7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب به خیمه نرسید فدای سرت 🖤
#التماس_دعا🌹
•
.
محبت و عزاداری برای امام حسین؏
انسان را زود به مقصد می رساند.
- حاجاسماعیلدولابـے !'
#به_وقت_محرم
༻﷽༺
طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها
عبدالله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عموها یتیم ها
#ابنالکریم♥️
#السلامعلیکیاعزیزاللهیااباعبدالله✨
❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯
˹ ˼𖥸 ჻
•﷽•
"چیزی نمانده از بدن او حیا کنید
دست مرا به جای سر او جدا کنید..🖤"
#شب_پنجم
#اسلامعلیڪیاعبدللهبنالحسن(ع)🍃
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت715
#نویسنده_سیین_باقری
از ایلزاد ناراحت بودم حق نداشت به جای من جواب بده و خودشو ناراحت کنه
کنارش نشسته بودم و حواسم در پی حرفهای عمو ناصر و نصیحتهاش نبود
فکر و ذهنم به سمت ایلزاد بود باید میدونستم چی ارومش میکنه تا بتونم همون کارو انجام بدم نباید اجازه میدادم وضعیت به همین شکل پیش بره و باعث آزار هردمون بشه
_الهه جان با شما هستم
با صدای عمو ناصر از دنیای فکر و خیال اومدم بیرون و نگاهش کردم
مردی باموهای رنگ شده ی مشکی که صورتش اصلا گرد پیری و میانسالی روش ننشسته بود بسیار زیبا و بی چین و چروک
نگاهی که هیچ تفاوتی با ایلزاد دوست داشتنی من نداشت
شاید تنها دلیلی که باعث شد انقدر زود به عمو ناصر اعتماد کنم همین پاکی نگاه بود که برعکس صابر هیچ مرموز بودنی توش نبود و به راحتی میشد همانند ایلزاد دوستش داشت
_جانم عمو
_انگار حواست اینجا نیست
ایلزاد مشکوک نگاهم کرد همیشه در پی این بود که اتویی از من بگیره تا خودش رو ناراحت کنه
_نه عمو جان میشنوم
لبخندی زد و گفت
_گفتم عروسیتونو تا بازگشت من برگزار نکنید
پوز خندی زدم و گفتم
_تا نظر بزرگترها چی باشه
ایلزاد با اخم گفت
_نه عمو فعلا قصد مراسم نداریم
عمه نسرین خیلی زنونه گفت
_وا یعنی چی مگه چیتون کمه؟
ایلزاد جوابش رو داد
_شرایط روحی من مهیا نیست
عمه نسرین رو به من پرسید
_مگه مشکلی دارید عزیزم؟
نمیدونم چرا شدم انبار باروت و هوار شدم سر جمع و با صدایی که مشخص بود بغض داره جواب دادم
_نه عمه جون ایلزاد خان اندازه یرسر سوزنی هم به من اعتماد نداره
فورا بلند شدم و جمع رو ترک کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•••💔•••
پلکی بهم بزن که هِدایَت شود زَمین...
حُرّ با نِگاه تو سپرش را زمین گذاشت...!
#حرپشیمانتوام♡
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت716
#نویسنده_سیین_باقری
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که ایلزاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد
سرمو بیشتر خم کردم روی دفترم و بی هدف جملاتی رو نوشتم و اصلا هم حواسم به نوشته هام نبود
ایلزاد اومد کنارم دست به سینه ایستاد چند بار نفس عمیق کشید اخرم طاقت نیاورد و گفت
_عمو میخواد بره خوب نیست بی خداحافظی اومدی تو اتاق
ابرومو بالا دادم و سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نامرد پس اومده بود تا به این بهانه منو بکشونه پایین نه اینکه خودش قصد آشتی داشته باشه
_میام خداحافظی میکنم
چند ثانیه مجدد این پا و اون پا کرد دوباره گفت
_مشق داری مگه؟
شونه ای بالا انداختم و جوابی ندادم دوباره گفت
_سرخطت اسم من بوده که انقدر تکرارش کردی؟
تعجب کردم چی میگفت این بشر نگاهی به نوشته هام کردم این بار با دقت نه واقعا اسم ایلزاد رو چند بار بین خط خطی هام نوشته بودم
_خب که چی وقتی ناراحتم از تو ممکنه اسم تو هم بیاد تو ذهنم
ابروهاشو داد بالا و گفت
_اره فکر کنم همینطوره حالا بلند شو بریم پایین
با اخم نگاهش کردم و جواب دادم
_کی گفته من با تو میام پایین؟
اخم هاش داشت غلیظ تر میشد میترسیدم حالش بد بشه از جا بلند شدم و گفتم
_باشه بریم
در یک لحظه رنگ نگاهش عوض شد لبخند زد و گفت
_قصد اذیت کردنتو نداشتم اگه قبول نمیکردی میرفتم پایین خودم تا عصبی نشم
گردنمو کج کردم و گفتم
_توضیحی نمیدی؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤
سلام🌿
روزٺون حسینۍ ⛅️
ششمین روز از ماھِ #محرمالحرام 1443 ھ.ق💔🏴
#حسینجانم♥️
#نثارطفلانامامحسینعلیهالسلامصلوات💚✨
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت717
#نویسنده_سیین_باقری
نگاهم کرد و گفت
_چه توضیحی؟
ایلزاد بعد از اینکه از کما برگشته بود خیلی گیج میزد و احوال خوبی هم نداشت نمیشد زیاد پاپیچش شد برای یه مسیله ی خاص
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_بیخیال بریم پایین
سرشو تکون داد و پشت سرم راهی پله هاشد ولی قبل از اینکه برسیم پایین از پشت سر بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش
_معذرت میخوام
شاید اگه به جای ایلزاد و موقعیت ایلزاد کسی دیگری بود حتما باید ناز میکردم و جواب نمیدادم و به روی خودم نمیاووردم که منظورش رو فهمیدم ولی من الهه بودم و طرف مقابلم پسری که بعد از تصادف بسیار حساس شده بود من باید تحملم رو بالاتر از این میبردم
لبخندی زدم و گفتم
_درست میشه
مردونه و مغرور سرشو تکون داد و دوباره راه افتادیم سمت هال
عمو ناصر قیام کرده بود چشمش به پله ها بپد با دیدنم اومد سمتم و گفت
_دختر لوس
_نگین عمو جون
دست گذاشت روی چشمش و گفت
_چشم من دیگه باید برم مراقب خودتون باشین باز نزنید همدیگه رو ناکار نکنید
میون خنده های بلند ایلناز عمه نسرین رفت سمت گوشیش که مدام در حال زنگ زدن بود
ماهم بی توجه به غیبت ناگهانیاش رفتیم به بدرقه ی عمو ناصر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞