eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
ســـ😊ــلام✋ صبح زیباتون بخیر ☕️ 😊🌸🍃 صبحتون پُر از عطر خدا💖 روزسه شنبه تـون🌸 معطر به بوی مهربانی الهی دلتـون شـاد لبتـون خندان 🌸 قلبتون مملو از آرامش باشه🌸🍃 🌸🍃🌸 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🍃 🔖«جویدن خوب غذا» موجب کنترل می‌شود در بسیاری از موارد مخصوصاً در ابتدای بروز بیماری فشارخون, می‌توان با افزایش فشار خون را درمان کرد. از ضروریات کنترل فشار خون است؛ برای کاهش فشار خون در افراد با فشار بالا و نیز افزایش فشار خون در افراد با فشار پایین لازم است تا هر لقمه را کاملاً بجوند. برای تقویت اثر عمل جویدن باید به‌روی جویدن تمرکز کرد و همزمان غذا را بویید و با لذت هرچه بیشتر لقمه غذا را بلعید. نباید غذا را با کمک آب یا مایعات وارد معده کرد؛ برای لذت بردن از غذا علاوه بر خوشبو, خوش‌طعم بودن و خوش‌پخت بودن آن، فرد باید کاملاً گرسنه شده باشد. برای کنترل فشار خون باید با اشتها و در زمان گرسنگی غذا خورده شود؛ غذا را باید کاملاً جوید و با تمرکز و آرامش غذا خورد و قبل از سیر شدن کامل باید دست از غذا کشید و مایعات همراه غذا خورده نشود مگر اینکه غذا خیلی خشک باشد. 🖊دکتر رحیم فیروزی ( دانشجوی دکترای تخصصی طب سنتی ) ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
1_1136163697.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🖤شهید حاج قاسم سلیمانی🖤 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد اینکه حافظه ام برگشت . سعی کردم از گذشته و کارهایی که انجام دادم فاصله بگیریم . یعنی همان راه فراموشی را در پیش گرفتم . همه را بخشیدم ، مامان ، محمد ، مهتاب و حتی امیر‌صدرا! با هر قطره اشک که می‌ریختم تمام لحظه های بد گذشته را از خود دور کردم . تصمیم گرفته بودم ، زندگی جدیدی را آغاز کنم ... فقط باید جواب یک سوال را پیدا می‌کردم چرا عرفان مرا بازیچه دست خود کرده بود؟او که می‌توانست بعد گم شدن من ، برود و به عشقش برسد . چرا دوباره آمده بود و احساسات مرا به بازی گرفته بود؟ سه روز از نبود عرفان می‌گذشت. عارفه و عمو خیلی نگرانش بودند . می‌گفتند سابقه نداشته که بدون اطلاع به ماموریت برود . حتی دوست ها و همکارانش هم از او خبری نداشتند . کارم شده بود ، هر روز تلاش کردن تا عرفان را از یاد ببرم اما شب ها وقتی که تنها می‌شدم و سر روی بالشت میگذاشتم ، چهره‌اش لحظه ای از من دور نمیشد . حرف هایش ،نگاهش مدام برایم تکرار میشد . هم از دستش ناراحت بودم هم میخواستم زودتر برگردد. شب را با جدال بین اینکه من هم دوستش دارم یا نه ، به صبح می‌رساندم . صبح پنجمین روز ، تلفن خانه زنگ زد . مامان به دیدن مهتاب رفته بود و من در خانه تنها بودم . تلفن را برداشتم و گفتم _ بله ؟ _ اگه میخوای عرفان و ببینی بدون اینکه به کسی چیزی بگی ،بیا در خونه تون ، یه پسر بچه برات ، یه بسته میاره ... بسته به دستت رسید دوباره زنگ میزنم _ تو کی هستی؟ اما بوق ممتد نشان از قطع شدن تماس بود . چادر مامان را سر کردم و به سمت حیاط رفتم . با باز شدن در پسری که لباس ژولیده‌ای به تن داشت ، جلو آمد و بسته ی کادو پیچ به دستم داد . نگاهی به سر کوچه انداختم کسی نبود . _ اینو کی بهت داد ؟ همان طور که عقب عقب می‌رفت گفت _ یه آقای جوون ... گفت بدم به این خونه _ وایسا ... من کاریت ندارم اما او نایستاد و شروع به دویدن کرد . نمی‌دانستم کار کیست ؟ دلهره مثل خوره به جانم افتاده بود . با خودم گفتم _ نکنه بلایی سر عرفان اومده باشه ؟ .... کاغذ بسته را باز کردم . در یک جعبه کوچک یک موبایل با یک سیم کارت به همراه یک تکه کاغذ وجود داشت.روی آن نوشته بود: «اینترنت گوشی و روشن کن ! » سیم‌کارت را در موبایل انداختم و منتظر ماندم تا روشن شود . بلافاصله اینترنت را روشن کردم. حیاط آنتن‌دهی خوبی نداشت. به اتاق خودم رفتم . در اتاق منتظر به صفحه گوشی نگاه می‌کردم . یک تماس تصویری از واتساپ گرفته شد . تمام ناراحتی‌هایم از عرفان را کنار گذاشتم و به امید دیدن عرفان تماس را وصل کردم .‌ اولش صفحه سیاه بود و صدای خش خش می‌آمد اما بعد تصویر روی چهره مردی ثابت ماند . اول نشناختم اما بعد که تصویر زوم شد ، عرفان را شناختم . بیهوش بود و سرش روی سینه اش افتاده بود . از همه جای صورتش خون روان شده بود . دست و پایش هم روی یک صندلی بسته شده بود. _ در چه حالی نرگس ؟ ... از دیدن عشقت ناراحت شدی ؟....آخی ... میبینی به چه روزی افتاده ؟... با دیدنش اشک هایم پشت سر هم از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و پایین می‌آمدند . _ چیکارش کردین ؟... اصلا تو کی هستی ؟... _ یه غریبه آشنا _ چرا این بلا رو سرش اوردین ؟ _ به خاطر انتقام ... _ از کی ؟... دوربین را برگرداند . با حافظه ی نیمه برگشته‌ام ، تشخیص دادم که ساسان است . _ تو مگه زنده ای ؟ _ چیه تعجب کردی ؟ فکر کردی مُردم یا دستگیر شدم ؟ _ با عرفان چیکار داری ؟ خنده ی مستانه ای کرد و گفت _ فقط یه گوشمالی کوچولو بهش دادم ... البته خیلی جون سخته ....هرکس جای اون بود تا حالا مرده بود ... _ اونی که باید بمیره تویی _ مواظب حرف زدنت باش ! یه دفعه دیدی عصبانی شدم جنازه شو فرستادما... _ تو هیچ غلطی نمیکنی ... _ می‌دونی از وقتی جواب رد شنیدم از تو ، عهد کردم که نذارم هیچ کسی و وارد زندگیت کنی ... میبینی که به عهدمم پایبند بودم ... نذاشتم تو این دوسال راحت زندگی کنی... باید تاوان نه ای که گفتی و پس بدی ! _ تو رسماً روانی ... بذار بره ، هنوز هیچ رابطه ای ما با هم نداریم ...اصلا اون پسر عموی منه! تک خنده ای کرد و گفت _ دروغگو ی خوبی هم نیستی ... متاسفانه عرفان تو شکنجه ها اعتراف به علاقه‌ش نسبت به تو کرده .... _ توروخدا کاریش نداشته باش .... چی از جون ما میخوای ؟ _ هوومم حالا شد ... تو و عرفان و امیر ، سامان ،برادرم و از من گرفتین ...منو آواره کردین... حالا باید تقاص پس بدین نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
_ چی کار کنم تا دست از سرش برداری ؟ نزدیک عرفان شد و جلوی موهایش را گرفت و کشید و سرش را بالا آورد و گفت _ میبینیش ، جون نداره دیگه . خون زیادیم از دست داده ... اگه جونش برات مهمه ، تنها ،تاکید میکنم تنها بیا .بدون خبر دادن به کسی. نیم ساعت دیگه یه ماشین میفرستم که بیاردتت اینجا . عرفان که با حرکت وحشیانه ساسان بهوش آمده بود ،ناله کنان گفت _ نیا‌‌... نیا نرگس ... خونی که بالا آورد نگذاشت ادامه حرفش را بزند . _ تحمل کن ... میام از دستش نجات میدم ... تماس را قطع کرد و نگذاشت بیشتر با او حرف بزنم . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نمی‌دانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمی‌آمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و می‌توانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم . سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود . _ کجا داریم میریم ؟ _ میفهمی . _ از شهر داریم خارج میشیم که ! انگشت سبابه‌اش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت _ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ... خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت می‌رفت که نمی‌توانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش می‌آمد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم . سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه‌ این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمی‌رفتم و ساسان مرا نمی‌دید ، این همه بلا هم سرم نمی‌آمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم «خدایا می‌دونم بنده گناه‌کاری هستم برات ولی ازت می‌خوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !» نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر می‌آمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد . یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم _ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام . _ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن ! به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند . _ به اینا بگو برن کنار ... _ اول باید بازرسی بشی ... با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند . با اخم به ساسان گفتم نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran