eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۰۲ سال ۹۵ بعد از کنکور بود که پای خواستگار ها به خونه مون باز شد ولی خب هرکدوم به دلایلی یا رد میشدن یا اونا نمیپسندیدن. بعد از اینکه ورودی مهرماه توی هیچ دانشگاهی پذیرفته نشدم، برای ورودی بهمن، رشته ی علوم ورزشی باید امتحان عملی میدادم توی آذرماه. چند روز بعد از اون امتحان، از طرف یکی از دوستانمون، خانواده ی همسرم برای خواستگاری تشریف آوردن. جلسه اول که فقط دیدار مادرانه بود. جلسه دوم آقای همسر و مادرشون اومدن. مادرهمسرم گفتن پسرم قراره بره ماموریت، بنا شد همو ببینید و فکراتون رو بکنید. اگر هر دو نظرتون مثبت بود، بعد از اینکه پسرم از ماموریت برگشت، مزاحمتون میشیم و این جلسه هم یک ربع بیشتر طول نکشید. همسرم رفتن ماموریت(تامین نظم و امنیت مراسم بزرگ اربعین😍)و هفته ی بعدش مادرهمسرم تماس گرفتن و نظرشون رو گفتن و‌ ماهم نظر مثبتمون رو اعلام کردیم. وقتی برگشتن، دو جلسه باهم صحبت کردیم و بعد یک شیرینی خوران ساده در روز مبعث حضرت رسول برگزار کردیم و شب یلداهم عقد کردیم😍 دوماه بعد عقد من دانشگاه الزهرا پذیرفته شدم❤️محل کار همسرم هم تهران بود.من خوابگاه بودم و‌ ایشون محل کار. دوبار در هفته همدیگه رو می‌دیدیم. دوران خوبی نبود،خیلی سخت گذشت. بعد یکسال و نیم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یک سقف. اما تصمیم گرفتیم برای اینکه همسرم سختی کمتری برای رفت و آمد متحمل بشن، بریم یک شهر دیگه برای زندگی و ۶ ماه بعد عروسی این اتفاق افتاد. زندگی ساده و دوست داشتنی ای داشتیم. مستاجر بودیم و این منو خیلی اذیت می‌کرد. تا تونستیم پس انداز کردیم و یکسال بعد الحمدلله تونستیم خونه بخریم. البته تمام طلا ها و ماشینمون رو دادیم برای خرید خونه. یک ماه بعد از خرید خونه، در حالی که قرار بود برای تشخیص سنگ کلیه سی تی اسکن انجام بدم گفتم اول تست بارداری بدم و الحمدلله متوجه شدم باردارم. خیلی خوشحال بودیم تا اینکه کرونای لعنتی اومد و دوران بارداری بشدت سخت، با ویارهای شدید و حال خراب و سنگ صفرایی که دچار شده بودم و دردناک بود، گذروندم. خلاصه گذشت و پسرم با یک زایمان عالی سال۹۹ بدنیا اومد✌️پسرم ۹ ماهه بود که به لطف خدا تونستیم دوباره ماشین بخریم. دقیقا پسرم دوسالش بود که در نبود پدرش که بازهم ماموریت اربعین بودند، با کمک مادرم و نذر حضرت علی اصغر، به راحتی از شیر گرفتمش. تصمیم ما برای فرزند دوم و فاصله ی کم بین بچه ها، قطعی بود. خداوند هم لطفش رو شامل حال ما کرد و‌ من مجدد باردار شدم. دقیقا توی ۸ هفته بارداری و زمانی که داشتیم این خبر رو به خانواده هامون میدادیم، یک روز صبح درد عجیبی گریبان گیرم شد. پیش خودم گفتم احتمالا سقط کردم و منتظر ظهور علائمش بودم که با سونوگرافی متوجه آپاندیس شدید و مجبور به جراحی اورژانسی شدیم. روز عمل قرار شد که جراحی با بیحسی انجام بشه. از اونجایی که من هیچ وقت بیحسی روی بدنم اثر نداره، کامل متوجه میشدم و درد میکشیدم ولی چون بسیار تحمل دردم بالاست و داد و هوار نمیکردم، دکتر فکر میکرد فقط ترسیدم. تا اینکه با بالارفتن فشار و ضربان قلب، تصمیم به بیهوشی گرفتند. اینجارو من متوجه نشدم اما همسرم گفتن که دکتر خودشون رفتن و همسرم رو سریع خواستن و مجدد ازشون رضایت گرفتن که بیهوشی عوارض داره و ممکنه بچه نمونه. همسرم هم رضایت میدن. بعد اینکه بهوش اومدم، فهمیدم شب میلاد حضرت زینب هست. همونجا ازشون خواستم که من دختر خیلی دوست دارم. اگر مصلحت خدا هم بر همین هست،به حق حضرت زهرا و حضرت زینب سالم بمونه و کنیز حضرات بشه و ان شا الله وقتی بزرگ شد پرستار بشه. یادمه تمام پرستارا مدام چک میکردن و امیدی به موندن بچه نداشتن. اما به لطف خدا و ائمه دختر ماهم سالم و سلامت،۷ ماه بعدش بدنیا اومد و‌ فاصله سنی اش با داداشش شد ۲ سال و ۹ ماه. فاصله ی سنی کم بچه ها و‌ زندگی توی شهر دور از خانواده هامون چالش های خودشو داره. اما من همیشه میگم اولا که خدا هست و‌ دوما فقط ما نیستیم که این شرایط رو‌ داریم. حرف ها و طعنه ها بابت سن بچه ها زیاده اما اونچه که مهمه، بعد از رضای خدا و لبیک به فرمان حضرت آقا، امید به زندگی ای هست که بعد هربار لبخند بچه ها به آدم تزریق میشه. در آخر از همه عزیزان التماس دعا دارم. این راه ادامه داره😉✌️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075