eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ _زینب با سحر خانم کمک‌کن یکم دراز بکشه. یه اب قند هم‌بهش بده. دستش رو جا انداختم فشارش افتاده سحر سریع چندتا قند تو لیوان پر از آب ریخت و نزدیک آورد تا بخورم.زینب که شونه هام رو ماساژ میداد نگران نگاهم میکرد - الان بهتری زهراجان؟ داداش گفت دراز بکشی، بذار کمکت کنم یکم بخواب بی حال لب زدم - آره، خدارو شکر دردش کمتر شده. اینجا پر نامحرمه نمیتونم دراز بکشم، الان خوبم،ولی موقعی که جا انداخت، بدجور درد داشت، خدارو شکر حمید دستش جلوی دهنم بود و صدا بلند نشد تا نامحرمی بشنوه. شرمندتونم شمارو هم نگران کردم. سحر با مهربونی جواب داد - این چه حرفیه عزیزم، تو فقط خوب باش و بخند، حالا جواب مامان و بابا رو چی بدیم لبخند بی جونی زدم - هیچی چیزی نشده که. به هرحال خداروشکر ختم بخیر شد.راستی مامانینا کجان؟ سحر گفت - سلاله گفت بعد از دعا، رفتن یکم قدم بزنن ما هم گفتیم پیش وسایلها میمونیم حمید با علی آقا صحبت میکرد، هنوزم خجالت میکشم اونجوری پیشش گریه کردم و داد زدم. فکر کنم سنگینی نگاهم رو احساس کرد، همونطور که با حمید صحبت میکرد یه لحظه نگاهم کرد و از خجالت سرم رو پایین انداختم. هردو نزدیکم اومدن و حمید پرسید - زهراجان هنوزم درد داری؟ لبخندی به مهربانیش زدم و با محبت نگاهش کردم - نه داداش، خدارو شکر بهترم. حمید با خنده دست روی شونه برادر زینب گذاشت و جواب داد - دست و پنجه آقای دکترمون درد نکنه، تو دوران سربازی هم خیلی از این کارا میکرد. شرمنده نگاهشون کردم و جواب دادم - ببخشید، مایه ی زحمتتون شدم سربه زیر، طوری که کمی دستپاچه باشه جواب داد - خواهش میکنم، وظیفه بود، فقط خیلی مواظب خودتون....یعنی مواظب مچتون باشین. وسایل سنگین برندارین. ان شاالله فردا،پس فردا دوباره نگاهی بهش میندازم. فقط رسیدیم حتما از داروخانه باند بگیریم که محکم به جای این دستمال ببندم. دستپاچه از فکر اینکه دوباره قراره دستم رو بگیره جواب دادم - نه...نه... به شما زحمت نمیدم، حمید میبنده لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست - خواهش میکنم چه زحمتی باید یه بار دیگه نگاه کنم ببینم کامل جا افتاده یانه. از دور مامان بقیه رو شناختم، همه با هم میومدن. نگران ازاینکه قراره چی بگن سریع چادرم رو روی دستم کشیدم تا متوجه نشن نردیکتر که شدن سلام کردیم جوابمون رو دادن. مامان چشم هاش رو ریز کردو طوری که انگار متوجه شده باشه گفت - زهرا جان، مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟چیزی شده - نه مامان، مگه قراره چیزی بشه، من خوبم. فقط پله ها زیاد بود خسته شدم، همین. معلومه حرفم رو باور نکرده، رو به حمید گفت - تو بگو حمید چی شده، از چشم هاتون معلومه یه چیزی رو قایم میکنین حمید پشت سرش رو خاروند و نگاهی به کرد و گفت: - راستش، هیچی فقط از بالا که برمیگشتیم، نتونست تعادلش رو حفظ کنه افتاد و.... - مادر! جون به لبم کردی افتاد وچی؟ سحر که نگرانی مامان رو دید گفت - هیچی مامان جون افتاد و مچش ضرب دید، ولی علی آقا دستش رو جا انداخت و الانم خداروشکر خوب شده. مامان همونطور که نگران بود نگاهی به علی آقا کرد و گفت - خدا خیرت بده پسرم، ان شاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده علی آقا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت و سرش رو پایین انداخت - خواهش میکنم،کاری نکردم وظیفه بود خانم جون و بقیه هم رسیدن و نشستیم، خانم جون با محبت نگاهم میکرد. وسایل صبحانه رو زینب و سحر چیدن و مامان تو ظرف برام خوراک لوبیا ریخت و گذاشت جلوم - بیا زهرا جان بخور که رنگ به روت نمونده خجالت زده از این همه توجه مامان تشکری کردم و چون دست راستم بود به سختی با دست چپ قاشق رو تو دهنم میذاشتم. سحر متوجهم شد و گفت - میخوای کمکت کنم؟ - نه بابا خودم آروم آروم میخورم، تو غذات رو بخور. از شانسم پرید گلوم و سرفه های پی در پیم توجه همه رو جلب کرد، سحر لیوان آبی رو دستم داد و چندباری اروم از پشتم با مشتش زد - چت شد یهو؟ بخور تا قطع شه نگاهی به جمع کردم و چشمم به برادر زینب افتاد، نمیتونم از نگاهش چیزی بخونم و نگاه ازش گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم تا قطع شد. مامان و بابا نگران نگاهشون به من بود - ببخشید، نگرانتون کردم، دستتون درد نکنه من سیر شدم. مامان میشه یه آب جوش برام بریزین، گلوم میسوزه مامان آب جوش رو دستم داد ومقدار کمی خوردم تا آروم شدم. به سحر که قاشق رو نزدیک دهنش میبرد گفتم - حالا میگن این دختره چقدر دست و پا چلفتیه سحر ریز خندید و جواب داد 👇👇👇👇👇
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با این حرفم لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست. پرده اتاق تکونی خورد، چشمم به علی افتاد، الهی دورش بگردم میدونم که نگرانه! بدون اینکه مهسا متوجه نگاه علی بشه سریع چشم از پنجره برداشتم و به مهسا که بهم زل زده بود نگاه کردم - چی شده؟ چرا اینجوری نگام میکنی! - زهرا حالا که دقت میکنم میبینم سعید اشتباه بزرگی کرد که تو رو بیخیال شد و منو انتخاب کرد. از حرفم ناراحت نشو ولی اگه با تو ازدواج می کرد خوشبخت میشد با این حرفش انگار برق دویست ولت بهم وصل کردن، دوست ندارم این حرفارو بشنوم. اینا مربوط به گذشته ست و من از اینکه وصلت ما بهم خورد و الان همسر علی ام خوشحالم و خدارو شکر میکنم. یه تار موی علی رو به هیچ کس نمیدم، برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم - مهسا تو گفتی که هیچ دوستی نداری درسته؟ من میخوام یه دوستی رو بهت معرفی کنم که تو رفاقت تکه و بهتر از همه ست! - هر کسی که از گذشته ی من باخبر بشه، تنهام میذاره - اما این فرق داره! من مدتهاست باهاش دوست و رفیقم، تو بدترین شرایط دستمو گرفت و کمکم کرد. فقط کافیه یه بار صداش کنی! نفسش رو با آه بیرون داد و گفت - امیدوارم ولی کی؟ - با امام زمان رفیق شو! ببین برات چیکارا میکنه! - من یه عمر در حقش بدی کردم و دلشو شکوندم. امام زمان نیازی به من نداره! - این حرفو نزن، اقا خیلی مهربونه، ختی از پدرومادرمونم مهربونتر! هه ر شب برای گناهای ما باگریه استغفار میکنه، خیلی وقته منتظره ما برگردیم و باهاش دوست شیم. اه بلندی کشید و حرفی نزد - مهسا میخوام یه قولی بهم بدی، هیچ وقت دیگه فکر ناامیدی و ... دوست ندارم کلمه ی خودکشی رو به کار ببرم، حتی شنیدنشم تنم رو میلرزونه! ادامه دادم - فکر ناامیدی و تنهایی رو نکن، هم خدا و امام زمان باهات هستن. اگه هم یه وقت دلت تنگ شد میتونی رو منم حساب کنی متعجب بهم خیره شد - تو دیگه کی هستی، با اون بلاهایی که سرت آوردم نمیترسی دوباره بهت نزدیک بشم؟ لبخندی روی لبم نشست، یاد شعری افتادم. گر نگهدار من ان است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد‌. جواب دادم - نه نمیترسم، چون میدونم تو دیگه اون مهسای قبل نیستی، اینو از اون چشمای معصومت هم میشه فهمید. درضمن تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیفته! کمی جابجا شدم و گفتم - مهسا وقتی برگشتی خونتون و مامانت اومد سعی کن اون مهسای ناامید و خسته رو بذاری کنار و بشی همونی که خدا و امام زمان دوست داره باشی! باسر تأیید کرد و غمگین خندید - سعی میکنم، هر چند باید خیلی تلاش کنم. در حیاط با صدای تیکی باز شد، هر دو چشم به در دوختیم و بادیدن شخصی که وارد شد هر دو مضطرب به سمت در نگاه کردیم. مهسا دستاش شروع به لرزیدن کرد، سعید وارد شد و موقع بستن در حیاط چشمش به ما افتاد. چشم هاش رو ریز کرد تا از دیدن من و مهسا کنار هم مطمئن بشه! نایلونی که تو دستش بود روی زمین افتاد، دست هاش رو مشت کرد و خواست چند قدمی نزدیک بشه که علی صداش کرد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌