🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت826
#نویسنده_سیین_باقری
پشت سر ایلزاد راه افتادم رفتم به سمت کافه
اولین میزی که خالی دیده بود نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود
نمیدونستم اسم این وضعیت را باید چی بزارم از چی رنج میبرد و داشت عذابش میداد برای من مشخص نبود
کیفم رو گذاشتم روی میز و صندلیم رو نزدیک کردم بهش و نشستم آروم پرسیدم
_چرا ناراحتی؟
سرشو بلند کرد موهای ریخته تو پیشونیش رو پس فرستاد و چند بار کلافه نفسش رو پر صدا بیرون داد سرشو به طرفین تکون داد
نگاهش به من نبود نگاهش همه جا میچرخید الا روی صورت من نمیدونم چه شده بود در آخر سرشو انداخت پایین و گفت
_اون روز که احسان و محمد مهدی اومدن پیش من تا قبول کنم به صورت نمایشی بین من و تو عقد خونده بشه تا پدر بزرگ از لجبازی کوتاه بیاد و این ارثیه لامصب رو بده احسان قشنگ یادمه، محمد مهدی کلافه بود پاشو میکوبید زمین تمام مدتی که احسان داشت در باره معامله با تو حرف می زد اون سرش به آسمون بود قدم بر می داشت دستش توی جیبش بود و نفس هاشو پشت سر هم بیرون میداد میدونستم داره غیرتش رو کنترل میکنه که نزنه صورت اون نا برادرت را پایین نیاره اون روزا پوزخند می زدم به احوالشو می گفتم مگه میشه آدم جوری عاشق باشه که اینجوری به بیچارگی بیفته، مگه میشه یه آدم جوری عاشق بشه که بخواد تحمل شنیدن حرف درباره یه دختر رو نداشته باشه
نگاهم کرد و توی چشمام زل زد و گفت
_ قشنگ اون روزا رو یادمه الهه که محمد مهدی بارها به من التماس کرد و گفت حواست باشه من دارم ناموسمو میسپارم دست تو
انگشتاشو چنگک وار میون موهاش کشید و سرش رو از پشت صندلی کافه آویزون کرد و گفت
_ حالم داره بد میشه از این زندگی نکبت حالم داره بد میشه از این همه مردونگی محمدمهدی و نامردی من و احسان, حالم داره بد میشه از خودم
بلند شد سینه صاف کرد رو به روم مشتی کوبید توی قلبشو گفت
_حالم داره بد میشه از اینکه این داره به عشق تو میتپه
جوشش اشک رو توی چشماش می دیدم این دفعه صداش تحلیل رفت و نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
_ حالم خوب نیست الهه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت827
#نویسنده_سیین_باقری
اینکه حالش خوب نبود برای خودم قابل درک بود منم حالم خوب نبود بعد از اینکه فهمیدم ایلزاد به اشتباهش پی برده و عذاب وجدان گرفته، چیزی از دوست داشتنم نسب به ایلزاد کم نشد که بیشتر هم شد اما مردانگی و بزرگوار بودن مهدی جوری برام پررنگ شد که خجالت کشیدم از حضورم کنار ایلزاد
همچنان دستشو گذاشته بود روی میز و سرش روی دستش بود چندبار دست بردم سمت موهاش و برگشتم
دوست نداشتم این مرد رو اینجوری بیچاره و دلنگرون ببینم ایلزاد باید مرد مغرور من میموند حتی با اشتباهی که کرده بود
سرمو بردم نزدیک گوشش تا صداش بزنم که همونموقع در کافه با جیلینگ زنگ بالای در باز شد و صدای قهقهه های سلما و دوستاش و البته گله ای پسر که پشت سرش بودن، بلند شد
متوجه نگاهم که شد، خشمم از تمام موضوعات رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم
پوزخندی زد و اومد جلوتر با طعمه و نگاه مسخرش به ایلزاد گفت
_سلام دختر عمه کی اومدین؟ عمومحسن بهتر شده الحمدلله؟
ایلزاد سرشو بلند کرد با صدای گرفته ای گفت
_منتظر زود اومدنمون نبودین خانم کردستانی؟
ایلزاد هم مثل خودش پوزخند زد و به طعنه گفت:
_ظاهراً امادگیش رو نداشتین؟
بعدهم با سر اشاره کرد سمت پسرهای پشت سرش
سلما که احساس کرده بود ممکنه این حرفها به گوش مهدی برسه و لاف عاشقش لو بره جواب داد
_نکنه استاد شهره ی دانشگاه، عقایدشون فرق کرده؟
سرشو خم کرد روی میز و چشماشو ریز کرد و ادامه داد
_این دختر افتاب مهتاب ندیده کنارت قرار گرفته یادت رفته قرارای لب دریاتو استاد وفایی؟
ایلزاد چشماش رو بست و سلما پورخند صدا داری زد و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت828
#نویسنده_سیین_باقری
من از گذشته ی ایلزاد کاملاً باخبر بودم میدونستم که گذشته پاکی نداره میدونستم که هر کاری که به ذهن یک آدم میرسه انجام داده خودم را آماده کرده بودم برای تمام این طعنه ها و کنایه ها، با تمام تفاوت هایی که ایلزاد با من داشت باهاش کنار اومده بودم و همچنان عمیقا عاشقش بودم
سرشو بالا گرفت و آروم برگشتو نگاهم کرد پوزخندی زد و گفت
_ هیچ وقت از تهدید یه بچه گربه نمی ترسم ذره ای شک تو چشمات نمیبینم ولی این دختر اونی نیست که محمد مهدی بخواد گولشو بخوره
جوابی ندادم و همچنان نگاهش کردم
به قول خودش اصلا دوست نداشتم شک رو توی چشمام ببینه
ایلزاد با تمام بدی هایش برای من مردی بود که تمام آینده ام را میساخت نباید گذشته اش را به روش می آوردم و الان که انقدر با صداقت و اطمینان و علاقه اومده بود سمت من را رها کنم و بچسبم به گذشته ای که قطعاً تمام شده بود و حالا دیگه براش هیچ ارزشی نداشت
هر چند اگر می خواستم با خودم فکر کنم و ارزش سنجی کنم پسری که تمام دنیا را دیده بود حقش نبود بامنی باشه که فقط یک بار با یک اشتباه دلم رفته بود به سمت پسر خاله ای که از سر بی کسی بهش توجه بیشتری داشتم
ایلزاد از سر جاش بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت و گفت
_ بهتره که بریم
میدونستم وجود سلما و خنده های بیجاش داره باعث اذیتش میشه برای همین بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم کش چادرم را محکم کردم و پشت سرش راه افتادم
نزدیک میز اون دختر که رسیدیم مکثی کرد و به صدای سلما گوش داد که میگفت
_واه خدا به دور دخترای چادری و تیک زدن با استادا
همه دوستاش به اتفاق خندیدن ایلزاد ایستاد سرجاش و برگشت به سمتشو نزدیک صندلی سلما سرشو خم کرد و کنار گوشش بلند غرید
_خدا به دور از دختری که لب دریا با استادش قرار میزاره تا از راه بدرش کنه و خدا به دور از چنین دختر هایی که هزار رنگ عوض میکنن برای زدن مخ استادی که سر به زیره و توجهی به دخترا نداره
سرشو بلند کرد و نگاهی به جمعشون انداخت و گفت
_ خدا به دور از شماهایی که نشستین و خزعبلات این دختر و گوش میدین
سلما نمیدونست از کدوم سوراخ موش فرار کنه و چه جوری جواب ایلزادی رو بده که میون این همه نگاه دستم را از روی چادر گرفت و منو کشوند از کافه بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
فکر میکردم ایلزاد با حرفهایی که به سلما زد کمی آرومتر شده باشه ولی اینطور نبود
وقتی نشستیم تو ماشین چندبار پشت سر هم مشتش رو کوبید روی فرمون و زیرلب بد و بیراه نثار خودش و جد و آباد سلما میکرد
اصلاً این شخصیت عصبانی را ازش ندیده بودم پر از تعجب بودم که چرا تا این حد عصبانیه و چرا اینقدر واکنش نشون میده
اصلاً چی شد که بخواد این همه به هم بریزه من که حرفهای ایلزاد رو سیرتاپیاز قبول داشتم
متعجب از عصبانیتظ تکیه زده بودم به در ماشین و به سمت ایلزاد چرخیده بودم و نگاهش می کردم
سرشو گذاشت روی فرمون و تند و پشت سر هم نفس میکشید
نمیدونستم چیکار کنم چه جوری صداش بزنم و ازش بپرسم چرا داره خودش را اذیت میکنه
کاش کسی میومد، تلفن زنگ می خورد یا هر چیزی می شد تا منو از این وانفسا نجات بده
شکر خدا انگار خودش برگشت به حال اصلیش و نگاهم کرد و گفت
_ شرمنده اگر احوالاتت رو خراب کردم شرمنده اگر نتونستم روز اول خوبی برات بسازم
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه سوئیچ رو چرخوندم و استارت زد و از حوالی دانشگاه دور شد
راست می گفت هم امروزم خراب شده بوده و هم نتونستم سر کلاس حاضر بشم باز هم نتونستم حال بهتری پیدا کنم باز هم همه چی خراب شده بود
انگار افتاده بودم روی دور باطل هر بار که میخواستم به خوشبختی برسم یکی صابون مینداخت زیر پام و لیز میخوردم و برمی گشتم سر جای اولی
متوجه کم شدن سرعت ماشین شدم از فکر اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم
اینجارو میشناختم امام زاده ای بود که اولین بار با عمه نسرین اومده بودم اونموقع که ایلزاد تو کما بود
برگشتم سمت ایلزاد تا بپرسم چرا اینجا که پیاده شد و فرصت سوال پرسیدن رو از من گرفت
پشت سرش منم پیاده شدم با فاصله ازش ایستادم رو به روی گنبد و گلدسته ی سبز رنگ قد علم کرده بود و نگاه میکرد
نمیدونستم چی از امام زاده میخواست ولی ایلزادی که من میدیدم تا حاجت نمیگرفت نمیرفت
ندای ذهنیم تموم نشده بود که گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت و بعد از چند ثانیه گفت
_سلام آقا مهدی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت830
#نویسنده_سیین_باقری
تپش های دلم بیشتر و بیشتر شد تعجب کردم از اینکه ایلزاد چرا باید برای محمدمهدی زنگ بزنه و اینچنین محترمانه باهاش حرف بزنه
می ترسیدم از اینکه ایلزاد حرفی رو بازگو کنه که باب دل من نباشه و چند ساعت بعد باعث پشیمونی بشه
می ترسیدم از اینکه ایلزاد با این احوالات بدی که داره بخواد درباره من تصمیمی بگیره که دلبخواه من نیست
رفتم کنارش ایستادم و کیف چرمیشو کشیدم و با استرس پرسیدم
_چی میخوای بگی؟
صدام به حدی پایین بود که می دونستم به گوش محمدمهدی نمیرسه
ایلزاد نگاهش رو برگردوند و رو کرد به آسمون با صدایی که برعکس لحن قبلیش بلند بود و خشن و پر از عصبانیت گفت
_ تو به چه حقی برای الهه زنگ میزنی و سرش داد و بیداد می کنی؟
کی بهت اجازه داده برای الهه زنگ بزنی چرا فکر می کنی هنوز حق داری توی این ماجرا؟
دلم هری ریخت پایین دلم گرفت قلبم به درد اومد
چرا ایلزاد داشت با محمدمهدی اینجوری حرف می زد؟
چرا نمی پذیرفتم این حمایتش رو؟
چرا دوست نداشتم اینجوری بیفته به جون کسی که هیچ تقصیری توی احوالتش نداره؟
دستام سنگین شد دو طرف بدنم افتاد انتظار این کار رو از ایلزاد نداشتم اون خیلی فهمیده تر از این بود که زنگ بزنه مهدی هم خودش رو خراب کنه هم اون پسرو هم خودش رو آزار بده هم اونو هم منو خجالت زده کنه هم ...
نمیدونم چند دقیقه داشتم به کار اشتباه ایلزاد فکر میکردم که صدای تحلیل رفته ی ایلزاد و افتادنش روی دو زانو روی زمین باعث شد از فکر بیام بیرون و شوک زده نگاهش کنم
این مرد چرا از بین رفت ناگهانی انگار آب شد
نشستم کنارش و گوشیو از دستش کشیدم بیرون ارتباط قطع شده بود
_چیشد چرا اینجوری شدی؟
نگاهم کرد برعکس چند دقیقه قبل آثار عصبانیت تو نگاهش نبود مظلوم و بیچاره نگاهم میکرد
_الهه من ادم بدرد بخور تو نیستم نه؟
چرا اینجوری میگفت اخه چرا یهو عوض شده بود تاب نمیاوردم این احوالشو میدونستم یه جای کار میلنگه ولی باید پایان میدادم به این ماجرا
در حالیکه گریه میکردم و هق هقم به آسمون بود گوشی ایلزاد رو برداشتم و بین شماره ها گشتم شماره ی عمارت جمشید خان رو گرفتم
چند ثانیه بعد صدای ماهرخ خانم به گوشم رسید
_عمارت جمشید خان بفرمایید
هنوز هم به سبک قدیم پاسخ میدادن به تلفن هنوز هم گوشی به عمارت نرسیده بود هنوز هم ...
_ماهرخ جون الهه هستم، بابابزرگ عمارته؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت831
#نویسنده_سیین_باقری
ماهرخ خانم که تعجب کرده بود از حضور من پشت گوشی بدون هیچ حرفی با بزرگ را صدا زد جمشیدخانی روزها پیرتر شده بود و کمرش خمیده تر صدای اساسا تنها شب به گوشم می رسید متوجه شدم که گوشی رو گرفت کنار گوشش ولی با مکث چند ثانیه جواب داد خیلی محکم و با اقتدار گفت
_ الو بفرما
میدونستم که رسم قدیمیشون هست تا همینجور رسمی جواب بدن
نگاهی به ایلزاد انداختم که منتظر حرف های بعدی من بود و دلمو دادم به دست پدر بزرگ و گفتم
_ بابا بزرگ قیم من شمایی بزرگترین شمایی تاج سر من شمایی شما حکم ازدواج من با ایلزاد رو میدی؟
ایلزاد بلند شد و گوشی رو از دستم کشید ارتباط را قطع کرد نگاهش کردم و اینبار فریاد
_زدم چرا اجازه نمیدی هر تصمیمی که خودم دوست دارم بگیرم؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت
_کی بهت اجازه داد به بابابزرگ حرفی بزنی کی اجازه داد برای خود تصمیم بگیری کی بهت اجازه داد ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده انگشت اشاره ام را گرفتم جلوی صورتش رو گفتم
_خودم به خودم اجازه دادم تا کی میخوای منو مجبور کنی به سکوت تاکی میخوای منو این دست به اون دست کنید تا کی نمی خواهین به این نتیجه برسین که الهه بزرگ شده که حق تصمیمگیری داره الهه میتونه برای خودش تصمیم بگیره
تند تر شدم
_من تورو انتخاب کردم تو هم منو نذار برای پشیمونی خودت تصمیم بگیری که بدون مشورت با من باشه حق نداری عذاب وجدان داشته باشی حق نداری به چیزهایی فکر کنی که بین من و تو رو خراب کنه
کلافه شدم
_بسه من کلافه شدم من دیگه نمیکشم برای ادامه ی زندگی یا میذاری به چیزی که می خوام برسم یا خودمو از همتون خلاص می کنم این حرف آخرم بود ایلزاذ یا اجازه میدی بابابزرگ اجازه محرمیت بین من و تو رو صادر کنه و بعد از اون به زندگیمون برسیم بدون فکر کردن به هرکسی، مهدی مامان ملیحه احسان، یا میرم پشت سرمو نگاه نمیکنم یا میرم و تورو فراموش می کنم مامانم رو فراموش می کنم برادرم و فراموش می کنم هر کسی که باعث شده تو این عذاب دست و پا بزنم را فراموش می کنم
تهدید کردم
_ ایلزاد این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست میرم پشت سرمو نگاه نمیکنم
نفس کم آورده بودم دیگه نمی تونستم ادامه بدم فقط ایستادم و محکم و مصر بدون هیچ ترسی توی چشمای ایلزاد نگاه کردم باید میفهمید که دیگه بچه نیستم و اگر تصمیم بگیرم عملیش میکنم
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت
_چیزی که تو میخوای الان شدنی نیست همین که بین من و تو عهدی باشه برای فهمیدن مال هم بودنمون کافیه
اخم غلیظی به چهره نشوندم و جواب دادم
_تو از طرف خودت تصمیم میگیری برای من کافی نیست من شروع کردن یه زندگی رو می خوام بسه هر چقدر سختی کشیدم بسه هرچقدر این دست اون دست چرخیدم بسه هر چقدر تو اون یکی و اون یکی برای من تصمیم گرفتین از این به بعد من خودم برای خودم تصمیم میگیرم
چند قدم ازش دور شدم و دوباره برگشتم و نگاهش کردم و همونطور که سرش پایین بود نگاهش کردم و گفتم
_این صحبت آخر من بود اگر اینبار نشه و قبول نکنی و کسی مانع بشه و تو نخوای بار آخریه که من تلاش کردم و خواستم و موندم بعد از این ماندن در کار نیست بعد از این خواستنی در کار نیست بعد از این همه چیز بین الهه و تو و تمام اطرافیانش تموم میشه
چند ثانیه صبر کردم دیدم جوابی نمیده رفتم توی ماشین نشستم منتظرش موندم
حداقدن کشید حداقل ۱۵ دقیقه طول کشید ولی نگاهش کردم و صبر کردم و صبر کردم تا بهش این فرصت رو بدم که فکر کنه
اگر ایلزاد ذره ای شک به دل داشت موندن من جایز نبود و نمی موندم ولی اگر این بار باهام همراه میشد تا تمام دنیا با تمام مشکلاتش کنارش میموندم
حالا گوی و میدان تماماً در دسته ایلزاد بود برعکس مدتها پیش که گوی و میدان توی دست من می چرخید و با تصمیم من اون صیغه باطل میشد با تصمیم من محمدمهدی میموند و با تصمیم من ایلزاد می رفت یا با تصمیم من اینجا میموند
حالا گوی و میدان و مهارت و تصمیم تماماً در دستی ایلزاد بود که باید تصمیم می گرفت و کار احوال ما را یکسره میکرد
بعد از ۲۰ دقیقه با شانه های افتاده اومد پشت فرمون نشست و بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت سیاه کمر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت832
#نویسنده_سیین_باقری
خوشحال بودم احساس میکردم ایلزاد سر عقل اومده و خودش میخواد بره جریان رو برای بابابزرگ بگه
تمام امیدم به امروز بود که اگر نمیشد اون چیزی که میخواستم قطعا سر حرفم میموندم و همه چیز خراب میشد
ورودی کوچه ی عمارت پدربزرگ عمو صابر رو دیدم که گوشه دیوار ایستاده بود و یه پاش زده بود به دل دیوار و پای دیگش روی زمین بود و عمیقاً به جلوش نگاه می کردم
نمیدونم داشت به چی فکر میکرد که با شنیدن صدای ماشین از فکر دراومد و نگاهمون کرد
ایلزاد بدون اینکه به وجود عمو صابر توجهی داشته باشه سرعتشو کم نکرد و راهش رو ادامه داد تا دم در عمارت
از این کارش خوشم نیومد عموصابر هر چقدر هم که بد باشه بالاخره از ما بزرگتر بود و احترام داشت
همین که از ماشین پیاده شدم عقب گرد کردم به طرف صابر ولی وقتی متوجه شدم که خودش داره میاد ایستادم و منتطر موندم
ایلزاد بازهم توجهی نکرد و وارد عمارت شد عمو صابرلبخندی زد و مثل همیشه مرموز گفت
_سلام الهه بانو خوش اومدین
لبخند دوستانه به چهره اش زدم و گفتم
_سلام عمو ممنونم
از اینکه بهش گفتم عمو تعجب کرد یه تای ابروشو داد بالا و نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم
_ چیه مگه شما عموی من نیستی؟
همانطور که ابروش بالا بود سرشو به یک طرف خم کرد و گفت
_ بله همینطوره که شما می فرمایید
خوشحال شدم قدمی به سمت عمارت برداشتم که گفت
_ چیه باز این پسر جنی شده
میدونستم داره شوخی می کنه می دونستم که خبر داره که بهش علاقه دارم می دونستم که دیگه در پی خراب کردن ایلزاد نیست
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم والا برادرزاده شماست شما باید بهتر بدونید
آه از ته دل کشید و گفت
_ برادرزاده منه ولی قد یه غریبه نمیشناسمش نمیدونم چرا ایلزاد با اینکه عزیز کرده این خانواده بود ولی از دست رفت
این بار خیلی جدی برگشتم سمتش و گفتم
_ عمو صابر شما چی میدونی که همه ما نمیدونیم با اینکه من به ایلزاد علاقه دارم ولی بارها از شما شنیدم که راهم باهاش یکی نشه چرا؟
شما که نگران هستید و اگر نگران من هستین باید حقیقت ماجرا را بهم بگین باید حداقل به من بگین که اگر تصمیم به ازدواج باهاش دارم همه ماجرا شو بدونم، نمیگم از تصمیمم منصرف میشم نه اگر می خواستم از تصمیم منصرف بشم خیلی دلایل وجود داشت که بخوام قید ایلزاد رو بزنم ولی کاری نکردم اینکه بدونم چی باعث میشه شما منو از ازدواج باهاشم منع کنید خیلی برای من لطف بزرگی ولی خوب شما از من دریغ می کنید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت833
#نویسنده_سیین_باقری
عمو صابر چند ثانیه نگاهم کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت
_ امکان نداره الهه خانم انشالله که کنار همدیگه خوشبخت میشین چیزی که باعث میشه من با این زاد مخالفت کنم فکر نمیکنم تاثیری توی زندگی آینده شما داشته باشه امیدوارم که همه چی خوب پیش میره
چشمکی زد و زودتر از من راه افتاد که بره داخل عمارت مگه من میتونستم دیگه بیخیال بشم وقتی تو دلم آشوب به پا کرده بود
چادرمو محکم گرفتم و دو قدم فاصله رو دویدم سمتش از پشت آستینش رو کشیدم و متوقفش کردم
_نمیتونم بی تفاوت باشم عمو بهم بگین
چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت
_بهم اعتماد میکنی اگه بگم زن نشو؟
مردمک چشمم مدام میچرخید و میچرخید و آثاری از شوخی تو چشمای عمو صابر پیدا نمیکرد کاملا جدی ایستاده بود و ازم میخواست با ایلزاد ازدواج نکنم
_چرا؟
صدام از ته چاه میومد لبهام شده بود دوتا چوب خشک
صابر هم بیشتر روی مخم بود پوزخند زد
_اعتماد نداری
سرمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم
_نه وقتی پای ایلزاد وسطه
بهم پشت کرد
_پس چرا از من میخوای حرف بزنم؟
دوباره دویدم رفتم رو به روش ایستادم و با نگرانی گفتم
_ چون من باید هرچی که هست بدونم هرچی که هست بدونم بعد خودم تصمیم بگیرم شما از قبل از من نخواهید که باهاش ازدواج نکنم شاید من با این مسئله حادی که شما فکر میکنید کنار بیام
سرشو گرفت طرف آسمون و گفت
_ الهه ای که من میبینم با همه چی کنار میاد فقط میترسم که چند صباح دیگه پشیمون بشه
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_پس بهم بگین این چیزی که نمیدونم
همون موقع صدای داده ایلزاد بلند شد که اسمم را فریاد میزد
نمیدونم چش شده بود و نمیدونم چم شده بود که ازش ترسیدم صابرو با نگاه نگران رها کردم و دویدم سمت عمارت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞