🔴 #مقایسه_ممنوع
💠 کوه #عقاب، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و باابهت است اما هرچه به آن نزدیک میشویم دیگر اثری از آن #شمایل زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو میشود.
💠گاهی زن و شوهرها #ظاهر زندگی دیگران را با #باطن زندگی خویش و با رفتار #همسر خود #مقایسه میکنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیباییهایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست!
💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه #بدبینی و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد میکند و در نتیجه بهانهای برای ندیدن #خوبیها و زیباییهای همسر است.
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
کانال رسمی پایگاه تخصصی نسیم مهر👇
┄┅┅❈••💓💑💓••❈┅┅┄
@nasimemehr110
✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿
📣 لطفا کانال ما را به کسانی که خوشبختی آنها برایتان مهم است معرفی نمایید🌹
#رمان_قلب_ماه
#پارت_159
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با آمدن دکتر فهمیدند. شوک شب قبل که به خاطر تب مریم بوده، باعث سرعت دادن به درمان چشمان امید شده بود و به زودی دوره درمان او تکمیل میشود. با تکمیل دوره درمان، مریم و خانواده به فکر عروسی بودند. کم کم امید هم با آنها به شرکت میرفت. با وجود اینکه کسانی که آن بلا را به سر امید آورده بودند دستگیر کردند اما باز هم نگرانیش تمام نمیشد. مریم اما مثل همیشه با تکیه به قدرت بینهایت و حکمت خدا، خود را آرام می کرد.
مریم در پارکینگ با امید خداحافظی کرد و امید همچنان غر میزد که چرا اجازه نمیدهد با او برود. مریم به رفتار او میخندید.
_امید جان چرا مثل بچهها لج میکنی. دارم با مامان میرم مجلس زنونه. اگه بیای هم باید تنها توی خونه بمونی. آخه چه بهونه گرفتنیه؟
_مریم توی این مدت که همش با هم بودیم، وابستگیم بیشتر شده. دست خودم که نیست. ازت دور که میشم احساس میکنم قلبم کنده میشه.
مریم لپ امید را کشید و برایش شکلکی در آورد.
_خدا نکنه عشقم. باشه پسره لوس شب بیا خونه ما.
_مرسی عشقم. پس شب میبینمت.
لبخندی عمیق در چهره هر دو نقش بست. مریم سوار ماشین شد. چشمکی زد و از پارکینگ خارج شد. چند دقیقه بعد آقای پاکروان رسید. با امید به راه افتادند. هنوز به اول خیابان نرسیده بودند، که آقای پاکروان با صدای مضطرب از راننده خواست ماشین را نگه دارد.
_چی شده بابا؟
_امید، مریمه. پلیس جلوشو گرفته.
پدر و پسر سریع پیاده شدند و خود را به مریم رساندند. نیروهای پلیس مشغول گشتن ماشین او بودند.
_مریم قضیه چیه؟ اینا چی میخوان؟
مریم بهت زده خودش را به امید نزدیکتر کرد.
_نمیدونم. چیزی نمیگن.
پدر از افسر دلیل کارشان را پرسید. در همین حین سربازی که صندوق ماشین را میگشت، با بستهای در دستش به سمت افسر آمد و آن را تحویل داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_159 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با آمدن دکتر فهمیدند. شوک شب قبل که به خ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_160
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
افسر بسته را باز کرد و بعد از تست آن، به افسر زن که همراهشان بود، اشاره کرد تا مریم را دستگیر کند.
مریم، امید و پدرش هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند. امید به طرف افسر مرد دوید.
_چی کار دارید میکنین؟ اینجا چه خبره؟
_شما؟
_من شوهرشم. بگین چی شده؟
_گزارش دادن که ایشون توی ماشینشون مواد مخدر دارن که خودتونم دیدین پیداش کردیم. باید ببریمشون.
امید وا رفت. بیحس ایستاد. پدر جلوتر آمد.
_جناب، این وصلهها به عروس من نمیچسبه. براش پاپوش دوختن.
_ببینید ما باید به وظیفهمون عمل کنیم. شما میتونین بیاین دایره مواد مخدر. اونجا حرفاتونو بزنین یا وکیل بیارین. یا هر چی. فعلاً مزاحم کار ما نشین.
مریم قبل از سوار شدن، نگاهی به امید انداخت. تمام سعیش را کرد تا آرام به نظر برسد. سوار شد. امید در ناباوری به رفتن ماشینها خیره شد. با رفتن آنها با زانو به زمین افتاد. پدر و راننده به زحمت او را بلند کردند و در ماشین نشاندند. پدر به آقای حقانی زنگ زد و ماجرا را گفت. قرار شد خود را به دایره مواد برسانند و آنجا پیگیر قضیه شوند.
با رسیدن مریم به دایره مواد، پرس و جو از او شروع شد و جواب او فقط اعلام بیاطلاعی بود. با آمدن آقای حقانی، امید و پدرش، مریم روحیهای دوباره گرفت. امید کنار او نشست و نگاهش به دستبندی که روی دستهایش بود، دوخته شد. اشکش جاری شد.
_چرا میخوان بین من و تو فاصله بندازن؟ مریم دارم خسته میشم از این اتفاقا. اینو دیگه چه جوری هضمش میکنی. صبرم حدی داره آخه.
مریم دستش را روی دست امید گذاشت.
_نگام کن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_160 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 افسر بسته را باز کرد و بعد از تست آن، به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_161
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
سرش را که بلند کرد، نگاهی عمیق به چشمان امید کرد.
_ببین عزیزم. هر اتفاقی که بیافته خدا حواسش به ما هست. شاید میخواد به ما ثابت کنه چقدر پای خواستن همدیگه میمونیم. شاید داره صبر کردنو به ما یاد میده. امیدم حواست باشه تو دردونه خدایی. واسم دعا کن. مطمئنم اون هیچ وقت نمیذاره هیچ بیگناهی گرفتار بشه. شاید به خاطر بدجنسی این آدما طول بکشه خلاص بشم ولی تو صبوری کن جانِ دلم.
_مریم من بدون تو میمیرم. نمی کِشم.
مریم چهرهای جدی به خود گرفت.
_امید، الان بهت گفتم باید صبر کنی و دعا. نمیخوای به خواستهم توجه کنی؟
دوباره اشک امید جاری شد. سرش را پایین گرفت.
_سعیمو میکنم. به خاطر تو سعی میکنم. کاش منم مثل تو محکم و قوی بودم.
افسر زن برای بردن مریم به بازداشتگاه آمد. مریم بلند شد.
_امید جان یادت رفته طاقت اشکاتو ندارم؟ آروم باش. بذار با آرامش برم.
امید از جا بلند شد. اشکهایش را با دو دستش پاک کرد و روبه روی مریم ایستاد.
_مطمئنم بیگناهیت ثابت میشه. ببخش که نمیتونم مثل یه مرد پشتتو بگیرم و بهت آرامش بدم.
_همین که ایستادی و آروم شدی قوت قلبمه. ممنونم. امیدم مراقب خودت باش.
مریم رفت و دل امید کنده شد. وقتی از آن طبقه خارج شدند، اشکهای مریم که پشت بغضش منتظر باریدن بود، سر باز کرد و جاری شد. تا رسیدن، بارید و قبل از ورود به جایی که مریم نمیدانست چه چیزهایی در آن انتظارش را میکشد، خود را آرام کرد. نمیخواست ضعفی نشان داده باشد تا کمتر اذیت شود. باید خودش را برای روبه رو شدن با اتفاقات جدید آماده میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_161 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سرش را که بلند کرد، نگاهی عمیق به چشمان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_162
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دیگر توانی برایش نمانده بود. پدر و آقای حقانی به طرف او رفتند.
_بابا جان پاشو. باید بریم. آقای حقانی تا فردا کارا رو پیگیری می کنه.
_کجا بریم؟ یعنی باید اینجا بمونه؟ مگه نمیخواین براش وثیقه بزارید؟
_نمیشه پسر من. واسه پرونده این نوع مواد و این اندازه، نمیشه وثیقه گذاشت وگرنه میدونی حاضرم همه چیزمو بزارم تا یه شب اینجا نمونه.
آقای حقانی جلو آمد و بازوی امید را گرفت تا کمک کند او بلند شود.
_هر کی این پاپوشو درست کرده، میدونسته چی کار کنه. خودم تا قبل از بردنش به دادسرا یه سری مدارک آماده میکنم و باهاش میرم اونجا.
در راهِ رفتن به خانه، مادر مریم با امید تماس گرفت. سلام کرد.
_سلام امید جان. مریم قرار بود بیاد خونه با هم جایی بریم. نیومده. جوابم نمیده. مادر، نگرانش شدم. گفتم ازت بپرسم.
امید مانده بودکه چه جوابی بدهد.
_مامان نگران نباش داریم میایم اونجا.
امید تماس را قطع کرد. رو به پدر کرد.
_بابا من نمیتونم بهشون بگم. میتونی باهام بیای؟
پدر از راننده خواست مسیر را عوض کند.
مادر مریم از چیزهایی که پدر امید گفته بود، شوکه شد. با تعجب به او و امید نگاه میکرد.
_آخه کی باور میکنه دختر معصوم من این جوری گرفتا شده باشه. مگه اون چه گناهی کرده بود.
_خانوم صدری دختر شما بیگناهه. دیر یا زود خلاص میشه. شما خوددار باشید و واسش دعا کنید.
محمد که گویی از خواب بیدار شده باشد، از جا پرید و شروع کرد به داد و هوار.
_آقا امید بهم بگو کی میتونه این کارو کرده باشه؟ هان؟ غیر از اونی که اون دفعه مریمو دزدیده بود؟ چرا نمیرین سراغش؟ اون دفعه هم قسر در رفت. اگه جراتشو ندارین، بگین کیه. خودم میرم گیرش میارم و حالیش میکنم تهمت زدن به ناموس مردم یعنی چی. این دفعه دیگه مریم نیست که جلومو بگیره.
امید او را روی مبل نشاند و سعی کرد ساکتش کند. از مریم و حرفهایی که تا آخرین لحظه گفته بود برایش گفت. کمی از خشم محمد فروکش کرد و شرمنده وسعت قلب خواهرش شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
┅༻✨༺┅
زندگی پر است از قضاوتهای دیگران دربارهی ما.
قضاوتهایی که گاهی اوقات بد
و گاهی اوقات خوب است.
اگر عادت کنیم با هر نظر موافق و مخالفی زیر و رو شویم،
باید فاتحهی آرامش را بخوانیم!
در همهی لحظات فقط دنبال یک چیز باش:
رضایت خدا!
این همان کلید آرامش است.
┅༻✨༺┅
#نکته
🔗 #منگنهچی
╔═.✨༺.════╗
@mangenechi
╚════.✨༺.═╝
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_162 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_163
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر با آقای حقانی تماس گرفت و موضوع دزدیده شدن مریم و تهیه مدارک آن را یادآور شد.
با پا گذاشتن به بازداشتگاه، ترس عجیبی مریم را فرا گرفت. چهرههایی که میدید، خبر از روزهای سخت داشت. بیحرف گوشهای نشست. پاهایش را در دلش جمع کرد و سرش را روی زانو گذاشت. چند دقیقه بعد با صدایی مجبور شد سر بلند کند و به دنبال صاحب صدا بگردد.
_آخی کوچولو چی شده؟ کیو اوف کردی آوردنت اینجا؟
مریم با سکوت نگاه کرد. زنی نسبتاً جوان به چشمانش زل زد.
_مگه کری؟ با تو بودم. چی کار کردی آوردنت اینجا؟
_هیچی.
زن با صدای بلند خندید. بقیه هم با او همراه شدند. صدای خندههایی که در اتاق میپیچید باعث شد حال مریم بد و بدتر شود. سرش را دوباره روی زانو گذاشت. زن که از مریم عصبانی شده بود، چادرش را کشید و با صدای بلند سر او داد زد.
_اینجا همه به خاطر هیچی میان. دختره بیادب وقتی ازت می پرسم درست جواب بده. جرمت چیه؟
مریم برای خلاص شدن از دست او جوابش را داد.
_حمل مواد.
_آفرین داری آدم میشی. حالا چقدر بود.
_چه میدونم؟ توی ماشینم جاساز کرده بودن. نمیدونم کی و کجا.
دوباره صدای خندهها بالا رفت. این بار مریم به طرف در رفت و در زد. زن دست او را گرفت.
_ببین جوجه، بخوای لوس بازی دربیاری و گزارش مُزارش بدی بدجوری حالتو میگیرم.
_ولم کن حالم بده از سر درد دارم بالا میارم.
صدای باز شدن در باعث شد مریم را رها کند. مریم از سر دردش گفت و بیرون که رفت، درخواست کرد با مادرش تماس بگیرد و با اطلاع به او از نگرانی درش بیاورد. با مسکنی که خورد سرش کمی آرام گرفت. موافقت شد تا با مادرش صحبت کند. تماس گرفت. مادر صدای سلام مریم را که شنید، بغضش ترکید. فهمید مادر ماجرا را میداند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_163 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با آقای حقانی تماس گرفت و موضوع دزدی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_164
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مامان جان من حالم خوبه. خواهش میکنم خودتو اذیت نکن. خودت بهم یاد دادی اگه خطا نرم، خدا تنهام نمیذاره. تو منو به خدا سپردی. پس چرا گریه میکنی؟
_دختر من، غصهم به خاطر سختیهاییه که میکشی. من مادرم تحمل رنج و عذابتو ندارم.
صدای گریه دیگری به گوش مریم رسید.
_مامان، امید اونجاست؟
_آره. محمدم هست. صداتو میشنون.
_به همهتون میگم واسه من هیچی سختتر از این نیست که خانوادهم به خاطر من غصه بخورن و اذیت بشن. خواهش میکنم آروم باشید و صبر کنید تا حقیقت معلوم بشه. بزارید منم دغدغه شما رو نداشته باشم.
خداحافظی کرد. افسر به مریم خیره شده بود. طاقت نیاورد. قبل از رفتنش او را صدا کرد.
_خانوم صدری، به ندرت پیش میاد کسی مثل شما رو بیارن اینجا. برخوردتون برای آروم کردن خانواده تحسین برانگیز بود. امیدوارم به زودی بیگناهیتون ثابت بشه.
دو روز بعد وقتی مریم به دادسرا منتقل شد، آقای حقانی و امید خودشان را رسانده بودند. مریم با آنکه شب قبل نتوانسته بود بخوابد، سعی کرد امید روی باز و لبخندش را ببیند. آقای حقانی مدارکی که به همراه آورده بود، تحویل داد تا روند بررسی سرعت بگیرد. مدارک شامل، استشهاد برای حسن سابقه از شرکت، دانشگاه و اساتید و مدارک پرونده قبلیِ دزدیده شدن مریم و تهدیدهای انجام شده توسط محمودیان بود.
تصمیم بر آن شد که به خاطر مدارک موجود، روند بررسی پرونده و دادگاه مربوطه سرعت پیدا کند اما مریم باید به زندان منتقل میشد. این خبر باعث به هم ریختگی امید و بقیه که در این مدت خود را رسانده بودند، شد. مریم از آقای حقانی خواست، خانواده را به جایی ببرد که شاهد رفتن او به زندان نباشند. خیلی دلش میخواست آنها را ببیند اما طاقت بیتابیهایشان را هم نداشت.
مریم بدون خداحافظی رفت و پا در دنیایی گذاشت که برایش ناشناخته بود و به آن تعلقی نداشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739