#410
از شدت ترس تمام تنم می لرزید. بغض کرده بودم و با صدای لرزان و پر از حرص لب زدم
_تو کی هستی عوضی؟ با من چه کار داری؟ برو کنار می خوام برم
نیم نگاهی به مرد پشت سرم کرد و لبخندش پهن تر شد
_من که کاریت ندارم،می گم بمون تا شوهرت بیاد دنبالت ،بعد برو. مگه همین جا قرار نداشتید؟
اصلا حرف هاش رو نمی فهمیدم. این از کجا میدونه؟ نکنه بلایی سر امیر آورده باشه،
اشکم جاری شد
_ امیر کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی آشغال
اخمهاش درهم شد و کمی جلوتر اومد و با عصبانیت گفت
_کولی بازی در نیار ،الان همه صدات رو می شنوند. ما با امیر جونت کاری نداریم .همینجا بمون تا بیاد دنبالت
ترسم چند برابر شد اما با حرفی که زد،فکری از ذهنم گذشت.
باید از یکی کمک بگیرم.بدون اینکه سر تکون بدم چشمههام رو به اطراف چرخوندم. زن و شوهر میانسالی داشتند قدم میزدند به ما نزدیک می شدند. کمی صدام رو بلند کنم حتما می شنوند.
اما نمی دونم اون عوضی چی توی صورتم دید که برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اون زن و مرد، ذهنم رو خوند.
باز من نزدیک تر شد و این بار با حرص و تهدید بیشتری لب زد
_کار احمقانهای بکنی همین جا می کشمت.
بلافاصله دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با فشار انگشتش، چاقوی ضامندارش رو جوری کنار پاش باز کرد که فقط من و اون می دیدیم.
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد یک لحظه نفسم بند اومد . بی اختیار هینی کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گرفتم.
دیگه توان مقابله نداشتم به التماس افتادم و با گریه گفتم
_ آقا توروخدا ...بذارید من برم... آخه با من چه کار دارید؟
سرش را پایین آورد
_گفتم که کاریت نداریم. اگه دوست داری زنده برگردی خونه تون عادی رفتار کن تا توجه کسی را جلب نکنی وگرنه همین جا تیکه تیکه ات می کنم.
هیچی نگفتم و تو همون حال فقط نگاهش کردم و اشک مثل سیلاب از چشمهام روون بود.
چاقو به بازوم چسبوند و با حرص لب زد
_پاک کن اشکات رو تا نزدم ناکارت کنم
_چ.. چشم... چشم
برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم، سریع اشک هام رو پاک کردم ولی فایده ای نداشت. به کمتر از ثانیه دوباره جاش توصورتم پر میشد.
دست آزادش رو جلو آورد و با یه حرکت کیفم رو قاپ زد.
محتویاتش رو زیر و رو کرد و گوشیم رو بیرون آورد و صفحه اش رو روشن کرد
بعد گوشی رو به سمتم گرفت
_ رمزش؟
من فقط نگاهش می کردم. باز چاقو رو به بازوم چسبوند
_ کری مگه؟ رمزش?
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#411
با وحشت دستهای لرزانم رو بالا آوردم و آروم جلوی چشم هر دوشون، الگوی رمز روی صفحه گوشیم کشیدم.
کمی روی صفحه نگاه کرد و باز نگاهش رو به چشمه های پرآبم داد و با صدایی که سعی می کرد بالا نره گفت
_ مگه بهت نمیگم عادی باش؟ من رو عصبی نکن
_ غلط کرد آقا کوروش، شما ببخشید. الان مثل یه دختر خوب میشینه روی نیمکت و صداش هم در نمیاد تا امیر جانش از راه برسه
مرد پشت سرم جلو آمد و بر خلاف مرد وحشتناک روبروم که حالا فهمیده بودم اسم کوروشه، خیلی خونسرد و با لبخند حرف می زد
دست کوروش رو گرفت و به پایین هدایت کرد
_آقا کوروش فکر کنم دخترک ترسیده. تا شما دو تا لیوان آب میوه برای ما بخری، منم آرومش می کنم.
کوروش نگاه از من برداشت به بعد همدستش داد
_باشه میرم ولی سیامک، این از اینجا جُم بخوره یا کسی بفهمه و بیاد طرفتون، من میکشمش
این را گفت و به سمت دکه ای که چند متر اون طرف تر دیده می شد، رفت.
سیامک روبروم ایستاد و لبه ی چادرم را جلو کشید
_پاک کن اشکات رو دختر خوب، ما که کاریت نداریم. الان شوهرت میاد با هم میرید خونتون. ولی این رو بدون کوروش عقل درست و حسابی نداره. عصبانی بشه میزنه یه کاری دستت میده اون وقت خونت پای خودته . پس دیگه گریه نکن
تو همون وحشت سعی می کردم بغضم رو قورت بدم اما نمیتونستم.
سیامک خواست دستم رو بگیره که سریع یک قدم عقب گرد کردم و با خشم نگاهش کردم.
خنده صداداری کرد
_اوه، ببخشید دیگه دست نمیزنم، برو بشین
ترجیح دادم قبل از این که دست کثیفش بهم بخوره، خودم بشینم.
روی نیمکت نشستم و خودم را جمع کردم. نگاهم به سمت دکه رفت.
کوروش با کسی حرف می زد که نمی دیدمش و پشت دکه پنهان شده بود.
گوشی من رو به سمت اون شخص گرفت و چند بار با دستش روی صفحه اش کشید.
خواستم از نبود اون مرد وحشی استفاده کنم و فرار کنم.
دستم رو روی دسته ی نیمکت گذاشتم و آروم خودم رو به جلو کشیدم. اما سیامک خیلی زود متوجه حرکتم شد و چنگی به چادرم زد
_ نشد دیگه، بخوای زرنگ بازی در بیاری از کوروش هم وحشی تر میشم
با درموندگی نگاهش کردم و دیگه تلاشی نکردم.
چند دقیقه بعد، کوروش با دو تا لیوان آب میوه ویه بطری آب معدنی کوچک توی دستش برگشت.
نگاهی به من کرد و پوزخندی زد. آبمیوهها را به دست سیامک داد و خودش خواست آب معدنی رو بخوره که سیامک نذاشت
_تو چرا آب می خوری؟ این بطری را بده به من این رو بگیر
سیامک آب معدنی را از دست کوروش گرفت و یکی از لیوان ها را به دستش داد.
نی داخل اون لیوان را برداشت و داخل لیوانی که توی دستش بود گذاشت.
_ این آب رو بده دختر ک صورتش رو بشوره. این یه لیون آب میوه رو هم ما باهم می خوریم
این رو با لبخند معناداری به کوروش گفت و چشمکی بهش زد. کوروش هم لبخند خبیثانه ای به سیامک زد
_ مارمولک
_شما راحت باش آقا کوروش
سیامک این را گفت و بطری آب را به سمتم گرفت.
_ یه آب به صورتت بزن، دیگه هم گریه نکن
باز هیچ عکس العملی نشان ندادم که کوروش با دو قدم فاصله اش را با من پر کرد و با کلافگی لب زد
_تو انگار بدجوری هوس تیزی کردی، مگه نشنیدی چی گفت؟
به شدت از جا پریدم و ایستادم. دست سیامک روی سینه ی کوروش نشست
بسپارش به من، شما عصبانی نشو
نگاه کوروش بین من و سیامک چرخید
_ باشه، ولی من پشت همین درخت ایستادم، اگه دست از پا خطا کنی یا گوش به حرف ندی، ازهمون پشت سرت چاقو رو تا دسته تو کمرت فرومی کنم
این رو گفت و نفسش رو سنگین بیرون داد و به سمت درخت پشت سر من رفت.
اینقدر وحشت کرده بودم که فکرمی کردم هر لحظه قلبم از حرکت می فته.
سیامک بطری آب رو به سمتم گرفت
_ بگیر این رو تا کوروش عصبانی نشده
بطری رو ازش گرفتم و با دست های لرزانم کمی آب به صورتم ریختم. ولی خنکای آب هم برام مثل شراره های آتش شده بود که به صورت هم برخورد می کرد.
با اشاره ی دست سیامک روی نیمکت نشستم و باز خودم را به گوشه ی نیمکت جمع کردم.
سیامک کنارم نشست. طوری که فاصله مون با هم فقط کیف من بود و من از این نزدیکی حالم بدتر می شد.
لیوان آب میوه ای که دوتا نی داخلش بود را جلوی صورت گرفت
_ بخور دخترک خنک میشی
اصلا حرکتی نکردم و لیوان رو عقب برد
_نترس سم توش نیست، ببین خودمم می خورم
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#412
کمی از آب میوه خورد و بلافاصله لیوان را جوری جلوی صورتم قرار داد که نی به لبم چسبید ولی من نمی تونستم بخورم.
سیامک دست دیگرش روی نیمکت پشت سرم انداخت و سرش را به من نزدیک کرد
_ کوروش دقیقا پشت سرته ها، سِرتِق بازی در نیار، بخور
نگاه وحشت زده ام را به سیامک دادم واون به لیوان توی دستش اشاره کرد.
چقدر از نگاه کردن به این آدم چندشم می شد.
مجبور شدم چند قطره بخورم و قطرات آب میوه مثل قلوه سنگی راه تنفسم روتنگ میکرد.
حدود نیم ساعتی تو اون حال بودم و دیگه سیامک بیخیال آبمیوه شده بود تا اینکه صدای زنگ کوروش رو از پشت سرم شنیدم و بعد صدای نحسش رو که با مخاطب حرف میزد. اما این بار مهربون بود
_ سلام عزیزم
_ آره قربونت برم حله
_آها داره میاد؟
_اینجا همه چی اوکیه
_ نه فقط... عاشقتم ..دوستت دارم
بعد هم قهقه ای زد و سیامک رو صدا زد
_ سیا حواست باشه، وقتشه
سیامک که منظور کوروش را خوب فهمیده بود، لبخندی زد و چَشم کش داری گفت.
باز لیوان آب میوه رو برداشت به من نزدیک کرد.
از وضعیت خودم و سیامک بدم میومد. نزدیکی زیادش، دستی که پشت سرم گذاشته بود و خودش رو به سمتم کج کرده بود، لیوانی که توی دستش بود و جلوی صورتم گرفته بود، لبخندی که روی لبش بود. اما کاری نمی تونستم بکنم. فقط چهار ستون بدنم می لرزید.
سیامک باز نی رو به لبم چسبوند
یه کم دیگه بخور، گرم شده ولی تشنگیت رو از بین می بره
نگاه پر از ترس ونفرتم رو بهش دادم و دستم رو بالا بردم تا لیون رو ازش بگیرم. ولی دستش روکنار کشید
_نه دیگه صحنه رو به هم نزن، همینجوری بخور
از ترسم، به سختی لب باز کردم و نی رو بین لبهام گرفتم و نگاهم به دست سیامک بود.
حالت تهوع گرفته بودم و حس می کردم هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ام رو بالا بیارم.
هنوز آبمیوه از نی به دهانم نرسیده بود که با صدای فریادی شوکه شدم
_ راحله
سریع نگاهم از دست سیامک به روبرو منتقل شد و تمام قلبم به تکاپو درآمد.
مردی رو روی پله ی روبه روی خودم دیدم که چهره اش سرخ شده بود و از چشمهاش اتیش میبارید و مستقیم نگاهم می کرد.
هنوز به چیزی که دیدم، اطمینان پیدا نکرده بودم که صدای پر از خشمش رو شنیدم. از بین دندانهای کلید شده اش غرید
_ تو اینجا داری چه غلطی می کنی؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#413
با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند شدم.
چند قدم جلو دویدم و امیر هم با چند قدم بلند خودش را به من رسوند.
با همون چهره ی برافروخته و نگاه پر از خشمش به من خیره شده بود و من بین وحشت و بغض، لب باز کردم
_اَ...امیر...
و همین یک کلمه، کلید انفجار انبار باروت روبروم را فعال کرد و در یک آن، فقط ضربه ی سنگین دستش را روی صورتم حس کردم.
برای لحظه ای ضربان قلبم متوقف شد. انگار تمام تنم را به جریان برق وصل کرده بودند و فقط شوکه، به مرد خشمگین روبه روم نگاه می کردم که دوباره صدای پر غضبش از بین دندونهاش بلند شد
_داشتی چه غلطی می کردی؟ هان؟
هنوز هاج و واج نگاهش می کردم.
با صدایی که حالا بلند شده بود پرسید
_ گوشیت کو؟ گوشیت کجاست؟
گوشیم کجاست؟ کوروش ازم گرفت اما الان نمی دونم کجاست. به خودم التماس می کردم، باید حرف بزنی راحله، الان وقت سکوت نیست.
صورتم از اشک خیس شده بود و با بغض لب باز کردم
_اَ...امیر... با... باور... کن...
_ چی رو باور کنم؟
دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و بعد من گوشیم رو توی دستش دیدم.گوشی من دست امیر چکار می کرد؟! سوالش را با صدای بلندتر تکرار کرد
_چی رو باور کنم راحله؟ پیام های عاشقانه و قرار مدارهات رو؟ یا آب میوه خوردنت با این مرتیکه رو؟ کدومش را باور کنم؟
کدوم پیام؟ قرار مدار چی؟ امیر از چی حرف می زنه؟ هنوز مشغول آنالیز حرفهای توی ذهنم بودم و به گوشی توی دستش نگاه می کردم. صفحه ی پیام گوشیم جلوم باز بود و من اصلا توان تشخیص نداشتم تا بدونم تا ببینم توی اون صفحه چی نوشته شده.
فقط صدای امیر را میشنیدم
_ چطور تونستی راحله؟ چطور راضی شدی با من این کار رو بکنی؟
باز هم حرفی نزدم که چنگی به چادر و روسریم زد با حرص گفت
_برو بشین تو ماشین
نگاهش کردم و بین گریه هام لب زدم
_ امیر ...بذار حرف بزنم
با همون لحن پر حرص پاسخ داد
_حرف که باید بزنی. اگه تو هم نخوای حرف بزنی، خودم به حرفت میارم. فعلا برو بشین تو ماشین
هنوز همونجا ایستاده بودم که صدای سیامک رو از پشت سرم شنیدم
_هوی مرتیکه چیکارش داری؟
نگاه امیر به سمت سیامک کشیده شد و در یک حرکت مشت محکمی حواله صورتش کرد و سیامک نقش زمین شد.
اونقدر ضرب شست امیر محکم بود، که ناخودآگاه هینی کشیدم.
باز نگاه تندش به سمتم برگشت
_این مرتیکه کیه؟
بین هق هق هام گفتم
_ نمی دونم... به خدا نمی دونم
همون لحظه سیامک بلند شد و به سمت امیر یورش آورد و با هم درگیر شدند و من فقط با گریه نگاهشون می کردم که صدای فریاد امیر من را به خودم آورد
_مگه بهت نگفتم برو بشین تو ماشین
فقط دلم می خواست از اون معرکه دور بشم. چند قدم به عقب بر داشتم.
هنوز چشم از دعوای امیر نگرفته بودم که کوروش را دیدم که خودش را به معرکه رسوند و باز صدای فریاد امیر
_ برو
دیگه موندن رو جایز ندونستم. قدمهای بی جونم را تندتر برداشتم.
صدای گریه ام بدون اختیار من بلند شده بود و توجه عابران را جلب می کرد.
چند تا خانم نزدیکم اومدند و با هام حرف می زدند، ولی من اصلا حرف هاشون رو نمی شنیدم.
فقط گاهی به عقب نگاه میکردم و بین گریه هام التماس می کردم
_چاقو داره... الان میکشتش... کمکش کنید...
در عرض چند ثانیه اونجا شلوغ شد و همه به سمت امیر و سیامک می رفتند.
بی هدف جاده ی سنگفرش شده ی پارک رو به سمت خیابون می رفتم و هق می زدم.
حال بدی داشتم. اصلا چیزی نمی فهمیدم، فقط می رفتم.
از پارک بیرون زدم و با همون حال، مستقیم راهم را ادامه دادم. دنیا جلوی روم تیره و تار بود. خودم رو وسط تاریکی مطلق می دیدم و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود.
بعد از چند دقیقه، صدای ممتد بوق ماشین توی گوشم پیچید و ضربه محکمی که باعث شد درد عجیبی رو توی تمام بدنم حس کنم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
animation.gif
148K
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه
هلول ماه رمضان مبارک باد
animation.gif
203.7K
اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا الشَّهْرَ الْمُبارَکَ
الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ
وَجُعِلَ هُدیً لِلنَّاسِ وَبَیِّناتٍ مِنَ الْهُدیٰ وَالْفُرْقانِ
قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا فِیهِ
وَسَلِّمْهُ لَنا وَتَسَلَّمْهُ مِنّا فِی یُسْرٍ مِنْکَ وَعافِیَةٍ،
یَا مَنْ أَخَذَ الْقَلِیلَ وَشَکَرَ الْکَثِیرَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ؛
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
روزهای التهاب (کانال دوم)
#413 با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند
راحله:💔💔
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من با خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام💔😔
💔💔💔💔
@rozhay_eltehb
راحله:
💔💔💔💔💔💔💔💔💔
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پرا از غم و درد است....راهِ حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ میکند دنیا....
به قدرِ تلخیِ دنیای تان....عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنید آدم ها...
فقط برای دمی....گریه😢 لااقل ، لطفاً
کسی میان شما عشق را نمی فهمد....💔
ادا...دروغ...بس است این همه دغل لطفاً
کجاست کوه کنی تا نشان دهد اصلاً...
به حرف نیست که عاشق شدن...عمل لطفاً
به زور امده بودم.... به اختیار مرا....
ببر به آخرِ دنیا....از این محل لطفاً
نمانده راهِ زیادی... کنار قبرستان
پیاده میشوم اینجا همین بغل لطفاً
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
@rozhay_eltehb
#414
با حس ضرباتی که به صورتم می خورد، چشم های سنگینم رو باز کردم.
_بیدار شو عزیزم، چشمهات رو باز کن
خیلی دلم خواب می خواست ولی ضرباتی که به صورتم میخورد، اجازه ی خوابیدن به من نمیداد. در جدال بین خواب و بیداری، بلاخره چشمام رو باز کردم.
صدا های گنگی رو می شنیدم و هنوز ذهنم قدرت آنالیز نداشت. چند دقیقه ای طول کشید تا کمکم هوشیاریم رو به دست آوردم و خودم را توی اتاق نسبتا بزرگی دیدم.
سه تا خانوم و یه آقا که هرسه شون روپوش سفید تنشون بود، اطراف تخت من ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
یکی از خانمها به طرفم برگشت
_ بیدار شدی عزیزم؟ خوبی؟
جوابی ندادم و کمی گنگ به اطراف چشم چرخوندم
_ اسمت چیه؟ میتونی اسمت رو بگی؟
اینبارهم فقط به چهره ی زن رو به روم نگاه کردم و باز هم سکوت.
کمی جلوتر اومد و صورتم را کمی نوازش کرد
_عزیزم اینجا بیمارستانه، تو چند ساعت پیش تصادف کردی و آوردنت اینجا یادت هست چه اتفاقی افتاد؟
بیمارستان! تصادف! اصلا نمی فهمیدم چی میگه.
_جلوی پارک تصادف کردی. راننده دیده که از پارک بیرون زدی و پریدی وسط خیابون. یادت میاد؟
پارک! من از پارک بیرون زدم. خاطرات محوی یادم اومد و چند لحظه چشم هام رو بستم. کم کم همه چیز برام روشن شد.
پارک! پیام روی گوشیم! مزاحم ها! چاقوکشی !امیر... امیر... امیر!
با فشار بغض، توی گلوم چشمهام رو باز کردم. تازه فهمیدم کجام و آدم های اطرافم کی هستند.
به سختی لب باز کردم و زبان خوشکم رو حرکت دادم و آروم ناله کردم
_امیر ...کجاست؟
پرستار سرش رو پایینتر آورد و گوشش را جلوی لبم گذاشت
_ چی میگی عزیزم، یه بار دیگه بگو
ولی من نای حرف زدن نداشتم و باز به سختی لباس کردم
_اَ... امیر
_ امیر کیه؟ درست بگو بفهمم چی می گی
بی اختیار چشمام پر آب شد و فقط نگاهش کردم.
_اسمت رو به من میگی؟
آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر لب زدم
_ر...را..راحله
_ راحله؟ راحله جان چیز ی یادت میاد که بگی؟ می تونی حرف بزنی...
هنوز حرفهای پرستار تموم نشده بود که در اتاق باز شد و یه مامور درجه دار و سرباز، همراه خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدند.
پرستار روبه مأمور کرد
_ هنوز چیز خاصی نگفته، فقط گفته اسمش راحله اس. چند باری هم اسم امیر را تکرار کرده
مامور سری تکون داد و جلو اومد. همزمان مرد میانسالی که همراهش بود، هم چند قدم پشت سر مامور برداشت و ملتمسانه رو به من کرد
_ خدا را شکر که به هوش اومدی. دخترم حرف بزن، به این آقایون بگو که خودت پریدی وسط خیابون و من مقصر نبودم
مامور یه دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به اون آقا گفت
_ لطفاً اجازه بدید، می بینید که حال خوبی نداره، بزارید خودش آروم آروم حرف می زنه
بعد جلوتر اومد و نگاه مهربونی به من کرد
_خوبی دخترم؟
آروم در جواب سوالش سر تکون دادم
_ خداراشکر. ببین دخترم، شما چند ساعت پیش تصادف کردی
دستش رو به سمت مرد میانسال گرفت
_ با ماشین این آقا، جلوی پارک بودی، این آقا مدعیه حالت عادی نداشتی و داشتی گریه می کردی و یک دفعه پریدی وسط خیابون. چند جای بدنت آسیب دیده و تا همین یکی دو ساعت پیش تو اتاق عمل بودی. ما هر چی کیف و جیب لباست رو گشتیم، آدرس یا تلفنی از خانواده ات پیدا نکردیم. الان خودت چیزی یادت هست؟ میتونی به ما کمک کنی تا به خونوادت اطلاع بدیم؟
تا چند لحظه فقط نگاهش کردم. اما روحم در حال تکاپو برای رسیدن به گذشته بود و تمام صحنه ها مثل فیلم از ذهن رد می شد.
_ دخترم، حتما تا الان خونوادت نگران شدند. اگه چیزی یادت میاد بگو. توی پارک با کی بودی؟ حرف بزن دخترم
دوباره سربازان بغض و اشک، به سرزمین چشمهام حمله کردند و به سختی لب باز کردم
_ب... با ...نامزدم... بودم
_ نامزدت؟ یعنی اون موقع نامزدت همراهت بوده؟ تو پارک بوده؟
باز هم در تایید حرفش سر تکون دادم.
_ پس شاید متوجه تصادف تو نشده. اسمش چیه؟ اسم نامزدت رو بگو
_اَ... امیر
_ امیر چی؟
_ امیر ...مُس ...مستوفی
_ امیر مستوفی
حرف من را تکرار کرد و روی برگه ای که توی دستش بود، چیزهایی می نوشت.
_ شماره ازش داری؟
آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
_ بگو یادداشت می کنم
به مغزم فشار آوردم تا شماره ی امیر را کامل و صحیح یادم بیاد و بعد برای مامور روبروم بازگو کردم و اون هم یادداشت کرد.
_ الان زنگ می زنم تا خودش رو برسونه
حس غربت بدی پیدا کرده بودم. چرا امیر نیست؟ کجاست؟ یعنی متوجه نشده که تصادف کردم؟
دلم فقط امیر رو می خواست و چشمم به دست مامور بود.
گوشی را از جیب لباسش بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره شد.
چند دقیقه گوشی رو نگه داشت و بعد نگاهش رو به من داد
_ خاموشه دخترم، شماره دیگه ای ازش نداری؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#415
گوشی امیر خاموشه، مگه پیداش نکرده؟ چرا هنوز خاموشه؟
رو به مامور با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد، لب زدم
_ شماره ی... دیگه ای... نداره... فقط همینه
باز شماره رو گرفت و بازهم خاموش بود.
_ شماره از پدرت بده زنگ میزنیم بیاد
_پدرم ...فوت... کردند
نگاهش رنگ خاصی گرفت و آروم تر از قبل گفت
_ خب مادرت، برادرت، کسی که بتونه بیاد
مامانم بیاد اینجا؟ من رو اینجوری ببینه؟ چی بهش بگم؟ بگم برای دخترت چاقو کشیدند؟ بگم دو تا مرد نامحرمِ مزاحم، دخترت رو دوره کرده بودند؟ مامان دق می کنه. نمی خوام بفهمه. کاش امیر میومد .کاش گوشیش رو روشن می کرد.
تو این فکرها بودم که نفهمیدم کی صورتم خیس شده و باز صدای مرد روبروم من رو به خودم آورد
_ گریه نکن دخترم، فقط یه شماره به من بده
نمیدونم چی شد که فشار بغض توی گلوم بیشتر شد و جوری به هق هق افتادم که دیگه توان حرف زدن نداشتم. صدام تو اتاق پیچید. پرستاری که از اتاق بیرون رفته بود، با عجله وارد اتاق شد.
_ چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی آروم باش ،برات خوب نیست
دیگه فقط بغض و گریه نبود و حالم خیلی بد شد. حس می کردم چیزی مانع از نفس کشیدنم شده و سنگینی قفسه سینه ام را احساس کردم.
چند لحظه بعد ماسک اکسیژن روی صورتم قرار گرفت و صدای پرستار رو شنیدم
_جناب سروان این طفلک حالش خوب نیست، لطفاً اجازه بدید بهتر بشه بعدتشریف بیارید
چند دقیقه ای گذشت و دیگه چیزی نفهمیدم.
نمی دونم چقدر گذشت که با درد خفیفی که توی بدنم حس می کردم چشمام رو باز کردم. چند لحظه به اطراف چشم چرخوندم و دوباره همون اتاق و وضعیتم را یادم اومد.
اما این بار اتاق ساکت بود و کسی نبود. آروم سر چرخوندم و خانمی را دیدم که سرش روی لبه تخت گذاشته. انگار خواب بود. تمام قلبم به تپش افتاد. وای مامان فهمید، مامان کی اومده؟ کی بهش خبر داده ؟حتماً امیر اومده و به مامانم خبر داده.
باز هم بغض خودش را به معرکه رسوند آروم و لب باز کردم
_م...مامان... مامان جون
تکونی خورد و آروم سربلند کرد. با دیدن چهره اش برای لحظهای خشکم زد. مامان نبود، اصلا چهره این زن برام آشنا نبود
فقط نگاهش کردم و اون هم با نگرانی نگاه می کرد
_بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
وقتی دید من هیچ عکس العملی نشون نمیدم ادامه داد
_اسمت راحله بود دیگه؟ راحله جان من زن همون راننده ای هستم که باهاش تصادف کردی. پرستار میگفت همراه نیاز داری و انگار خانوادهات هم ازت بی خبرند و کسی اینجا نیومده. من موندم پیشت، الان بهتری عزیزم؟
باز هم چیزی نگفتم
_ بزار برم پرستار رو خبر کنم
این را گفت و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه پرستار به اتاق برگشت.
پرستار قبلی نبود.کنار تختم اومد و سِرم توی دستم را چک کرد
_ خوبی ؟حسابی همه رو ترسوندیا. نمیخوای شماره یا آدرسی چیزی به ما بدی؟
آروم لب باز کردم
_ امیر... نیومد؟
_ امیر ؟ آها همون نامزدت؟ نه عزیزم تو این چند ساعت چند بار به گوشیش زنگ زدیم ولی خاموشه
کمی توی صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
اون خانم کنارم نشست و با یه دنیا نگرانی نگاهم کرد
_ دخترم تو رو خدا یه کلمه حرف بزن. یه شماره ای چیزی بهشون بده
کمی مکث کرد و باز با چشمهای نگران تویی صورتم دوری زد
_ راحله حان، الان شوهر من تو کلانتریه. می گن باید قضیه مشخص بشه تا بفهمیم مقصر کی بوده. من کنارش نشسته بودم، دیدم که تو با چشم گریون پریدی وسط خیابون. سرعت ماهم کم بود و خدا بهت رحم کرد. یعنی هم به تو هم به ما. حالا یه کلمه حرف بزن. یه چیزی بگو تا بدونند شوهر من مقصر نیست. به جون سه تا بچه هام تا وقتی اینجا باشی، تا وقتی خونوادت بیاند، خودم اینجا پیشت می مونم. خرج بیمارستان را هم خودمون میدیم ولی یه چیزی بگو تا شوهرم بتونه بیاد بیرون
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#416
چند دقیقه اون خانم حرف زد و التماس کرد و من به این فکر می کردم که چرا تو این چند ساعت، امیر از من خبری نگرفته؟ چرا هنوز گوشیش خاموشه؟ الان باید چه کار کنم؟ باید به کی خبر بدم؟
تو همین حال بودم که دوباره در اتاق باز شد و همون پرستار با همون مامور وارد شدند. دیگه اون سرباز و مردی که فهمیده بودم راننده اس از همراهش نبودند.
پرستار جلوتر اومد و دستی روی سرم کشید
_عزیزم نترس، اینجا همه نگران تو هستند. با این آقا همکاری کن تا خانواده ات رو پیدا کنیم
سرم را به علامت تایید تکون دادم. پرستار نگاهی به مامور کرد و از من فاصله گرفت. مامور جلوتر اومد
_ الان که خوبی دخترم ؟
حرف زدم برام سخت بود و با تکون سر جواب میدادم
_ شما یه شماره به من دادی و گفتی مال نامزدته، امیر مستوفی.
کاغذی رو جلوی روم گرفت
_ یه بار دیگه نگاه کن ببین شما را درست دادی؟ همینه؟
شماره ای که نوشته بود را نگاه کردم و با حرکت سرم جواب مثبت دادم.
_ دخترم، تو این چند ساعت من چندین بار با این شماره تماس گرفتم ولی خاموشه، از مادرت یا یکی از اقوامت یه شماره به من بده
_ من ...تهران... کسی رو ...ندارم
_ یعنی چی؟ مسافری؟
_ب..بله
_خب تنها که نیومدی تهران، تنها اومدی؟
_نه ...با خانواده ی ... نامزدم.. اومده بودیم... عروسی
_خیلی هم عالی، پس شماره ی یکی از اعضای خانواده نامزدت رو بده،
_ شماره ی ... خواهرهای... نامزدم.. توی گوشیم بوده... گوشیم رو ازم دزدیدن
_دزدیدن ؟کجا ؟
_تو ...پارک
مرد درجه دار نفسش را عمیق بیرون داد و ادامه داد
_ یعنی غیر از شماره ی نامزدت، شماره هیچ کدومشون رو حفظ نیستی؟
_ نه
_آدرس چی؟ گفتی اومده بودی برای عروسی. از خانوادهای که رفتی عروسیشون، از اونها آدرس یا شماره ای نداری؟ تا ما از طریق اونها نامزدت رو پیدا کنیم؟
سرم را به علامت نه تکون دادم.
_ نه... من از ...شهرستان... با ماشین نامزدم ..مستقیم اومدم.. خونه ی دایی نامزدم.. هیچ جا رو هم بلد نیستنم
_پس خانواده ی خودت شهرستان اند؟
_بله
_ از خانوادت آدرسی و نشونه ای بده
اصلا دلم نمیخواست مامان با خبر بشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم
_ دخترم همیشه که نمیتونی سکوت کنی، ما هم نمی تونیم اینجوری رهات کنیم. بالاخره باید یکی بیاد اینجا دنبالت. برای خودت بهتره که حرف بزنی
باز غده های اشکیم تحریک شد و چشمهام را پر از آب کرد.
_ نمی خوام... مامانم بفهمه
_چرا؟ بالاخره که باید بفهمه. تو میگی گوشیت رو دزدیدند،ممکنه مامانت تا الان چندین بار به گوشیت زنگ زده باشه. حتما کلی نگران شده. این جوری مادرت هم از نگرانی در میاد
با فکر این که آخرین بار گوشیم رو دست امیر دیدم، هیجان زده لب باز کردم
_به شماره ی خودم زنگ بزنید. گوشیم دست نامزدم بود
_تو که گفتی دزدیدند
_دزدیده بودند ولی انگار نامزدم پیدا کرده
_ باشه شماره رو بگو
شماره خودم را گفتم و باز یادداشت کرد و با گوشی خودش تماس گرفت.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و قلب من به تپش افتاده بود.
امیر جواب بده، امیر گوشی را بردار. با صدای مامور انگار تمام دلم ریخت
_الو سلام ببخشید مزاحمتون شدم
همینطور که با گوشی حرف میزد از اتاق بیرون رفت و من دیگه چیزی نشنیدم و فقط توی دلم دعا می کردم که امیر زودتر بیاد .
چند دقیقه بعد مامور به اتاق برگشت و گوشی را سمت من گرفت
_گوشیت دست برادرته، بیا باهاش حرف بزن تا از نگرانی در بیاد
نگاه متعجبم بین دست و صورت مامور چرخید
_برادرم ؟
_آره بگیر
گوشی را با تردید ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم و لب باز کردم
_ الو
چند لحظه فقط سکوت بود و بعد صدایی که تمام وجودم را به رعشه در آورد
_سلام دخترک، چه خوب که هنوز زنده ای، نسترن می گُ...
حرفش رو خورد و دوباره ادامه داد
_دَم پارک دیدم که تصادف کردی، نگرانت بودم. راستی ببخشید امروز یکم اذیت شدیا، فعلا بای
صدای کوروش بود، همون صدای نحس.
کوروش بود که با لحن پیروزمندانه این حرفها را زد.
اما اون گفت نسترن. خدای من یعنی تمام این ماجرا زیر سر نسترن بوده؟ چرا من نفهمیدم؟ چرا اصلا بهش فکر نکردم ؟ اصلا چرا نسترن باید با من این کار رو بکنه؟
_چی شد؟باز که داری گریه می کنی حالت بد میشه ها
صدای ماموربود که گوشی رو از دستم گرفت و روی صفحه نگاهی کرد
_ چرا قطع کردی؟ میاند دنبالت؟
من فقط اشک می ریختم و جوابی نداشتم که بدم. باز همون شماره را گرفته و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_چرا خاموش کرد؟ مگه برادرت نبود؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#417
بین گریه ها و ترسی که به دلم افتاده بود، لب زدم
_ نه ...برادرم نبود... همون کسیه که گوشیم را دزدیده
مامور با کلافگی سری تکون داد
_ دخترم من که نمیفهمم چی میگی. اول گفتی گوشیت رو دزدیدند، بعد میگی دست نامزدته،حالا باز می گوشیت دست کسیه که دزدیده. میشه درست حرف بزنی من بفهمم ماجرا چیه
صدای گریه ام کمی بلند شد باالتماس گفتم
_نمیدونم... باور کنید خودم هم نمیدونم ماجرا چیه
_خیلی خب، الان فقط یه شماره به ما بده. شماره ای که ازش مطمئن باشی
دیگه چاره ای نبود. باید به یکی خبر می دادم. با این اوضاع نمی تونم تنها توی این شهر غریب منتظر امیر بمونم.
با نا امیدی به مرد رو به روم نگاه کردم
_ شماره ی داییم رو میدم
کمی در سکوت نگاهم کرد
_اون دیگه مطمئنه؟ حتما جواب می ده ؟
_بله، فقط شهرستانند، تا برسند اینجا چند ساعتی طول می کشه
_ اشکالی نداره بگو
شماره دایی را گفتم و یادداشت کرد و بلافاصله زنگ زد و من با بغض گلو گیر و چشمهای پرآب نگاهش می کردم.
تصور اینکه مامان و دایی وقتی ماجرا را بفهمند، چه حالی می شند، دلم را به درد میآورد.
بالاخره صدای مکالمه مامور رو شنیدم
_الو، آقای افشار؟
_ آقای افشار، شما خانمی به نام راحله می شناسید؟
باز قدم زنان از اتاق بیرون رفت و من موندم و سیل اشک روان روی صورتم.
همون موقع، خانمی که گفته بود زن اون راننده است، با چند تا آب میوه وارد اتاق شد.
گریه ام شدت گرفته بود و درد تمام بدنم بیشتر شده بود.
تازه اون موقع بود که متوجه سنگینی دست راستم شدم و نتونستم تکونش بدم.
نگاهی به دستم کردم، توی قالبی از گچ بود.
درد داشتم، دستم، پام، سرم و کم کم درد همه ی وجودم را گرفت و ضعف شدید تو کل بدنم حس کردم.
اون خانم سعی می کرد آرومم کنه اما موفق نشد. از اتاق بیرون رفت و با پرستار سرنگ به دست وارد اتاق شد.
پرستار بدون معطلی محتویات سرنگ توی دستش رو توی سرمی که چند لحظه پیش بسته بود، خالی کرد و باز جریان سرم توی دستم را باز کرد.
_ آروم باش عزیزم ،این درد طبیعیه. دستت از چند جا شکستگی داشته. ساق پا و سرت هم بخیه خورده. یه کم طاقت بیار بهتر میشی
چند دقیقه ای گذشت و سنگینی عجیبی روی چشم هام حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم.
نمی دونم چقدر گذشت که با صدای همون خانوم چشم باز کردم.
_ دخترم بیدار شو ،باید یه چیزی بخوری
آروم چشمام رو باز کردم و به کمک اون خانم کمی از آبمیوه ای که آورده بود را خوردم.
چیزی نگذشت که در اتاق باز شد و مریض دیگه ای رو به تخته کنارم منتقل کردند.
خانم جوانی بود که چند نفر همراه داشت.
بین اون چند نفر، مرد جوانی که ظاهراً همسرش بود نگران نگاهش می کرد و صداش می زد.
و دو تا خانم دیگه هم مثل پروانه دور اپن تخت می چرخیدند.
خیلی دلم گرفت. من اینجا، تو شهر غریب، تنها، حتی یه أشنا هم کنارم نیست.
امیر کجاست؟ یعنی تو همه ی این مدت سراغی از من نگرفته؟
یاد حرف هایی که توی پارک می زد، افتادم. یادضربه ای که به صورتم خورد و باز اشک و بازاشک.
کاش مهلت حرف زدن داشتم. شاید... شاید فکر میکنه بهش خیانت کردم و دیگه از چشمش افتادم.
اما هر چه هم ازم دلخور و ناراحت باشه، حق نداره زنش رو توی شهر غریب تنها بذاره. دلم از امیر گرفت. چرا خبری ازش نیست؟
نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه تو اون درگیری آسیب دیده باشه. با یاد آوری حرفهای کوروش و چاقویی که تو دستش دیده بودم، دلخوریم از امیر تبدیل به نگرانی شد.
تو همون حال آروم اشک می ریختم که در اتاق به شدت باز شد چهره ی نگران و مضطرب زن و مردی را دیدم که ناباورانه نگاهم می کردند.
چند لحظه نگاهم به نگاهشون گره خورد و بعد با تمام بغض و صدای لرزانم آروم باز کردم
_ مامان
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#418
مامان اومده بود و من نمی دونستم از دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت.
قدمهای سنگینش را به سمت من برداشت و با نگاه ناباورانه اش سر تا پام را از نظر میگذروند.
پشت سر مامان دایی وارد شد.اون هم حالش بهتر از مامان نبود.
من سعی می کردم صدای گریه ام رو خفه کنم.
مامان هنوز تو شک دیدن من بود و آروم و با بهت لب زد
_ راحله چی شده مادر؟تو چرا اینجوری شدی ؟
دایی جلوتر اومد و دستش رو روی صورتم گذاشت و به سمتش برگشتم
_راحله جان تو اینجا چیکار می کنی؟ کی تصادف کردی؟
با دیدن مردی که همیشه و همه جا حامی من بود، اشکهام بیشتر شد.
اگه دایی بود، اون دوتا عوضی به خودشون اجازه ی نزدیک شدن به من رو نمی دادند.
چقدر حضورش برام دلگرمی ایجاد می کرد. تمام تلاشم برای بی صدا گریه کردن، بی نتیجه موند و به هق هق افتادم.
دایی با تأسف نگاه می کرد. صدای مامان روباز شنیدم
_ الهی دورت بگردم مادر، چی شدی تو عزیزم
نگاهم از صورت دایی به سمت چشمای اشکی مامان رفت.
مامان جلو آمد و دستش را روی سینه ام گذاشت و می خواست من رو در آغوش بگیره.
آهنگ غم انگیز گریه ی هردومون فضا را پر کرد.
مامان اشک می ریخت بوسه بارونم می کرد و من به مثل یه تیکه یخ که در معرض گرمای خورشید قرار بگیره، در حال ذوب شدن در آغوش مهربانش بودم.
خانمی که تا الان سعی می کرد مراقبم باشه، هم از دیدن این صحنه گریه اش گرفته بود. دستی رو شونه ی مامان گذاشت
_خانم خدا را شکر که بخیر گذشت، آروم باشید
با کمک اون خانم، مامان از من جدا شد اما هنوز گریه جای خودش رو داشت.
همون موقع پرستار وارد شد و رو به مامان کرد
_خانم لطفاً آروم باشید، دخترتون تازه حالش بهتر شده، باید مراعاتش رو بکنید
مامان کمر صاف کرد و کمی نگاهش کرد و سری تکون داد
_لطفا بیاید بیرون، جناب سروان با هاتون کار داره
پرستار این روگفت و از اتاق بیرون رفت.
مامان جلوتر اومد و بوسه ای از صورتم برداشت
_ تو دیگه گریه نکن قربونت برم،حالت بد میشه
آروم آروم اشکام رو پاک کرد. دلم می خواست برم توی بغلش و یه دل سیر گریه کنم. دلم میخواست توی آغوشش زار بزنم و بهش بگم چقدر ترسیده بودم. بگم چقدر احساس بی کسی می کردم.
_راحله جان پس امیر کجا ست؟
نمی دونستم در جواب این سوال چی باید بگم
_نمیدونم
_مگه موقع تصادف با هم نبودید ؟با ماشین امیر تصادف کردید ؟
_نه ،تنها بودم
_ چرا تنها مادر؟ مگه شما با هم نبودید؟
بازگو کردن اتفاقات گذشته برام سخت بود. فکر کردن به اون لحظه های جهنمی برام عذاب آور بود. ولی باید ماجرا را تعریف میکردم.
شروع کردم و از موقعی که گوشی امیر گم شد، تا زمانی که از پارک بیرون زدم،همه را تعریف کردم.
همه چیز را گفتم. ماجرای پیامک امیر، ماجرای اون مزاحم ها، می گفتم و اشک میریختم.
مامان هم با چشم های پرآب و مضطرب به حرفهام گوش میداد. دایی هم از رنگ چهره اش معلوم بود آماده ی انفجاره و سعی می کرد خودش را کنترل کنه.
مامان و دایی می پرسیدند و من می گفتم.
همه چیز رو گفتم. همه چیز غیر از چیزهایی که هنوز باور نکرده بودم.همه چیز غیر از سنگینی دست مردانه ای که روی صورتم نشست.غیر از حرفهایی که بوی شک و بی اعتمادی می داد و من هنوز باور نکردم. چجوری باور کنم؟ امیر برای من از عشق حرف زده بود، از اعتماد و اطمینان.
امیر و شک؟! امیر و تهمت خیانت؟! باور نمیکنم.
روایت حضور امیر از زبون من چیز دیگه ای بود
_... همون موقع امیر رسید. وقتی اون دوتا مزاحم رو دید، باهاشون درگیر شد. به من هم گفت تو ماشین بشینم. من ترسیده بودم و از پارک بیرون زدم. دیگه هیچی نفهمیدم
_پس الان امیر کجا ست؟
_نمی دونم دایی، نگرانشم، گوشیش خاموشه. کوروشچاقو داشت میترسم بلایی سرش آورده باشه
_ خدا نکنه دایی جان، ان شاالله که طوری نشده
بین گریه هام با بغض دایی صدازدم
_دایی
_جانم، گریه نکن راحله جان، آروم باش
_ نمی دونی چی کشیدم...کاش زود تر میومدی
هیچ وقت گریه کردن دایی رو ندیده بودم، اما اون لحظه بغض کردنش رو دیدم.
اخمهاش در هم شد و بوسه ای از پیشونی مجروحم برداشت
_ الان دیگه پیشتم، تو فقط آروم باش
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#419
دایی رو به مامان کرد
_آبجی بیا بریم باز برمیگردیم، اون مامور بیرون با ماکار داره
این رو گفت و نگاهش رو به من داد
_ما همین جا هستیم. بریم ببینیم چه کارمون دارند. تو هم دیگه آروم باش
در حالی که سعی میکردم بغضم رو را قورت بدم، سرم را به علامت تایید حرفش تکون دادم.
دایی از اتاق بیرون رفت ومامان هم با اکراه ازم جدا شد.
اون خانم باز مجبورم کرد از آبمیوه توی دستش بخورم. اینقدر احساس ضعف داشتم که اگه این چند قطره را هم نمی خوردم حتما غش میکردم.
چند دقیقه بعد مامان و دایی همراه اون مامور وارد اتاق شدند و چند تا سوال از من پرسیدند.
دایی که حسابی به هم ریخته بود، از اون راننده شاکی شده بود
_ جناب سروان، راننده نباید قِسر در بره، زده خواهر زاده من رو به این روز انداخته. ما رضایت نمیدیم
اون خانم که کنارم بود، ملمتس نگاهم کرد و بعد به سمت دایی رفت
_اقا به خدا سرعت ما کم بود این دختر خودش پرید وسط خیابون.
نگاه طلبکار دایی به سمت خانم رفت و با دستش به من اشاره کرد
_ سرعتش کم بوده که اینجوری این طفلک رو داغون کرده? اگه سرعت زیاد بود که کشته بودش. همین که گفتم خانم ما رضایت نمیدیم.
می فهمیدم دایی از جای دیگه ای ناراحته و الان فقط دستش به راننده ی بدبخت می رسه.
آروم صداش زدم
_دایی
سریع به طرفم برگشت
_جانم
با چند قدم خودش را به من نزدیک کرد
_من که همه چیز رو براتون تعریف کردم، مقصر خودم بودم. من اصلاً اون وقت تو حال خودم نبودم نفهمیدم کی رفتم وسط خیابون
_راحله...
_ داداش، ما الان موقعیتی نیستیم که بخوایم دنبال کار اون بنده خدا باشیم. من فقط الان به فکر بچمم. بذار این ماجرا همینجا تموم بشه
نهایتا با وجود تشخیص مامور، مبنی بر عدم سرعت مطمئنه ی راننده، با حکم مامان ما رضایت خودمون اعلام کردیم
مامور،برگه های توی دستش را مرتب کرد
_اقای افشار، من الان به خاطر پرونده تصادف این جا هستم. اگه در مورد اون مزاحم ها شکایتی دارید میتونید تشریف بیارید کلانتری تا تشکیل پرونده بدیم
_ چشم جناب سروان، لطف کردید
هر دو با هم دست دادند و مامور مهربون، بعد از دعا برای سلامتی من خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
خانم راننده هم بعد از کلی تشکر کردن بیرون رفت.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433