eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
860 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🥀🍃🥀💦 به امید آمده ام خانه خرابم نکنی  همه کردند جوابم تو جوابم نکنی  بار ها آمدم و باز مرا بخشیدی  با کلام برو این بار خطابم نکنی  همه هستی ام این قطره ی اشک است خدا  وای اگر رحم بر این چشم پرآبم نکنی  به ثوابی که ندارم چه امید ی بندم  آب چون نیست طلبکار سرابم نکنی  به گمان همه من بنده ی خوبی هستم  پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی  آبرویم همه این است شدم عبد حسین(ع)  وای اگر نوکر این خانه حسابم نکنی  من که یک عمر شدم نوکر شش ماهه ی او  جلوی حرمله ای کاش عتابم نکنی  گر قرارست بسوزم بزن آتش اما  جلوی قاتل ارباب عذابم نکنی  💦🥀🍃🥀💦 🔙23🔜
💦🥀🍃🥀💦 باز امشب منادی کوفه از امامی غریب می‌خواند گوشه خانه دختری تنها دارد اَمن یجیب می‌خواند مثل اینکه دوباره مثل قدیم چشم اَز خون دل‌تری دارد این پرستار نازنین گویا باز بیمار بستری دارد چادر پُر غبار مادر را سرسجاده برسرش کرده بین سر درد امشب بابا یاد سر درد مادرش کرده آه در آه چشمه در چشمه متعجب زبان گرفته!پدر خار درچشم اُستخوان به گلو! درگلوم اُستخوان گرفته پدر آه بابا به چهره ات اصلاً زخم ودرد و وَرم نمی‌آید چه کنم من شکاف زخم سرت هرچه کردم به هم نمی‌آید باز سر درد داری وحالا علت درد پیکرم شده ای ماه «اَبرو شکسته» باباجان چه قَدَر شکل مادرم شده ای سرخ شد باز اَز سر این زخم جامه تازه تنت بابا مو به مو هم به مادرم رفته نحوه راه رفتنت بابا پاشو اَز جا کرامت کوفه آنکه خرما به دوش می‌بردی زوددر شهر کوفه می‌پیچد که شما بازهم زمین خوردی دیشب اَز داغ تا سحر بابا خواب دیدم وَگریه‌ها کردم اَز همان بسته ای که مادر داد کَفنی باز دست وپا کردم کودکانی که نانشان دادی روزگاری بزرگ می‌گردند می نویسند نامه اَمّا بعد بی وفا مثل گرگ می‌گردند یا زمین دار گشته و آن روز همه افراد خیزران کارند یاکه اهنگری شده ان جا تیرهای سه شعبه می‌ارند وای اَز مردمان بی احساس دردهای بدون اندازه وای اَز آن سوارکارانُ نعل اسبی که می‌شود تازه وای اَز دست‌های نامَحرم آتش ودود وچادر ودامان وای اَز کوچه یهودی ها سنگ باران قاری قرآن 💦🥀🍃🥀💦 🔙24🔜
💦🥀🍃🥀💦 دو حکایت جالب از زندگی ائمه👏👏 دو حکایت جالب که می توان آن را به صورت تعریف کرد.   1. دو نفر از اصحاب خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدند یکى پاى روى مارى گذاشته بود و او را گزیده بود دیگرى نیز در بین راه از روى دیوار عقربى بر پیکرش افتاد و او را گزید هر دو بر زمین افتادند و از تاب درد و ناراحتى گریه میکردند. 🍃 جریان را بعرض امیر المؤمنین علیه السّلام رساندند فرمود هنوز محبت آنها تمام نشده و آن دو را بمنزلشان بردند هر دو با مریضى و ناراحتى دو ماه را سپرى کردند. پس از دو ماه امیر المؤمنین علیه السّلام از پس آن دو فرستاد هر دو را آوردند. مردم چنین گمان میکردند که در بین راه خواهند مرد از شدت ناراحتى. 🍃 فرمود حال شما چطور است گفتند بسیار ناراحت و در عذاب شدیدى هستیم. فرمود : استغفار کنید از گناهى که موجب این ناراحتى براى شما شد و بخدا پناه برید از آنچه موجب از بین رفتن اجرتان و شدت گناه برایتان گردید و این ناراحتى فقط بواسطه گناهى بود که مرتکب شدید عرض کردند جریان چیست❓ یا امیر المؤمنین رو بیکى از آنها نموده فرمود اما تو یادت مىآید فلان روز که فلان کس طعنه زد بسلمان فارسى چون ما را دوست میداشت ولى تو بر خود و خانواده و فرزند و مالت نترسیدى که او را رد کنى و خفیف نمائى بیشتر جانب آسایش آن مرد را ملاحظه کردى بهمین جهت گرفتار  این درد شدى. اگر میخواهى خداوند ناراحتى ترا از بین ببرد تصمیم بگیر هر کس دوستى از ما را مورد طعنه قرار داد در صورتى که بتوانى او را کمک کنى کمک نمائى مگر بر خود و خانواده و فرزند و مالت بترسى. 🍃🍃🍃 بدیگرى فرمود تو میدانى چرا دچار چنین ناراحتى شدى گفت نه فرمود یادت هست وقتى قنبر خادم من آمد و تو پیش فلان ستمگر ایستاده بودى تو بواسطه احترام بقنبر از جاى حرکت کردى چون احترام بما میگذاشتى بتو اعتراض کرد که چرا پیش من براى قنبر حرکت کردى باو گفتى چرا حرکت نکنم براى کسى که ملائکه پر و بال خود را زیر پایش می گسترانند این حرف را که زدى از جاى حرکت کرد و قنبر را زد و دشنام داد و آزارش نمود و مرا تهدید کرد و اجبار نمود که صبر بر این ناراحتى نمایم بهمین جهت مار ترا گزید.🍃🍃🍃 اگر مایلى خدا عافیت بتو ببخشد از این ناراحتى ؛ تصمیم بگیر نسبت بما و هر یک از دوستان ما کارى در مقابل دشمنانمان انجام ندهى که موجب اذیت و آزار آنها با ما شود. 🍃🍃🍃 پیامبر اکرم با اینکه مرا بر همه مقدم میداشت، در مجلس جلو پاى من وقتى وارد میشدم حرکت نمیکرد آن طورى که حرکت میکرد براى بعضى از آنها با اینکه او قابل مقایسه با من نبود در یک دهم از یک صد هزارم زیرا پیامبر اکرم میدانست این کار دشمنان را وادار میکند عکس العملى انجام دهند که موجب غم و ناراحتى او و من و مؤمنین شود حرکت میکرد پیش پاى اشخاصى که از این کار بر خود و آنها ترسى نداشت آن ترسى که از حرکت کردن پیش پاى من برایش بود. ________________________ مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، بخش امامت ( ترجمه جلد 23 تا 27بحار الأنوار)، 5جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 💦🥀🍃🥀💦 🔙25🔜
💦🥀🍃🥀💦 دزد رو پیدا کن یک روش داستان گویی موثر و جذاب برای کودکان و نوجوانان 💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 غدیر 1435 طرح کلی: انتخاب داستانهائی که توسط خارجی ها از کلام اهل بیت علیهم السلام استخراج شده و به نام خودشان به ثبت رسیده است. توضیح: در بسیاری ازموارد در برنامه های ماندگاری که در زمینه کودکان ساخته شده است اصل آن کار از فرهنگ ائمه استخراج شده است و حتی در بعضی موارد جزئیات نیز منطبق بر سیره اهل بیت علیهم السلام است. لذا تولید یک برنامه در راستای افشای این گرته برداری می تواند نوعی ضد حمله باشد چرا که به علت ماندگاری آن برنامه در ذهن کودکان توضیحات جدید پیرامون سیره اهل بیت نیز ماندگار خواهد شد. مثال 1: در برنامه آی کیو سان در یکی از قسمت ها به تقسیم 17 اسب بین سه نفر می پردازد که باید به نسبت یک نهم و یک ششم و یک سوم تقسیم شود. این تقسیم جزء قضاوت های مشهوره امیرالمومنین است که بین سه برادر شترهای به جا مانده از پدرشان را به همین نسبت تقسیم می کنند. 🍃🌷🍃🌷🍃🌷 مثال 2: قالیچه ی علاءالدین که نوعی وسیله پرنده می باشد. تاریخچه این قالیچه فقط منحصر به یک داستان درباره امیرالمومنین علیه السلام است و حتی در مورد حضرت سلیمان نیز تخت پرنده بوده نه قالیچه. با توجه به موارد فوق به وسیله یکی از روش های زیر می توان برنامه جذابی تولید کرد. الف ـ پخش قسمتی از کارتون و بعد توضیح پیرامون آن. ب ـ توضیح دادن کارتون و یاد آوری آن به بچه ها و بعد ارائه مطالب. ج ـ بیان داستان به سبک نقالی و بعد نمایش اصل کارتون و ایجاد یک پرسش که "کی از رو کی کپی برداشته❓" البته در تمام موارد باید ابتدا وجه تقدم تاریخی اهل بیت علیهم السلام بطور کامل تبیین شود تا تصور اشتباه نشود. 💦🥀🍃🥀💦 🔙26🔜
💦🥀🍃🥀💦 سنین14تا18سال دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور آنگونه که ظارشان نشان میدهد، نیستند!" شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! "همه امور آنگونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم." پس به گوش باشید؛ "شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد" و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند .... 💦🥀🍃🥀💦 🔙27🔜
💦🥀🍃🥀💦 اى پیشتر ز بعثت احمد مُحمّدى اى بارها سلام ترا بر رسول خود ابلاغ کرده ذات خداوند سرمدى چون شمع در فروغ نبوّت گداختى پیش از نزول وحى نبى را شناختى اى بر تو لحظه لحظه سلام پیمبران خاک در تو سجده گه خیل سروران پیش از پیمبرى پیمبر به روى او چشم تو دید آنچه ندیدند دیگران در قلب تو کتاب کمالش نوشته شد سر خط مادریت به آلش نوشته شد بى دامن توختم رسل کوثرى نداشت نخل بلند آرزوى او برى نداشت حتى على که جان عزیز پیمبر است در ملک بى حدود خدا همسرى نداشت اى همدم رسول خدا در نزول وحى اى دامن تو مرکز نور بتول وحى تووصل بر رسول و ز هستى جدا شدى تو آفتاب بیت سراج الهدا شدى نیزار وحى مثل على شیر مرد داشت اى شیر زن تو تالى شیر خدا شدى دانایى تو هدیه به پروردگار شد در جنگ اقتصاد نبى ذوالفقار شد تو دیگر و زنان جهان جمله دیگرند سادات عالمت پسرانند و دخترند دانایى تو، تیغ على، خُلق مصطفى در پیشبرد فتح نبوّت برابرند دامان پاک تو ثمرش یازده ولی است اینرتبهات بساست که داماد تو علیست در دور بت پرستى و تاریکى جهان بودت رخ نیاز به درگاه بى نیاز پیش از نزول وحى الهى تو و على خواندید با رسول خدا در حرم نماز چون تو که با رسول خدا همسرى کند دُرّ یتیم آمنه را مادرى کند اى تکیهگاه خواجهى لولاک شانهات اى لحظه لحظه ذکر مُحمّد ترانهات بر یازده ستارهى توحید، آسمان روى منیر فاطمه خورشید خانهات در بیت آفتاب مه تام کیست تو اول زن مجاهد اسلام کیست تو پیغمبر خدا به تو عرض ارادتش زهراست هم کلام تو پیش از ولادتش گویى که با تو گرم سخن بود فاطمه حتى به لحظههاى غروب شهادتش با آنکه سالها ز جهان چشم بستهاى انگار دور بستر زهرا نشستهاى اى ام پاک ام پدر، ام مؤمنین اى مادر بزرگ امامان راستین روزى که یار هر دو جهان یاورى نداشت روزى که آن معین بشر بود بى معین مردانه ایستادى و کردى حمایتش تا جاودانه ماند چراغ هدایتش در مکّه مکرّمه بودى مکرّمه دشمن شدند با تو دغل دوستان همه از هست خویش دست کشیدى و ذات حق بخشید گوهرى به تو مانند فاطمه الحق تویى تویى تو که جان پیمبرى شایستهاى که بهر نبى کوثر آورى آزرد اى فرشتهى حق اهرمن ترا زخم زبان زدند بهر انجمن ترا از بس که ریخت عطر قداست ز پیکرت پیراهن رسول خدا شد کفن ترا از بس بلند بود مقام و جلال تو گردید سال حزن نبى ارتحال تو روح تو در بهشت به پرواز مىشود درهاى غم به قلب نبى باز مىشود در فصل خردسالى و آغاز زندگى بى مادرى فاطمه آغاز مىشود اشک نبى براى تو اى جان پاک ریخت بادست خویش بر تن پاک تو خاک ریخت بارفتن تو یار مُحمّد ز دست رفت خورشید روزگار مُحمّد ز دست رفت شد حمله ور به گلشن دین لشکر خزان تو رفتى و بهار مُحمّد ز دست رفت زیبد که با هزار زبان در ثناى تو «میثم» دُر قصیده بریزد بپاى ت 💦🥀🍃🥀💦 🔙28🔜
💦🥀🍃🥀💦 در روزگار قديم ، قاضي شهر تصميم گرفت كه جانشين خودش را انتخاب كند . اين موضوع را با چهار شاگرد در ميان گذاشت و گفت : آماده باشيد تا فردا بعد از جلسه دادگاه امتحاني از شما بگيرم .  فردا صبح شاگردان در در جلسه حاضر شدند ، بعد از اينكه قاضي به شكايات رسيدگي كرد و دادگاه خلوت شد ، قاضي به شاگردان خود گفت : براي امتحان آماده باشيد . مسئله اين است : مردي مهمان داشت و خدمتكار خود را فرستاد تا شير بخرد . خدمتكار شير را خريد و آنرا در ظرفي ريخت و آنرا روي سرش گذاشت . در بين راه يك لك لك كه مار مار بزرگي شكار كرده بود روي هوا پرواز مي كرد و از دهان مار چند قطره زهر مار توي ظرف چكيد . با آن شير غذا پختند و مهمانها خوردند و مسموم شدند و از بين رفتند . حال اگر شما قاضي باشيد ، چه كسي را گناهكار مي دانيد ؟ و مجازاتش چيست ؟ جوابهاي خود را روي يك كاغذ بنويسيد . شاگردان نظر خود را نوشتند و آنرا به قاضي دادند  . نفر اول اينطور راي داده بود : خدمتكار مقصر است كه روي ظرف شير را نپوشانده . قاضي گفت : اين عدالت نيست . درست است كه بايد روي ظرف خوراكي را پوشاند اما اين خطر كه هميشه وجود ندارد و ما قانوني نداريم كه ظرف خوراكي را حتما بايد پوشاند . دومي نوشته بود : كسي را گناهكار نمي دانم و سرنوشت مهمانها اينگونه بود ،‌چون مقصر اصلي لك لك است و را نمي شود مجازات كرد .  قاضي گفت : اينكه بگوئيم سرنوشت اينگونه بود كار مردم نادان است و قاضي بايد حق و باطل را تشخيص دهد . سومي نوشته بود ، من صاحبخانه را مجازات مي كنم . اگر صاحبخانه غذا را مي چشيد و مي فهميد كه غذا مسموم است ، ديگران نمي خوردند . زيرا ممكن بود كسي اين غذا را مسموم كرده باشد . قاضي گفت : صاحبخانه به كسي مشكوك نبود تا احتياط كند و تازه چنين قانوني نداريم كه هركس مهمان دارد ،‌اول خودش آنرا بچشد .پس اين هم درست نيست . سپس راي چهارم را خواند : توضيح لازم دارد . قاضي پرسيد : منظورت چيست ؟ شاگرد گفت : اين مسئله جاي سوال دارد ، اگر زهر از دهان مار ريخته بطوريكه خدمتكار نفهميده ، پس چه كسي اين داستان را فهميده  و چه كسي آنرا به قاضي گفته ؟ و از كجا معلوم كه راست گفته ؟ من از شير فروش و خدمتكار و صاحبخانه جداگانه داستان را مي پرسم و اگر داستان لك لك ساختگي بود به كسي بد گمان مي شوم كه آنرا ساخته است . شايد شير فاسد بوده و شيرفروش آنرا ساخته يا خدمتكار با صاحبخانه دشمني داشته و شير مسموم كرده و بعد  اين داستان را ساخته باشند ،‌و شايد هم كسي آنرا ديده بود و بعد آنرا گفت . بنابراين نبايد در قضاوت عجله كرد . قاضي گفت : آفرين بر تو اين داستاني بود كه من آنرا طرح كرده بودم و حق با تست . و فرداي آنروز قاضي ،‌شاگرد چهارم خود را بعنوان جانشين خود معرفي كرد .     💦🥀🍃🥀💦 🔙29🔜
💦🥀🍃🥀💦 به دست خود درختی می‌نشانم به پایش جـــوی آبی مـی‌كشانم كمــی تخم چمن بر روی خــاكش برای یادگــــــاری مـــــــی‌فشانـم درختــم كـــم‌كـــم آرد برگ و باری بســازد بر سر خــود شاخســاری چمـــن روید در آن جـا سبز و خرم شــــود زیر درختــــــم سبــزه‌زاری به تابستــان كه گرمــــا رو نمــــاید درختــــم چتـــر خــود را می‌گشاید خنك مـــی‌سازد آن جــــا را زسایه دل هـــــر رهگـــــذر را مـــــی‌رباید 💦🥀🍃🥀💦 🔙31🔜
💦🥀🍃🥀💦 تعداد شرکت کنندگان در این بازی، محدودیت ندارد. کودکان هر چندنفر که باشند، دو دسته می‌شوند و مشخص می‌کنند که اول کدام گروه، وسط باشد. گروهی که وسط نیست، هم دو دسته می‌شود و هر دسته در یک طرف زمین بازی قرار می‌گیرد. آن ها توپی را از یک طرف به طرف دیگر پرتاب می کنند تا به یکی از افراد وسط بخورد. افراد وسط هم سعی می‌کنند با جا خالی دادن نگذارند توپ به آن ها بخورد. هر کس توپ به او بخورد، از بازی بیرون می رود. اگر کسی توپ را بدون تماس با بدن خود یا زمین در هوا بگیرد (گل بگیرد)یا(بل بگیرد) در برابر هر بل می‌تواند یکی از یارانش را که از بازی بیرون رفته، دوباره به وسط بیاورد، یا اگر یک بار سوخت، از بازی خارج نشود. پرتاب توپ از این طرف به آن طرف آن‌قدر ادامه پیدا می کند تا چابک ترین و زرنگ‌ ترین کودکان در وسط باقی ‌بمانند. بعد، بازی با عوض کردن جای وسطی ها با افراد دو طرف زمین ادامه می‌یابد. این بازی خیلی هیجان‌انگیز است و دو طرف ضمن پرتاب توپ گاهی شعر هم می‌خوانند: بپا که توپ نخوره به پات / بپا یهو، نیفته کلات این بازی در گذشته خیلی رایج بود و هنوز هم میان بچه هاطرفدار دارد. با اینکه انجام آن در فضای باز مناسب ‌تر است، اما در اتاق هم می شود انجام ‌داد، باتوپ های پارچه ای ، یا پیچیدن و گلوله کردن لباس‌های کهنه. امروزه می‌توان با هدف ایجاد هیجان و شادمانی، تقویت حس بینایی، واکنش سریع و همچنین مهارت در نشانه‌گیری، کودکان را به این بازی تشویق کرد. 💦🥀🍃🥀💦 🔙32🔜
💦🥀🍃🥀💦 کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد … نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! 💦🥀🍃🥀💦 🔙33🔜
💦🥀🍃🥀💦 ✍ علی مهدیان 🐕 توی یکی از روستاهای اطراف سرپل ذهاب که برای کمک به زلزله زده ها رفته بودیم، اتفاق جالبی برام اتفاق افتاد که هر وقت یادم میافتد هم خنده ام میگیرد و هم کلی برایم عبرت انگیز است. 🐕 توی اون روستاها سگها زیادند سگهای آزاد که هر رهگذری از کنارشان میاید که عبور کند، میدوند به سمتش. خود اهالی بلدند چطور با اونها تعامل کنن ولی مثل منی قطعا نه.... 🐕روستایی که رفقای ما کار میکردن دو تکه بود که این دو بخش یکی دو کیلومتری با هم فاصله داشتند. بینشون دشت بود و یک جاده. یک روز صبح بود تازه بارون قطع شده بود من میخواستم از بخش پایینی روستا به بخش بالایی بروم. تنها بودم. با خودم گفتم: سگها را چه کنم؟ نمیدونم چرا بی خیال شدم و راه افتادم.😊 🐕از کنار اولین خانه آمدم عبور کنم، سگ بزرگی روی دیوار نشسته بودم تا مرا دید تمام قد بلند شد. اول خرناس کشید و بعد شروع کرد پارس کردن. ترسیدم اما بعید میدونستم بپرد سمتم. از کنارش عبور کردم اما کمی جلوتر یک سگ سیاه و قوی هیکل جلوی در خانه ای روی دو پای خود نشسته بود. کم کم که به او نزدیک میشدم صدای خرناسش بلند تر میشد تا اینکه روبرویش ایستادم شروع کرد پارس کردن. یک وجب پریدم بالا و با تمام توان داد میزدم چخه چخه. کمی گذشت چشم توی چشم بودیم که بی خیال من شد. و نشست. من هم با آرامی از مقابلش عبور کردم.😄 🐕حالا از تکه پایین روستا خارج شده بودم و وارد دشت شدم. که ناگهان دیدم یک گله سگ جلوی من دارند با هم دعوا میکنند و روی سر و کله هم میپرند. توی یک آن تا مرا دیدند همه با هم حمله کردند به سمتم. یا خدا. با خودم گفتم اولا پشت سرم هم که سگ است ثانیا این ها قطعا به من میرسند و فرار فایده ای ندارد. خلاصه تصمیم گرفتم هر چه باداباد میایستم. 🐕هر چه در توان داشتم قدرتم را در صدایم ریختم و فریاد میزدم سرشان که چخه چخه. دیگه آنقدر به من نزدیک شده بودند که دندانها و پوزه هایشان چند سانتی با پاهام فاصله داشت. از چند جهت و با همه توان و عصبانیت سگیشان سرم فریاد میکشیدند یعنی پارس میکردند.😄 و من هم فقط فریاد میزدم چخه چخه. 🐕ناگهان در درون خودم احساس کردم اراده من بر اراده آنها برتر است. کاملا در وجود خودم احساس برتری میکردم نسبت به آنها. توی همان لحظه که این حس به من دست داد کل سگها فرار کردند و من هم حتی چند قدمی دنبالشان کردم. 🌲برایم خیلی عجیب بود من نه از سر بلکه فقط به خاطر ای که کردم ایستادم و فرار نکردم. اصلا هم با سگها درگیر نشدم اما همین در درونم نیرویی را تقویت میکرد و رعبی در سگها ایجاد کرده بود. واقعه عجیبی بود. بعد ها از آدمهای واردتر شنیدم کلا راهش همین بوده.😊 🌲اولا وقتی شنیدم که رهبری گفت مقاومت خودش یک عامل قدرت است. یاد این خاطره افتادم 🌲ثانیا شنیده ام و شیطانکها هم چونان سگند که خداوند در قران به آنها میگوید اخسیوا یعنی چخه. حالا چه چه شیطانکها. چه در عالم خارج چه در درون ما. قاعده همین است مقاومت کنی اراده شیطان میشکند. 🌲ثالثا خوش به حال آنانکه از سر شجاعت و قوت نفس چنینند اما آنها که این قدر ایمان ندارند کاش کمی عقل داشتند و میفهمیدند فرار کنند و کوتاه بیایند بیشتر آسیب میبینند تا اینکه استقامت کنند. 💦🥀🍃🥀💦 🔙34🔜
💦🥀🍃🥀💦 مثنوی 🔹سورۀ شمس🔹 می‌رسی و به تن خاک لباسی زیباست در دل باغچه‌ها جشن تولد برپاست پیش چشمان سحرخیز تو خفته‌ست، بهار خیر مقدم به قدم‌های تو گفته‌ست بهار ابرها با خودشان گریۀ شوق آوردند چشم‌های تو مرا بر سر ذوق آوردند گوش دنیا پس از این غرق اذان خواهد شد «عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد»... خلقت پنج تن آل عبا را داری «آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری» در پی دست تو یک نسل جوان، محتاج است به جوانمردی‌ات امروز جهان محتاج است بارها بر لب خود زمزم و کوثر دیدی خویش را در دل آیینه، پیمبر دیدی ماه می‌خواند پس از رؤیت تو سورۀ شمس سایه انداخته بر صورت تو سورۀ شمس نَفَس پاک تو از پاکی نَفست برخاست حالت از حالت سجاده به خوبی پیداست ماه لیلا، چه جمالی چه کمالی داری! رود معصوم، چه جریان زلالی داری! ما در این جاده گرفتار غباریم هنوز چقَدَر فاصله تا درک تو داریم هنوز اَشهد اَنَّ... مسلمان صدایت هستیم ما همه چترنشینان دعایت هستیم یاد دادی تو به ما اوج پسر بودن را در دل معرکه سرباز پدر بودن را تو علی هستی و از هستی او سرشاری سَرِ فتح احد و خندق و خیبر داری از علی بعدِ علی پر شده دنیای حسین بعد تو جمع شود جمعِ «علی‌های» حسین... شأن نازل شدنت چیست؟ خدا می‌داند! صبر کن راز تو را کرب‌وبلا می‌داند 📝 💦🥀🍃🥀💦 🔙35🔜
💦🥀🍃🥀💦 📜🖊 ابوالقاسم علی بن حسین بن موسی(سید مرتضی) «سید مرتضى» یکى از چهره هاى امید آفرین و هدف بخش و سازنده جهان تشیع و بلکه افتخار اسلام به شمار آمده، آثار علمى و زندگى اجتماعى و شخصیت معنوى او براى همه نسلها آموزنده والهام بخش است. 🌿 گرچه بیش از هزار سال از روزگار او مى گذرد، شایستگى و برجستگى هاى وى سدّ زمان را شکسته و تا امروز امتداد یافته است و شناخت او در همه زمانها به زانوان انسانها توان بیشتر در پیمودن راه انسانیت مى بخشد. 🌿 ولادت🌸 سید مرتضى در ماه رجب سال 355 هجرى قمرى در شهر بغداد دیده به جهان گشود. نامش على فرزند «ابو احمد حسین» فرزند موسى بن محمد بن موسى بن ابراهیم فرزندامام موسى بن جعفر(علیه السلام)است که نسب او با پنج واسطه به امام هفتم(علیه السلام)مى رسد. و کنیه اش ابوالقاسم است و پدر و مادرش نیز از افراد لایق آن روزگار بودند. پدرش حسین موسوى به «طاهر اوحد ذوالمناقب» معروف بود که منصب نقابت و رسیدگى به کار و زندگى سادات دودمان ابوطالب و مسئولیت نظارت بر دیوان مظالم و سرپرستى زائران خانه خدا را که از منصبهاى مهمّ آن روز بود به عهده داشت. مادرش نیز بانویى علوى نژاد و همنام حضرت فاطمه(علیها السلام)، زنى بزرگوار و دانشمند بود که شیخ مفید پیشواى شیعیان کتاب «احکام النساء» را به خاطر او تألیف و تدوین کرده است.([2]) 🌿 آغاز تحصیل📝 پیشواى شیعه «شیخ مفید» شبى در خواب دید حضرت فاطمه زهرا دخت گرامى پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) دست دو فرزندش امام حسن وامام حسین(علیهما السلام) را گرفته، آنها را به نزد او آورد و پس از سلام گفت : «جناب استاد! این دو پسران من هستند، به آنها علم فقه و احکام دین بیاموز! استاد از خواب برخاست و پس از انجام کارهاى لازم و با اندیشه هاى مختلفى که گریبانگیر او بود به محفل درس خود که مسجد براثا واقع در محله شیعه نشین بغداد بود، آمد و پس از لحظاتى درس را شروع کرد. در کلاس درس مسأله خاصى پیش نیامد و موضوع خواب روشن نشد ولى چند لحظه پس از پایان درس دید زنى باوقار خاصى در حالى که دست دو فرزندش را گرفته و پیرامونش را زنانى که گویا از کنیزان او هستند همراهى مى کنند وارد مسجد شدند و پس از سلام نشستند. وقتى استاد فهمید که او فاطمه دختر ناصر کبیر است به احترام او از جا برخاست.🔅 مادر دو فرزند (على و محمد) خطاب به استاد گفت : جناب شیخ! این دو بچه، پسران من هستند آنان را خدمت شما آوردم تا علم فقه بیاموزند! مرجع بزرگ شیعه فورى به یاد خواب شب گذشته افتاد و شروع به گریستن نمود. همه حاضران مبهوت شدند و سبب گریه او را سؤال کردند. استاد لب به سخن گشود و خواب شب گذشته خود را که تعبیر شده بود براى آنان نقل کرد، سپس با کمال اشتیاق تعلیم و تربیت آن دو برادر را به عهده گرفت 🌷🌷🌷 و در پیشبرد آنان به درجات علمى و عملى همّت گماشت و آنچنان درهاى علوم و معارف اسلامى را به روى آنان گشود که هردو از نوابغ روزگار و عالمان نامدار به شمار آمدند.👏👏 محمود شریفی 💦🥀🍃🥀💦 🔙38🔜
💦🥀🍃🥀💦 درد دل فرزندان شهدای زنده از زبان ابوالفضل سپهر 🌻 دویدم و دویدم ، سر کوچه رسیدم بند دلم پاره شد ، از اون چیزی که دیدم بابام میون کوچه ، افتاده بود رو زمین مامان هوار می زد ، شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد ، می زد توی صورتش قسم می داد بابا رو ، به فاطمه ، به جدش تو رو خدا مرتضی ، زشته میون کوچه بچه داره می بینه ، تو رو به جون بچه ... تو سینه و سرش زد ، هی سرشو تکون داد رو به تماشاچی ها ، چشماشو بست و جون داد سوی بابا دویدم ، بالا سرش رسیدم از درد غربت اون ، هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا ، غنیمت نبرده شرافت و خون دل ، نشونه های مرده ای اونایی که امروز ، دارین بهش می خندین برای خنده هاتون ، درد شو می پسندین امروز شو نبینین ، بابام یه قهرمونه یه روز بهم می‌رسیم ، بازی داره زمونه موج بابام کلیده ، قفل در بهشته درو کنه هر کسی ، هر چیزی رو که کشته یه روز پشیمون میشین ، که خیلی دیگه دیره گریه های مادرم ، یقه تونو میگیره 💦🥀🍃🥀💦 🔙39🔜
💦🥀🍃🥀💦 ✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پند آموز⚜ ✍ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم. مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید. پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد. 💥مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد. 📚 مجموعه شهر حکایات 💦🥀🍃🥀💦 🔙40🔜
💦🥀🍃🥀💦 روزى حضرت على (ع ) از درب دكان قصابى مى گذشت . قصاب به آن حضرت عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام . اگر ميخواهيد ببريد. فرمود: الا ن پول ندارم كه بخرم . عرض كرد من صبر مى كنم پولش را بعدا بدهيد. فرمود: من به شكم خود مى كويم كه صبر كند اگر نمى توانستم به شكم خود بگويم از تو مى خواستم كه صبر كنى ولى حالا كه ميتوانم به شكم خود مى گويم كه صبر كند. آرى ، خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت . ولى على (ع ) كه در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمى شود، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسندد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس گردد منبع : گفتارهاى معنوى ، ص 262 💦🥀🍃🥀💦 🔙42🔜
💧🥀🍃🥀💧 🍃 🍃 🍃 🍃 (ع) 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃(س) 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 💧🥀🍃🥀💧