eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
{🤍🕊] اولِ‌صبح‌حسین ظهر‌حسین شام حسین هر‌دمُ‌و‌هرثانیه،آقام،حسیـن..♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze11.mp3
4.07M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 1⃣1⃣جزء یازدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze12.mp3
4.01M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 2⃣1⃣جزء دوازدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part90 _اینکه نمیشه باباجون مردم که مسخره ما نیستن با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت ولی خاموش بود نمیدونست باید چکار کنه کجا بره به کی زنگ بزنه با خودش میگفت شاید جای دیگه ای رفته باشه و زنگ زدن به خونه شون اوضاع رو بدتر کنه! خواست گوشی رو کنار بندازه که تازه متوجه تماس بی پاسخ از منزل حاج محسن شد که موقع گرفتن شماره لعیا عجله به خرج داده بود و ندیده بود نگاهی به ساعت تماس کرد هفت ساعت از تماسشون میگذشت اما مشغول کار بوده و متوجه تماس نشده فوری شماره منزلشون رو گرفت بدون اینکه حواسش به ساعت باشه کمی که گذشت صدای ناهیدخانوم توی گوشی پیچید: سلام آقا الیاس... چه عجب بالاخره ما شما رو پیدا کردیم _سلام مامان شرمنده مشغول کار بودم نشنیدم... خوبید شما؟ _شما چطور؟ خوبی؟ خوش میگذره؟ کی از شمال برگشتید؟ لبش رو به دندون گرفت و ناچار اما محتاط پرسید: _مامان... لعیا اونجاست؟ _لعیا از صبح اینجاست شما تازه این وقت شب متوجه شدی خونه نیست؟ فوری نگاهی به ساعت کرد و شرمنده به پیشونیش زد: آخه صبح که من میرفتم بود الان که برگشتم خونه دیدم نیست اصلا حواسم به ساعت نبود شرمنده زا به راهتون کردم... _یعنی تو نمیدونی لعیا چرا اومده خونه پدرش؟ درجریان نیستی؟ از شدت اضطراب فکش منقبض شد یعنی لعیا به همین سرعت سفره دلش رو باز کرد و آبروش رو برد؟ خجل گفت: چی بگم والا... _چی بگم والا که جواب من نیست پسر این بچه صبح سحر با چشم گریون اومده تا همین الان یه بند داره گریه میکنه هر چی ام ازش میپرسیم چی شده حرف نمیزنه لااقل تو بگو بینتون چی گذشته... نفس راحتی کشید و روی کاناپه رها شد این پنهان کاری لعیا یعنی هنوز خیلی دیر نشده فوری جواب داد: مامان بخدا من از گل نازک تر بهش نگفتم سوء تفاهمه اول زندگی همه پیش میاد شما فعلا به کسی چیزی نگید اجازه بدید من فردا بیام اونجا حلش کنیم ان شاالله... _لااله الا الله... مگه میشه از گل بالاتر نگفته باشی و بی دلیل پاشو کنه تو یه کفش که من طلاق میخوام! سری به تاسف تکون داد: گفتم که سوء تفاهمه شما تا فردا صبح صبر کنید من میام صحبت میکنیم _خیلی خب... فردا صبح منتظرتیم شبت بخیر _سلامت باشید شب شما هم بخیر... تماس که قطع شد نفسش رو با فشار بیرون داد فردا روز سختی در پیش داشت... اثبات بی گناهیش با وضعی که داشت کار راحتی نبود اونهم به لعیایی که روی دنده لج افتاده بود و درحضور پدر و مادری که قطعا حق رو در این مورد به دخترشون میدادن... همه چیز علیه ش بود طوری که حتی بعید میدونست خانواده خودش هم ازش حمایت کنن... آهسته لب زد: خدایا جز تو کسی رو ندارم کمکم کن... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 نکته، نکته‌ی مهمی‌ست..! تـا کسی شهید نبـۅد شهید نمی‌شود..💔 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌙🍃 رمزها در رمضان است خدامیداند برتر از فهم وگمان است خدامیداند ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part91 کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد به دسته گل مریمِ توی دستش خیره شد لعیا عاشق گل مریم بود ولی اینکه با یک دسته گل مشکل به این بزرگی رفع بشه خیال خامی بیش نبود بالاخره بدون سوال و جواب در خونه باز شد و الیاس وارد شد حیاطی که همیشه به نظرش زیبا بود و یادآور خاطرات خوش نامزدی، حالا کمی ترسناک به نظر می رسید آیه غریق رو خوند و سعی کرد آروم باشه وارد که شد حاج محسن و ناهید خانوم روی کاناپه انتظارش رو میکشیدن با خجالت و زیر نگاه سنگینشون سلام کرد و روی مبل تک نفره نشست نگاهی به اطراف گردوند و ناهید خانوم جواب نگاه پرسش گرش رو داد: لعیا نمیدونه شما اومدی... توی اتاقشه اگر میدونست بعید میدونم اجازه میداد... توپش خیلب پره آقا الیاس... چی بینتون گذشته که دخترم اینطور عاصی برگشته؟ الیاس به زحمت زبونش رو تر کرد و گفت: گفتم که مامان باور کنید سوء تفاهم شما هر دوتون میدونید من چقدر لعیا رو دوست دارم از خودش بپرسید تو این دوهفته از گل نازک تر بهش گفتم؟! با اینکه این مدت خیلی اذیتم کرده ولی من فقط سکوت کردم که مشکلمون حل بشه ولی... حاجی دخترتون به من اعتماد نداره... داره بهم تهمت میزنه چشمهای حاج محسن ریز شد: درست بگو ببینم موضوع چیه؟ چه تهمتی... _میگه... میگه من جز ایشون کس دیگه ای رو هم تو زندگیم دارم میگه اصلا من به آدم بولهوسِ... حاجی با لاله‌الاالله بلندی به حرف هاش خاتمه داد و ناهید خانوم پرسید: چرا تابحال چنین فکری نمیکرد؟ چرا یهو این فکر افتاد تو سرش؟ شما که تو دوران نامزدی مشکلی با هم نداشتید _یه اتفاق باعث این سوء تفاهمه یه اتفاق به ظاهر واقعی که در واقع واقعی نیست یعنی اتفاق افتاده اما حقیقت نداره چطور بگم... حاجی سر تکان داد: چرا لقمه رو دور سر میچرخونی و ما رو هم گیج میکنی پسر درست بگو ببینم ماجرا چیه... الیاس آب دهانش رو فرو داد نمیدونست از کجا شروع کنه و چطور بگه حرفهاش باورپذیر تر باشه به سختی زبون باز کرد اما هنوز چیزی نگفته بود که لعیا با ظاهری آشفته از اتاقش خارج شد انگار تازه از خواب بیدار شده بود و برای شستن صورتش بیرون اومده بود با دیدنش الیاس بی اراده قیام کرد بی توجه به حاج محسن و ناهید هر دو به هم خیره شده بودن لعیا متعجب از حضور الیاس و الیاس دلتنگ و غصه دار صورت ورم کرده و چشمهای به خون نشسته از گریه ی لعیا تا خواست جمله ای به زبون بیاره لعیا فوری به اتاقش برگشت و ناهید خانوم به دنبالش رفت الیاس هم ناچار دوباره روی مبل رها شد حاج محسن کلافه پرسید: من نمیفهمم این سوء تفاهم چیه که زنت حتی حاضر نیست ببیندت دختر من بهونه گیر و کم عقل نیست به تو ام که همیشه قد چشمام عتماد داشتم آخه اینجا چه خبره؟ د حرف بزن من پاک گیج شدم پسر! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210410-WA0025.mp3
3.89M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣1⃣جزء سیزدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze14.mp3
3.84M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 4⃣1⃣جزء چهاردهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همگی طاعات و علادات قبول و ممنون بابت همه پیامهای خوبتون که این مدت بعد از اتمام تاریکخانه فرستادید من کماکان در خدمتتون هستم غرض از مزاحمت اینکه بنده بجز رمان شعله که اینجا تقدیمتون میشه طرح چتد رمان دیگه رو هم دادم که دوست عزیز و نویسنده خوش قلم زحمت نگارشش رو کشیدن توصیه میکنم اون رمان ها رو هم بخونید موضوعات جالب و محتوای خوبی دارن به شدت هم جذاب و زیبا پردازش شدن👇🏻💚 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 در سحرهاتون ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌸
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part92 با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _والا... صدای بلند لعیا کلامش رو قطع کرد: مامان شما چرا اذیتم میکنید؟ بهتون گفتم نگید بیاد اینجا دنبال چی هستید؟ چی رو میخواید ثابت کنید؟ اگر من اینجا اضافی ام بگید برم گورمو گم کنم صدای هق هقش با صدای دل جویی بغض آلود ناهید خانوم در هم آمیخت و الیاس و حاج محسن رو متاثر کرد حاجی کلافه سر تکون داد: نمیفهمم این دختر چش شده که انقدر عصبی و زود رنج شده اصلا از این اخلاقا نداشت... و بعد به الیاس خیره شد الیاس زیر نگاه سنگین و پر از سوال حاجی در حال ذوب شدن بود ناچار صدا بلند کرد: لعیا... بیا در حضور پدر و مادرت حرف بزنیم تو با این رفتارت بیشتر داری آبروی منو می بری بیا بهشون بگو دردت چیه تا منم توضیح بدم! چند ثانیه سکوت شد و وقتی جوابی نگرفت با صدای بلند شروع به توضیح کرد: _حاج آقا حاج خانوم دخترتون قهر کرده اومده اینجا و میگه طلاق میخوام چون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و دور از چشمش یه زن دیگه گرفتم خونه یکپارچه ساکت شد صدای گریه لعیا هم قطع شد کنجکاو و نگران چشم در چشم مادرش گوش تیز کرد... حاجی پرسید: چرا باید چنین فکری بکنه؟ _چون... چون این اتفاق واقعا افتاده... ناهید خانوم با شنیدن این جمله از اتاق بیرون رفت و در آستانه در به الیاس خیره شد حاجی گیج و با چشمهای بیرون زده پرسید: چ..چی گفتی؟ _من یه دختر دیگه رو عقد کردم و لعیا میدونه ولی دلیل داشتم حاجی عصبانی ایستاد و الیاس هم ایستاد حاجی با خشم خیز برداشت که توی گوش الیاس بزنه اما با فریاد ناهید خانوم دستش رو مشت کرد و با لا اله الا الله رو برگردوند حالا لعیا هم کنار مادرش ایستاده بود و با اضطراب به صحنه روبروش خیره شده بود باورش نمیشد الیاس جرئت کرده و روش شده جلوی پدرش به این ماجرا اعتراف کنه همین که الیاس باز خواست حرف بزنه حاجی به طرفش برگشت و با فریاد گفت: چه دلیلی چه توجیهی میتونی برای این کار داشته باشی پسر با چه رویی تو روی من این حرف رو میزنی دختر دسته گلم رو دادم بهت که این بلا رو سرش بیاری؟ چطور تونستی الیاس... من به تو بیشتر از چشمم اعتماد داشتم خاک بر سر من که بخاطر رفاقت زندگی دخترمو خراب کردم خدایا ین دنیا چرا ... چرا همچین شده با هر جمله صورتش سرخ تر و نفسش تنگ تر میشد الیاس خواست جلو بره و کمکش کنه بشینه اما با دست دورش کرد: برو... برو بیرون از خونه زندگی..‌ من پسره نااهل.. ناهید خانوم دنبال قرص زیر زبونی حاجی به آشپزخونه رفت و لعیا فوری گوشی رو برداشت و به اورژانس زنگ زد الیاس گیج مونده بود: حاجی باور کنید ماجرا اونطوری که شما فکر میکنید نیست ماشین هست بذارید برسونمتون دکتر _برو بیرون اگه میخوای خونم گردنت نیفته برو نمیخوام ریختتو ببینم الیاس نگاهی به لعیای نگران و عصبانی کرد و با تکان سر از خونه خارج شد بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و دیگه نمیدونست باسد چکار کنه هم نگران حال حاجی و نگرانی لعیا بود و هم نگران عاقبت خودش و زندگیش با این اتفاق... پ.ن: عیدتون مبارک😍 دو تا پارت دیگه هم میرسه منتظرش باشید💚 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part93 _والا... صدای بلند لعیا کلامش رو قطع کرد: مام
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 پزشک آمبولانس بعد از چکاپ حاج محسن تیازی به بستری شدن ندید و فقط توصیه کرد از موقعیت های تنش زا دوری کنه که البته با اتفاق پیش اومده این قضیه غیر ممکن بود... بعد از رفتن اونها لعیا با چشمهای اشکی بالای سر پدرش که روی کاناپه دراز کشیده بود و عمیق نفس میکشسد نشست و دستش رو بوسید: بابا تو رو خدا دیگه آروم باش انقدر به اون قلبت فشار نیار. اگر خدای نکرده بلایی سرت بیاد ما دق میکنیما... منو ببخش که باعث شدم حالت بد بشه... _تو منو ببخش بابت ببخش که با اعتماد بی جام بدبختت کردم قطره اشک سردی که از گوشه چشم حاج محسن افتاد قلب لعیا رو به درد آورد: اینجوری نگو دورت بگردم من خودم... خودم دوستش داشتم... مقصر خودمم که... صدای گریه لعیا که بلند شد حاجی با صدای گرفته فریاد زد: ناهید... ناهید این گوشی رو بیار زنگ بزنم به حاج غفار ببینم این چه نونیه گذاشته تو دامن ما... این پدر و اون پسر... الله اکبر... ناهید مضطرب به شوهرش خیره شد: میگم حاجی کاش میذاشتی توضیح بده ماجرا چیه میگم نکنه خدای نکرده زود قضاوت کنیم بعدا خجل بشیم _قضاوت چیه زن خود پرروش چشم تو چشم من داره میگه یه زن دیگه دارم.. آخ... _تو رو خدا آروم باش حاجی میگم یعنی میذاشتی حرفشو بزنه الان اگر زنگ بزنی به حاج غفار و ماجرا رو بگی دیگه راه برگشت نمیمونه آبروریزی میشه و بعدم زندگیشون خراب میشه _این زندگی خراب شده اصلا هزار سال سیاه دیگه دخترمو دستش نمیدم خودم طلاقشو میگیرم بگیر شماره حاج غفارو برام اگه نمیگیری خودم با این حالم بلند شم... _خیلی خب آروم بگیر آقا بذار من زنگ بزنم به جمیله خانوم خودم بگم اینجوری که تو زنگ بزنی به حاج غفار دیگه حرمتی بین خانواده ها باقی نمیمونه ناسلامتی رفیقید گیرم پسره یه خبطی کرده باشه ما با این خانواده بیست ساله سری از هم سوا هستیم بدی دیدی ازشون؟ _د همین گیجم کرده این پسره جلو چشم خودم قد کشید یه بار تو زندگیم یه حرف نامربوط از دهنش نشنیدم ای خراب شی دنیا که دیگه به چشمای خودمونم نمیتونیم اعتماد کنیم! ناهید خانوم سری به تاسف تکون داد و گوشی به دست وارد اتاق شد تا جمیله خانوم رو در جریان اتفاقات افتاده قرار بده... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part94 پزشک آمبولانس بعد از چکاپ حاج محسن تیازی به ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جمیله مثل مرغ سر کنده توی خونه راه میرفت و با خودش حرف میزد الهه نگران دنبالش راه افتاده بود و مدام می پرسید: چی شده مامان؟ ولی جوابی نمیگرفت... با دستپاچگی و لرزش محسوس دست شماره الیاس رو برای بار چندم گرفت ولی جواب نداد الیاس پشت فرمون با دیدن تماس مادرش نتونست جواب بده حدس اینکه علت تماسش چیه کار سختی نبود گوشی رو روی صندلی پرت کرد و کلافه با مشت به فرمون کوبید همه چیز خراب شد جمیله خانوم به گریه افتاده بود و مدام زیر لب میگفت: خدایا چکار کنم به حاجی بگم؟ چی بگم خدایا چی بگم... آخه چرا گوشیتو جواب نمیدی بچه!! الهه که از حرف زدن مادرش ناامید ش گوشی به دست له اتاقش رفت و پنهانی به الیاس زنگ زد وقتی جوابی نگرفت شماره پدرش رو گرفت: _الو بابا... سلام... بابا یه چیزی شده _سلام. چی شده بابا جون _نمی دونم بابا وای فکر کنم اتفاق بدی افتاده خیلی نگرانم یه ساعت پیش خاله ناهید زنگ زد خونه مون گفت گوشی رو بده مامان مامان یه ربع تمام باهاش حرف زد وسطاش پا شد رفت تو اتاق وقتی اومد بیرون اونقدر حالش بد بود که من هول کردم مدام راه میره با خودش حرف میزنه هرچی هم میپرسم چی شده جوابمو نمیده حالش خیلی بده بابا هی به الیاس زنگ میزنه اونم جواب نمیده منم الیاس رو گرفتم جواب نداد بابا نکنه خدای نکرده الیاس و لعیا چیزیشون شده! _نترس باباجون آروم باش من الان راه میفتم میام خونه تو فقط یه طوری مادرتو آروم کن ببین اگر قرص فشارشو نخورده بهش بده من الان خودمو میرسونم _باشه باباجون زود بیا خداحافظ حاج غفار حین رانندگی چندین بار به الیاس زنگ زد ولی باز هم الیاس جواب نداد حرفی برای گفتن نداشت از این جا مونده و از اونجا رونده توی خیابونای شهر پرسه میزد و حرص میخورد هرچی فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید نمیدونست چطور باید خودش رو از منجلاب بیرون بکشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part95 جمیله مثل مرغ سر کنده توی خونه راه میرفت و با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 حاج غفار دستپاچه ماشین رو توی کوچه پارک کرد و پیاده شد حتی به قدر داخل حیاط بردن ماشین هم تحمل نداشت با چیزهایی که الهه گفته بود دلشوره به دلش افتاده بود و هزار فکر از ذهنش گذشته بود در رو که باز کرد با جمیله خانوم که درحال راه رفتن و اشک ریختن بود مواجه شد جمیله که انتظار خونه اومدن حاجی این ساعت از روز رو نداشت دستپاچه به شوهرش خیره موند اول غفار به حرف اومد: جمیله جان چی شده بگو... الهه زنگ زد جمیله نگاه خشمگینش رو به الهه مظلوم دوخت و بعد با بغض گفت: هیچی چیزی نیست الکی نگرانت کرده _تو رو خدا بگو قلبم داره میاد تو دهنم الیاس و لعیا طوری شون شده؟ نکنه خدای نکرده توی جاده شمال... تصادف کردن؟! بغض جمیله باز به اشک تبدیل شد: نه حاجی... اصلا شمال نرفته بودن _چی؟ _شما بیا بشین برات توضیح میدم فقط آروم باش... حاج غفار نشست و جمیله رو به الهه تشر زد: برو تو اتاقت الهه غرولند کنان به اتاقش برگشت: همه باید بدونن فقط من غریبه و نامحرمم... نمیگن آدم نگران میشه! با رفتن الهه جمیله خانوم سیر تا پیاز حرفهای ناهید را برای شوهرش بازگو کرد و در آخر نظر خودش رو هم گفت: بخدا اینا اشتباه میکنن بچه من چنین آدمی نیست. من بزرگش کردم خدا میدونه چقدر پاکه... صدای عصبی و بلند حاج غفار به گوشش رسید: پس چرا سوراخ موش گرفته چرا جواب تلفنا رو نمیده؟ پسره بی فکر فکر نمیکنه بقیه نگران میشن؟ _از خجالتش به حاج محسن گفته قضیه علت و داستان داره ولی نذاشتن حرف بزنه بغض کرد: بچمو از خونه بیرونش کردن! معلوم نیست الان چه حالی داره مادرش بمیره الهی... حاج غفار با کف دست به پیشانی زد: آخه چه حرفی برای گفتن داره! چه علتی میخواد داشته باشه جز خریت... پسره بی فکر آبرویی که ذره ذره جمع شده بود رو یه شبه به باد داد دیگه با چه رویی تو چشم حاج محسن نگاه کنم! خدایا این تقاص کدوم گناهمه جمیله_ حاجی تو رو روح مادرت آروم باش رنگت شده عین لبو بخدا من بیشتر از تو خجالت کشیدم هیچی نتونستم به ناهید خانوم بگم... حاج غفار بی معطلی گوشی تلفن رو برداشت و شماره الیاس رو گرفت اینبار بعد از چند بوق روی پیغام گیر رفت و حاجی بی توجه به بال بال زدن های زنش برای آروم بودن با فریاد برای الیاس پیغام گذاشت: "الو... پسره بی فکر... هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ چرا جواب تلفن من و مادرتو نمیدی؟ اگه تا دو ساعت دیگه خونه بودی بودی.... اگر نبودی انگار کن دیگه پدر و مادری نداری فهمیدی؟!" پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
•• رمضان غنیمتی‌ست‌ برای‌زدودن‌غبار ازآینه‌ی‌دلِ‌بندگان | | ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7