11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی کاظم
یک بعثی عراقی بود
میگوید:
شهدای شما مستجاب الدعوه هستند...
#شهیدگمنام
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_160 وقت رفتن مهمانها، رضا کنار پری
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 161
_خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هیچ، سوییچم راحت از دست دادی.
به طرف در سالن رفت که داریوش به طرفش خیز برداشت. قبل از پریچهر رضا متوجه شد و جلوی او ایستاد.
_اِ برو کنار ببینم. واسه من پلیس بازی و عملیات نجات راه میندازه. بذار حق این پررو رو بذارم کف دستش.
پریچهر برگشت و متوجه وضعیت شد. خندید و سرش را از کنار دوش رضا بیرون آورد.
_سلام داداشی. خوبی؟
_داداشی و ... خوشحالم که ایشون به زودی تشریف میبرن. اون وقت ببینم بدون محافظ چه میکنی.
بین خندههای بقیه، پریچهر دست رضا را گرفت.
_بیا بریم که اول و آخرش ایشون زهرشو میریزه. پس وقتتو نگیر.
_باشه برو حالا دارم برات. هی بچه، پالتو بپوش بیرون سرده.
هر دو لباس گرمشان را پوشیدند و به حیاط رفتند. به خاطر ترسهای پریچهر کل باغ را چراغ کار گذاشته بودند. چراغهای باغ را روشن کردند. رضا پیشنهاد داد تا روی تاب بنشینند اما پریچهر دستش را گرفت و به طرف دیگر برد.
_بیا بریم. یه جای بهتر دارم.
قالیچه را برداشت و پهن کرد. کفشش را درآورد و "بفرمایید"ی گفت. هر دو نشستند. رضا کمی خیره به او نگاه کرد. موهای بازش از شال بافتش بیرون بود و باد جابهجایش میکرد. رضا دستش را گرفت. تکیه به درخت کنارش داد و او را طرف خودش کشید.
_نمیدونی چقدر احساس خوشبختی میکنم پریچهر. فکر میکنم خوابم. هنوز باورم نشده.
گونه پریچهر را بوسید. دست برد تا او را به خود نزدیک کند. پریچهر که از لرزش دوبارهاش میترسید، سر روی پای رضا گذاشت. رضا دست به موهایش کشید.
_سردت میشه عزیزم.
_این طوری خوبه. رضا من خوابم میاد؛ ادامه بدی خوابم میبره.
_واقعاً؟ مامانم همین طوریه. خیلی وقتا این طوری اذیتش کردیم.
_آهای، نبینم واسه منم نقشه بکشیا.
_چشم بانو. اگه بخوای مثل داریوش با من رفتار کنی که همین حالا خودمو مرده فرض کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 161 _خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_162
_خب دلم نمیاد مثل اون اذیتت کنم ولی سر به سرم نذار که دست به تلافیم مثل داریوشه. رضا؟
_جانم حضرت دلبر.
نشست و به چشمهای رضا خیره شد.
_رضا من تازه متوجه یه مشکلی شدم.
_چی شده؟
_امروز وقتی بغلم کردی، متوجه شدم یه ترس قدیمی که فراموشش کرده بودم، از بین نرفته. هنوز هست.
_یعنی چی؟ چه ترسی؟ از کجا؟
_چند سال قبل یکی توی حال غیر طبیعیش سعی کرد بهم نزدیک بشه. بیبی رسید و نذاشت اتفاقی بیافته اما استرس و فشار روانی اون موقع باعث شده بود یه مدتی زبونم بند بیاد و اون لرزی که دیدی واسم بمونه. وقتی بابا یا برادرام یا عمو بغلم میکردن این طوری نمیشدم. نمیدونستم این ترس از بین نرفته.
رضا سرش را به زمین گرفته بود.
_پریچهر، اون آدم کی بوده؟ تا چه حدی پیش رفته.
پریچهر از عکس العمل رضا ترسید. دستش را گرفت.
_باور کن اتفاقی نیفتاد. این فشار روانی ماجرا بود که بهم فشار آورد. من تا قبل اون، دختری بودم که به خاطر زیبایی و شباهتم به مامان، بابا نمیذاشت کسی منو ببینه. همین باعث ترس زیادم شد.
رضا لرزش دست پریچهر را احساس کرد. دستانش را بین دو دستش گرفت و بوسید.
_آروم باش عزیزم. من که چیزی نگفتم. فقط بهم بگو کی بوده.
_خواهش میکنم رضا. تموم شد اون اتفاق.
_تموم که نشده. لرزش این دستا میگن تموم نشده. فقط اسم بگو. کاری ندارم. فقط بدونم.
پریچهر سرش را به شانه رضا تکیه داد. اشکش جاری شد. رضا سرش را بلند کرد و اشک را از صورتش پاک کرد.
_خواهش میکنم. نمیخوام فکرم درگیر آدمی باشه که نمیدونم کیه و قطعاً اطرفاته که اسمشو نمیگی.
گریهاش شدت که گرفت، رضا را کلافه کرد.
_همون یه بار حالش طبیعی نبود. آدم این کارهایم نبود که بخوای نگرانش باشی. الانم اطرافم نیست.
_کار شایانه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥هنوز ده روز از کشته شدن دو کودک نگذشته که حامیان سگهای ولگرد رفتن دامشهر قم و مانع جمعآوری سگهای حمله کننده به انسان و بیماریزا شدند!
▪️فقط اونجایی که یکی از اهالی میگه: اونوقتی که به بچه من حمله میکرد کجا بودی؟!
✍دانشجو خبرنگار
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🎥هنوز ده روز از کشته شدن دو کودک نگذشته که حامیان سگهای ولگرد رفتن دامشهر قم و مانع جمعآوری سگهای
این حامیان محترم حیوانات تا حالا دامشهر و مردم فقیر دامدارش را ندیده بودند. برای دلداری دو خانوادهای که کفن بچه معصومشان هنوز خشک نشده نرفته بودند. برای نجات سگهای ولگرد ناقل بیماری رفتند و یقه چاک زدند.
خدا وکیلی آزاده باشند و برای انسانها ارزش قائل شوند.
پویش راه اندازان محترم تقاضا میکنم پویشی برای حمایت از انسانهای آسیب دیده از حیوانات راه بیاندازند تا شاید اسم پویش حواسشان را جمع این قضیه کند.
در ضمن سالانه فقط هشتصد میلیون در قم هزینه نگهداری سگهای ولگرد و محافظت از آنها میشود. مدعیان دفاع از حقوق بشر سلیقهای که ما را متهم به هدر دادن پول برای نذری میکنند، جواب بدهند که این پول اگر به کودکان نیازمند استان میرسید منطقیتر نبود؟
کاش ادعای بیتعصب بودن نکنند تا این تناقض رفتاری به چشم نمیآمد.
#سگهای_ولگرد
#زینتا
قسم به قلمهایی که برای نجات بشر جهاد میکنند؛ قسم به قلمهایی که برای آگاهیبخشی میتپند؛
امروز و همین لحظه تجدید عهد میبندیم که در جهاد تبیین آوینیوار تا آخرین لحظه عمر قلممان از نفس نیفتد. همچون طالب زاده قلم و روشنگریمان خواب را از چشم دشمن بگیرد و عهد میبندیم که قلممان را در راستای اطاعت امر حضرت حجت عجالله و نائب برحقشان بجنبانیم.
روز قلم بر اهالی قلم مبارک
#روز_قلم
#قلم
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_162 _خب دلم نمیاد مثل اون اذیتت کنم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_163
_کار شایانه؟
پریچهر سرش را به معنی نه تکان داد. صدای رضا کمی بالا رفت.
_پریچهر، چرا گریه میکنی؟ یه سوال ازت پرسیدم. من حق ندارم بدونم کی باعث شده الان که شوهرتم از ترس بد شدن حالت ندونم چطور آرومت کنم که لرز نیفته به جونت؟
پریچهر به سختی اسم شاهین را لب زد و رضا "لعنتی"ی گفت.
_سرتو بذار رو پام و دیگه گریه نکن. باشه؟
پریچهر سعی کرد گریهاش را مهار کند. سر روی پای رضا گذاشت. رضا دستی به صورت برافروختهاش کشید و شروع به نوازش موهای پریچهر کرد. پریچهر خوابش برد. رضا پالتواش را درآورد و روی او انداخت. کمی که در خودش درگیر بود، به خودش آمد. سرما را احساس کرد. پریچهر را با نوازش صورتش بیدار کرد.
_خانومی، عزیز جان، پاشو سرده. مریض میشی.
پریچهر نشست و با دیدن پالتوی رضا و خودش که با تک پیراهن نشسته بود، هینی کشید.
_وای خاک به سرم. سرما میخوری. چرا این کارو کردی؟
رضا اخم کرد.
_دور از جون. خاک به سرم چیه؟ خب اون جوریم تو سرما میخوردی. پاشو بریم که دیگه حسین با تیکههاش شرف نمیذاره واسم.
پریچهر خندید. ایستادند. رضا به او خیره شد.
_پریچهر، چی کار کنم دلم آروم بگیره؟
پریچهر سرش را پایین گرفت.
_ببخش. من نمیدونم.
رضا دستش را دو طرف صورت او گرفت و سرش را بالا آورد. پیشانیش را بوسید و دست پریچهر را به قبلش فشرد.
_دیگه دلم واسه تو میزنه. جات اینجاست. پس وقت واسه آرامش زیاده پری من.
پریچهر روی نوک انگشت ایستاد و گونه رضا را بوسید.
_ممنون که اینقدر خوبی. ممنون که درکم میکنی. ممنون که قلبت واسم میزنه.
با دستش شکل قلب درست کرد و صدایش را بچگانه.
_مرسی که هستی. دوسِت دارم.
رضا دست او را گرفت و بوسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_163 _کار شایانه؟ پریچهر سرش را به م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_164
_همهشو گذاشته بودی لحظه آخر رو کنی که تا صبح خوابو از چشام بگیری؟
دست دور شانه پریچهر انداخت و به طرف پارکینگ رفتند.
_پریچهر اصلا توقع نداشتم بابات یه همچین کادویی بده. اگه کادوی عقد نبود قبولش نمیکردم.
_میدونم.
_قابل حدسه که نقشه خودت باشه.
روبه روی ماشین ایستادند.
_مبارکت باشه عزیز دل.
_ممنونم. فقط اگه با این برم سر کار، فردا به جرم حقالسکوت یا زیرمیزی، زندانی خواهم شد.
پریچهر هینی کشید.
_وای راست میگی، ممکنه بهت گیر بدن؟
رضا خندید.
_جانان، چرا جوگیر میشی؟ نه بابا. معلومه از کجا اومده خب.
_برو سوار شو. میخوام عکس بگیرم.
رضا سوار شد و او چند عکس گرفت. پیاده شد. خداحافظی کردند و او رفت.
همین که در سالن را باز کرد، حجم زیادی آب به طرفش پاشیده شد و بعد از آن صدای خنده داریوش، دلیل خیس شدنش را مشخص کرد. پریچهر خواست جیغ بزند که داریوش جلوی دهانش را گرفت.
_هیس. همه رو بیدار میکنی.
با تقلای پریچهر او دهانش را رها کرد. در سالن بسته شده بود و داریوش برای فرار از دست پریچهر به حیاط رفت. پریچهر هم دنبالش دوید. داریوش در حال فرار کردن نگاهی به عقب انداخت.
_پریچهر تو رو خدا ول کن. لباست خیسه سرما میخوری. غلط کردم.
_وایستا تا تمومش کنم.
داریوش کوتاه آمد و به طرفش برگشت.
_بیا هر بلایی میخوای در بیار ولی برو لباس عوض کن. مریض میشی.
پریچهر که او را وادار به تسلیم کرده بود، با خیال راحت رهایش کرد و به داخل خانه رفت. به حمام رفت تا هم سرمای بدنش را کم کند و هم موهای به چسبیدهاش را آزاد کند.
صبح با صدای پیمان بیدار شد.
_پریچهر، تب داری. پاشو بریم دکتر. فکر کنم دیشب که بیرون موندی سرما خوردی.
پریچهر به سختی چشمش را باز نگه میداشت.
_نه خیرم. تقصیر اون بچه برادر دیوونته که یه سطل آب ریخته سرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
چه هوایی! چه طلوعى! جانم…
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدایی که خودم می دانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند!
به خدایی که خودم می دانم
به خدایی که دلش پروانه ست
و به مرغان مهاجر هر سال، راه را می گوید
و به باران گفته ست باغها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
كه مبادا که ترک بردارد!
به خدایی که خودم می دانم
چه خدایی، جانم…
سهراب سپهری