eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با رفتن مامان ، من هم از روی تخت بلند شدم و مقابل آینه‌ی اتاق ایستادم و روسری‌م را مرتب کردم . مونا گفته بود که محرمیت ما فقط در حد یک صیغه یک ماهه بوده . پس دیگر محرمیتی بین ما نبود . چادرم را هم روی سرم انداختم.‌ نگاهم را روی وسایل اتاق چرخاندم . دنبال کیفم بود که ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد . _ اجازه هست ؟ _ بفرمایید. در را باز گذاشت و خودش روی تخت نشست. من هم با فاصله کنارش نشستم. خیره نگاهم می‌کرد . طوری که احساس کردم تمام افکار و احساسم را از چشمانم می‌خواند . _ چه قدر تغییر کردی ؟‌ _مگه قبلا چه جوری بودم؟ _ هرجوری بودی مهم نیست الان مهمه نگاهم به دستش که در گچ بود کشیده شد و گفتم _ دست تون چی شده ؟ _ تو عملیات تیر خوردم . هینی کشیدم و گفتم _ تیر!!! _ نترس ، خداروشکر جون سالم به در بردم _ ولی اگه یه وجب اون ور تر بود ، خورده بود به قلب‌تون... _ این چیزا تو شغل من طبیعیه ! کمی سکوت بین مان جاری بود که پرسید _ چرا تنها میومدی مشهد ؟ _ این سوالیه که خودمم جوابی براش پیدا نکردم . _ مگه میشه یادت نیاد؟!...اصلا تو تمام این مدت کجا بودی ؟... می‌دونی چه قدر دنبالت گشتیم ؟ _ بهتون نگفتن ؟...من همه چیزم و فراموش کردم ... بخاطر همینم این مدت گم شده بودم _ پس چرا محمد به من حرفی در این باره نزد ؟ شانه ای بالا انداختم. _ یعنی حتی خانواده ت ،من ، دوستت شیرین خانم هم یادت نبود ؟ _ نه دستی لای موهایش کشید و بلند شد و چند قدم رفت و برگشت. _ اگر شما پشیمون شدین از این وصلت بهتون حق میدم ... من خودمم هنوز با فراموشیم کنار نیومدم.... _ من توی این مدت خیلی دنبالت گشتم. فکر کردیم ، ساسان یه بلایی سرت آورده .امروز که از ماموریت برگشتم و دیدم عمو پیام داده ، کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم ، با اولین پرواز ، من و محمد خودمون و رسونیدم مشهد ...دلیل این سکوت من یه چیز دیگه ای بود . من پشیمون نشدم . بلکه این نبودنت باعث شد که بیشتر برام ارزش پیدا کنی و اینکه بفهمم چه قدر بودنت تو زندگیم مهمه...! با حرف‌هایی که زد ، سرخ شدن گونه هایم را حس می‌کردم . سرم را پایین انداخته بودم . مقابلم دوزانو نشست و گفت _ نرگس تو روزایی که نبودی ... فقط از خدا یه چیز میخواستم ....اونم اینکه سالم برگردی ... حالا که برگشتی ... خیلی خوشحالم.... می‌خوام به عمو بگم ... نذاشتم بیشتر ادامه دهد و گفتم _ پسرعمو اجازه بدید ... من شرایطم فرق کرده ... چیزی درباره ی شما نمی‌دونم .... _ خب یه مدت نامزد می‌مونیم ....من می‌خوام جبران کنم ... _ من باید فکر کنم ... _ هر چه قدر میخوای فکر کن ....ولی من بهت اجازه ی نه گفتن نمیدم .... من فقط از تو بله می‌خوام با چشم های گرد شده نگاهش می‌کردم که بلند شد و ایستاد و نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت و گفت _ زمان فکر کردن شما از همین حالا شروع شد . و بعد هم از اتاق بیرون رفت. ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 دو هفته از برگشت ما به کرج می‌گذشت اما هنوز دیدوبازدید ها از من تمام نشده بود . هرروز با بی‌‌بی تلفنی صحبت می‌کردم و دربین مکالمات تلفنی متوجه شده بودم که لاله در تدارکات عروسی‌اش است و کمتر به بی‌بی سر میزند . بیچاره بی‌‌بی تنها شده بود . رفت و آمدم با عرفان بیشتر شده بود و تقریباً به یک شناخت سطحی از هم رسیده بودیم . با اینکه من حافظه‌ام را نداشتم اما حرف هایش را قبول و می‌پسندیدم . روز جمعه ، عرفان زنگ زد و گفت که از بابا اجازه گرفته تا با هم بیرون برویم . از بین مانتو ها ، بلند ترین آنها را انتخاب کردم . روسری ساتن قهوه ای را هم مدل لبنانی بستم . چادر عربی که از بی‌‌بی گرفته بودم را هم از کشو درآوردم و روی تخت گذاشتم . یک ساعت گذشت اما از عرفان خبری نشد. اول فکر کردم در ترافیک مانده اما دوساعت گذشته بود و کم‌کم دلشوره و اضطراب به سراغم آمده بود . نه به من زنگ می‌زد نه تلفنش را جواب میداد . آن قدر لبم را جویده بودم که هیچ پوستی بر لبم نمانده بود . لباس هایم را عوض کردم و پایین رفتم . از مامان شماره خانه ی عمو را گرفتم . به این امید که حال عمو خوب نبوده و در خانه است . بعد چند بوق عمو تلفن را برداشت و گفت عرفان صبح از خانه بیرون زده . دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید . می ترسیدم برایش اتفاقی افتاده باشد . به من گفته بود شغلش بی‌نظمی دارد اما نه تا ان حد که مرا بی‌خبر بگذارد . مامان با دیدن حال من کمی شانه هایم را ماساژ داد و گفت _ بد به دلت راه نده ... تو که می‌دونی شغلش از این دیر اومدن و زود رفتنا زیاد داره _ ولی میتونست بهم خبر بده که نمیاد ...اصلا اگه کار داشت ،چرا قرار گذاشت؟ _ شاید یه دفعه شده ... _ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ... _ عه دختر این چه حرفیه که می‌زنی ! هرجا باشه بلاخره میاد دیگه . بجای این که اینجا بغل تلفن بشینی تا زنگ بزنه ، پاشو به من کمک کن که هم زمان بگذره هم فکروخیال نکنی ... به مامان در پختن غذا کمک کردم و تمام ظرف‌ها را شستم اما از دلشوره و نگرانی‌م ذره ای کم نشد . قرار بود محمد و مهتاب برای شام به خانه ی ما بیایند . با به صدا درآمدن آیفون ، دستم را خشک کردم و به سمتش رفتم.اما علی زودتر خودش را به آن رسانده و در را زده بود . _ عرفان بود ؟ _ نه . محمد ِ لبخندی که روی لبم آمده بود ، جمع شد . «پس این عرفان کجاست ؟.... بذار ببینمش ،تلافی کارش و در میارم که منو این قدر منتظر خودش گذاشته !» با دیدت مهتاب که با کمک دوعصا پله ها را بالا می‌آمد ،جلو رفتم تا کمکش کنم . بازهم سیاه پوشیده بود . از وقتی به خانه آمده بودم ، متوجه شده بودم که عموی مهتاب ، که جوان بوده و از قضا همکار عرفان ، در عملیاتی به شهادت رسیده بود. به همین دلیل مهتاب شرایط روحی خوبی نداشت و به گفته محمد ، درمان و ورزش های پایش را هم کنار گذاشته بود . کم حرف می‌زد ، کم می‌خندید و بیشتر در فکر فرو می‌رفت. نگرانی باعث شده بود که اشتهایی برایم باقی نماند . شام در سکوت خورده شد . همه در فکر بودند و حرفی برای گفتن نداشتند .‌ به اصرار مامان ، مهتاب و محمد شب را ماندند . خواب با چشمانم غریبه شده بود . خسته از این پهلو به آن پهلو شدن ، از روی تخت بلند شدم و به طرف میز کامپیوترم رفتم . چندروز پیش از آن در فایلی ، دلنوشته ها و خاطراتم را پیدا کرده بودم . برای فرار از فکر و خیال ، شروع به خواندن‌شان کردم . خاطرات را یک به یک خواندم . با خواندن تک‌تک آنها ، تمام خاطرات برایم زنده شد و همان شب تاحدودی همه چیز را به یاد آوردم . تمام حرف هایی که شنیده بودم ، تمام بی‌توجهی‌ها، قضاوت شدن ها ، همه و همه را بخشیدم اما عرفان را نه . او به من دروغ گفته بود که مرا دوست دارد . چه قدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم عرفان ابراز احساساتش واقعی‌ست . او از فراموشی من سوء استفاده کرده بود .و خود را عاشق من نشان داده بود درحالی که کس دیگری را دوست داشت. ...چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد آسمانی الکی با پرو بالی الکی درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟ عشق پنهانی من پشت سوالی الکی "روز هجران و شب فرقت یار آخر شد" ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
میگفت: 🌱 چراخودت‌رورهانمیکنے؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌‌ڪن‌با ! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم... امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش.. السلام علیک یا اباعبدالله ✋🏽 🎙 💎 📲 @downloadamiran
‹♡› ●| عشق‌یعنی‌ڪربلا😭 یعنی‌من‌و‌تنها‌حرم🌱 ○| عشق‌یعنی‌عکس‌سلفی‌📸 یادگاری‌با‌حرم💔 ●| ای‌خدا‌این‌روز‌ها✋🏻 شش‌گوشہ‌می‌خواهد‌دلم😔 ○| عشق‌یعنی‌اربعین پای‌پیادھ‌تا‌حرم🖤 به‌توازدور‌سلام‌آقا‌جانم🖐🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💔•° 🖤 ‍‎‌‌@downloadamiran 🖤
257.2K
در محفل یار به یادتون هستیم😭😭😭شماهم مارو از دعای خیرتون بهره مند فرمائید. التماس دعا😭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
ســـ😊ــلام✋ صبح زیباتون بخیر ☕️ 😊🌸🍃 صبحتون پُر از عطر خدا💖 روزسه شنبه تـون🌸 معطر به بوی مهربانی الهی دلتـون شـاد لبتـون خندان 🌸 قلبتون مملو از آرامش باشه🌸🍃 🌸🍃🌸 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🍃 🔖«جویدن خوب غذا» موجب کنترل می‌شود در بسیاری از موارد مخصوصاً در ابتدای بروز بیماری فشارخون, می‌توان با افزایش فشار خون را درمان کرد. از ضروریات کنترل فشار خون است؛ برای کاهش فشار خون در افراد با فشار بالا و نیز افزایش فشار خون در افراد با فشار پایین لازم است تا هر لقمه را کاملاً بجوند. برای تقویت اثر عمل جویدن باید به‌روی جویدن تمرکز کرد و همزمان غذا را بویید و با لذت هرچه بیشتر لقمه غذا را بلعید. نباید غذا را با کمک آب یا مایعات وارد معده کرد؛ برای لذت بردن از غذا علاوه بر خوشبو, خوش‌طعم بودن و خوش‌پخت بودن آن، فرد باید کاملاً گرسنه شده باشد. برای کنترل فشار خون باید با اشتها و در زمان گرسنگی غذا خورده شود؛ غذا را باید کاملاً جوید و با تمرکز و آرامش غذا خورد و قبل از سیر شدن کامل باید دست از غذا کشید و مایعات همراه غذا خورده نشود مگر اینکه غذا خیلی خشک باشد. 🖊دکتر رحیم فیروزی ( دانشجوی دکترای تخصصی طب سنتی ) ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
1_1136163697.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🖤شهید حاج قاسم سلیمانی🖤 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد اینکه حافظه ام برگشت . سعی کردم از گذشته و کارهایی که انجام دادم فاصله بگیریم . یعنی همان راه فراموشی را در پیش گرفتم . همه را بخشیدم ، مامان ، محمد ، مهتاب و حتی امیر‌صدرا! با هر قطره اشک که می‌ریختم تمام لحظه های بد گذشته را از خود دور کردم . تصمیم گرفته بودم ، زندگی جدیدی را آغاز کنم ... فقط باید جواب یک سوال را پیدا می‌کردم چرا عرفان مرا بازیچه دست خود کرده بود؟او که می‌توانست بعد گم شدن من ، برود و به عشقش برسد . چرا دوباره آمده بود و احساسات مرا به بازی گرفته بود؟ سه روز از نبود عرفان می‌گذشت. عارفه و عمو خیلی نگرانش بودند . می‌گفتند سابقه نداشته که بدون اطلاع به ماموریت برود . حتی دوست ها و همکارانش هم از او خبری نداشتند . کارم شده بود ، هر روز تلاش کردن تا عرفان را از یاد ببرم اما شب ها وقتی که تنها می‌شدم و سر روی بالشت میگذاشتم ، چهره‌اش لحظه ای از من دور نمیشد . حرف هایش ،نگاهش مدام برایم تکرار میشد . هم از دستش ناراحت بودم هم میخواستم زودتر برگردد. شب را با جدال بین اینکه من هم دوستش دارم یا نه ، به صبح می‌رساندم . صبح پنجمین روز ، تلفن خانه زنگ زد . مامان به دیدن مهتاب رفته بود و من در خانه تنها بودم . تلفن را برداشتم و گفتم _ بله ؟ _ اگه میخوای عرفان و ببینی بدون اینکه به کسی چیزی بگی ،بیا در خونه تون ، یه پسر بچه برات ، یه بسته میاره ... بسته به دستت رسید دوباره زنگ میزنم _ تو کی هستی؟ اما بوق ممتد نشان از قطع شدن تماس بود . چادر مامان را سر کردم و به سمت حیاط رفتم . با باز شدن در پسری که لباس ژولیده‌ای به تن داشت ، جلو آمد و بسته ی کادو پیچ به دستم داد . نگاهی به سر کوچه انداختم کسی نبود . _ اینو کی بهت داد ؟ همان طور که عقب عقب می‌رفت گفت _ یه آقای جوون ... گفت بدم به این خونه _ وایسا ... من کاریت ندارم اما او نایستاد و شروع به دویدن کرد . نمی‌دانستم کار کیست ؟ دلهره مثل خوره به جانم افتاده بود . با خودم گفتم _ نکنه بلایی سر عرفان اومده باشه ؟ .... کاغذ بسته را باز کردم . در یک جعبه کوچک یک موبایل با یک سیم کارت به همراه یک تکه کاغذ وجود داشت.روی آن نوشته بود: «اینترنت گوشی و روشن کن ! » سیم‌کارت را در موبایل انداختم و منتظر ماندم تا روشن شود . بلافاصله اینترنت را روشن کردم. حیاط آنتن‌دهی خوبی نداشت. به اتاق خودم رفتم . در اتاق منتظر به صفحه گوشی نگاه می‌کردم . یک تماس تصویری از واتساپ گرفته شد . تمام ناراحتی‌هایم از عرفان را کنار گذاشتم و به امید دیدن عرفان تماس را وصل کردم .‌ اولش صفحه سیاه بود و صدای خش خش می‌آمد اما بعد تصویر روی چهره مردی ثابت ماند . اول نشناختم اما بعد که تصویر زوم شد ، عرفان را شناختم . بیهوش بود و سرش روی سینه اش افتاده بود . از همه جای صورتش خون روان شده بود . دست و پایش هم روی یک صندلی بسته شده بود. _ در چه حالی نرگس ؟ ... از دیدن عشقت ناراحت شدی ؟....آخی ... میبینی به چه روزی افتاده ؟... با دیدنش اشک هایم پشت سر هم از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و پایین می‌آمدند . _ چیکارش کردین ؟... اصلا تو کی هستی ؟... _ یه غریبه آشنا _ چرا این بلا رو سرش اوردین ؟ _ به خاطر انتقام ... _ از کی ؟... دوربین را برگرداند . با حافظه ی نیمه برگشته‌ام ، تشخیص دادم که ساسان است . _ تو مگه زنده ای ؟ _ چیه تعجب کردی ؟ فکر کردی مُردم یا دستگیر شدم ؟ _ با عرفان چیکار داری ؟ خنده ی مستانه ای کرد و گفت _ فقط یه گوشمالی کوچولو بهش دادم ... البته خیلی جون سخته ....هرکس جای اون بود تا حالا مرده بود ... _ اونی که باید بمیره تویی _ مواظب حرف زدنت باش ! یه دفعه دیدی عصبانی شدم جنازه شو فرستادما... _ تو هیچ غلطی نمیکنی ... _ می‌دونی از وقتی جواب رد شنیدم از تو ، عهد کردم که نذارم هیچ کسی و وارد زندگیت کنی ... میبینی که به عهدمم پایبند بودم ... نذاشتم تو این دوسال راحت زندگی کنی... باید تاوان نه ای که گفتی و پس بدی ! _ تو رسماً روانی ... بذار بره ، هنوز هیچ رابطه ای ما با هم نداریم ...اصلا اون پسر عموی منه! تک خنده ای کرد و گفت _ دروغگو ی خوبی هم نیستی ... متاسفانه عرفان تو شکنجه ها اعتراف به علاقه‌ش نسبت به تو کرده .... _ توروخدا کاریش نداشته باش .... چی از جون ما میخوای ؟ _ هوومم حالا شد ... تو و عرفان و امیر ، سامان ،برادرم و از من گرفتین ...منو آواره کردین... حالا باید تقاص پس بدین نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
_ چی کار کنم تا دست از سرش برداری ؟ نزدیک عرفان شد و جلوی موهایش را گرفت و کشید و سرش را بالا آورد و گفت _ میبینیش ، جون نداره دیگه . خون زیادیم از دست داده ... اگه جونش برات مهمه ، تنها ،تاکید میکنم تنها بیا .بدون خبر دادن به کسی. نیم ساعت دیگه یه ماشین میفرستم که بیاردتت اینجا . عرفان که با حرکت وحشیانه ساسان بهوش آمده بود ،ناله کنان گفت _ نیا‌‌... نیا نرگس ... خونی که بالا آورد نگذاشت ادامه حرفش را بزند . _ تحمل کن ... میام از دستش نجات میدم ... تماس را قطع کرد و نگذاشت بیشتر با او حرف بزنم . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نمی‌دانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمی‌آمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و می‌توانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم . سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود . _ کجا داریم میریم ؟ _ میفهمی . _ از شهر داریم خارج میشیم که ! انگشت سبابه‌اش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت _ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ... خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت می‌رفت که نمی‌توانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش می‌آمد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم . سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه‌ این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمی‌رفتم و ساسان مرا نمی‌دید ، این همه بلا هم سرم نمی‌آمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم «خدایا می‌دونم بنده گناه‌کاری هستم برات ولی ازت می‌خوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !» نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر می‌آمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد . یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم _ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام . _ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن ! به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند . _ به اینا بگو برن کنار ... _ اول باید بازرسی بشی ... با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند . با اخم به ساسان گفتم نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ با چادرم چیکار داری ؟ _ از کی تا حالا چادری شدی ؟ _ به تو مربوط نیست . یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم. _ نترس دختره ! خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست می‌گوید دختری‌ست که لباس مردانه پوشیده . بازرسی که تمام شد همان دختر گفت _ چیزی با خودش نداره قربان ! _ پس راهنمایی شون کن از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمی‌خورد . _ اینجا بشین تا آقا بیان . نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که می‌گفت _ به من دست نزن لعنتی ... از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت _ کجا ؟ _ مگه نمی‌بینی می‌خوام برم .... _ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی . همین حین ساسان گفت «ستی بیارش !» از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود . چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم «شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .» _ چرا وایستادی ... بشین _ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟ _ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟ _ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ... _ نه بابا ... دیگه چی ؟ بلند شد و فاصله‌اش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد . _ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ... _ خیلی پستی .... هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوق‌ذوق میکرد . با نفرت نگاهش کردم که گفت _ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم .... مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند . اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود . عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید . با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد . صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ _ اومدم نجاتت بدم لبخند بی جونی زد و گفت _ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ... _ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ... _ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ... سعی کرد کمی خودش را جابه‌جا کند اما نتوانست و از درد چهره‌اش جمع شد . _ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پارچه های تمیزی که در کیفم به همراه داشتم را درآوردم و صورتش را پاک کردم . سرش که شکسته بود را بستم . دستی که در گچ بود را باز کرده بودند . و با هر تکان کلی درد میکشید . چند ساعت گذشته بود و اما خبری از ساسان نشده بود . روبه عرفان پرسیدم _ چند روزه اینجایی ؟ _ از همون روزی که قرار بود بیام دنبالت.... _ منو ببخش ... _ چرا ؟ _ چون کلی حرف پشت سرت زدم ... فکر کردم رفتی . خنده ای کرد . از همان هایی که دلم برایش می‌رفت . اما به خاطر تکان خوردن دستش زود لبخندش جمع شد و گفت _ کار بدی کردی .....حلالت نمیکنم ! به سمتش مایل شدم و گفتم _ بدجنس بهم حق بده ... تو از فراموشی من سوء استفاده کرده بودی ... _ من ؟! _ بله ... خود شما ... چرا به من نگفته بودی قبلا عاشق یکی دیگه بودی ؟... چرا نگفتی قبلا صیغه ی محرمیتی که داشتیم ، نقشه بود تا تو به هدفت برسی .؟ با تعجب نگاهم میکرد . _ چرا اون طوری نگاه می‌کنی ؟ _ تو حافظه ت برگشته ؟ _ بله ... و الان همه چیز برام روشنه _ وای خیلی خوشحال شدم ... _ هی آقا این خوشحالی باعث نمیشه من ناراحتیم از بین بره ها و بعد رویم را به قهر برگردانم . _ خب بگو چیکار کنم ؟ .... _ نرگس خانوم .... نرگس جان ... نرگسی...برگرد نگام کن ! دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم و نگاهش کردم . _ به جان خودم همون روزی که این اتفاق برام افتاد ،قبلش میخواستم بهت بگم ... ولی نشد ... من قصدم به بازی گرفتن تو نبود ... اولش به یه بهانه اومدم خواستگاریت ...اما بعد دلبسته‌ت شدم ... می‌دیدم تو هم دوسم داری ...اما چشم روی همه چیز بسته بودم ... اون کسی که میگی ، دختر یکی از فرمانده هام بود ... خود دخترش به باباش گفت بود من عرفان و می‌خوام ... من اولش راضی نبودم ... اما فرمانده دستور داده بود که من حتما باید با دخترش ازدواج کنم _ یعنی چی ؟ مگه زوره؟ _ دقیقا زور بود ... چون اگر انجام نمیشد علیه من مدرک درست کرده بودند تا آبروم و ببرن ... منم ناچارا رفتم خواستگاری... اما بابا از طرز رفتار دختره خوشش نیومد ....به خاطر همین تو رو پیشنهاد کرد ....بذار روراست باشم... از همون روزی که محرم شدیم دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد . _ اون دختره چی شد ؟ _ هیچی بابا ، فهمید با دختر عموم صیغه شدم ، دم شو گذاشت رو کولش و رفت . _ راست میگی ؟ _ اره ... خداروشکر اون فرمانده بازنشست شد و دخترشم از خر شیطون پایین اومد ... هم دخترش هم خود فرمانده فکر کنم مشکل اعصاب داشتن ... _ دیگه دردسر برات درست نمیشه؟ _ نه خیالت تخت ... حالا خیالت راحت شد ؟ _ اوهوم ... ولی من و خیلی اذیت کردیا... اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم تلافی شو سرت در میارم! _ اگه زنده موندم ... همه ی اذیتت های تو رو به جون میخرم ! خودم را بگوشش نزدیک کردم و گفتم _ نگران نباش ... به عارفه گفتم ، به همکارات خبر بده ... احتمالا ماشینی که منو آورده اینجا تعقیب کردن ... _ کار خطرناکی کردی ! _ «عشق من, در سفر عشق ,خطر بايد کرد» "لیلی گلزار" نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
ممکن است هر روز خوب نباشد، اما چیزهای خوبی در هر روز وجود دارند که می توانی پیدا کنی.
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
کتاب : خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالش‌های یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه می‌پردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می‌برد و او را با رویدادها، تجربه‌ها و خاطراتش شریک می‌کند. خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب‌تر می‌کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس‌ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ روزتون به خیر 🌤 فرصت دلدادگی آسمان برطلوع آبی دوست داشتنهاست وآوازگنجشڪان نویدمی دهدکه روز تون را با عشق باید چشید سلام ‌روزتون قرین آرامش🌨🌼🍃 ‍ ‍🦋 @downloadamiran 🦋
شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🌹 💫 اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی، نگاه خدا روزیت می‌شود. 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانه‌ام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم. «_میدونی چیه ؟ _نه بگو تا بدونم . _ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر می‌گفت و می‌خندید ... سربه‌سر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که می‌خواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ... _ حالا چه حرف مهمی بود ؟ تو چشم های من نگاه کرد و گفت _ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمی‌کردم که امیر‌صدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند . با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت: _ هی تو ، پاشو آقا کارت داره ! عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت _ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا . _ مثل اینکه هنوز زبونت درازه .... خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم: _ باشه میام ... بیفت جلو _ ولی نرگس ... مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم _ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ... _ میخوای چیکار کنی ؟ _ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟ خشمگین نگاهش کردم و گفتم _ دارم میام ... و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم _ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ... از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم . ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود .‌ با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند . _ بیا جلو و بشین ! _ همین جا راحتم . _ باهات می‌خوام حرف بزنم ... بیا بشین . _ گوش میکنم . _ چه قدر تو لجبازی _ حرفت و بزن دیگه.... از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم می‌شد گفت _ می‌دونم از من متنفری ... _ خوبه که خودت می‌دونی ... _ ولی من هنوزم دوست دارم ! پوزخندی زدم و گفتم _ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟ اخمی کرد و گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
_ قضیه اونا فرق داره .... _ هیچم فرق نداره.... _ تو با تمام اونا فرق داری ... من عاشق هیچ کدوم نشدم ...ولی تو رو از همون بار اول که دیدم ... _ بسه دیگه... ادامه نده درست مقابل هم ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم . _ از وقتی فهمیدم تو و اون برادرت چه کثافت کاری هایی که نکردین ... حالم از جفت‌تون بهم میخوره ... یک قدم جلو آمد که در عوض من یک قدم عقب رفتم _ تو لیاقت دوست داشته شدن از طرف من و نداری ... فکر کردم من زبون بازی بلد نیستم و نمیتونم توجه تو رو سمت خودم جلب کنم ...اما دیدم سامانم نتونست این کارو بکنه _ سامان !؟ اون که خیلی ساده تر و ابله تر از تو بود ... می‌دونی امارش و از کی گرفتم ؟...قدم قدم عقب رفتن من مساوی شده بود با رسیدن به دیوار . _ از زنش ، المیرا ... ساسان که با حرف های من عصبانی شده بود ، آخرین قدم را برداشت و گفت _ باید میدونستم کار اون زنیکه باشه ... یادم باشه قبل رفتنم اونم با شما ها به درک بفرستم . دیگر جا برای عقب رفتن نداشتم . ترسیده بودم . اما خودم را نباختم و همانطور با خشم نگاهش میکردم . _ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ... چون من به یکی گفتم اگر برنگشتم به پلیس خبر بده . از بین دندان های کلید شده اش غرید _ وقتی همین جا تو باغچه زنده زنده چالت کردم میفهمی در افتادن با ساسان ملک زاده یعنی چی . دستش را دراز کرد تا من را بگیرد که از زیر دستش فرار کردم و از پله های ایوان پایین رفتم . سه پله مانده ، مقنعه ام از پشت کشیده شد و تعادلم را از دست دادم . ساسان دست راستم را پیچاند و همان طور از پله ها بالا برد . درد در تمام بدنم پیچید اما آخ نگفتم _ فکر کردی زرنگی ؟هان؟ من را هل داد که افتادم زمین و سرم به تیزی لبه‌ی دیوار خورد . _ فرشید ... فرشید .... کدوم گوری تو ؟ _ بله آقا ؟ _ یه طناب بیار ، دست و پاش و محکم ببند ... دستی به سرم زدم . از گوشه پیشانی‌م خون روان شده بود ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran