eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در حال جمع کردن وسایلم بودم که ایلزاد وارد کلاس شد و ایستاد و بیرون رفتن آخرین دانشجوها را با نگاه دنبال می کرد هرچند که برمی گشتن و به ما نگاه می کردند ولی ایلزاد بی اهمیت ایستاده بود و نگاهش معطوف بود به من لبخندی زدم و دفترم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم گفتم _گفتی بیرون منتظر می مونی که؟ شونه هاشو بالا انداخت و کیف چرمیش را بی حوصله توی دستش چرخوند گفت _حالا اومدم داخل عیبی داره؟ از طرز جواب دادنش جاخوردم ایلزاد اهل این مدل جواب دادن نبود حدس میزدم که از تلفن زدن محمدمهدی ناراحت باشه برای همین چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین و گفتم _بریم بدون هیچ حرفی قدم برداشت سمت بیرون از کلاس و من از پشت سرم نگاه های سنگین دیگر دانشجوها را احساس می کردم برایم بی بی اهمیت بود وقتی که قرار بود همه چیز به خوبی و خوشی با ایلزاد تموم بشه قدم به قدم کنار هم راه می رفتیم و به مقصد نزدیکتر میشدیم رسیده بودیم نزدیک به کافه دانشگاه پشت درختی که مهدی و سلما آخرین بار ایستاده بودند و با همدیگه صحبت می کردند توقف کوتاهی کردم و لبخند زدم همون جور که سرم پایین بود ایلزاد را صدا زدم برگشت به سمتم و گفت _ جانم چقدر جانم گفتنش شیرین ود برام بعد از نگاه سنگینی که بهم داشت بعد از جواب سنگینی که به هم داده بود چقدر به دلم نشست این جانم گفتنش لبخند زدم و گفتم _تو سلما رو یادت هست؟ خیلی زود یادش اومد سرش رو تکون داد و گفت _همون دختری که از مهدی خوشش اومده؟ لبخندم بیشتر شد و گفتم _بله بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم خودم ادامه دادم و گفتم _چند مدت پیش همین جا دیدمشون در حال بحث کردن بودند من باید پیغام زندایی را به مهدی میرسوندم اومدم باهاش حرف بزنم همین سلما چنان به من بی احترامی کرد که خودم جاخوردم با تعجب نگاهم کرد و گفت _ مثلاً چی گفت لبخندی زدم و شونه هامو بالا انداختم و گفتم _ولش کن می خوام بگم که خدا کنه جور نشه وصله ای که وصله ی تن نباشه باز هم اخمو تعجب ایلزاد رو یک جا دیدم با صدای بمی پرسید _ منظورت چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم _ حیف باشه از مهدی که بخواد همسرش کسی مثل سلما باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد چند ثانیه مکث کرد و پشت سرم راه نیومد بد به دلم افتاد احساس کردم برداشت بدی کرد از حرفم برگشتم سمتشو نگاهش کردم سرش پایین بود انگار داشت چیزی رو با خودش دودوتا چهارتا می کرد دلم لرزید قلبم لرزید تنم لرزید و ترسیدم از اینکه دوباره برگردم به احوالاتی که قبل از خارج رفتنش داشت بهش نزدیک شدم میلیمتری صورتش ایستادم و گفتم _ داری به چی فکر می کنی ؟ سرشو که آورد بالا فاصله صورتش با صورتم شد اندازه ی تار مو خیلی جدی و مطمئن و محکم گفت _ به اینکه چرا آقامهدی باید وقتی عصبانیه زنگ بزنه و تو و عصبانیتش رو خالی کنه؟ میدونستم این حرفی عین خوره مغزش رو میخوره میدونستم عذابش می‌ده پس بهتر بود که واقعیت ماجرا را براش می‌گفتم تا بیش از این نه اون اذیت بشه نه خودم دوباره نگاهمو انداختم روی کفش های تازه واکس خورده اش و جواب دادم _ خیالت راحت باشه من با محمدمهدی هیچ ارتباطی ندارم خیالت راحت باشه که محمد مهدی هم با من هیچ ارتباطی نداره فقط من وقتی رفتم باغستون دفترچه خاطراتش رو روس تختش دیدم و برداشتم بچگی کردم خامی در آوردم وگرنه نباید برمیداشتم چیزی که خصوصی بود و حریم خصوصی محمدمهدی حساب می‌شد انداختم ته کیفم با خودم آوردمش کرمانشاه زنگ زده بود عصبانی بود از اینکه من جابجاش کردم آره نگفتم روی تخت من که ایلزاد حساس تر نشه یه موقع هایی نیاز بود سکوت کنیم تا قضیه خرابتر نشه کاش من هم توی حرف زدنم درباره محمد مهدی همین چند دقیقه پیش سکوت کرده بودم تا مجبور نشم این حرفارو اعتراف کنم ایلزاد چیزی نگفت راه افتاد به سمت کافه میدونستم که داره دوباره قضایا را برای خودش حلاجی میکنه می دونستم که داره خودش را عذاب میده چند تا قدم برداشت دوباره برگشت سمتم و گفت _ دفترچه خاطراتش رو خوندی؟ نمیتونستم بهش دروغ بگم اصلا جای دروغ گفتن نبود بدون اینکه حالت چهره ام رو عوض کنم گفتم _ خوندم زیر لب اوهمی کرد و گفت _خوبه پس باخبر شدی از احوالاتش شونه هام بی تفاوت بالا انداختم و گفتم _ از قبل هم می دونستم احوالاتشو ابروهاشو تابتا کرد و گفت _جالب شد چیو میدونستی؟ قبل از اینکه بخوام بهش جواب بدم زنگ خوردن تلفنم من را نجات داد ولی وای از لحظه ای که اسم محمد مهدی روی گوشیم دیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چشمای قرمز ایلزاد از یک طرف و حرفهایی که انتظارش رو نداشتم از طرف مهدی بشنوم طرف دیگه و قلبم که تالاب تالاب خودشو می کوبید به سینم طرف بعدی اذیتم میکرد نگاه ایلزادی که نباید میفهمید هرچه که آزارش میداد داشت اذیتم میکرد مهدی که با صدای بلند داشت فریاد می کشید و می گفت _ تو خیلی بیجا کردی دفتر من رو برداری نگاهم به چشمای ایلزاد بود و ذهنم داشت می چرخید حوالی محمدمهدی که می دونستم از یه جا زخم خورده که اینجوری داره سر من خالی میکنه محمدمهدی اهل اینجور فریاد کشیدن نبود گوشم به محمدمهدی بود و نگاهم چرخ میخورد تو حیاط دانشگاه و دیدن دختری که به محمد مهدی وعده ازدواج داده بود و داشت بین جمعیت پسرا حرف می زد و حرف می شنید نگاهم داشت می‌چرخید تو صورت ایلزاد که نگاهش داشت میچرخید تو صورت من سخت بود گیر کردن بین این بن بست چقدر سخت بود گیر کردن بین گردابی که هر لحظه منو میپیچید توی خودش می پیچید و می پیچید و میپیچید احساس می کردم دارم دست و پای بیهوده می زنم باید حرف بزنم لبامو باز کنم و چیزی بگم ایلزاد دستاشو برد توی جیبش و سرشو بلند کرد و بی هوا نفسش رو فوت کرد بیرون میدونستم داره عصبانیتش رو کنترل میکنه حالا نوبت من بود که خودمو بندازم وسط میدان و عمل کنم به چیزی که آب بشه روی آتیشه این دو نفر گوشی رو قطع کردم و گوشه ی کت ایلزاد را گرفتم و گفتم _ تو تنها کسی هستی که من تا آخر عمر دوستش دارم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که فکر می کردم شد شدم آب روی آتیشه تند چشمای ایلزادی که چشماش کم کم حالت عادی گرفت قرمزیش رفت آروم تر شد ولی قلبم داشت می تپید برای ناراحتی محمدمهدی که نمی دونستم از کجا دل نگرونه محمدمهدی کوه صبر خانواده ما بود محمدمهدی حقش نبود این همه بلایی که سرش اومده بود الان که داشتم فکر میکردم به فریادهایی که سرم کشیده میدونستم حاضرم تمام ذهنم تمام روزم تمام حالم رو وقف کنم تا اون فقط فریاد بکشه و حال دلش رو خوب کنه زخمی که محمد مهدی خورده بود خوب شدنی نبود ایلزاد نگاهش به من بود و من نگاهم به سلما سلما سرشو بالا گرفته بود و قه قه می خندید ایلزاد رد نگاهم رو گرفت و برگشت پشت سرش را نگاه کرد با دیدن اون دختر سرشو انداخت پایین و گفت _متاسفم برای دیدن چنین صحنه ای متاسفم برای احوال خودم متاسفم برای محمدمهدی که میدونم مرد تر از این حرفاست، اگر میتونستم مشکل محمدمهدی را حل کنم حتما همین کارو میکردم .. انگار متوجه نبود که داره برای من صحبت میکنه سرشو انداخته بود پایین و پشت سر هم حرف می زد شاید اگه تو حال خودش بود و می فهمید که این حرفارو من دارم میشنوم هرگز به زبان نمی آورد همش رو به زبون آورد می‌گفت و هیجان دل من را بالاتر می‌برد عذاب وجدان من را بالاتر می برد دوباره تکونش دادم و گفتم _حواست هست چی میگی؟ سرشو آورد بالا و نگاهم کرد چند ثانیه تو صورتم زل زد دوباره سرشو انداخت پایین و گفت _محمدمهدی مرد تر از این حرفاست شک ندارم شونه هاش افتاده تر شده کیف چرمیش روی دستش چرخوند و رفت به سمت کافه زانوهام داشت سست می شد زانوهام داشت شل می شد برای افتادن روی زمین برای عذاب وجدانی که هر لحظه توی دل من بیشتر می شده و تو دل ایلزاد جوانه می‌زد نمیدونم چرا احوالم داشت خراب و خراب تر میشد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) پشت سر ایلزاد راه افتادم رفتم به سمت کافه اولین میزی که خالی دیده بود نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود نمیدونستم اسم این وضعیت را باید چی بزارم از چی رنج می‌برد و داشت عذابش می‌داد برای من مشخص نبود کیفم رو گذاشتم روی میز و صندلیم رو نزدیک کردم بهش و نشستم آروم پرسیدم _چرا ناراحتی؟ سرشو بلند کرد موهای ریخته تو پیشونیش رو پس فرستاد و چند بار کلافه نفسش رو پر صدا بیرون داد سرشو به طرفین تکون داد نگاهش به من نبود نگاهش همه جا می‌چرخید الا روی صورت من نمیدونم چه شده بود در آخر سرشو انداخت پایین و گفت _اون روز که احسان و محمد مهدی اومدن پیش من تا قبول کنم به صورت نمایشی بین من و تو عقد خونده بشه تا پدر بزرگ از لجبازی کوتاه بیاد و این ارثیه لامصب رو بده احسان قشنگ یادمه، محمد مهدی کلافه بود پاشو میکوبید زمین تمام مدتی که احسان داشت در باره معامله با تو حرف می زد اون سرش به آسمون بود قدم بر می داشت دستش توی جیبش بود و نفس هاشو پشت سر هم بیرون میداد میدونستم داره غیرتش رو کنترل میکنه که نزنه صورت اون نا برادرت را پایین نیاره اون روزا پوزخند می زدم به احوالشو می گفتم مگه میشه آدم جوری عاشق باشه که اینجوری به بیچارگی بیفته، مگه میشه یه آدم جوری عاشق بشه که بخواد تحمل شنیدن حرف درباره یه دختر رو نداشته باشه نگاهم کرد و توی چشمام زل زد و گفت _ قشنگ اون روزا رو یادمه الهه که محمد مهدی بارها به من التماس کرد و گفت حواست باشه من دارم ناموسمو میسپارم دست تو انگشتاشو چنگک وار میون موهاش کشید و سرش رو از پشت صندلی کافه آویزون کرد و گفت _ حالم داره بد میشه از این زندگی نکبت حالم داره بد میشه از این همه مردونگی محمدمهدی و نامردی من و احسان, حالم داره بد میشه از خودم بلند شد سینه صاف کرد رو به روم مشتی کوبید توی قلبشو گفت _حالم داره بد میشه از اینکه این داره به عشق تو میتپه جوشش اشک رو توی چشماش می دیدم این دفعه صداش تحلیل رفت و نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت _ حالم خوب نیست الهه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اینکه حالش خوب نبود برای خودم قابل درک بود منم حالم خوب نبود بعد از اینکه فهمیدم ایلزاد به اشتباهش پی برده و عذاب وجدان گرفته، چیزی از دوست داشتنم نسب به ایلزاد کم نشد که بیشتر هم شد اما مردانگی و بزرگوار بودن مهدی جوری برام پررنگ شد که خجالت کشیدم از حضورم کنار ایلزاد همچنان دستشو گذاشته بود روی میز و سرش روی دستش بود چندبار دست بردم سمت موهاش و برگشتم دوست نداشتم این مرد رو اینجوری بیچاره و دلنگرون ببینم ایلزاد باید مرد مغرور من میموند حتی با اشتباهی که کرده بود سرمو بردم نزدیک گوشش تا صداش بزنم که همونموقع در کافه با جیلینگ زنگ بالای در باز شد و صدای قهقهه های سلما و دوستاش و البته گله ای پسر که پشت سرش بودن، بلند شد متوجه نگاهم که شد، خشمم از تمام موضوعات رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم پوزخندی زد و اومد جلوتر با طعمه و نگاه مسخرش به ایلزاد گفت _سلام‌ دختر عمه کی اومدین؟ عمومحسن بهتر شده الحمدلله؟ ایلزاد سرشو بلند کرد با صدای گرفته ای گفت _منتظر زود اومدنمون نبودین خانم کردستانی؟ ایلزاد هم مثل خودش پوزخند زد و به طعنه گفت: _ظاهراً امادگیش رو نداشتین؟ بعدهم با سر اشاره کرد سمت پسرهای پشت سرش سلما که احساس کرده بود ممکنه این حرفها به گوش مهدی برسه و لاف عاشقش لو بره جواب داد _نکنه استاد شهره ی دانشگاه، عقایدشون فرق کرده؟ سرشو خم کرد روی میز و چشماشو ریز کرد و ادامه داد _این دختر افتاب مهتاب ندیده کنارت قرار گرفته یادت رفته قرارای لب دریاتو استاد وفایی؟ ایلزاد چشماش رو بست و سلما پورخند صدا داری زد و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) من از گذشته ی ایلزاد کاملاً باخبر بودم میدونستم که گذشته پاکی نداره میدونستم که هر کاری که به ذهن یک آدم میرسه انجام داده خودم را آماده کرده بودم برای تمام این طعنه ها و کنایه ها، با تمام تفاوت هایی که ایلزاد با من داشت باهاش کنار اومده بودم و همچنان عمیقا عاشقش بودم سرشو بالا گرفت و آروم برگشتو نگاهم کرد پوزخندی زد و گفت _ هیچ وقت از تهدید یه بچه گربه نمی ترسم ذره ای شک تو چشمات نمیبینم ولی این دختر اونی نیست که محمد مهدی بخواد گولشو بخوره جوابی ندادم و همچنان نگاهش کردم به قول خودش اصلا دوست نداشتم شک رو توی چشمام ببینه ایلزاد با تمام بدی هایش برای من مردی بود که تمام آینده ام را می‌ساخت نباید گذشته اش را به روش می آوردم و الان که انقدر با صداقت و اطمینان و علاقه اومده بود سمت من را رها کنم و بچسبم به گذشته ای که قطعاً تمام شده بود و حالا دیگه براش هیچ ارزشی نداشت هر چند اگر می خواستم با خودم فکر کنم و ارزش سنجی کنم پسری که تمام دنیا را دیده بود حقش نبود بامنی باشه که فقط یک بار با یک اشتباه دلم رفته بود به سمت پسر خاله ای که از سر بی کسی بهش توجه بیشتری داشتم ایلزاد از سر جاش بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت و گفت _ بهتره که بریم میدونستم وجود سلما و خنده های بیجاش داره باعث اذیتش میشه برای همین بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم کش چادرم را محکم کردم و پشت سرش راه افتادم نزدیک میز اون دختر که رسیدیم مکثی کرد و به صدای سلما گوش داد که میگفت _واه خدا به دور دخترای چادری و تیک زدن با استادا همه دوستاش به اتفاق خندیدن ایلزاد ایستاد سرجاش و برگشت به سمتشو نزدیک صندلی سلما سرشو خم کرد و کنار گوشش بلند غرید _خدا به دور از دختری که لب دریا با استادش قرار میزاره تا از راه بدرش کنه و خدا به دور از چنین دختر هایی که هزار رنگ عوض میکنن برای زدن مخ استادی که سر به زیره و توجهی به دخترا نداره سرشو بلند کرد و نگاهی به جمعشون انداخت و گفت _ خدا به دور از شماهایی که نشستین و خزعبلات این دختر و گوش میدین سلما نمیدونست از کدوم سوراخ موش فرار کنه و چه جوری جواب ایلزادی رو بده که میون این همه نگاه دستم را از روی چادر گرفت و منو کشوند از کافه بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر می‌کردم ایلزاد با حرفهایی که به سلما زد کمی آرومتر شده باشه ولی اینطور نبود وقتی نشستیم تو ماشین چندبار پشت سر هم مشتش رو کوبید روی فرمون و زیرلب بد و بیراه نثار خودش و جد و آباد سلما میکرد اصلاً این شخصیت عصبانی را ازش ندیده بودم پر از تعجب بودم که چرا تا این حد عصبانیه و چرا اینقدر واکنش نشون میده اصلاً چی شد که بخواد این همه به هم بریزه من که حرف‌های ایلزاد رو سیرتاپیاز قبول داشتم متعجب از عصبانیتظ تکیه زده بودم به در ماشین و به سمت ایلزاد چرخیده بودم و نگاهش می کردم سرشو گذاشت روی فرمون و تند و پشت سر هم نفس میکشید نمیدونستم چیکار کنم چه جوری صداش بزنم و ازش بپرسم چرا داره خودش را اذیت میکنه کاش کسی میومد، تلفن زنگ می خورد یا هر چیزی می شد تا منو از این وانفسا نجات بده شکر خدا انگار خودش برگشت به حال اصلیش و نگاهم کرد و گفت _ شرمنده اگر احوالاتت رو خراب کردم شرمنده اگر نتونستم روز اول خوبی برات بسازم بدون اینکه منتظر جوابم بمونه سوئیچ رو چرخوندم و استارت زد و از حوالی دانشگاه دور شد راست می گفت هم امروزم خراب شده بوده و هم نتونستم سر کلاس حاضر بشم باز هم نتونستم حال بهتری پیدا کنم باز هم همه چی خراب شده بود انگار افتاده بودم روی دور باطل هر بار که می‌خواستم به خوشبختی برسم یکی صابون مینداخت زیر پام و لیز می‌خوردم و برمی گشتم سر جای اولی متوجه کم شدن سرعت ماشین شدم از فکر اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم اینجارو میشناختم امام زاده ای بود که اولین بار با عمه نسرین اومده بودم اونموقع که ایلزاد تو کما بود برگشتم سمت ایلزاد تا بپرسم چرا اینجا که پیاده شد و فرصت سوال پرسیدن رو از من گرفت پشت سرش منم پیاده شدم با فاصله ازش ایستادم رو به روی گنبد و گلدسته ی سبز رنگ قد علم کرده بود و نگاه میکرد نمیدونستم چی از امام زاده میخواست ولی ایلزادی که من می‌دیدم تا حاجت نمیگرفت نمیرفت ندای ذهنیم تموم نشده بود که گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت و بعد از چند ثانیه گفت _سلام آقا مهدی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تپش های دلم بیشتر و بیشتر شد تعجب کردم از اینکه ایلزاد چرا باید برای محمدمهدی زنگ بزنه و اینچنین محترمانه باهاش حرف بزنه می ترسیدم از اینکه ایلزاد حرفی رو بازگو کنه که باب دل من نباشه و چند ساعت بعد باعث پشیمونی بشه می ترسیدم از اینکه ایلزاد با این احوالات بدی که داره بخواد درباره من تصمیمی بگیره که دلبخواه من نیست رفتم کنارش ایستادم و کیف چرمیشو کشیدم و با استرس پرسیدم _چی میخوای بگی؟ صدام به حدی پایین بود که می دونستم به گوش محمدمهدی نمیرسه ایلزاد نگاهش رو برگردوند و رو کرد به آسمون با صدایی که برعکس لحن قبلیش بلند بود و خشن و پر از عصبانیت گفت _ تو به چه حقی برای الهه زنگ میزنی و سرش داد و بیداد می کنی؟ کی بهت اجازه داده برای الهه زنگ بزنی چرا فکر می کنی هنوز حق داری توی این ماجرا؟ دلم هری ریخت پایین دلم گرفت قلبم به درد اومد چرا ایلزاد داشت با محمدمهدی اینجوری حرف می زد؟ چرا نمی پذیرفتم این حمایتش رو؟ چرا دوست نداشتم اینجوری بیفته به جون کسی که هیچ تقصیری توی احوالتش نداره؟ دستام سنگین شد دو طرف بدنم افتاد انتظار این کار رو از ایلزاد نداشتم اون خیلی فهمیده تر از این بود که زنگ بزنه مهدی هم خودش رو خراب کنه هم اون پسرو هم خودش رو آزار بده هم اونو هم منو خجالت زده کنه هم ... نمیدونم چند دقیقه داشتم به کار اشتباه ایلزاد فکر میکردم که صدای تحلیل رفته ی ایلزاد و افتادنش روی دو زانو روی زمین باعث شد از فکر بیام بیرون و شوک زده نگاهش کنم این مرد چرا از بین رفت ناگهانی انگار آب شد نشستم کنارش و گوشیو از دستش کشیدم بیرون ارتباط قطع شده بود _چیشد چرا اینجوری شدی؟ نگاهم کرد برعکس چند دقیقه قبل آثار عصبانیت تو نگاهش نبود مظلوم و بیچاره نگاهم میکرد _الهه من ادم بدرد بخور تو نیستم نه؟ چرا اینجوری میگفت اخه چرا یهو عوض شده بود تاب نمیاوردم این احوالشو میدونستم یه جای کار میلنگه ولی باید پایان میدادم به این ماجرا در حالیکه گریه میکردم و هق هقم به آسمون بود گوشی ایلزاد رو برداشتم و بین شماره ها گشتم شماره ی عمارت جمشید خان رو گرفتم چند ثانیه بعد صدای ماهرخ خانم به گوشم رسید _عمارت جمشید خان بفرمایید هنوز هم به سبک قدیم پاسخ میدادن به تلفن هنوز هم گوشی به عمارت نرسیده بود هنوز هم ... _ماهرخ جون الهه هستم، بابابزرگ عمارته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞