eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تا بگیرد زندگانے ام صفا،گفتم حسین با همہ بے بندوبارے بارهاگفتم دست هایم راگرفتے هرڪجا خوردم زمین تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
✨﷽✨ 🌸🍃 صبح سه شنبه تون بخیر اولین روزمحرم رسید🌼 خدایابه حرمت ماه عزيز نيکوترين سرنوشت حلالترين روزي🌺 پربارترين زيارت صالحترين عمل رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸 🌸 @downloadamiran 🌸
sticker_mazhabi(8).mp3
7.24M
🎧 مُحَرَمِت ماهِ شورِ الحَمدُلله که رسیدم سیاهیایِ تو نورِ الحَمدُلله که رسیدم... 🎙کربلایی ❤️ 👌 💢 حجم: ۶.۹ مگابایت ⏰ زمان: ۰۷:۱۹ 🆔 @downloadamiran 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🍃 🔖 👧 عوامل زیادی از جمله ژنتیک، تغذیه، وضعیت سلامت جسمی و روحی بر زمان شروع بلوغ موثر است. عوامل زمینه ساز بلوغ زودرس: 👦 سابقه بلوغ زودرس در والدین، اختلالات غددی و هورمونی 👧 استفاده زیاد از موادغذایی حاوی موادنگهدارنده مانند کنسروها و فست فودها 👦 مصرف زیاد ترکیبات حاوی کافئین مانند کاکائو، قهوه و نسکافه 👧 وزن بالا و چاقی کودکان و عدم فعالیت بدنی 👦 عدم نظم در ساعات خواب و بیداری و عادت به شب بیداری 👧 استفاده بی‌رویه و کنترل نشده کودکان امروزی از وسایل ارتباطی مانند تلفن همراه و رایانه و تماشای برنامه‌های تلویزیونی و ماهواره‌ای که مناسب سن کودک نمی‌باشد 👦 قرار گرفتن کودک در محیط ناسالم و آگاهی زودتر از موعد از مسایل جنسی 📚برگرفته از کتاب "طب سنتی و بلوغ دختران" ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 یک هفته از محرم شدن من به عرفان می‌گذشت. یک هفته ای که پر از اتفاق بود . به شیرین قضیه ی خواستگاری عرفان را گفته بودم اما وارد جزئیاتش نشده بودم . با کمک شیرین و اطلاعاتی که از اینترنت در آوردیم ،فهمیدیم که سامان ،واردکننده لوازم و دستگاه‌های پزشکی است . اما جالب بود که با وجود تحریم ها ، شرکت او همچنان به فعالیت خودش ادامه میداد . از همه مهم تر با زیر و رو کردن سایتی که به نام شرکت او بود ، متوجه شدیم ،به دنبال افرادی است تا سهامدار شرکت او شوند تا او بتواند شرکتش را گسترش دهد . با توجه به حرف هایی که در کافه شنیده بودم ، شک برم داشت که شاید سامان بدنبال این است که پول جمع کند و کلاه مردم را بردارد. به پیشنهاد شیرین قرار شد ، دکتر را جلو بفرستیم و طوری وانمود کند که قصد دارد سهام دار شرکت او باشد . وجود دکتر برای نقشه‌ی من خیلی خوب بود . هم اینکه فرد معتمدی بود هم قیافه اش برای این کار مناسب بود . هم سرمایه دار بود . اتفاق دیگر این بود که با تعقیب کردن المیرا و پرس‌وجو از دیگران ، متوجه شدیم ، المیرا مشاور و برنامه‌ریز سامان است که حدود یکسال قبل آن با هم ازدواج کرده بودند . با بدست آوردن این اطلاعات، خوشحال بودم . چرا که یک قدم برای رسیدن به هدفم نزدیک شده بودم . دلم بدجور برای مهتاب تنگ شده بود. محمد به ماموریت کاری رفته بود . قرار بود به عنوان یکی از شرکت های انیمیشن‌ سازی با یکی از کارگردانان در تهران ، ملاقات داشته باشد. و به مامان گفته بود نمی‌رسد به دیدن مهتاب برود . من هم از فرصت استفاده کردم و به دیدن مهتاب رفتم . با کلی اصرار و تمنا ، پرستار را راضی کردم تا بگذارد زودتر از وقت ملاقات ، به داخل روم . دوست نداشتم کسی بفهمد به آنجا رفته‌ام . با دیدنش اشک در چشمانم جمع شد . هر چه حرف داشتم در دلم به او گفتم . دست بی‌جون و سردش را در دستم گرفتم و گفتم: _ آخه چرا این کارو کردی ؟! ... من ارزش این کار تو رو نداشتم .... همه فکر میکنن تصادف تقصیر منه....فکر میکنن ساسان به خاطر جواب منفی من ، با ماشین به من و تو زده ... البته الان فهمیدم ساسان نبوده ... ولی من دارم یه کارایی میکنم که دست‌شون رو بشه ... مهتاب جان !... کاش زودتر بهوش بیای !... اگه بدونی چه قدر بهم سخت گذشته ... اگه بدونی چه حرفایی شنیدم ... مطمئنم اگه تو بودی نمیذاشتی محمد با من اون طوری حرف بزنه ... زودتر بهوش بیا ... محمد ، عموت ، مهردادخان ، همه منتظریم تا بهوش بیای ... جلو رفتم و پیشانی‌اش را آرام بوسیدم . کی فکر می‌کرد ، روزی مهتاب گرفتار تخت و بیمارستان شود . کنار تختش ایستادم و شعری را که سر کلاس ادبیات از استاد یادگرفته بودیم و همیشه ورد زبان‌مان بود را خواندم : « برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست» _ مهتاب پاشو که خیلی به وجودت نیاز دارم ... به دعا هات نیاز دارم ...‌ قطره اشکم چکید و افتاد روی دست مهتاب افتاد . احساس کردم که انگشتش تکانی خورد . خوشحال شدم و فوری اشک هایم را پاک کردم . همین که خواستم برگردم و پرستار را خبر کنم . امیر‌صدرا با عصبانیت در را باز کرد و گفت: _ مگه نگفته بودم حق نداری پاتو تو این اتاق بذاری ؟ _ ولی مهتاب ... _ ساکت ... برو بیرون ... دوست ندارم حتی یک لحظه کنارش ببینمت ... با دست اشاره به بیرون کرد . _ چرا فکر میکنید من دشمن مهتابم ؟ _ برای اینکه تو باعث شدی به این حال بیفته . _ بابا من به کی قسم بخورم که ... _ به هیشکی ... فقط دور مهتاب نباش ! _ یعنی با دوری من همچی درست میشه؟ اگر این طوره ، من دیگه نمیام . خوشحالیم از بین رفت . در راهرو همه ما را نگاه میکردند . و پرستار ،امیرصدرا را دعوا میکرد که چرا رعایت حال مریض را نکرده . با دیدن دکتر که به ویزیت بیماران می‌رفت، جلو رفتم و حرکت انگشت مهتاب را گفتم. او هم فوری بر سر تخت مهتاب رفت . تا دکتر علائم حیاتی مهتاب را چک میکرد . در دلم دعا دعا میکردم که خبر خوبی بشنوم . اما دکتر گفت که شرایط مهتاب تغییر نکرده و احتمالا من اشتباه دیدم .‌ از بیمارستان بیرون آمدم . روی یکی از نیمکت‌های حیاط بیمارستان نشستم . دلم خیلی پر بود . _ آخه خدا این شرایطی که من دارم ، تاوان کدوم اشتباه منه... خدایا آخه چرا مهتاب ... کاش من جای اون بودم ... خدایا به جوونی مهتاب و محمد رحم کن ! ... خدایا من دیگه تحمل ندارم ... خدایا حاضرم جون منو بگیری ... بجاش مهتاب حالش خوب بشه... تو این دنیا که هیچ کس منو نمی‌خواد ... همون بهتر که نباشم ... نویسنده :وفا ⛔️
همه آن حرف ها را با گریه می‌گفتم. _ خدایاااااا.... حرفام و می‌شنوی ... یا اون قدر بنده ی بدی هستم که دیگه منو نمی‌بینی ... نه مهتاب می‌گفت به حرف دل همه بندهات گوش میکنی ... پس لطفاً یه نیم نگاهی به منم بنداز ... به حرف دل من دلشکسته هم گوش کن ... کمی که درد و دل کردم و حالم بهتر شد ، بلند شدم و به سمت خانه رفتم. _____________________ در اتاقم خواب بودم که با ضربه هایی که به در اتاق می‌خورد از خواب بیدار شدم . با فرض اینکه مامان است و مرا برای شام بیدار می‌کند . بلند گفتم: _ من گشته‌ام نیست !!! می‌خوام بخوابم . دوباره به در زد . _ گفتم که چیزی نمیخورم ! برای بار سوم که به در زد قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت: _ نرگس منم ، میتونم بیام تو ؟ اول فکر کردم مغزم هنگ کرده و صدا را اشتباه تشخیص داده برای همین با شک گفتم: _ عرفان تویی؟! _ اره ... بیام تو ؟ چنان نه بلندی گفتم که گفت: _چرا؟!!! چیزی شده ؟ _ نه صبر کن چند لحظه... چراغ اتاق را روشن کردم . اتاق به فنا رفته بود . فوری ریخت و پاش اتاقم را جمع کردم و همه را به زیر تختم منتقل کردم . نگاهم به آینه افتاد. یک تاب و شلوارک تنم بود . وقت تعویض لباس نداشتم . ملافه‌ی تختم را برداشتم و دور خودم پیچیدم . در را باز کردم .: _ سلام اینجا چیکار میکنی؟ _ سلام خانم خوابالو ! برای اولین بار بود که مقابل کسی خجالت کشیدم . _ از جلوی در نمیری کنار ؟ _ آخه ... چیزه ... _ چیزه؟ _ یکم اتاقم بهم ریخته اس ... در را کمی هل داد و مجبور شدم از جلویش کنار بروم . _ اشکال نداره ... منم یکم شلخته‌ام ... وارد اتاق شد. من همان جلوی در ایستاده بودم . اما او در سکوت تمام اجزای اتاق را از نظر گذراند . _ اجازه است بشینم ؟ _ راحت باش . روی صندلی کامپیوتر نشست و به منم اشاره کرد بشینم . _ اتاق قشنگی داری ... از منم تمیز تری که... نگاهش به من افتاد که هنوز ایستاده ام : _ چرا نمیشینی ؟... اون ملافه رو چرا پیچیدی دورت ؟ _ هان؟!... یکم سردمه چه دروغ گنده ای ! از گرما داشتم میپختم و او هم این را متوجه شد . بحث را عوض کردم و گفتم: _ برای چی اومدی اینجا ؟ _ زن عمو زنگ زد ، دعوت کرد شام بیام خونتون . _ خب حداقل به من میگفتی ؟ _ مگه نمی‌دونستی ؟ _ نه ... یعنی مامان نگفت بهم . _ آهان ... ولی من زنگ زدم به گوشیت جواب نمی‌دادی . _ اون شماره ناشناس تو بودی ؟ _ خسته نباشی ! مگه شماره منو saveنداری؟ سرم و خاروندم و گفتم: _ نه ... _ خانم بی حواس شاید کار ضروری باهات داشتم . _ حالا واقعا کارم داشتی ؟! _ اره . دوشنبه وقت داری باهم به جایی بریم .؟ _ کجا ؟ _ میفهمی . _ باشه من مشکلی ندارم . بلند شد و وسط اتاق ایستاد : _ من بیرون منتظرت می مونم لباست و عوض کن . تا با هم بریم پایین . وقتی رفت ،با خودم گفتم: _ خیلی بد شد که من و تو این وضعیت دید .‌ ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با اینکه به هم محرم بودیم اما من از او خجالت می کشیدم شاید هم خجالت نبود اما جلویش راحت نبودم یک بلوز و شلوار از کمد پیدا کردم و پوشیدم.دستی به موهایم کشیدم و از بالا به حالت دم اسبی بستم. کمی کرم و ریمل به مژه ها زدم تا در صورتم اثری از خوابالودگی نباشد . از اتاق بیرون آمدم اما ندیدمش. با خودم گفتم: _ حتماً خیلی لفتش دادم که منتظرم نمونده! از پله ها پایین رفتم در پذیرایی و حیاط او را ندیدم .می خواستم بروم ازمامان بپرسم که صدای حمد و سوره نمازش را از اتاق علی شنیدم. آنقدر صدایش دلنشین بود که آرام و بی صدا به سمت در اتاق رفتم و نماز خواندنش را از لای در تماشا کردم .اصلاً فکر نمی‌کردم اهل نماز باشد .مثل مهتاب نمازش را با طمأنینه و آرام می خواند. با این که من اهل نماز نبودم اما همیشه نماز خواندن دیگران را تماشا می کردم چراکه برایم لذت بخش بود . نمی دانم چرا اما چند باری که خودم نماز خوانده بودم این آرامش را دریافت نکرده بودم. همان طور آهسته در را بستم برگشتم و به آشپزخانه رفتم .مامان سر گاز سیب زمینی سرخ می کرد. با دیدن من گفت: _ نرگس تو مهره مار داری ؟ _یعنی چی ؟!متوجه منظورتون نمیشم؟! _ یک هفته از محرمیت تو و عرفان میگذره نمیدونم چیکارش کردی که از در نیومده سراغ تو رو می گرفت. هرچی اصرار کردم که یه چایی بخور تا خودم بیدارش کنم قبول نکرد. خندیدم و یکی از سیب زمینی های سرخ شده را برداشتم تا به دهنم بگذارم : _خب مگه این بده ؟ _نه بد نیست. ولی تو روز خواستگاری داشتی می گفتی من اینو نمیخوام. حالا چطور شده شیفته خودت کردیش ؟! خنده روی لب هایم خشک شد . مامان چه می‌دانست همه ی این رفتار ها ساختگی‌ست و بعد یک ماه پایان میابد . مامان سینی شربت به همراه ظرف شیرینی را به دستم داد و گفت : عروس خانم بیا اینو ببر برای شوهرت! _راستی مامان میدونستی عرفان نماز میخونه؟! _بله ,همه مثل تو نمیشن که! عرفان پسر خوبیه! قدرشو بدون ! _مگه من چی گفتم. فقط یه سوال پرسیدم ! از آشپزخانه بیرون رفتم اینبار از اتاق هیچ صدایی نمی آمد .در زدم و وارد شدم .تسبیح دستش بود و ذکر می گفت .کنارش روی زمین نشستم: _ قبول باشه ! با مکث جوابم را داد : _قبول حق . _به قیافه و تیپ نمیومد اهل نماز باشی؟ خنده آرومی کرد وگفت: مگه نمازخوندن به این چیزاست؟ _ نه خب...... _ ببین درسته آدم امروزی هستم اما به دستوراتی که تو اسلام وجود داره مقیدم ! در ضمن نماز برای من مثل غذا خوردن میمونه همونطور که غذا می خورم تا سالم باشم و انرژی داشته باشم نماز میخونم که روح سالم و پاکی داشته باشم. _یعنی هر کس دلش پاک باشه ولی نماز نخونه و روز نگیره نمیتونه سالم بمونه؟! _چرا ولی خیلی افراد کمی میتونن این کارو بکنن حتی هر چقدر هم بگم من دلم پاکه بالاخره یه جایی لغزش دارن . من معتقدم هرچی خدا واجب کرده حتماً نیاز انسان بوده. _مگه خدا به نماز و روزه ما نیاز داره؟! _برعکس ما به نماز و روزه نیاز داریم ! ما تو نماز با خدا حرف میزنیم دردودل میکنیم .خدا این چیزا را گذاشته تا به کمک اون ها پاک بمونیم. _این ارامش موقع خوندن نماز و خودت هم حس می‌کنی ؟ _اره _پس چرا برای همه اتفاق نمی افته ؟ مثلا من خودم وقتی نماز می‌خوندم این حس و نداشتم اما وقتی تو نماز می خوندی من نگات میکردم این حس و درک کردم. _چون با حضور قلب و حواس جمع نخوندی. اگه به عنوان وظیفه و دستورات نگاه کنی شاید نمازت پذیرفته بشه اما خودت آرامش اصلی و پیدا نمیکنی. اما اگه مثل عاشقی باشی که به سر قرار با معشوقه خودش میره اون موقع است که لذت اصلی از نماز و می بری... همین طور نگاهش میکردم و حرف هایش را برای خودم حلاجی میکردم _ مثل اینکه زیاد رفتم بالای منبر ! این لیوان شربت رو بده من ببینم... لیوان را به دستش دادم و گفتم _نه اتفاقا خیلی خوب حرف زدی! باعث شدی یکم به فکر فرو برم. _خب خدا رو شکر ... و بعد لیوان شربت را یک نفس تا آخر خورد: _تشنه بودیا .... _آره خیلی... سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت: _ پاشو بریم که الان صدای مامانتو در میاریم. از اتاق که بیرون رفتیم ، دوباره شد همون عرفان قبلی. موقع شام تازه فهمیدم مامان به اصرار عرفان ،قیمه درست کرده . همان جا متوجه شدم غذای مورد علاقه‌اش قیمه است . با خودم گفتم: یادم باشه به زن آینده ی عرفان چند مورد و بگم ... مثلا اینکه قیمه را خیلی دوست دارد مخصوصاً با سیب زمینی سرخ شده.... ⛔️
آن شب عرفان ، کلی سر به سر من و علی گذاشت. بعد چند وقت خنده به لب همه اورد حتی محمد بد اخلاق. موقع رفتن با بقیه در خانه خداحافظی کرد اما من تا جلوی در حیاط همراهیش کردم : _ممنون که امروز ما رو خندوندی! _خواهش می کنم ...میدونم شرایط بدی رو میگذرونید!... خب دیگه برو تو.... مواظب خودت باش!.. _ تو هم همینطور! ماشینش را سر کوچه پارک کرده بود به همین خاطر پیاده تا سر کوچه میرفت. هنوز دو قدم دور نشده بود که صدایش کردم: _ عرفااان ! _جانم ! با جانمی که گفت حرفم یادم رفت و فقط گفتم: _ هیچی.... شبت بخیر ! _شبت بخیر عزیزم ! در را که بستم همانجا پشت در سر خوردم. حس خوبی از عزیزم و جانم گفتنش پیدا کرده بودم. اما بعد با خودم فکر کردم: _ من با یک عزیزم و جانم هوایی شدم .در حالی که شاید او صدها یا هزاران عزیزم را به دختری که دوستش دارد گفته است .بلند شدم و به اتاقم رفتم . نباید زیاد به این الفاظ محبت آمیز بال و پر می‌دادم . آن شب یکی از بهترین شب ها برای من شد. هرچند که می دانستم عرفان هیچ علاقه ای به من ندارد و شاید آن شب برایش به یک خاطره زودگذر تبدیل شود. ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🍃خدایا 🌸با نام تو آغاز می کنم 🍃شروع هر لحظه را 🌸ای که زیباترین 🍃علت هر آغاز تویی ! 🌸امـروزم را 🍃با تلاش و مهربانی 🌸به تو می سپارم 🍃یار و یاورم باش ای بزرگترین 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 💫 الهی به امید تو💫 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘ ❤️خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا یک روز محمدرضا، علی‌رضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم. مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کنه؟» گفت « با پول ‌توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند، می‌خره.» 🎙راوی: پدر شهید علیرضا موحددانش 🦋@downloadamiran🦋
👌 🍃به برگ نگاه کن ... وقتی داخل جوی آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و می رود ... 🍃تمام زندگی ام را با اطمینان ، به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام … 🍃چون می‌دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور حضرت دوست دارد ... 🍃پس از افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمیشوم. 🍃آرامش برگ را دوست دارم چون برایم ایمان و توکل راستین را ، یادآوری میکند. 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمینه دوم محرم.mp3
5.74M
🎧 صدایِ گریه میرسه اینجا که وایسادیم کجاست نگو که اینجا کربلاست نگو که اینجا قتلگاست ... بیا برگردیم😭 🎙کربلایی ❤️ 👌 💢 حجم: ۵.۴ مگابایت ⏰ زمان: ۱۳:۲۸ 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 قسمت_شصتم مامان با دیدن حال و روزم فهمید که با عرفان بحثم شده به همین خاطر بی خیال جلو امدن شد و خودش را مشغول کاری نشان داد . صبح فردایش که به سراغ گوشیم رفتم، دیدم ده تماس بی پاسخ از عرفان داشتم که چون گوشیم روی سکوت بوده نشنیده بودم. اخرین تماسش را ساعت 2نیمه شب گرفته بود. دودل بودم که زنگ بزنم یا نه؟ باخودم گفتم: _ او با من کارداشته پس دوباره خودش زنگ میزند.! کیفم را روی زمین خالی کردم تا شماره بیمارستان را پیدا کنم، که جعبه ی گردنبند و پاکت از کیفم بیرون افتاد. پاکت را برداشتم و بازش کردم . یک چک پنج میلیونی داخلش بود. با دیدن چک و گردنبند یاد حرف های دیروزش افتادم. هر دورا داخل کشوی میز تحریرم گذاشتم که جلوی چشمم نباشند. کل کیفم را گشتم اما شماره پیدا نشد. تلفنم را برداشتم تا به شیرین زنگ بزنم و از او بپرسم که ایا شماره بیمارستان را دارد یا نه؟ هنوز صفحه را روشن نکرده بودم که، زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با خودم گفتم حتما عرفان دیده جوابش را ندادم با شماره ای دیگر زنگ زده. تماس را وصل کردم و گفتم: _ بله؟ _ سلام خوبی؟ برخلاف تصورم عرفان نبود.بلکه خانمی جوان پشت خط بود. _سلام...شما؟ _حق داری نشناسی...عارفه ام ...خواهر عرفان _عه...سلام خوبین شما؟ ...ببخشید اول نشناختم _ممنون عزیزم...مثل اینکه دستت بند بود که زنگ زدم. _نه عزیز جان ...چه طور شده یادی از ما کردین؟ _غرض از مزاحمت ... عارفه اول کلی صغری کبری کنار هم چیند و از علت نبودش در خواستگاری گفت و بعد گفت که میخواهد برای عرفان تولد بگیرد .البته این را هم گفت که میخواهد من را هم ببیند. گفت که میخواهد اورا سورپرایز کند. در دلم گفتم: _چه دل خجسته ای داری! واقعا که هنوز برادرت رو نشناختی! سورپرایز واقعی برای شماست وقتی بفهمید عرفان من رو نمیخواد. در پایان حرف هایش خواست که به عرفان چیزی نگویم و کمی هم زودتر به خانه عمو بروم تا به او کمک کنم. با گفتن : «باشه عزیزم ...جمعه میبینمت»تماس را قطع کردم . با قطع تماس همان جا روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. «باید چکار میکردم؟ باید میرفتم یا بهانه ای جور میکردم که نروم؟کادوی تولد را چکار میکردم؟ اصلا نمیدانستم کار درست چه بود ؟ایا باید مهر عرفان را از دلم بیرون میکردم یا میگذاشتم همان طور ریشه بدواند و تمام قلبم را تسخیر کند؟... »در جدال با افکار بودم که مامان در اتاقم را باز کرد و با صدای بلند گفت: _ نرگسسسس.... من که از وضع صدازدن مامان زهره ترکانده بودم ، نشستم و به مامان نگاه کردم. تلفن دستش بود و به نظر خوشحال میامد. _ چیشده مامان ؟! _ مهتاب ...مهتاب!!!! _ مهتاب چی؟!!!اتفاقی افتاده؟ _بلاخره بهوش اومد !!!...الان از بیمارستان زنگ زدن! _ جدی میگی؟...وای خدایاااا... از خوشحالی رفتم و مامان را بغل کردم. مامان تلفن را به سمت من گرفت و گفت : _بیا زنگ بزن. _به کی؟ _به محمد...بذار خبر بهوش اومدن مهتاب و از زبون تو بشنوه _اخه ... _کار خودته من میرم اماده بشم. تو هم تلفن زودی بیاپایین. اول باید بریم امام زاده تا نذرم و ادا کنم . بعد هم بریم بیمارستان. مهتاب به بخش منتقل شده بود . همه در اتاق مهتاب جمع شده بودیم . محمد و امیر ، من و مامان و علی ، مهرداد خان و عرفان . البته عرفان وقتی به من زنگ زد و متوجه شد که به تهران میرویم ، خودش را به ما رساند . وقتی دکتر وارد اتاق شد ، با خنده گفت : _ ماشاءالله چه دور مریضم دوره کردین ! ...خب اجازه بدین من یه معاینه کوچیک داشته باشم . درکنار معاینه از مهتاب سوالاتی می‌پرسید. مثل اینکه اسمش چیست؟ آیا افراد داخل اتاق را می شناسد یا نه ؟ آیا میداند علت به کما رفتنش چه بوده؟ دردی در ناحیه سر یا کمر با توجه به تصادفی که داشته ، دارد یا نه ؟ نوبت به معاینه دست و پاها رسید . دکتر از مهتاب خواست که پا و دستش را هرکدام جداگانه تکان بدهد . مهتاب فقط توانست دست هایش را تکان دهد و بالا بیاورد . اما دست‌ها توان نداشت و فوری افتاد. اما پاهایش ... استرس از چهره ی همه معلوم بود . حتی من دست هایم را مشت کرده بودم و در دلم خداخدا میکردم مشکلی نباشد . عرفان با دیدن وضعیت من نزدیک تر شد و دستم را گرفت و مشتم را باز کرد و نجوا گونه گفت: _ نگران نباش ! فقط یه معاینه ی ساده اس! از این همه نزدیکی او ، بدنم گر گرفته بود . در آن شرایط عرفان با کارش ، حال مرا منقلب کرده بود . با «نمی‌تونم» بلند مهتاب ، از حال و هوای خودم بیرون آمدم . _ سعی کن ! ... ببین من یکم پاتو بالا میارم ...تو سعی کن نگهش داری ... حتی پنج ثانیه... مهتاب که معلوم بود کلافه شده گفت: _ نمیشه... نمیشه... نمیتونم حرکت بدم ... ⛔️
مامان جلو رفت و سعی کرد دلداریش بدهد و برای تلاش بیشتر، او را تشویق کند . _ خب ... ببین این خودکار و میکشم کف پات حس می‌کنی ؟ مهتاب با تکان دادن سر به طرفین ، جواب نه داد. _ خب هیچ اشکالی نداره... برای ناامیدی هنوز زوده ... فردا دوباره امتحان میکنیم . دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. محمد و امیر هم به دنبالش . من یک نگاه به عرفان کردم یک نگاه به مهتاب ! مهتاب که با رفتن دکتر شروع به گریه کردن کرد و فقط گفت : _ دیگه نمیتونم راه برم ! مهرداد خان و مامان قصد آرام کردن مهتاب را داشتند اما او به حرف هیچکدام گوش نمی‌کرد . من از اتاق بیرون آمدنم و روی صندلی های انتظار بیرون نشستم . دیگر با چه رویی به مهتاب و بقیه نگاه میکردم ؟ هنوز مزه ی خوشحالی از کما بیرون آمدنش را نچشیده بودیم که غم فلج شدن پاهایش نصیبمان شد ! ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 محمد که برگشت، زودتر از بقیه خودم را به او رساندم و پرسیدم: _ دکتر چی گفت؟ _گفتش چون تصادف کرده و به ناحیه کمرش اسیب وارد شده و هم اینکه سه ماه تو کما بوده عضله ها سفت شده واعصاب پاش بی حس شدن. اما گفت احتمال اینکه دوباره بتونه راه بره زیاده. گفت نباید امید شو از دست بده. ...باید روحیه‌شو بدست بیاره تا درمان بشه . با حرف هایی که محمد زد، لبخندی زدم و از ته دلم خدارا شکر کردم. داخل اتاق مهتاب رفتم تا خبر خوب را به او بدهم. اما مهتاب با دیدن من عصبانی شد و سرم فریاد زد _ برو بیرون! _ولی مهتاب من .... _ گفتم بیرون ...دیگه نمیخوام ببینمت گویا زمانی که کما بوده صداهای اطراف را شنیده که درباره ی من حرف هایی زده بودند و روی او اثر گذاشته بود. با بهت به مهتاب نگاه میکردم. رفتارش با مهتابی که میشناختم فرق داشت. محمد که صدای او را شنیده بود. وارد شد و سعی در ارام کردن مهتاب داشت. _محمد بگو بره بیرون. _باشه تو اروم باش فقط ! به طرف من امد و با اشاره گفت که بیرون بروم. فکر میکردم مهتاب بهوش بیاید حداقل او حرف های مرا باور میکند. اما تمام تصواتم برعکس از اب درامده بود. _نرگس یه چند روز اطرافش نباش. اون شرایط روحی خوبی نداره. _ چرا؟ مگه من پشت فرمون بودم؟ مگه من گفتم بیاد وسط خیابون ؟ محمد هیچ نگفت. _ باشه من میرم !تا همه تون راحت باشید. خودم را کنترل کردم تا برسم خانه و بعد گریه کنم. گناه من چه بود که هرکس از راه میرسید یک نیش به قلب شکسته ام میزد و میرفت. از در بیمارستان خارج میشدم که عرفان و امیرصدرا را دیدم که وارد میشوند. "این ها کی باهم بیرون رفتند که من نفهمیدم؟" هر چند مهم هم نبود. به هم که رسیدیم، سلام کردم و از کنارشان رد شدم. چند قدم نرفته عرفان صدایم زد. جلو امد و گفت : _کجا میری؟ پیش مهتاب خانم نمی‌مونی؟ _ نه حالش بد شد.پرستار بخش همه رو از اتاق بیرون کرد. کاریم نیست میخوام برم خونه. _ باشه پس صبر کن برسونمت. _ نمیخواد خودم میرم. هرچه قدر من مصّر به تنها بودن داشتم او اصرار داشت که مرا برساند. بازویم را گرفت و گفت: _ گفتم میرسونمت فقط صبر کن باید یه چیزی به امیر صدرا بگم . نگاهم به امیر صدرا افتاد که با نگاهی عصبانی داشت مارا نگاه میکرد. خوب که دقت کردم نگاهش روی دست عرفان بودکه مرا گرفته بود. در دل گفتم _ حالا این و کجا ی دلم بذارم؟ حتما پشت سرم حرف جدید ساخته میشه .کِی میشه از حرفا دست بکشن. از هم خداحافظی کردند و ما به سمت ماشین عرفان رفتیم. در ترافیک های تهران گیر افتاده بودیم که سکوت را شکست و گفت : _بابت رفتار دیروزم متاسفم ! _اشکالی نداره ...من دیگه عادت کردم به این رفتارا ... _منظورت چیه؟ _هیچی ولش کن ! _حالت خوبه؟ ... _هم اره ...هم نه !. _الان باید خوشحال باشی که... مهتاب خانم بهوش اومده . _به خاطر بهوش اومدنش که خوشحالم ...اما.. _ اما چی؟ما نبودیم اتفاقی افتاده ؟ _مهتاب منو مقصر میدونه تو تصادف. _ اخه به تو ربطی نداره .تو خودتم صدمه دیدی .! _ولی علت تصادف من بودم. اون ماشین هدفش من بودم نه مهتاب. _ متوجه نمیشم. مگه تو راننده ماشین و میشناسی؟! _ اره. چرا تاحالا نگفته بودی؟ حالا چرا تورو میخواستن با ماشین بزنن ؟ _ داستانش مفصله ولی من خودم راننده رو پیدا میکنم. _ تنهایی ؟! حداقل اسمش و بگوتا کمکت کنم. _بهت بگم که یه بلایی هم سرتو بیاد. _ خیر سرم پلیسم ! من نتونم کمکت کنم کی می‌تونه پس ؟ _ تو از هیچی خبر نداری . _ خب بگو تا خبردار بشم . _ اگه بگم تو هم مثل بقیه پشتم و خالی میکنی ! و من این و دوست ندارم . _ مگه چه موضوعیه؟؟ چه می‌گفتم ... جوابی نداشتم ...یعنی داشتم اما دوست نداشتم به تو بگویم تا ذهنیتش نسبت به من تغییر کند . سکوتم طولانی شد و او گفت: _ اگه تو دوست نداری بلایی سر من بیاد منم دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم . دوست دارم کمکت کنم تا مشکلت برطرف بشه ! با حرف آخرش قلبم در سینه شروع به بی قراری کرد . به گوش هایم اعتماد نداشتم . عرفان حرف هایی زد که فکرش را نمی‌کردم . نزدیک نیا، با تو مرا حادثه ای نیست این آدم ویران شده از دور قشنگ است... ______________________ شب عارفه پیام داد که روز مهمانی را از جمعه به پنج شنبه شب انداخته . و به دلیل نیامدنش به عیادت مهتاب گفت کسی نبوده تا بچه ها را پیش آن بگذارد و بیاید . و خواست از طرف او از مهتاب و محمد عذرخواهی کنم .‌ روز بعدش با المیرا در یک پارک قرار گذاشته بودم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام دوستان قسمت ۵۹ بازگشت جا مونده بود که الان میذارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _نرگس بلاخره نگفتی چه نقشه ای تو اون سرت داری؟ _مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟ صبر کن میفهمی . _نخیر ... ولی نگرانم ...یه موقع اتفاقی برامون نیفته؟ _نه عزیزم حواسم هست! راستی با المیرا قرار گذاشتی؟ _اره با کلی اصرار قبول کرد که بیاد . _خب این عالیه!فقط یه جای خلوت قرار بذار. _قرار و گذاشتم ، برات میفرستم . _دستت دردنکنه شیرین ...راستی از دکتر پرسیدی؟ _ چی رو؟ این قدر فکرم مشغوله یادم نمیاد چی گفتی بهم! _ اینکه برای خرید بقیه سهام شرکت سامان چیکار کنیم؟ _ اهان اره پرسیدم .گفت با چندتا از دوستاش صحبت کرده قراره اونا هم بیان از سهام شرکت بخرنن. _مطمئنا؟ _ اره محمد قبولشون داره. _ فقط این کار خوب پیش بره و تموم بشه من یه نفس راحت بکشم . _من نمیدونم تو میخوای با این سهام شرکت چیکار کنی ؟ _ببین من برای اینکه از این دوتا اعتراف بگیرم تا به خانواده ام ثابت کنم، باید یه نقطه ضعفی از اینا داشته باشم. الان اگه من بتونم بیشتر سهام شرکت دوم سامان و داشته باشم میشه یه نقطه ضعف .میفهمن که من دربرابرشون قدرت دارم. اون وقت برای اینکه شرکت و از دست من دربیارن هرکاری میکنن. منم شرط میذارم برای که شرکت و پس بدم باید بیان به خانواده م همه چیزو بگن. بگن که همه ی عکسا و حتی تصادف و تهدیدها کار خودشون بوده _پس بخاطر چی میخوای المیرارو ببینی؟ _ من متوجه شدم که این شرکت سامان داره کلاهبرداری میکنه میخوام ببینم زنش میدونه یا نه.تازه بهش بگم شوهرش بهش خیانت کرده ...ببین من پشت خطی دارم ...باید برم. _باشه ..قربانت خداحافظ _ خداحافظ پشت خطی ام عرفان بود. زنگ زده بود بگوید تا اماده شوم تا به همراه هم جایی برویم. هرچه قدر مامان از پشت ایفون اصرار کرد که به داخل بیاید و چایی بخورد قبول نکرد. من هم که زودتر اماده شده بودم فوری کفش هایم را به پا کردم و با خداحافظی از مامان به بیرون رفتم. مثل دیدار های قبلی که با هم داشتیم، تیپ اسپرتی زده بود. در طول راه متوجه شدم که به طلا فروشی میرویم.اما علت رفتن‌مان به انجا را نگفت. با خودم گفتم «حتما میخواهد نظر مرا درباره سرویس طلا یا انگشتری که برای دختر مودر علاقه اش دیده بپرسد. ولی من چرا؟ !» انروز خیلی کم حرف شده بود و برعکس دفعات قبل خسته و بی انرژی به نظر میرسید. در خیابانی که سرتاسر ان مغازه های طلا فروشی بود، ماشین را پارک کرد. از مقابل چند مغازه عبورکردیم تا مقابل یکی ایستاد. _ یکی از انگشترا یا نیم ست هارو انتخاب کن! _برای چی ؟!!! _ جزء مهریه صیغه‌ست دیگه ! یادت رفته.؟ پنج میلیون پول بود به همراه یه تیکه طلا _ولی من نمیخوام همون پول بسه! _ نمیشه چون ذکر شده باید داده بشه به تو. لحنش خیلی فرق کرده بود. طوری با من صحبت کرد که احساس سربار بودن به او ، دست داد. نگاهی به طلا های پشت ویترین کردم. یک مدال قلبی شکل توجهم را جلب کرد. نشانش دادم که گفت : _اون که خیلی کوچیکه _نه همون خوبه! _ فکر پولش و نکن. صاحب مغازه اشناست قراره با هامون کمتر حساب کنه. پس یه بزرگترش و انتخاب کن ! _اخه اون قشنگه. داخل رفتیم. فروشنده ضمن تعریف از سلیقه‌ی من، گفت که جزءپر فروش ترین کارهایشان است و جوان پسند است. جلو که اورد از پشت ویترین بزرگتر دیده میشد. یک مدال قلبی شکل که دور ان با نگین های ریزی پر شده بود. زنجیر و مدال را با هم حساب کرد و بیرون امدیم. _ولی کاش یه چیز سنگین تر بر میداشتی ! _این با اینکه ساده است و کوچیکه اما من دوسش دارم _ ولی در برابر کاری که تو برام کردی هیچه. _ کدوم کار؟ _همین که قبول کردی بامن صیغه کنی تا به خواستم برسم . با گفتن حرف اخرش ناراحت شدم. یعنی واقعا به این چشم به من نگاه میکرد؟یعنی من برایش در همین حد بودم؟ پس چرا او برای من با بقیه فرق داشت؟چرا احساس میکردم مهرش به دلم افتاده بود؟ وای نه خدای من! در دلم خواستم کاش زودتر ان یکماه تمام میشد. در افکارم غرق شده بودم که آرام به بازویم ضربه ای زد و صدایم کرد ... از کارش تعجب کردم که گفت: _ ببخشید دیدم صدات میکنم جواب نمیدی ... _ اشکال نداره _ چیزی شده ؟ نکنه پشیمون شدی از خریدت؟ _, نه _ پس چرا یه دفعه ناراحت شدی ؟ _ نمی‌دونم... جواب های کوتاهم باعث که دیگر حرفی نزند . این ماشین را مقابل یک بستنی فروشی نگه داشت و گفت: _, پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم ... یکمم فکر کنیم که چه جوری دعوا راه بندازیم که طبیعی به نظر بیاد . _, من حوصله ندارم ... بریم خونه . _ آخه چرا؟ دید که جوابش را نمیدهم پیاده شد و بعد چند دقیقه با دولیوان آب طالبی برگشت _ نگفتی چی میخوری . منم به انتخاب خودم خریدم... بیا بگیر . همان طور به دستش خیره بودم . _ بیا بگیر دیگه...الان گرم میشه. از دستش گرفتم. همان طور که با نی آب طالبی را هم میزدم ، بی هوا گفتم : ⛔️
_ تو شغلت چیه ؟ _, چطور ؟ _ همین جوری . می‌خوام بدونم . _ توی نیروی انتظامی کار میکنم . _, یعنی پلیسی ؟ تو کدوم قسمت؟ _اره . تو اطلاعات و امنیت _چه جالب ...پسر عموم پلیس بوده و نمی‌دونستم ! از عمد لفظ پسر عمو را بکار بردم . _ یه چیز دیگه... اون دختر خانمی که قراره باهاش ازدواج کنی ، شغلت و می‌دونه ؟ _ اره بهش گفتم. _ بعد ایشون محجبه‌ست؟ عرفان که با سوالات نامربوط من کم‌کم حوصله‌اش سر رفته بود گفت: _ چادری نیست اما حجابش و رعایت می‌کنه ...این سوال رو برای چی میپرسی ؟ _ بعد می‌دونه که تو الان با یه دختر دیگه صیغه ای؟ اخمی کرد و گفت: _ معلومه که نمیدونه ! _ خب این یعنی خیانت به اون دختر ! حق اونه که بدونه شوهرش قبل ازدواج چیکار کرده ! _ نرگس میفهمی چی میگی ؟؟ بهش بگم که می‌ذاره می‌ره . اعتمادش و از من از دست میده ! _ پس من چی ؟ آینده ی من برات مهم نبود؟ مهم نیست چی میشه؟ _ نرگس چی میگی ؟ منظورت و نمی‌فهمم؟ _منظورم واضحه . تو باید بهش بگی قبل اون نامزد داشتی ! _ نامزد ؟ کدوم نامزد ؟ نکنه جدی گرفتی این صیغه محرمیت و؟ _ تو چی ؟ جدی نگرفتی ؟ _ ما از اول قرارمون این بود که یکماه باهم باشیم و بعد هر کس بره سمت سرنوشتش. ما این کارو کردیم تا بابای من متوجه بشه من با کسی که بهش علاقه ندارم به جایی نمیرسم. همین ! _ همین ؟!پس این محبتا به دختر عمو چه معنی میده ؟ چرا طوری رفتار کردی که من... در عصبانیت کم‌کم داشتم خودم را لو میدادم . _که تو چی ؟ _ هیچی ... لیوان آب طالبی را روی داشبرد گذاشتم _بابت امروز ممنون ... خداحافظ از ماشین پیاده شدم.واقعا نمی‌دانستم چه احساسی بود که پیدا کرده بودم ؟ شاید عشق...شایدم دوست داشتن زیاد .... شایدم ...شایدم هوس بود ... اما نه ... مطمئنم چیزی بین دوست داشتن و علاقه بود که در وجودم پرورش یافته بود . محرمیت ما باعث شده بود تا من به او علاقه پیدا کنم هر چند که اول از او خوشم نمی‌آمد . از پیاده رو میرفتم و به بوق زدن های عرفان توجهی نداشتم. دلم اتاقم را میخواست تا بروم زیر پتو و به حال خودم زار بزنم . چرا باید به کسی علاقه پیدا میکردم که کس دیگری را دوست میداشت؟؟ دستم با شدت به عقب کشیده شد. _ مگه نمی‌شنوی این همه بوق میزنم ؟ _.... مچم را فشار داد و گفت _مگه با تو نیستم ؟... چرا حرف نمی زنی؟؟ چت شده ؟ _ .... محکم تر فشار داد که با آخی که گفتم . دستم را رها کرد مردم که شاهد دعوای ما بودند جلو آمدند و عرفان را دوره کردند. و گفتند که با ناموس مردم چکار دارد . اما عرفان گفت ، نامزدم است و یک دعوای خانوادگی‌ست و به آنها مربوط نیست. آن چند نفر از من تایید خواستند . من هم با سر تایید کردم . مچم سرخ شده بود و درد میکرد . مردم که پراکنده شدند عرفان گوشه ی آستین مانتویم را گرفت و به سمت ماشین برد . نمی‌توانستم حرف بزنم چون با اولین حرف بغضم شکسته می‌شد . _ این چه کاری که میکنی ؟ چت شده تو ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ سرم را برگرداندم تا چشمان سرخم را نبیند . حالم از خودم بهم میخورد که این قدر ناتوان شده بودم . دستش را جلو آورد تا مچم را ببیند . دستان مردانه و گرم او که دست سرد مرا گرفت، فوری بیرون کشیدم تا بیشتر از این احساسی نشوم . _ نمیخوام ببینی . زودتر برو خونه ... همین فردا یه دعوا راه بنداز ... دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم! هر چه قدر او لحنش را آرام کرده بود اما من لحنم عصبی بود _ تو الان عصبانی هستی ! بذار... _ نه نیستم ... اگه نمیری خونه خودم برم ! _باشه میرم تا خانه دیگر هیچ حرفی زده نشد . وقتی رسیدیم ، ماشین را تا نگه داشت بدون خداحافظی پیاده شدم . واقعا من احمق بودم که به کسی دل دادم که من را برای رسیدن اهدافش میدید! در کیفم‌ دنبال کلید میگشتم که جعبه و پاکتی را از پشت در کیفم‌ گذاشت و گفت: _ اینا رو یادت رفته بود! و رفت . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛