eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔍👨‍🏫وقتی انسان نهج البلاغه را مطالعه می‌کند، 🤔گاهی خیال می‌کند بوعلی سیناست که دارد حرف می‌زند؛ 👨‍🏫💁‍♂یک جای دیگر را که مطالعه می‌کند، خیال می‌کند ملّای رومی یا محیی الدین عربی است که دارد حرف می‌زند؛ 👨‍🏫🤷‍♂جای دیگرش را که مطالعه می‌کند، می‌بیند یک مرد حماسی مثل فردوسی است که دارد حرف می‌زند، ⚠️❗️یا فلان مرد آزادیخواه که جز آزادی چیزی سرش نمی‌شود دارد حرف می‌زند؛ 👨‍🏫☝️یک جای دیگر را که مطالعه می‌کند، خیال می‌کند یک عابد گوشه نشین و یک زاهد گوشه گیر و یا یک راهب دارد حرف می‌زند. 👌👏همه ارزشهای انسانی را {در آن می‌بینیم‌ 🗣☑️چون سخن، نماینده روح گوینده است. 📚 ، انسان کامل، ص44 ✨
۱۶ تیر ۱۴۰۱
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_166 خواب و بیدار بود که صدای در را شن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضا سر پریچهر را بلند کرد و روبه‌رویش گرفت. _منو نگاه کن. آره واسم سخته. واسم سخته تو با این همه زیبایی، جذابیت و دلبری از هر محرمی بهم محرم‌تر و حلال‌تری اما نمی‌تونم اون طور که می‌خوام حست کنم اما خدا شاهده عجله‌‌م به خاطر تو بود. وقتی حال دیروزتو دیدم و گذاشتم کنار حال اون شبت توی اداره، فهمیدم خیلی داری عذاب می‌کشی. همش لرزشای دیروز میاد جلوی چشمم. وقتی تو با روحیه خوب و شاد، یهو اون طوری بشی حاضرم برم گردن اون‌که باعثش شده رو بشکنم. تو که اینو نمی‌خوای. پریچهر دراز کشید و چشم بست. _رضا، ببخش. خوابم میاد. رضا نزدیکش شد و دوباره دستش را گرفت. _خانومم، ناراحتی؟ اشتباه کردم؟ پریچهر چشم باز نکرد. _نه اشتباه نکردی.ممنونم که به فکرم بودی. مسکن خوردم. خوابم میاد. رضا از جا بلند شد. چرخی دور اتاق زد. نفس را بیرون داد و جلوی تخت ایستاد. خداحافظی کرد و سریع از اتاق بیرون رفت. با رفتنش چشم پریچهر باز شد اما قبل از آن اشک راه پیدا کرده بود. فکر نمی‌کرد آن اتفاق چندین سال قبل بتواند اولین روزهای نامزدیش را تلخ کند. به رضا حق می‌داد و حتی دلش به حال او می‌سوخت اما نمی‌توانست آشفته نباشد. هنوز به خواب نرفته بود و رد اشک‌هایش را حس می‌کرد که صدای در توجهش را جلب کرد. رضا برگشته بود؛ لبخند به لب با لیوان بزرگی از آب پرتقال. _پاشو که این یکی رو پدر جان ویژه واسه تو آماده کرده و نخوردنش توبیخ داره. پریچهر دستی به صورتش کشید و نشست. رضا به روی خودش نیاورد که متوجه حالش شده. کنارش نشست و تکیه به تاج تخت داد. لیوان را طرفش گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
۱۶ تیر ۱۴۰۱
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_167 رضا سر پریچهر را بلند کرد و روب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بگیر ببینم اینو چطور تمومش می‌کنی. پریچهر نیم نگاهی انداخت و لیوان را گرفت. _وای رضا، این خیلی زیاده منو چی فرض کردین که توقع دارین تمومش کنم. رضا دست روی شانه پریچهر گذاشت. _به من ربطی نداره عزیزم. باباتون دستور فرمودند که لوس بازی ممنوع. باید بخوره. کمی خورد و لیوان را طرف رضا گرفت. _بابا گفته لوس بازی یا تو؟ _باور کن بابات گفته. رفتم پایین دیدم داره پرتقال آب می‌گیره. وایستادم و گفتم خودم می‌برم که گفت ممکنه لوس بازی در بیاری. پس باید همین جا بمونم تا بخوریش. الانم راه نداره مامورم که تمومش کنی. کمی دیگر را خورد و دوباره طرف رضا گرفت. _رضا، جون من بیا کمک کن بقیه‌شو بخور واقعاً نمی‌تونم. رضا خندید و گونه‌اش را بوسید. _دلبر لوس من، چاره نداره باید همه‌شو بخوری. آهان راستی تو سرما خوردی. من اگه ازش بخورم مریض میشم. پریچهر حالت قهر گرفت و رو برگرداند. _خیلی بدی. خب نمی‌تونم. تازه‌شم من ویروس سرما خوردگی که ندارم. به این مدل میگن چاییدن. واگیر نداره. _باشه کوچولو. قهر نکن. یه کم دیگه بخور بقیه‌شو من می‌خورم. رضا بقیه آب پرتقال را که خورد. سرش را رو به پریچهر کج کرد. _خوب خوردی گلم. بابات یه لیوان کوچیک‌تر واست گذاشته بود و گفت اونو تمومش کنی و البته بیشترم نمی‌خوری. واسه منم داشت میذاشت که گفتم اون لیوان بزرگه رو بذار با هم بخوریمش. پریچهر جستی زد و روبه‌روی او نشست. دست به کمر گرفت و جیغ جیغ کنان حرف می‌زد. _خجالت نمی‌کشی؟ سربه‌سر من میذاری؟ حقته دیگه به حرفات اعتماد نکنم. بد جنس. منو بگو خودمو کشتم تا اون‌قدرو بخورم. رضا بلند می‌خندید و پریچهر غر می‌زد. _آره. بایدم بخندی. وقتی منم بذارمت سر کار، معلوم میشه چطور می‌خندی. باش تا بهت بگم. من ساده رو بگو نشستم اون همه آب پرتقال خوردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
۱۶ تیر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ تیر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 (ع) 🌴باز دل صاحب الزمان شکسته از مصیبت 🌴فدای شال ماتمت آقا سرت سلامت 🎤 👌بسیار دلنشین 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
۱۶ تیر ۱۴۰۱
✏️«بسم‌الله» 🌱فرصت را دریاب! ...چند دقیقه‌ای از زمان بلیط گذشته بود، دوان دوان سالن انتظار را طی کردم تا به گیت رسیدم، مأمور راه آهن تا بلیط را نگاه کرد، گفت قطار حرکت کرد! ناخود آگاه اشک در چشمانم حلقه زد؛ خیلی وقت بود در انتظار زیارت امام رضا بودم! در دلم به آقا گِله‌ای کردم و آرام به دیوار تکیه دادم تا نفسم جا بیاید... مأمور راه آهن که حال و اوضاع من را دید، گفت فقط یک راه داری، چشمانم برقی زد و گفتم هرچه باشد انجام می‌دهم، گفت سریع ماشین بگیر و خودت را به ایستگاه بعدی برسان، آنجا شاید بتوانی سوار شوی، و گرنه تا مشهد توقف دیگری ندارد... من هم تشکر کرده نکرده، به سمت در خروجی دویدم و یک تاکسی گرفتم تا ایستگاه بعدی! . . . اگر کسی از قطار مغفرت رمضان جا مانده، تنها یک فرصت دارد، و آن هم ایستگاه است! 👈🏻هر طور شده خودمان را به کاروان برسانیم، معلوم نیست تا رمضان بعدی عُمری باقی باشد! ✍️ (⚠️انتشار با ذکر نام نویسنده⚠️) @negashteh
۱۸ تیر ۱۴۰۱
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_168 _بگیر ببینم اینو چطور تمومش می‌ک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضا دست‌های پریچهر را از کمرش جدا کرد و روی پهلو‌های خودش گذاشت. با دست‌های خودش صورت پریچهر را قاب کرد. _پریچهر، تو هم که مثل حسین غر می‌زنی. خدا به دادم برسه که یکی سر کار دارم و یکی هم توی خونه اضافه شده. پریچهر از حرف رضا خنده‌اش گرفت. سر برگرداند و دست رضا را بوسید. _ممنون که خوبی. ممنون که به فکرمی. چشمکی زد و رضا چند لحظه بی‌هیچ حرفی نگاهش کرد. _پری جان، اگه حالت بهتره پاشو بریم پایین که اون پایینیا نگرانتن. به خصوص بی‌بی که نمی‌تونه بیاد بالا. پریچهر از جا بلند شد و جلوی آینه ایستاد. موهایش را شانه زد و مشغول بستنش شد. _از وقتی یه آقای مهربونی سوپ و آب پرتقال بهم داده حالم بهتر شده. راست می‌گفتن از دست همسر غذا خوردن شفاست‌. رضا دوباره خندید. پشت سرش ایستاد و کش مویش را گرفت. _زحمت اونا رو یکی دیگه کشیده بود من فقط آوردم. خوبه که اثرگذاریش به اسم من در رفت. پریچهر از آینه به کش دست رضا اشاره کرد. _چرا گرفتیش؟ رضا سر در موهای او فرو کرد و نفس عمیقی کشید. _باز باشه. این طور بهتره. پریچهر به طرف در رفت. _باشه بیا که امروز به خاطر اینکه دستت شفا بوده، امر امر شماست. رضا همراهش به راه افتاد. _راستی می‌دونستی مامان واسه امشب دعوتت کرده بود؟ بهش گفتم بذاره وقتی حالت خوب شد. _ای بابا. چقدر بد شد. شماره‌شو بده ازش عذرخواهی کنم. _خودش می‌خواست زنگ بزنه. حالتو بپرسه. _خب حالا. اون بزرگتره. بذار من عذرخواهی کنم که برنامه‌شو به هم زدم. به پایین پله‌ها رسیدند. _مثل پیرزنا احترام و ادب می‌کنی و مثل یه ماده شیر به یکی مثل سهراب حمله می‌کنی. فوق‌العاده‌ای دختر. اگه بدونی. اون شب وقتی از دست داوود در رفتی و پدرت به زور نگهت داشت، دلم می‌خواست بشینم یه دل سیر بخندم. بماند که تا شروع مراسم حسین هی گفت و من کشتم تا خودمو کنترل کنم صدای خنده‌م نره بالا. _آهان. پس به من خندیدین. واسه تو جدا، واسه حسین آقا هم دارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
۱۸ تیر ۱۴۰۱
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_169 رضا دست‌های پریچهر را از کمرش ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 در مطب روانشناسی که رضا گفته بود، نشسته بودند. پریچهر مدام پاهایش را تکان می‌داد و گوشه ناخنش را می‌کند. رضا دست روی دستش گذاشت. _پریچهر؟ خوبی؟ چرا این طوری می‌کنی؟ _استرس دارم خب. چی کار کنم؟ _مگه قراره اتفاق بدی بیفته؟ می‌خوای یکم راه بریم؟ _نوبتمون میشه. کجا بریم؟ رضا با منشی صحبت کرد و برگشت. _پاشو بریم. باهاش صحبت کردم که وقتش شد بهمون زنگ بزنه. ما هم جای دوری نمیریم که. سریع برگردیم. بیرون رفتند. از کنار چند مغازه که رد شدند، پریچهر ایستاد. _رضا، بیا بریم تو این مغازه می‌خوام واسه بچه‌های خواهرت کادو بگیرم. اون شب دلم می‌خواست لپ اون کمیل‌و بکشم همش زل زده بود بهم با تعجب نگام می‌کرد. رضا دنبالش به راه افتاد. _انگار مشکلت با اون فضا بودا. حالت خوب شد. کمیل تعجب کرده بود؛ چون اولین بار می‌دید داییش دست یه خانم خوشگلو گرفته و باهاش حرف می‌زنه. _پس لازمه بهش توضیح بدی تا الگوش خراب نشه و فکر نکنه دایی جونشم بله. رضا خندید. _این سه روز استراحت و مرخصی زیادی بهت ساخته. از فردا بیای سر کار حالت گرفته میشه. شاید کمتر منو اذیت کنی. پریچهر به اسباب بازی‌ها و عروسک‌های مغازه نگاه می‌کرد. _جهت اطلاعت میگم. اون کار علاقمه. وقتی کار می‌کنم حالم خوب میشه. نه اینکه گرفته بشه. ببین اون عروسکه واسه کوثر خوب نیست؟ کنارش ایستاد و پوفی کرد. _چه کنم حالتم گرفته نمیشه. مگه کوثر بچه‌ست که عروسک بگیری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
۱۸ تیر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ تیر ۱۴۰۱
معبودا! در قرآنت فرمودی قوام جامعه شما به حج است جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَامًا لِلنَّاسِ (۹۷ مائده) من آن را بسیار دوست می دارم وَ اجْعَلْ بَاقِيَ عُمْرِي فِي الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ ابْتِغَاءَ وَجْهِكَ (دعای ۴۷ بند ۱۳۳ ) باقی‌ماندۀ عمرم را برای طلب کردن خشنودی‌ات در حجّ و عمره قرار ده!
۱۸ تیر ۱۴۰۱
معبودا ! شکر تو را بر بخشایش و بزرگی ات که فرصتی دادی و مرا به این روز رساندی روزی که شَرَّفْتَهُ وَ كَرَّمْتَهُ وَ عَظَّمْتَهُ آن را شرافت و کرامت و عظمت دادی نَشَرْتَ فِيهِ رَحْمَتَكَ سفرۀ رحمتت را در آن گستردی وَ مَنَنْتَ فِيهِ بِعَفْوِكَ و در آن به بخششت بر بندگان منّت نهادی وَ أَجْزَلْتَ فِيهِ عَطِيَّتَكَ و عطایت را در آن بزرگ کردی وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَى عِبَادِكَ . و به وسیلۀ آن بر بندگانت تفضّل و احسان فرمودی. ( بند ۶۱ دعای ۴۷ ) و این روز روز عرفه است و من آمده ام دوباره و دوباره صدا بزنم « مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك » (دعای عرفه امام حسین علیه السلام ) آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟ وآن کسي که تورا يافته است،چه ندارد؟ آسمان همیشه باز است و امروز به زمین نزدیک تر است.
۱۸ تیر ۱۴۰۱