eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_101 با احتیاط و تکدر دستکشهای خونی را از دس
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چادرش را از سر برداشت و روی صندلی نزدیک تخت رها کرد... با قدمهای لرزان و نگاه غمزده ای که اشکهایش را تماما نذر رفیقش کرده بود به تختش نزدیک شد و با احتیاط و خیلی سبک و سریع پیشانی خیس از عرقش را بوسید... کمی فاصله گرفت و تماشایش کرد... انگار هیچ چیز از آنهمه زیبایی و لطافت و نشاط نمانده بود... مثل باغی که با تند باد سوزانی بی وقت گرفتار خزان شود... در آهسته روی پاشنه چرخید و حسنا و پشت سرش ساجده وارد شدند... حسنا مثل همیشه مراقب لب زد: بیا عقب انقدر نزدیکش نشو الان بیدار میشه... هنوز جواب استعلام نیومده دکتر و رفیقشم نیومدن... حره با هق هق آهسته ای که قرین چند ساعته اش بود از کنار پیکر بیجان و زخم دیده ی مروه بلند شد و کمی دورتر روی صندلی نشست... حسنا و ساجده هم... ساجده که کم سن و سال تر بود و در پنهان کردن عواطفش هنوز به حد حسنا زبده نبود، با ترحم لبش را جوید: اگر به هوش بیاد نمیتونیم ساکت نگهش داریم... چقدر بد گریه میکرد... یعنی انقدر درد داره؟! حره با دست جلوی دهانش را گرفت تا هق هقش نپیچد و حسنا به رفیق و همکارش تشر زد: داریم میبینیم دیگه چرا ذکر مصیبت میخونی! حره که سر درد دلش باز شده بود با صدای خفه نالید: اصلا معلوم نیست بی صفت آشغال چه بلایی سرش آورده که زبونش بریده... اصلا اهل عجز و لابه نبود... هیچوقت گریه نمیکرد! ساجده بی توجه به تشر قبلی حسنا دل به دل حره داد: _چه بلاییش که معلومه خودت داری میبینی... تازه نبودی وقتی پیداش کردیم چه وضعی داشت... با بدبختی لباس تنش کردیم و تا اینجا آوردیمش... اینجا هم تا دکتر اومد کارشو شروع کنه از درد به هوش اومد... انقدر گیج و گنگ بود که آدم فکر میکرد معلویت مادرزادی داره... همینجوری نگا نگا میکرد و جیغ میکشید... ناله میکرد ولی حرف نمیتونست بزنه... باز خوب شد تو اومدی... تو رو که دید آروم شد... حره با پشت دست اشکهایش را مهار کرد و با همان هق هق و سکسکه خفته در صدا رو به حسنا گفت: اصلا چرا منو آوردید؟! حسنا_کسی جز تو نبود... نمیخواستیم خانواده ش بفهمن... مخصوصا پدرش... گریه ی حره اوج گرفت: وای خدا نکنه بفهمه... وای خدا با چه حالی رسیدم... نمیدونم وقتی دیدمش چطور نمردم... با اون حالش... صورتش از درد و ریش دل جمع شد: وای خدا چطور دلش اومد این بلاها رو سرش بیاره... الهی به حق پنج تن زجر کش بشه و بمیره... الهی من بمیرم که... حسنا به بحثشان خاتمه داد: بسه دیگه بالاسرش نشستید مویه میکنید الان بهوش بیاد این وضع شما رو ببینه خب معلومه حالش بد میشه... حره نالید: حالش بد هست... دیگه بدتر از این که نمیشه... قبل از اینکه جمله ی بعدی را به زبان آورد صدای پیام گوشی حسنا بلند شد... حکم ارسال شده بود و منعی برای ورود دکترها وجود نداشت... فوری تماس گرفت و دکتر و همکارش هم زود خودشان را رساندند... وارد که شدند دکتر رشیدی کاور روی پیکر مروه را کنار زد و رو به همکار مسن تر و با تجربه ترش با جزئیات نسبت به صدمات وارده و وضع عمومی بالینی مشغول شرح حال دادن شد... با هر جمله ای گریه ی حره اوج میگرفت آنقدر که بی طاقت شد و از اتاق بیرون رفت... اما بقیه همچنان ناچار به شنیدن و دکتر رشیدی ناچار به گفتن: _این زخم روی ساق پاش که پانسمان کردم مشکوک به قانقاریاست... حالا این بار که خواستیم پانسمان رو عوض کنیم یه وقتی باشه که خودتون ببینید... دکتر طبیبیان متعجب پرسید: _مگه خودت پانسمانش کردی؟! _بله فعلا که پرستاری نیست خودمم و همین بچه ها که کمک میکنن... ملاحظات دارن نمیخوان دورش شلوغ بشه... دکتر دوباره پرسید: این زخمای کوچیک چیه بیماری خاصی داره؟ _نه... جای سوختگی با سیگاره... سری به تاسف تکان داد و دوباره مشغول تفتیش زخم ها و جراحات شد: فعلا به هیچ وجه لباس نداشته باشه... این کبودی ها رو چک کردی شکستگی یا خونریزی داخلی نداشته باشه؟! عکس گرفتید؟! _شکستگی که نداره جز دستش که جا انداختم... در مورد خونریزی داخلی هم علائمی نداره ولی اطمینان ندارم... میگن امکان بیمارستان بردنش نیست... دستی به پیشانی اش کشید و عینک از چهره برداشت: من سی ساله به دیدن جراحت و خونریزی عادت دارم... ولی این واقعا خیلی ناراحت کننده ست... این طفلی اصلا جای سالم توی بدنش نیست... وقتی بهوش بیاد چطور میخواد دراز بکشه درد اذیتش میکنه... باید تشک مواج بگیرید براش... درمورد مشکل اصلیش هم، یقینا باید عمل بشه هر چه زودتر... هرچند درصد موفقیت اندکه... ممکنه مجبور بشیم رحم رو تخلیه کنیم و...
حره جای دوری نرفته بود... پشت در بود و جمله ی آخر را شنید... بی قرار و فراموشکارِ ملاحظات خودش را به اتاق انداخت و بازوی دکتر را گرفت: چی میگید خانوم دکتر... حسنا از جایش بلند شد: آرومتر... دکتر بازویش را با تقلا از چنگال نگران حره بیرون کشید: چکار میکنی دختر ترسیدم... من وظیفه دارم همه ی احتمالات رو پیش از عمل توضیح بدم... ضمنا عمل باید توی اتاق عمل باشه... ولی اگر ملاحظات دارید میتونیم شبانه تو بیمارستان همسرم عملش کنیم نیاز به ثبت مشخصات هم نیست با تعهد من... همونجا میتونیم عکسهاش رو هم بگیریم... میتونید اونجا رو چک... حسنا قاطع گفت: تشخیصتون رو ارجاع میدم و اگر مشکلی نبود هماهنگی های لازم انجام میشه... دکتر سری تکان داد و عینکش را دوباره به چشم زد: فقط خیلی سریع... هرچی تاخیر بشه ریسک عمل بالاتره... حتی المقدور همین امشب... حسنا راحت پرسید: عمل ریسک فوت هم داره؟ چشمهای نگران حره به لبهای دکتر دوخته شد: بعیده... اما ممکنه اگر مجبور به تخلیه بشیم بدنش واکنش نشون بده چون هنوز خیلی جوونه و انرژی زیادی داره... این عضو برای زنها عامل ثبات و پایداریه... ممکنه ... ناله ی حره بی اراده بلند شد و اینبار پلکهای مروه لرزید... همه غرق اضطراب و در سکوت خیره ی باز شدن این چشمها شدند... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️إِلَهِي ارْحَمْ عَبْدَكَ الذَّلِيلَ ذَا اللِّسَانِ الْكَلِيلِ وَ الْعَمَلِ الْقَلِيلِ خدايا بر بنده خوارت كه زبانش گنگ، و عملش اندك است رحم كن 🌸 🔗زبان درازی هایم که طلبکارانه میخوانمت را نبین! ! یک هیچِ پُر از ادعا ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_102 چادرش را از سر برداشت و روی صندلی نزدیک
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 پلکها به زحمت و تا نیمه باز شد و دوباره روی هم افتاد... کم کم حس به بدنش برمیگشت و ناله اش بلند میشد... دکتر طبیبیان به رشیدی اشاره کرد: اجازه نزه بهوش بیاد نمیتونید کنترلش کنید... رشیدی مردد به صورت استادش چشم دوخت: این چندمین باره که بیهوشی میزنم میترسم ایست قلبی اتفاق بیفته... دکتر مصرانه بلندش کرد: بهتر از بهوش اومدنشه تحمل این درد ممکن نیست خصوصا که شرایط روحی خوبی هم نداره... ممکنه بلایی به سرش بیاد... زودتر تزریق کن تا هوشیار نشده... دکتر رشیدی کار هوش و هواس مروه را تمام کرد تا دوباره در خلسه ی بی معنایش غرق شود و اندک زمانی بی دغدغه ی درد و اضطراب و حال بد استراحت کند... باید برای روزهای بعد از بیهوشی آماده میشد.. البته اگر تقدیر ماندن بود... اما حره آرزو میکرد کاش چیزی هم به او تزریق میشد و از دیدن و شنیدن این درد معافش میکرد... دکتر طبیبیان دوباره بر فوریت عمل تاکید کرد و هر دو موقتا منزل تحت الحفظِ مروه را ترک کردند... ... با اضطراب به ساعت مچی چرم قهوه ای رنگش که صفحه ی سفید و گردش برق تازگی داشت خیره شده بود و زیر لب هرذکری که بلد بود به زبان می آورد... همین که پاهایش کمی تیمار شد و درد پیاده روی طولانی قبلی خوابید دوباره بلند شد و مسیر کوتاه طول اتاق را به رفت و آمد مشغول شد... دست خودش نبود، بی قرار بود و اگر می نشست حتما بلایی به سرش می آمد... ساجده دستی به شانه اش کشید: سرت گیج نرفت؟! بشین الان دیگه یه خبری میشه... تمرکز نداشت، نمیتوانست جوابی بدهد... فقط س تکان داد و برای اولین بار در عمرش مشغول جویدن ناخن هایش شد... ساجده دستش را از دهان بیرون کشید: بجای این کارا بیا شامتو بخور از دهن افتاد... مطمئن باش اتفاقی نمیفته... صدایش از دلهره خش افتاده بود: نمیتونم... دارم میمیرم از دلشوره... خدایا به جوونیش رحم کن... به پدرش... به خانواده ش... به من... هق هقش شکست و اینبار بعد از ۲۴ ساعت با خیال راحت گریست... بی ترس از بیدار شدن رفیق زخمی و آزرده اش... با خودش میگفت کاش باز بیاید و من باز مراصب باشم کہ صدایم بالا نرود و بی صدا اشک بریزم... کاش شبیه آینه ی دق با تن پرپر مقابلم روی این تخت بیفتد و من هربار لز دیدنش دق کنم... ولی بیاید... ولی باشد... دوباره با التماس رو به ساجده گفت: یه تماس با همکارت بگیر... ببین عملش تموم شد یا نه... کاش منم برده بودن... کاش... ساجده دلسوزانه صورت بیقرار حره را قاب دستانش کرد: انقد بیقراری نکن... از پا میفتیا... میخوای وقتی برگشت بالاسرش باشی یا نه؟ تو رو کجا ببرن قرار نبود شلوغ بشه... _باشه... پس یه زنگ بهش بزن... +نمیتونم باور کن زیاد زنگ بزنم توبیخم میکنه... همین دو ساعت پیش زنگ زدم... اشکهای حره جوشید: خودت میگی دو ساعت پیش... بخدا مردم و زنده شدم... تو رو خدا... ساجده دل رحم بود... اگر چہ حال حره هر قصی القلبی را هم متاثر میکرد... با خودش گفت گور بابای توبیخ و دوباره به خط امن وصل شد... جواب گرفت و مکاتبه کرد... چند ثانیه بعد لبخندی زد: بیا نگفتم... تموم شده عملش... صحیح و سالم بردنش ریکاوری... حداقب ۲۴ ساعت باید اونجا بمونه... احتمالا پس فردا صبح بیارنش... برای حره ولی همین خبر کافی نبود: خب میخوام بدونم عملش چطور بوده... تونستن، تونستن سالم عملش کنن یا... ساجده کلافه گفت: مهم اینه کہ الان حالش خوبه... تا پس فردا صبح تحمل کن دقیق معلوم میشه چی به چیه من یه سوال دیگه بپرسم اخراجم! و حره به پس فردا صبح فکر میکرد... به اینکه تا پس فردا صبح چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه در پیش دارند؟! ذهنش از محاسبات خسته شد و چشمهایش را بست... کاش کمی نماز بخواند... شاید آرام شود... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_103 پلکها به زحمت و تا نیمه باز شد و دوباره
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهش غرق شعف به مائده ے رنجور و مدهوشش گره خورده بود و چکانه های سرم به استوانه ی کوچک شیشه ای بالای سرش را میشمرد تا چشم باز کند و به هوش بیاید... هرچند میدانست بہ این زودی ها نمیتواند منتظر شنیدن کلامی از زبانش باشد... با این وجود دلش گرم لحظه ای بود کہ چشم باز کند... اینهمه انتظار خسته و بی تابش کرده بود... در اتاق باز شد و دکتر سرکی کشید: دخترم به هوش نیومد؟! فوری از جا بلند شد و نفس عمیقی کشید: نه دکتر... چرا به هوش نمیاد؟! _نگران نباش... چیزی نیست من چند بار بگم تا تو باور کنی میخوای دست خط کتبی بهت بدم که هیچ مشکلی نیست؟! صورت خسته ی حره به لبخند کمرنگی باز شد: ببخشید دکتر... خیلی اذیتتون میکنم... دست خودم نیست... دکتر دلسوزانه گفت: بیشتر خودتو اذیت میکنی... عملش خیلی بهتر از تصور ما جواب داد خداروشکر رحم حفظ شد اگرچه به این زودی ها امکان قرابت و باروری نداره، شاید هم هیچوقت... اما همین که ناچار به برداشت یا تخلیه نشدیم جای شکرش باقیه... دیگه بقیه ش بسته به توان بدنش در ترمیم داره... ولی به هر حال زمان میبره... حره چشمهایش را بست تا فکر کردن به این احتمالات حال خوشش را ضایع نکند... اما ته ذهنش سوالی سرک میکشید که بی پرسش مهار نشدنی بود: _دکتر بهوش که بیاد باز اون درد وحشتناک... _نه نه... اون درد دیگه نیست به حد قابل تحملی رسیده... ولی با توجه به ضرب دیدگیهای بدنش، باید فعلا مسکن قوی مصرف کنه... احتمالا فعلا نتونه بشینه... چند هفته ی دیگه کہ بخواد بشینه هم باید برای تحرک از ویلچر استفاده کنه... استخوان و ماهیچه لگن آسیب شدید دیده... پاها هم توان خودشون رو از دست دادن... حالا ماه دیگه باید فیزیوتراپی رو شروع کنه تا ببینیم چقدر میتونه بازیابی کنه... ولی بدتر از همه حال روحی نامساعدش، و اینکه حتی نمیتونه حرف بزنه، ممکنه باعث افسردگی بشه... و اونوقت وقت در هیچ درمانی موفق نخواهد بود... پس اول باید روانپزشک و مشاور کارشون رو شروع کنن... گفتار درمانی هم همینطور... باید تا میتونی بهش انگیزه بدی! کنارش باش... حره با درد چشمهایش را برهم گذاشت و باز کرد: من تا اخر عمرم کنارشم... مطمئنم که خوب میشه... حالا هرچقدر که میخواد طول بکشه؛ مهم نیست... لبخندی روی لبهای دکتر نشست: من فکر میکردم این دختر خیلی بدشانس باشه ولی همینکه رفیقی مثل تو داره توی این موقعیت خیلی خوبه... حره با خودش گفت شانس!... شانس دیگر چیست... ما چوب اشتباهات خودمان و گاهی خباثت دیگران را میخوریم... اما قطعا نعمات از جانب خداست... لب زد: خدا خودش حامی مروه ست... من فقط وسیله ام... حسنا راحت داخل آمد و دکتر طبیبیان و ساجده پشت سرش: چیزی شده؟ درباره چی صحبت میکردید؟! همه از جدیتش حساب میبرند... حره فوری گفت: چیزی نیست دکتر داشت درباره حال مروه یه چیزایی میگفت... نگاه موشکافانه حسنا بین مروه و دکتر رفت و آمد کرد و با هوش مادرزادی اش که سالها آموزش و تجربه پخته ترش کرده بود تحلیل کرد: _دکتر روزی که آوردیمش یادتونه؟! بیهوش شده بود اما به محض اینکه لمسش کردید به هوش اومد... بعد هم تا فهمید میخواید لباسهاش رو پاره کنید واکنش نشون داد و بهتون اجازه نداد... اخم کمرنگی پیشانی دکتر را چین انداخت: آره یادمه... چطور؟! _خب من تصور میکنم بخاطر نوع شکنجه دچار فوبیا شده و اگر وقتی به هوش میاد متوجه بشه که لباسی تنش نیست دوباره شوکه بشه و داد و بیداد کنه... خودتون گفتید تحرک توی شرایط فعلی خیلی براش بده و باید آروم نگهش داریم... پس بهتره تا به هوش نیومده لباس تنش کنیم... دکتر طبیبیان فوری گفت: غیر ممکنه کلی پانسمان روی بدنش هست که مداوما باید عوض بشه... همین کاور کافیه دیگه... _ولی به نظرم این موجب ناآرامیش میشه... ضمنا فوبیای لمسش رو چطور برطرف کنیم؟ اینطوری اجازه معاینه یا تزریق دارو نمیده و ممکنه مشکل به وجود بیاد... دکتر رشیدی_منم برای همین گفتم هرچه سریعتر روانپزشک و مشاور بیارید براش... _من درخواست دادم... هنوز هم که به هوش نیومده که بخوان باهاش حرف بزنن... ولی این سری درمانها زمان بره... مسئله ی ما الانه... دکتر طبیبیان به حرف آمد: اگر بیقراری کرد ناچاریم مورفین تزریق کنیم... روانپزشک هم اگر وضعش رو ببینه داروهای کاهنده میده... کار دیگه ای فعلا مقدور نیست... ناله ی حره بلند شد: ولی این همه دارو زمینش میزنه... بزارید با حرف آرومش کنیم... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_104 نگاهش غرق شعف به مائده ے رنجور و مدهوشش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 آنقدر گفت و گفت تا دکتر را مجاب کرد مهار کردنش را به او بسپارد و فعلا بیهوشی را تمدید نکند... چند دقیقه ی دیگر هم سپری شد تا اولین علائم هوشیاری در مروه پدید آمد... انگشتهایش با ارتعاش خفیفی جمبید و پلکهایش لرزید... و دوباره تمام نگاه ها را معطوفِ خود کرد... از آن خواب پریشان و خلسه ی درهم و برهم کم کم به این ملک خاکی نشست و درد بال و پر شکسته اش در وجودش پیچید... آهسته و زیر لب ناله را از سر گرفت... پلکها را با تمام وجود به باز کردن فرمان داد تا کمی باز شد و از بین خطوط مژگان نوری مردمهایش را آزرد... و تمام تلاشش برای باز کردنشان بی حاصل ماند... دوباره و سه باره تلاش کرد تا پلکهایش باز شد و چشمهایش تصویر یک لبخند آشنا را به مغز مخابره کردند... ذهنش جست و جو را آغاز کرد و طولی نکشید که صاحب این چهره ی خندان را شناخت... و دیگر تعلقاتش را... غم لبخند رفیق قدیمی زودتر از دردهای بیشماری که احاطه اش کرده بود همہ چیز را بہ خاطرش آورد... با یادآوری وقایعی که از سر گذرانده بود با اندک نیرویی که داشت تکان سختی خورد و ناله اش را تاحد امکان بلند کرد... حره فوری جهید و شانه هایش را گرفت: آروم باش عزیزم آروم باش... منم... حره... منو یادت میاد؟! باید به اطرافیانش میفهماند کہ سالم است و همه چیز را بخاطر می آورد... اما هرچه تلاش میکرد کلمه ای به زبانش نمی آمد... با زحمت سر تکان داد و حره میان گریه خندید: خوبه... پس منو میشناسی... پس حالا آروم باش... اما مروه نمیتوانست آرام باشد... ذهنش پر از سوالاتی بود که نمیدانست چطور و با کدام زبان باید پرسید... مثلا اینکه چطور پیدا شده و چه کسی پیدایش کرده... یا اینکه خانواده اش از حالش چه میدانند... پدرش... پدرش از حالش چه میداند؟! اصلا چند روز از آن روز کذایی میگذرد؟! یا اینکه... امان... امان از آن هاردِ لعنتی... یا اینکه آن پستِ رذل و هاردِ وامانده اش الان کجا هستند؟! هجوم یکباره ی اینهمه سوال مهم وادارش کرد با همان تنِ درد و رنجور با تمام توان فریاد بکشد و برای حرف زدن تلاش کند: _ممممممممم..م..مم...مم..ببببببببب...بب...ب.ب...ههه...ههههه...آااااااا... اما جز مشتی اصوات نامفهوم و پرسر و صدا چیزی عاید اطرافیان نمیشد و این بر خشمش می افزود... حره با اشک التماس میکرد آرام باشد چون نمیخواست پادرمیانی هایش دود شود و مورفین بعدی دوباره عزیزش را شش ساعت دیگر بخواباند... میخواست بهوش باشد و بفهمد و بپذیرد... اما دکتر رشیدی و استادش مدام میگفتند: _ببین داره درد میکشه... حالش خوب نیست... بذار مسکن بزنیم استراحت کنه... اذیتش نکن... اینهمه فشار و تحرک به اندامهای داخلیش صدمه میزنه... لابد باز فوبیاش عود کرده... و این حرفها برای حره که دفاعی نداشت تلخ و برای مروه تلختر بود... چرا هیچ کس نمیفهمید او چه دردی دارد... چرا همه خیال میکردند او از درد تن مینالد... او تمام درد ها و ترسهایش را پشت دیوار نگرانی پدر و آبرویش جاگذاشته بود ولی چرا هیچکس این را نمیفهمید... تلخی این ناتوانی قطره قطره از گوشه چشمش میچکید و تلاشش را برای حرف زدن دوچندان میکرد.... اما همین تلاش مضاعف انگیزه ی ایستادن دکتر رشیدی شد تا سرنگش را پر از دارویی کند که خواب اجباری برایش تجویز میکرد... و او از این خواب طولانی خسته بود... میخواست بیدار بماند... ولو با درد... میخواست جواب سوالهایش را بگیرد... جوابهایی ولو تلخ و آزاردهنده... این بیخبری و گنگی او را می کشت... حره با گریه هم به مروه و هم به دکتر التماس میکرد... به مروه برای آرام بودن... و به دکتر برای دست نگه داشتن... اما هر قدم نزدیکتر شدن دکتر با سرنگ توی دستش مروه را برای تقلا جری تر میکرد و همین جری تر شدن، دکتر را برای جلو رفتن مصر تر... این میان، هیچ کس خریدار خواهش حره نبود... مروه با التماس خدایش را خواند "خدایا اگر تقدیر سکوت است این عقل را هم از من دریغ کن..." که بی زبان پرسیدن درد بزرگی ست... برق سوزن سرنگ را که دید فشار شدیدی به جمجمه و لبهایش داد و با تکان سر محکم فریاد زد: نه... دکتر ایستاد و حسنا یک قدم جلو گذاشت: دکتر به نظر نمیاد منشا بی قراریش درد یا فوبیا باشه... ببینید دستای دوستش رو پس نمیزنه... شاید میخواد چیزی بگه... چشمهای پرآب و لرزان مروه خیره ی این فرشته ی نجات بود تا زبانش شود... با ناله رو به حره چشم دوخت و خواست با نگاهش حرف هایش را بزند... قلب حره از مظلومیت نگاهش میرفت که تکه تکه شود: جانم... جانم... چی میخوای بگی؟! _بببببب.... ببببب... هههه...ه..ههه حسنا فوری گفت: شاید درمورد اون پسره بهزاد سوالی داره... با امیدواری محکم سرش را تکان داد... دیدنش در آن حال دل حره را زیر و رو میکرد: _چی میخوای بدونی از اون آشغال؟! گرفتنش... همون روز... نگران نباش...
نفس عمیقی کشید... چطور باید درباره هادر چیزی به آنها میفهماند؟ چیزی که هیچ چیز از آن نمی دانستند؟ نگاه پر از سوال و عجزش را به حره دوخت و حره از نفهمیدن کلافه شد: دیگه چیه؟! 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
Clip-Panahian-AgarYekMoharamKhoobDashteBasheem-64k.mp3
1.55M
🎵| اگر یک مُحرم خیلی خوب داشته باشیم ... 👌🏻 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍫🐳 ❅ঊঈ✿🌂👓🌂✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَلَنَبلُوَنَّکُم حَتیَ نَعلَمَ المُجَاهِدینَ مِنکُم والصَّابِرینَ وَ نَبلُوَا اَخبَارَکُم» و همه گونه شما را امتحان میکنیم تا از میان شما تلاشگران و صابران را معلوم بداریم ، واحوالتان را بشناسیم 🌱 محمد/ 31 ❤ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن جراحی عاشقانه! ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_105 آنقدر گفت و گفت تا دکتر را مجاب کرد مها
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان داشت رویش میشد حرفی دراین باره بزند... ناتوان و مظلوم به حسنا چشم دوخت بلکه او چیزی بداند اما اوهم هم چنان گنگ تماشایش میکرد... با خودش گفت پرسیدن سوالات دیگر راحتتر است... چشمانش را بست و تاجایی که میتوانست به لبها و بینی و حنجره اش فشار آورد تا این اصوات خارج شد: ببب...ب..ببببااااا...ببببب...بببااا...ببببااااببببااا... حره فوری گفت: بابا؟! بابات؟ منظورت حاجیه؟! نه نه... اون نمیدونه... خانواده ت هیچی نمیدونن... نفس راحتی کشید و بعد با شدت به طرفین سرتکان داد و ناله کرد... دکتر گمان میکرد دیوانه شده اما حره تازه زبانش را میفهمید: نه نه... بهش نمیگیم... به هیچکس هیچی نمیگیم خیالت راحت... بعد لبخندی زد و رو به دکتر گفت: میبینید؟ حافظه ش کاملا سالمه... مروه اما داشت به این فکر میکرد که چطور میشود خیالش راحت باشد؟! مگر میشد تا ابد این جسم ناتوان را از پدرش و دیگران پنهان کرد... بالاخره که سراغ دخترشان را میگرفتند... قطرات اشکش بی صدا میچکید و او از ترس متهم شدن به دیوانگی آرام اشک میریخت تا محکوم به خواب دوباره نشود... باز دلش میخواست بپرسد و بداند چه مدت از آن آخرین تصویرش در آن کمد دیواری تاریک میگذرد و چه کسی پیدایش کرده ولی... نه میتوانست و نه دیگر مجالی بود.. تازه سوالها از او شروع شده بود... دکتر طبیبیان بالای سرش رسید و پرسید: درد داری؟ و او با اینکه تمام تنش درد بود از ترس داروی بیهوشی به علامت نفی سر تکان داد... دکتر عینکش را روی بینی جا به جا کرد: _به نظر میاد میتونه درد رو تحمل کنه و میخواد بهوش باشه... میخواد حرف بزنه و اطلاعات بگیره... قوی تر از اون چیزیه که تصور میکردم... بهتر... دیگه نیاز به بیهوشی نیست... هر چه سریعتر گفتاردرمانگر و مشاور و روانپزشک باید ببیننش... مروه خوشحال از اینکه بالاخره چاره ای برای حرف زدن پیدا شده میان طبیبیان و حسنا چشم میچرخاند و منتظر جواب بود... حسنا دستی به صورتش کشید: الان درخواست میدم... احتمالا همین امروز بتونیم بیاریمشون... شما هم دیگه میتونید تشریف ببرید بیشتر از این وقتتون رو نمیگیریم... دکتر رشیدی هستن... طبیبیان از جا بلند شد: بسیارخوب... من فردا سر میزنم... حسنا و دکتر رشیدی تا بیرون از اتاق همراهی اش کردند و ساجده یک قدم به حره که پای تخت مروه به زمین افتاده بود و دست بانداژ شده اش را به دست داشت نزدیک شد و آهسته سردرگوشش گفت: میخوام بهش نزدیک بشم ببینم چه واکنشی داره... اگر داد و بیداد کرد آرومش کن... تخت را دور زد و مروه را مخاطب قرار داد: _سلام... من ساجده ام با همکارم حسنا محافظ شما هستیم... اون دو تا خانوم هم دکترتن... ما دوستیم از ما که نمیترسی؟! و همزمان دستش را روی دست آزاد و بدون باند مروه گذاشت... مروه بی اختیار دستش را عقب کشید و کوتاه ولی با صدای بلند جیغ کشید... بعد لبهایش را جمع کرد و اشکهایش جاری شد... دلش نمیخواست به دیوانگی متهم شود و بعد باز بیهوشی ولی دست خودش نبود که به هر غریبه ای حساسیت داشت... به هر دستی که او را لمس کند و هر عطر ناآشنایی... نگاهش را به حره داد و از ترس بیهوشی با زبان بی زبانی و چشمان اشکی خیره اش شد تا بفهماند دیوانه نیست... حره انگار جگرش آتش گرفته باشد با دست اشکهایش را گرفت: آروم باش عزیزم... آروم باش دیگه هیچ ترسی وجود نداره... همه چیز تموم شده اینجا امنه اینا همه دوستای ما هستن... مروه دلش میخواست بگوید همه ی اینها را میداند و این رفتار هم دست خودش نیست اما از زبان الکنش برنمی آمد... پس پلک روی هم فشرد و با بغض نالید: همممممممههههمممم.... و این ناله جگر سوز حره را داغدارتر کرد... حسنا و پشت سرش دکتر رشیدی وارد شدند و تند پرسید: صدای جیغ اومد چی شده؟! ساجده فوری گفت: خواستم فوبیاش رو تست کنم... باهاش حرف زدم و دستشو گرفتم... جیغ کشید... مروه ترسان به حسنا خیره شد تا بفهماند منظوری نداشته... زندگی با یک افعیِ مریض ترسویش کرده بود و ناخودآگاه هرآن بابت هر رفتاری منتظر کتک خوردن و شکنجه شدن بود... حسنا از این نگاه مروه بیش از ترحم عصبی میشد و در دل به باعث و بانی اش میتازید... ولی هرگز کلمه ای به زبان نمی آورد که نکند کسی از احوالاتش سردربیاورد... جدی تر از قبل گفت: من درخواست روانپزشک و مشاور و گفتاردرمانگر رو دادم... اشاره ای به ساجده کرد: تا اومدن اونا ما میریم بیرون... بعد رو به حره ادامه داد: شما پیشش باش باهاش حرف بزن ولی حساسش نکن... دکتر شما هم بعد از معاینه بی زحمت بیاید پیش ما عرضی دارم... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃💜| فال حافظ زدم آن رندِ غزل‌خوان هم گفت: "زندگۍ بۍ تو محال اسـٺ تو باید باشۍ" 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🍂💌🍂|• |°°اے صاحبِ دل هاے عالـم براے بازگشـتِ ٺو زود هــم دیـــر اسـٺ...°°| ❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 «آه» 🔻سرنوشت زندگی ما را همین لحظه‌ها تعیین خواهد کرد! ❅ঊঈ✿🔗✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•🍂🔘🍂•✾••┈┈• [♡]تو باور نکن کہ بےتو حالِ مـا خـوب اسـٺ...|♡• 🥀 •┈┈••✾•🍂🔘🍂•✾••┈┈• ❅ঊঈ✿🕸✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم از هــر چہ دوسـٺ ♡دوسـٺ تـر از آنڪہ بگـویـم چقـدڔ ♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر... ♥️🍂 •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
•√• 🍂|گرچہ این شـ‌هــر شلوغ اسـٺ ولۍ باور کن... ♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ صدا مۍپیچد!... ♡ ༺‌‌✾➣🔗➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7