AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت184
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از صبح که بیدار شدم با عجله کارامو کردم تا الان، نزدیک عصر حمید ریسه هایی که به حیاط زده بودن رو به برق وصل کرد . ریسه ها از لابلای درخت هارد شده بودوزیبایی خاصی به فضای حیاط داده بود.
به همراه سحر به حیاط رفتم و همه جا رو با ذوق نگاه میکردم.
چند تقه به در حیاط خورد، چادر سرم کردم و وقتی باز کردم دیدم علی جعبه های میوه رو از پشت ماشین جلوی در گذاشته، به حمید خبر دادم و برای کمک اومد.
جعبه های شیرینی رو از روی صندلی پشت برداشتم و به داخل بردم.
تمام وسایل رو که به خونه بردیم به همراه علی به کوچه رفتم، هوا کم کم تاریک میشد، با دیدن بچه های همسایه ها که به خاطر چراغونی شدن کوچه با خوشحالی بازی میکردن، خندیدم و گفتم
- یادش بخیر، یاد عروسی دایی مرتضی افتادم، چقدر ذوق داشتم.
علی خندید و جواب داد
- دوران خوش بچگی با بقیه دوران ها فرق داره! همیشه منتظر بودیم مراسمی بشه و کوچه رو تزیین کنن، من و دوستام تا یه جشنی میشد صبح از خونه میزدیم بیرون تا شب!
- چه زود بزرگ شدیم، وقتی نرگس رو میبینم یاد بچگی خودم میفتم منم مثل اون شلوغ بودم.
میگم...باورت میشه فردا این موقع هر دو خونه پر مهمونه! دیگه باید از این کوچه و خونه ها خداحافظی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون!
با محبت نگاهم کرد
- اره...از فردا تو میشی خانم خونه م و هربار با خستگی میام روی ماهتو میبینم.
از حرفاش دلم قنج رفت، لبخندی زدم و با سر تأیید کردم، نرگس موقع بازی با دوستش زمین خورد، سریع به سمتش رفتیم.
کمکش کردم بلند شه. شلوارش رو که خاکی شده بود پاک کردم و با گریه گفت
- مامان حسابمو میرسه!
متعجب به هم نگاه کردیم
- چرا؟
- اخه شلوار تازه م رو پوشیده بودم، چند بار گفت نپوش، گوش نکردم. الان ببینه کثیفش کردم دعوام میکنه
هر دو خندیدیم و علی گفت
- نگران نباش، بیا باهم بریم نمیذارم چیزی بگه، ولی بعد این حواست باشه به حرف بزرگترت گوش کن.
دستش رو گرفت و وارد خونشون شدیم. چراغونی داخل حیاط اینجا هم مثل حیاط ما همه جارو قشنگ کرده! از نرگس خواستم کنار حوض بشینه، علی دستمالی بهم داد و بعد از پاک کردن شلوار نرگس کمی پیش اونا نشستم و کمک کردم. خداروشکر دیشب هر دو خونه رو رو تزیین کردیم و کار زیادی نداریم.
به خونه برگشتم و تا اخر شب تمام کارهارو تموم کردیم. مامان و بابا هر از گاهی باهم حرف میزدن، وقتی من پیششون میرفتم ساکت میشدن، انگار اونا هم مثل من دلشون گرفته!
خاله تا اخر شب پیشمون بود و کمکمون میکرد، چون مراسم تو خونه برگزار میشه مبلهارو جابجا کردیم و همه چیز اماده ی مراسم شد.
به خاطر اینکه صبح زود باید میرفتم ارایشگاه، بعد از رفتن خانواده خاله شب بخیر گفتم و زود خوابیدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت185
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چشمهام رو باز کردم، هوا تاریکه و نصف شبه. فکر نکنم دیگه خوابم ببره. انگار فضای اتاق هم باهام غریبگی میکنه! یاد بحث پریشب سر شلوار پوشیدنم افتادم، ناخواسته لبخند روی لبم اومد. وقتی علی گفت از زیر لباس عروس شلوار سفید کتان بپوشم چشمای زینب گرد شد و گفت
- داداش چی داری میگی، تو این هوای گرم شلوار بپوشه!!
برای اینکه مهر تایید به حرف علی بزنم گفتم
- عه خوب شد یادم انداختی اصلا حواسم نبود. بالاخره موقع نشستن تو ماشین هر طور که باشه دامن بالا میره و ممکنه چشم نامحرمی بهم بیفته!
زینب کلافه گفت
- زهرا تو ساپورت داری دیگه، لباس عروس به تنهایی سنگین هست و گرمت میشه دختر، اخه داداش که جای تو نیست بفهمه تو لباس عروس ادم چی میکشه!
علی با خنده گفت
- کاری نداره که یه لباس عروس بپوشم ببینم چی میکشین!!
همه زدیم زیر خنده، زینب گفت
- الحق که دوتاتونم دیوونه این! خدا خوب در و تخته رو باهم جور کرده!
با این حال خوشحالم که علی حواسش به این مورد بود و گوشزد کرد. ساپورت هر چقدر هم پا رو بپوشونه، وقتی دامن بره بالا حجم پا دیده میشه و من شرم دارم اونجوری جلوی نامحرم باشم.
با صدای اذان از فکر و خیال بیرون اومدم، به سرویس رفتم و وضو گرفتم. چراغ اتاق مامان و بابا روشن بود، به اتاق برگشتم و نماز رو خوندم.
وسایلی که برای ارایشگاه نیاز بود، به خصوص شلوار، روی تخت گذاشتم و همونجا روی زمین نشستم. دل تو دلم نیست انگار تو یه عالم دیگه م.
چشمم به قران افتاد، برداشتم و شروع به خوندنش کردم.
چند صفحه ای خونده بودم که در باز شد ومامان داخل اومد. به احترامش بلند شدم
- سلام صبح بخیر
- سلام عزیزم، اومدم بیدارت کنم بیای روز اخری باهم صبحونه بخوریم
با گفتن این حرفش دلم بیشتر گرفت. بغض کردم اما نذاشتم متوجه بشه!
چشمی گفتم و قران رو بوسیدم و داخل کتابخونه گذاشتم.
صبحانه رو زیر نگاه بابا و مامان خوردم، انگار خودشون میلی نداشتن و فقط میخواستن منو تماشا کنن.
خواستم برا خودم چایی بریزم که مامان استکان خودش و بابا رو هم داد و ازم خواست چایی بریزم.
سه تا چایی ریختم و خیره به هر دوشون نگاه کردم، موهای سفید بابا با روح و روانم بازی میکرد، از بچگی زحمتم رو کشید، حالا الان کم کم داره گرد پیری روی موهاش میشینه!
وقتی متوجه نگاهم شد گفت
- زهرا... بابا میدونم که خودت خیلی چیزارو میدونی و مادرت همه رو یادت داده، اما میخوام ازت یه چیزی بخوام، اونم اینکه هوای همدیگرو داشته باشین و باهم زندگیتون رو بسازین. هیچوقت شرایط خودت رو با بقیه مقایسه نکن و قناعت تو زندگیت داشته باش. هم زن و شوهر باشید. تو زندگی رفیقش باش.
چشمی گفتم وبابا بلند شد و به حیاط رفت نگاهم به مامان افتاد
- بابا که چیزی نخورد. چاییشم نخورد
- از اینکه داری میری دلش گرفته، دیشب تا صبح فقط تو اتاق قدم زده، میگه زهرا خیررو برکت این خونه بود و هر بار میومدم با حرفا و کاراش باعث میشد خستگی از تنم بره.
دیگه اشتهایی به خوردن ندارم.دلممیخواد با مامان حرف بزنم اما میترسم وقتی دلتنگی منو ببینه به خاطرم ناراحت بشه. یاد پروانه خانم و اقا سید افتادم که سحر میگفت اخر سر گریه کردن! حرفای بابا رو اویزه ی گوشم کردم تا تو زندگی استفاده کنم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌹🍃سرِ ما و قدوم یار نُهُم
🌷🍃دل ما و تب نگار نهم
🌹🍃بارالها سری به سجده ی شکر
🌷🍃میگذارم برای بار نهم
💚ولادت با سعادت #امامجواد علیه السلام، دردانه ی #امامرضا علیه السلام رو به ساحت مقدس مولاجانمون #امامزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌼🍃
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت186
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خودمم دلتنگ میشم مامان، من به اینجا عادت کردم، از اینکه صبحا شمارو نمیبینم دلم میگیره
لبخندی روی لباش نشست
- همه چی درست میشه و عادت میکنی.
خواستم سفره رو جمع کنم که گفت
- تو نمیخواد جمع کنی، خودم جمع میکنم.
باشه ای گفتم و به اتاق برگشتم. نیم ساعتی به اومدن علی مونده بود، سریع دوش گرفتم و
منتظرش شدم.
نزدیک ساعت هشت اومدوبعد از خداحافظی به سمت ارایشگاه رفتیم، بعد از پیاده کردنم خداحافظی کرد و رفت.
وارد که شدم دیدم هدی جون و شاگرداش مشغول خوردن صبحانه هستن، با دیدنم سلام دادن و سریع بساط صبحانه شون رو جمع کردن.
قبل از اینکه کارشو شروع کنه تجدید وضو کردم و روی صندلی نشستم.
سه ساعتی روی صندلی نشسته بودم، از شدت کمر درد نمیتونستم تکون بخورم، بالاخره دست از کار کشید و گفت
- میخوای یکم پاشو راه برو، تا ارایش صورتت رو شروع کنم
از خدا خواسته پاشدم و شروع به قدم زدن کردم. کمی که بهتر شدم دوباره نشستم و به کارش ادامه داد، اگه با من بود همون ارایش و شینیون ساده رو انتخاب میکردم، نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای اذان از مسجد محله بلند شد، دلم پرکشید سمت خدا، دلم میخواد زودتر تموم شه تا نمازم رو بخونم.
نیم ساعتی بعد از اذان علی برام نهار آورد و رفت.
چون صبح زود صبحانه م رو خورده بودم خیلی ضعف کردم، به بقیه هم تعارف کردم و بعد از خوردن نهار دوباره به کارش ادامه داد.
- خب کارم تموم شد، پاشو ببین این خوشگل خانم رو میشناسی!
چشمهام رو باز کردم و به شخص روبروم تو اینه نگاه کردم، اصلا باورم نمیشه این خودمم!
لبخندم هر لحظه پهن تر میشد، دوست دارم هر
چه زودتر علی بیاد. یاد نمازم افتادم، چادر نمازم رو که اورده بودم سرم کردم وزیر نگاه متعجب شاگردای هدی جون، تو اتاق مخصوص پرو نمازم رو خوندم.
نماز که تموم شد برای عاقبت بخیریمون دعا کردم و از خدا خواستم حالا که مسئولیت یه زندگی روی گردنم میفته بتونم به خوبی از پسش بربیام.
به کمک هدی جون لباس عروس رو تنم کردم،شلوارم رو پوشیدم و با دوربینی که از زینب گرفته بودم ، یکی از شاگرا چندتایی ازم عکس گرفت.
دل تو دلم نبود، با علی تماس گرفتم که بیاد دنبالم، به خاطر اومدن علی همگی حجاب گرفتن. تو اینه مشغول تماشای خودم بودم که دستی روی شونه م قرار گرفت، برگشتم و با دیدن علی تو کت و شلوار مشکی لبخند عمیقی زدم و قربون صدقه ش رفتم، دسته گل عروس رو به سمتم گرفت
- چه خوشگل شدی خانمی!
ازش گرفتم و تو چشمهاش نگاه کردم
- چشماتون خوشگل میبینه اقای خوشتیپم!
فیلمبرداری که همراه علی بود از تمام لحظات فیلم گرفت در اخر علی پیشونیم رو بوسید و تور رو روی صورتم کشید. شنل و چادر رو روی سرم انداخت و بعد از خداحافظی دستم رو گرفت و کمکم کرد به سمت ماشین اقا محسن که برای عروسی گل ارایی شده بود بریم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞