو رفتند و سلام و احوال پرسی کردند .اما من سرجایم میخکوب شده بودم . با دیدن محمد ، جملاتی در ذهنم تکرار شد . آن قدر صدای حرفهایش در ذهنم واضح بود که دست هایم را روی گوشم گذاشته بودم .
«من خواهری به اسم نرگس ندارم.....»
کمکم چشم هایم سیاهی رفت و روی زمین افتادم . فقط قبل از بیهوشی متوجه شدم که محمد و احسان با هم گفتن:مواظب باش نرگس!!!
با نوازش دستی که گونهام را لمس میکرد، چشم هایم را باز کردم .سرم درد میکرد. محمد با دیدن من دست از نوازش کردن برداشت . سرتا پا مشکی پوشیده بود . چشم هایش تمام اجزای صورتم را از نظر گرداند و روی چشمم ثابت ماند . لبخندی زد و گفت
_ بهتری ؟
با بالا پایین کردن سرم ، جوابش را دادم .
_ جاییت درد نمیکنه ؟
بازهم با همان سر جوابش را دادم .
_ از دست من ناراحتی که جوابم و نمیدی ؟
_ نه ...من که چیزی یادم نمیاد ....برای چی ناراحت باشم
_اخه با دیدن من حالت بد شد .
_ با دیدنت یاد یه چیزی افتادم ...
لبخندش جمع شد و گفت
_ یاد چی افتادی؟
کمی خودم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم
_ تو قبلا به من گفته بودی ، دیگه خواهری نداری.... چرا این حرف و زده بودی ؟
_ چه چیزیم یادت اومده.....
سکوت کرد و ادامه ی حرفش را نزد .
_ نمیخوای بگی ؟
_ به نظرم زیاد به گذشته فکر نکن ! تلاشم نکن به یاد بیاری .
_ آخه چرا ؟
_ از این فرصتی که پیش اومده استفاده کن و یه زندگی تازه برای خودت بساز !
_ ولی من دوست دارم بدونم کی بود و چیکارا کردم . دوست دارم خطاهام و جبران کنم !
_ اذیت میشی ....
_ الان که بیشتر در عذابم ....
گوشه ی روسریم را به بازی گرفتم و گفتم
_ یه حسی بهم میگه ، آدم خوبی نبودم !
_ هیچ وقت همچین فکری نکن !... تو خوب بودی . رفتار ما باعث شد که بد بشی .... لجباز بشی ...
نگاهش را پایین انداخت و گفت
_ اگه یه روزی همه ی خاطراتت یادت اومد ... امیدوارم منو ببخشی.... چون من بابت رفتارم و قضاوتم ، هیچ وقت خودم و نمیبخشم .
با ورود مامان حرف ما هم به پایان رسید و او بیرون رفت.
_ خوبی نرگس ؟
_ بله فقط سرم درد میکنه ...
_قرصی چیزی نداری بخوری ؟
_ تو کیفم باید داشته باشم ....
_ اگه حالت خوبه ،بگم عرفان بیاد ... بیچاره از اون موقع که اومده و تو حالت بد شد ، همش از من سراغت و میگیره .
_ باشه الان میام بیرون
_ نه استراحت کن ... میگم اون بیاد ....بعد مدت ها باهم تنها باشین بهتره
و بعد چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نودم
با رفتن مامان ، من هم از روی تخت بلند شدم و مقابل آینهی اتاق ایستادم و روسریم را مرتب کردم . مونا گفته بود که محرمیت ما فقط در حد یک صیغه یک ماهه بوده . پس دیگر محرمیتی بین ما نبود . چادرم را هم روی سرم انداختم. نگاهم را روی وسایل اتاق چرخاندم . دنبال کیفم بود که ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد .
_ اجازه هست ؟
_ بفرمایید.
در را باز گذاشت و خودش روی تخت نشست. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خیره نگاهم میکرد . طوری که احساس کردم تمام افکار و احساسم را از چشمانم میخواند .
_ چه قدر تغییر کردی ؟
_مگه قبلا چه جوری بودم؟
_ هرجوری بودی مهم نیست الان مهمه
نگاهم به دستش که در گچ بود کشیده شد و گفتم
_ دست تون چی شده ؟
_ تو عملیات تیر خوردم .
هینی کشیدم و گفتم
_ تیر!!!
_ نترس ، خداروشکر جون سالم به در بردم
_ ولی اگه یه وجب اون ور تر بود ، خورده بود به قلبتون...
_ این چیزا تو شغل من طبیعیه !
کمی سکوت بین مان جاری بود که پرسید
_ چرا تنها میومدی مشهد ؟
_ این سوالیه که خودمم جوابی براش پیدا نکردم .
_ مگه میشه یادت نیاد؟!...اصلا تو تمام این مدت کجا بودی ؟... میدونی چه قدر دنبالت گشتیم ؟
_ بهتون نگفتن ؟...من همه چیزم و فراموش کردم ... بخاطر همینم این مدت گم شده بودم
_ پس چرا محمد به من حرفی در این باره نزد ؟
شانه ای بالا انداختم.
_ یعنی حتی خانواده ت ،من ، دوستت شیرین خانم هم یادت نبود ؟
_ نه
دستی لای موهایش کشید و بلند شد و چند قدم رفت و برگشت.
_ اگر شما پشیمون شدین از این وصلت بهتون حق میدم ... من خودمم هنوز با فراموشیم کنار نیومدم....
_ من توی این مدت خیلی دنبالت گشتم. فکر کردیم ، ساسان یه بلایی سرت آورده .امروز که از ماموریت برگشتم و دیدم عمو پیام داده ، کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم ، با اولین پرواز ، من و محمد خودمون و رسونیدم مشهد ...دلیل این سکوت من یه چیز دیگه ای بود . من پشیمون نشدم . بلکه این نبودنت باعث شد که بیشتر برام ارزش پیدا کنی و اینکه بفهمم چه قدر بودنت تو زندگیم مهمه...!
با حرفهایی که زد ، سرخ شدن گونه هایم را حس میکردم . سرم را پایین انداخته بودم . مقابلم دوزانو نشست و گفت
_ نرگس تو روزایی که نبودی ... فقط از خدا یه چیز میخواستم ....اونم اینکه سالم برگردی ... حالا که برگشتی ... خیلی خوشحالم.... میخوام به عمو بگم ...
نذاشتم بیشتر ادامه دهد و گفتم
_ پسرعمو اجازه بدید ... من شرایطم فرق کرده ... چیزی درباره ی شما نمیدونم ....
_ خب یه مدت نامزد میمونیم ....من میخوام جبران کنم ...
_ من باید فکر کنم ...
_ هر چه قدر میخوای فکر کن ....ولی من بهت اجازه ی نه گفتن نمیدم .... من فقط از تو بله میخوام
با چشم های گرد شده نگاهش میکردم که بلند شد و ایستاد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت
_ زمان فکر کردن شما از همین حالا شروع شد .
و بعد هم از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_یکم
دو هفته از برگشت ما به کرج میگذشت اما هنوز دیدوبازدید ها از من تمام نشده بود . هرروز با بیبی تلفنی صحبت میکردم و دربین مکالمات تلفنی متوجه شده بودم که لاله در تدارکات عروسیاش است و کمتر به بیبی سر میزند . بیچاره بیبی تنها شده بود .
رفت و آمدم با عرفان بیشتر شده بود و تقریباً به یک شناخت سطحی از هم رسیده بودیم . با اینکه من حافظهام را نداشتم اما حرف هایش را قبول و میپسندیدم .
روز جمعه ، عرفان زنگ زد و گفت که از بابا اجازه گرفته تا با هم بیرون برویم . از بین مانتو ها ، بلند ترین آنها را انتخاب کردم . روسری ساتن قهوه ای را هم مدل لبنانی بستم . چادر عربی که از بیبی گرفته بودم را هم از کشو درآوردم و روی تخت گذاشتم . یک ساعت گذشت اما از عرفان خبری نشد. اول فکر کردم در ترافیک مانده اما دوساعت گذشته بود و کمکم دلشوره و اضطراب به سراغم آمده بود . نه به من زنگ میزد نه تلفنش را جواب میداد . آن قدر لبم را جویده بودم که هیچ پوستی بر لبم نمانده بود . لباس هایم را عوض کردم و پایین رفتم . از مامان شماره خانه ی عمو را گرفتم . به این امید که حال عمو خوب نبوده و در خانه است . بعد چند بوق عمو تلفن را برداشت و گفت عرفان صبح از خانه بیرون زده . دلم مثل سیروسرکه میجوشید . می ترسیدم برایش اتفاقی افتاده باشد . به من گفته بود شغلش بینظمی دارد اما نه تا ان حد که مرا بیخبر بگذارد . مامان با دیدن حال من کمی شانه هایم را ماساژ داد و گفت
_ بد به دلت راه نده ... تو که میدونی شغلش از این دیر اومدن و زود رفتنا زیاد داره
_ ولی میتونست بهم خبر بده که نمیاد ...اصلا اگه کار داشت ،چرا قرار گذاشت؟
_ شاید یه دفعه شده ...
_ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ...
_ عه دختر این چه حرفیه که میزنی ! هرجا باشه بلاخره میاد دیگه . بجای این که اینجا بغل تلفن بشینی تا زنگ بزنه ، پاشو به من کمک کن که هم زمان بگذره هم فکروخیال نکنی ...
به مامان در پختن غذا کمک کردم و تمام ظرفها را شستم اما از دلشوره و نگرانیم ذره ای کم نشد . قرار بود محمد و مهتاب برای شام به خانه ی ما بیایند . با به صدا درآمدن آیفون ، دستم را خشک کردم و به سمتش رفتم.اما علی زودتر خودش را به آن رسانده و در را زده بود .
_ عرفان بود ؟
_ نه . محمد ِ
لبخندی که روی لبم آمده بود ، جمع شد .
«پس این عرفان کجاست ؟.... بذار ببینمش ،تلافی کارش و در میارم که منو این قدر منتظر خودش گذاشته !»
با دیدت مهتاب که با کمک دوعصا پله ها را بالا میآمد ،جلو رفتم تا کمکش کنم . بازهم سیاه پوشیده بود . از وقتی به خانه آمده بودم ، متوجه شده بودم که عموی مهتاب ، که جوان بوده و از قضا همکار عرفان ، در عملیاتی به شهادت رسیده بود. به همین دلیل مهتاب شرایط روحی خوبی نداشت و به گفته محمد ، درمان و ورزش های پایش را هم کنار گذاشته بود . کم حرف میزد ، کم میخندید و بیشتر در فکر فرو میرفت.
نگرانی باعث شده بود که اشتهایی برایم باقی نماند . شام در سکوت خورده شد . همه در فکر بودند و حرفی برای گفتن نداشتند .
به اصرار مامان ، مهتاب و محمد شب را ماندند .
خواب با چشمانم غریبه شده بود . خسته از این پهلو به آن پهلو شدن ، از روی تخت بلند شدم و به طرف میز کامپیوترم رفتم . چندروز پیش از آن در فایلی ، دلنوشته ها و خاطراتم را پیدا کرده بودم . برای فرار از فکر و خیال ، شروع به خواندنشان کردم .
خاطرات را یک به یک خواندم . با خواندن تکتک آنها ، تمام خاطرات برایم زنده شد و همان شب تاحدودی همه چیز را به یاد آوردم . تمام حرف هایی که شنیده بودم ، تمام بیتوجهیها، قضاوت شدن ها ، همه و همه را بخشیدم اما عرفان را نه . او به من دروغ گفته بود که مرا دوست دارد . چه قدر خوش خیال بودم که فکر میکردم عرفان ابراز احساساتش واقعیست . او از فراموشی من سوء استفاده کرده بود .و خود را عاشق من نشان داده بود درحالی که کس دیگری را دوست داشت.
...چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی
قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی
فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی
همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی
پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد
آسمانی الکی با پرو بالی الکی
درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟
عشق پنهانی من پشت سوالی الکی
"روز هجران و شب فرقت یار آخر شد"
ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی...
#مجید_ترک_آبادی
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran