یومُ الحسرة ....
تنها نامِ قیامت نیست !
به تمام روزهای بہ شب رسیده ای
که در آن ، از یادِ تو غافل بوده ام
یومُ الحسرة میگویند . . .
#خـُدا❤
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
گیاهان فاقـد عقل هستند امــا اگر
آنهـا را با سـرپوشی بپوشــانی که
دارای یک ســوراخ باشــد ، آنها به
دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چــرا ما با داشتن عقل نور را
دنبال نمیکنیم؟
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ
خداوند، نور آسمانها وزمین است
#گیاه #انسان #عقل #نور #خدا
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
گیاهان فاقـد عقل هستند امــا اگر
آنهـا را با سـرپوشی بپوشــانی که
دارای یک ســوراخ باشــد ، آنها به
دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چــرا ما با داشتن عقل نور را
دنبال نمیکنیم؟
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ
خداوند، نور آسمانها وزمین است
#گیاه #انسان #عقل #نور #خدا
《 #بهنامخداوند 》
#آیههایعشق
•[وعسی ان تکرهوا شیئا وهو خیر لکم
وعسی ان تحبوا شیئا وهو شر لکم
والله یعلم وانتم لا تعلمون
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید،
حال آن که خیرِ شما در آن است.
و یا چیزی را دوست داشته باشید،
حال آنکه شرِّ شما در آن است.
و #خدا میداند، و شما نمیدانید.]•
#بقره ۲۱۶
{هرچی به صلاحمونه
برامون رقم بزن...♡}
#صباحالخیر
@goranketabzedegi
«به نام خداوند نیلوفرین ♡»
#آیههایعشق 🌱
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ
لَاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَاهُمْ يَحْزَنُونَ
دوستای #خدا
نه از چیزی میترسن
نه غصه میخورن .....]•
| #یونس ۶۲ |
#چقدرتوخوبیآخه.... ♡
#حدیث_نور🍂
@goranketabzedegi
#آیه_گرافی
#سرویس_قرآنــــــــے 🦋
💌 وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ
✨ همونجور که #خدا در حقت خوبی کرده تو هم در حق #دیگران خوبی کن...
🌸 برگرفته از آیه ۷ سوره قصص🌸
🎯
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
دو چيز
روح انسان را نوازش مي كند.
يكي صدا زدن خداست
و ديگري گوش سپردن به صداي او.
اولي در نيايش و دومي در سكوت...
#خدا
قـــــــــرآن کتاب زندگی 📚
@goranktabzedegi
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
گیاهان فاقـد عقل هستند امــا اگر
آنهـا را با سـرپوشی بپوشــانی که
دارای یک ســوراخ باشــد ، آنها به
دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چــرا ما با داشتن عقل نور را
دنبال نمیکنیم؟
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ
خداوند، نور آسمانها وزمین است
#گیاه #انسان #عقل #نور #خدا
انسان وقتى #سالم و
تندرست است هزار و يك
نعمت آرزو میكند
اما وقتی كه بيماراست
فقط از #خدا عافيت میطلبد
خدایا! ما را در دين و دنيا
و در جان و مال و اهل واولاد
#عافيت نصيب بفرما
ڪانال قـــ💗ــــرآن کتاب زندگی
@goranketabzedegi
🌸🍃﷽🍃🌸
✍ شنونده خوبی باشیم!
بیحوصلگی نکنیم، آدم بااخلاق به حرف همه گروهها و سنها توجه میکنه، خیال نکنیم اگر بشینیم به حرفهای بعضی از آدما گوش کنیم ارزشمون کم میشه... نخیر...❌
✅ پیامبرِ ما به همه مردم اجازهى #حرف_زدن میداد و به حرفشون توجه میکرد تا نگن حاضر به شنيدن حرف ما نيست، هرچند توسط عدهای به سادهلوحى متّهم میشد.😔
🔺اما در عوض، خداوند در برابر سخن دشمن كه به پيامبر «أُذُنٌ» مىگفتند، چهار #ارزش براى حضرت بيان کرد:↶
👈أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ (#شنونده خوبی است)
👈يُؤْمِنُ بِاللَّهِ (به #خدا ایمان دارد)
👈يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ ( #مومنان را باور میکند)
👈رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا ( #رحمتی است برای مومنان)
🕋 وَمِنْهُمُ الَّذِینَ یؤْذُونَ النَّبِی وَیقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ ۚ قُلْ أُذُنُ خَیرٍ لَّکمْ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَیؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ وَرَحْمَةٌ لِّلَّذِینَ آمَنُوا مِنکمْ ۚ وَالَّذِینَ یؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ
✨و کسانی هستند که پیامبر را آزار میدهند و میگویند: «او زودباور است.» بگو: «گوش خوبی برای شماست، به خدا ایمان دارد و [سخن] مؤمنان را باور میکند، و برای کسانی از شما که ایمان آوردهاند رحمتی است.» و کسانی که پیامبر خدا را آزار میرسانند، عذابی پر درد خواهند داشت.
@goranketabzedegi
▫️نکته های ناب
📝
میگفت فکر میکردم به مراحلی از
خودسازی رسیده ام ، اما امتحانی
پیــش آمــد که از خــودم خجـالت
کشیدم
در حال مسافرت بودم که چمدانی
از بالای اتـوبوس افتــاد ، به تصور
این که چمـدان مــن است ، فــریاد
زدم آقــای راننـده چمـدان! چمدان
بعد که فهمیدم چمدان مال دیگری
است ، آرام شـدم و با خودم گفتم
الحمدلله مال من که نبود
#خودسازی #امتحان #چمدان #خدا
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت👇
@goranketabzedegi
جوانی را در برزخ دیدم که می گفت:
به برزخ بیایید، خواھید فهمید ھر نفسی که به غیرِ #خدا کشیده اید، به ضرر شما تمام شده است...!
📚شیخ رجبعلی خیاط
انسان وقتى #سالم و
تندرست است هزار ويك
نعمت آرزو میكند
اما وقتی كه بيماراست
فقط از #خدا عافيت میطلبد
خدایا🙏
ما را در ديـن و دنيـا
ودر جان و مال و اهل واولاد
#عافيت نصيب بفرما 🌸
@goranketabzedegi
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
✍️مولوی تمثیل آورده است که فردی نشسته بود و "یاربّ" میگفت.
#شیطان بر او ظاهر میشود و میگوید: تابه حال این همه "یاربّ" گفتهای، چه فایده داشته است!؟
مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابید. شب کسی به خواب او آمد و گفت چرا دیگر "یاربّ" نمیگویی!؟
جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا بکنم!؟
✨ گفت #خدا مرا فرستاده است تا به تو بگویم این "یاربّ" گفتنهایت همان لبّیک و جواب ماست!
💢یعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلاً نمیگذارد " یاربّ" بگوییم!
📚 نکتهها از ناگفتهها ص 49
@goranketabzedegi
🔴 سبک راه کارهای خدا غلط اندازه
دیدی #خدا برای نجات حضرت موسی چه راهکاری به مادرش نشون داد؟! گفت برای این که بچهت کشته نشه بندازش تو رود! کسی ندونه فکر میکنه خدا هم میخواد موسی رو بکشه نه این که حفظش کنه.
کلا سبک کار خدا تو طراحی راهکارها این مدلیه!
راهکارش برای رفاه اقتصادی انفاق، خمس، زکات، ایثار، گذشت، اطعام، مهمونیدادن و مواساته!
راهکارش برای لذت بیشتر جنسی، چشم پوشیدن، عفت داشتن، رابطهی آزاد نداشتن با نامحرم و این چیزهاست.
راهکارش برای بزرگ شدن و عزیز شدن، تواضع و فروتنی و پوشاندن خوبیهای خوده!
راهکارش برای داشتن دنیای باحال، زهد در دنیا و پرداختن به آخرته!
میبینی؟! کلا سبک راهکارهای خدا غلطاندازه. خدای ما همون خدای مادر موسی است و همچنان در طراحی راهکارها از عنصر غافلگیری و غلطاندازی استفاده میکنه. هنوز هم که هنوزه به سختی میشه دست خدا رو خوند.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🟩فردا هم روز خداست
🔻یعنی اجبار نیست که همه کارها را امروز بکنید.
🔹️یکی از تاریخچههای ضربالمثل فردا هم روز خداست این است که در گذشتهای دور پیرمردی که دچار شکستگی کامل دست و پا شده بود و برای مدت زمانی در بیمارستان بستری بود و با بذلهگویی و شوخ طبعی همچنان روزهای خود را میگذارند. در پاسخ به این سوال که او چطور میتواند هنوز انقدر امیدوار باشد با وضعیتی که دارد میتوان گفت که فردا هم روز خدا است.
🔸️معنی ضرب المثل فردا هم روز خداست این است که شما لازم نیست همه کارها را امروز انجام دهید و فردا هم میتوانید مابقی کارهایی را که هست انجام دهید.
🔹️قرار نیست که همه کارها در یک روز انجام شود و کسی که سعی دارد تمامی کارهایش را در یک روز عملی کند، به او میگویند فردا هم روز خداست و این ضرب المثل باعث میشود فرد عجول و نگران دست نگه دارد و در روز بعد کارش را بدون دلهره انجام دهد.
#عجول #نگران #دلهره #خدا #فردا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_پنجم 💠 قد بلند و قامت ظریفش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم همه راه را دویده بود
#سپر_سرخ
#قسمت_ششم
💠 مجازات توهین به مقدسات، شلیک گلوله به سر بود، حتی ظن جاسوسی برای دولت به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام میشد و مکافات بعضی گناهان پرتاب از ارتفاع بود که تنها در یک نوبت پنج جوان را از ساختمانی بلند به کف خیابان اصلی #فلوجه پرت کردند.
دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعشیها حنجره #شیعه و #سنی را با هم میبُرد و مردم باید از شهر فرار میکردند که تازه مصیبت شروع شد.
💠 حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگتر میشد و #داعش نمیخواست سپر انسانیاش را به همین راحتی از دست بدهد که راههای خروج فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند.
آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانوادهها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقلها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعشی قرار میگرفت.
💠 اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی داعش با ارتش، تعلل میکرد #اعدام میشد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ میدادند.
تلوزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از دست مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا سه سال بعد که از وحشت آنچه اتفاق افتاد دیگر از زندگی سیر شدیم.
💠 روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندانشان به داعش، به #آتش کشیدند و از آن سختتر روزی که چهار زن و نه کودک را که تلاش میکردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زندهزنده سوزاندند.
همه این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت میگرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره میشد، در حالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای #عراق محروم بودیم.
💠 دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ میکردم که نه طاقت تعرض #داعش و نه توان زنده در آتش سوختن را داشتم.
پدر و مادرم هر روز التماس میکردند سر کارم حاضر نشوم و میدانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان میکندم تا دوباره به خانه برگردم.
💠 ایام #نیمه_شعبان رسیده و زیر چکمه #تروریستهای داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود. روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمیدانستم نصیبم زجرکش شدن است که همان روز یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش به بیمارستان آمده و من بیخبر و بدون روبنده بالای سر بیماری بودم که وارد اتاق شد.
چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد میزد و فرصت نداد روبندهام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید :«از خدا نمیترسی صورتت رو نمیپوشونی؟»
💠 بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبندهام را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد.
در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به #خدا التماس میکردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بیرحمانه حکمم را خواند :«باید ببرمت پیش والی #فلوجه!»
💠 با پنچه نگاهش به چشمانم چنگ میزد و نمیخواستم به چنگال والی #داعشی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم :«به خدا من فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم، میخواستم مریض رو معاینه کنم...»
و رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید :«خفه شو بنده #شیطان! حکم تو رو والی فلوجه تعیین میکنه!»
💠 پیرزن بیمار از هول داعشی روی تخت میلرزید و من قدمهایم به زمین قفل شده بود که از شدت وحشت به گریه افتادم.
اتاق بیمارستان با همه بزرگیاش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون میکشید، #قاتل قلبم شده بود که به سمتم حمله کرد.
💠 میان گریه دست و پا میزدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد.
مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم میکردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم، ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاهمان میکردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_ششم 💠 مجازات توهین به مقدسات، شلیک گلوله به سر بود، حتی ظن جاسوسی برای دولت به قیمت
#سپر_سرخ
#قسمت_هفتم
💠 خودروی وانت باری مقابل در بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل #اسیری کشید و به جای والی #فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه یک دلِ سیر بیپروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمیسوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد.
پشت سیاهی پارچهای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله میگفت :«مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!»
💠 وصف خانههای خرابه زندان زنان #داعش را شنیده و میدانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به #خدا التماس میکردم معجزهای کند.
مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را میگرفت که حس کردم از شهر خارج شدیم.
💠 سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابانهای شهری نمیآمد و مطمئن شدم در جاده خارج از فلوجه حرکت میکند که جیغ کشیدم :«کجا داری میری؟!»
حالا دیگر به #زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هقهق گریه ضجه میزدم :«منو برگردون فلوجه! مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس داری منو کجا میبری؟!»
💠 چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد.
سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد :«مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟ تو خیلی خوشگلی، حیفه به این زودی بمیری!»
💠 تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس میکردم در حال جان کندنم و او به پای همین حال خرابم مستانه میخندید و با زبان نجسش زجرم میداد.
میدانستم پس از آنکه به چنگم آورد، رهایم نخواهد کرد و نمیدانستم میخواهد زنده #آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم میلرزید.
💠 چند روز بیشتر تا #نیمه_شعبان نمانده بود و دلم بیاراده در هوای #صاحب_الزمان (علیهالسلام) پَرپَر میزد که لبهای خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد.
انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به #قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید :«کجا میری برادر؟»
💠 درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون میآید که #داعشی پاسخ داد :«این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارتگریاش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد :«تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!»
او مکثی کرد و مردد پاسخ داد :«شبه نظامیای #ایرانی این چند روزه نزدیکتر شدن، برا همین ایستگاههای تفتیشمون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد :«این کیه؟»
💠 دلم میخواست خیال کنم که معجزه #امام_زمان (علیهالسلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمیگرداند که صدایش را صاف کرد :«زن خودمه!»
افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم :«اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟»
💠 به هر بهانهای چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند که دوباره دلیل تراشید :«نماز نمیخونه! دارم میبرم حدش بزنم!»
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیششان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و #مظلومانه ضجه زدم :«دروغ میگه! من زنش نیستم! من فقط یه لحظه روبندهام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد نالهام به آخر برسد که با عربدهای سرم خراب شد :«خودم زبونت رو میبُرم دشمن خدا!»
💠 افسر داعشی از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد :«کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟»
پشت این چشمان بسته از #وحشت آنچه نمیدیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمیخواست از من بگذرد که به سیم آخر زد :«این دختر #غنیمت من از جهاده!»
💠 لبهایم از وحشت میلرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید :«کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟»
نمیدانستم کدامیک اسلحه کشیدهاند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد :«اگه قبول نداری، برمیگردیم پیش والی!»
💠 از همین دست و پا زدن حقیرانهاش میتوانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان میگرفت که نهیب افسر داعشی، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست :«اگه برگردیم فلوجه نصیب هیچکدوممون نمیشه، خود والی قورتش میده!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_هفتم 💠 خودروی وانت باری مقابل در بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود
#سپر_سرخ
#قسمت_هشتم
💠 میدانستم به دل این حیوانات وحشی ذرهای رحم نمانده و چارهای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفسنفس افتادم :«شما رو به #خدا قسم میدم بذارید برگردم #فلوجه!»
اما همین چشمان بسته و صورت شکستهام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید :«من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»
💠 و او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش را به ریشخند گرفت :«اگه قراره کسی به خاطر پول از این عروسک بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بیاختیار امام زمانم را صدا زدم :«یا #صاحب_الزمان!»
به حال خودم نبودم که این دو وحشی #داعشی به چشم یک دختر #اهل_سنت برای کنیزیام لَهلَه میزدند و حالا این دختر #شیعه را چطور زجرکش میکنند که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد :«خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید :«والله اگه همین الان تحویلش ندی، میکُشمت!»
💠 نمیدیدم چه میکند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمیشد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بیصدا زوزه کشید :«اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد :«بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!»
هنوز با هر نفس میان #گریه حضرت را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و افسر داعشی سرم فریاد کشید :«بیا پایین!»
💠 با دستان و چشمان بسته خودم را روی صندلی میکشیدم و زمین زیر پایم را نمیدیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد #داعشی تشر زد :«برو سوار شو!»
میشنیدم هنوز زیر لب نفرین میکند و حسرت این غنیمت قیمتی جان #جهنمیاش را به آتش کشیده بود که رو به هممسلکش شعله کشید :«من اگه جا تو بودم این #رافضی رو همینجا مثل سگ میکشتم!»
💠 و حالا هوسم به دل این افسر داعشی افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانهوارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد #فلوجه!»
شاید هم مقام نظامیاش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابرش تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.
💠 نمیتوانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت میلرزید و دستان زنجیره شدهام مقابل بدنم به هم میخورد.
دلم میخواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیباییام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.
💠 سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب #نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی میزد.
پارچه را تا زیر چانهام کشید و با نگاهش دور صورتم میچرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم :«تورو #خدا بذار من برم!»
💠 نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمیدید فاصلهای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد :«برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت.
دسته پولی از جیب پیراهن بلندش بیرون کشید، از همان پنجره پولها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد :«اینم پول #کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!»
💠 و هنوز از خیانت چشمان زشتش میترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقهاش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد :«میدونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زندهای خفهخون بگیر!» و او دیگر فاتحه این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با #شیطان دیگری تنها بمانم.
در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.
💠 برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو میرفت و میدید تمام تنم از #ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم.
مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و میدانستم حالا او برایم خانهای دیگر در نظر گرفته که دیگر رمق از قدمهایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_هشتم 💠 میدانستم به دل این حیوانات وحشی ذرهای رحم نمانده و چارهای برایم نمانده بو
#سپر_سرخ
#قسمت_نهم
💠 مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ میزدم و با هر نفس التماسش میکردم :«اگه #خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!»
لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران #اشکم در دل سنگش نفوذ کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد.
💠 نگاهش مثل #آتش شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت و نمیدانستم میخواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت پیکرِ در هم شکستهام را بلند کرد.
دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گامهای بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش میکشید. توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدمهایش نمیشدم که پاهایم عقبتر میماند و دستانم به جلو کشیده میشد.
💠 من #اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
💠 در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به #قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
💠 تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از #ترس که از شدت درد ضجه زدم.
زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش #خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید :«نترس!» و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم #دفاع کنم.
💠 مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم.
از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
💠 دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد #انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد که تمام تنم از ترس میلرزید.
💠 رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند.
تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد.
💠 در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب #قبر من خواهد شد.
در ماشین را باز کرد و جز جنازهای از من نمانده بود که با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا #فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
💠 حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده بود که روی صندلی کنارش بیرمق افتاده و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه ـ بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره به حرف آمد :«دیگه #فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون #بغداد.»
💠 نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد :«تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با #داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_دهم 💠 از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم، دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نب
#سپر_سرخ
#قسمت_یازدهم
💠 دستش را پیش آورد و تمام تلاشش را میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و همزمان زمزمه کرد :«ببخشید اونطوری میکشیدمتون، فرصت زیادی نداشتیم و باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!»
بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و #نجابت از لحن و نگاهش میچکید.
💠 آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم خراش افتاده و آستین روپوش سفیدم #خونی شده است که آینه چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید :«#یا_زینب!»
همین یک کلمه آخر #روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با همه قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت :«حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون #جهنم نجاتتون بدم.»
💠 اینهمه مظلومیتم رگ #غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن #داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید :«همین روزا #ابومهدی دستور آغاز عملیات #فلوجه رو میده، والله انتقام همه مردم #عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!»
جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد :«حتما این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا! اما جاسوسای #داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
💠 برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد :«بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده #بغداد!»
منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به #خدا سپرد و گفت :«شما بفرمایید، من همینجا میمونم تا برید تو خونه. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!»
💠 او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره #فلوجه فقط وحشیگری #داعش را دیده بودم و جوانمری او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم.
💠 زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی #خیانت میداد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید :«بله؟»
بیش از سه سال بود با بهترین رفیق دوران دانشگاهم قطع رابطه کرده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که #مظلومانه پاسخ دادم :«منم، آمال!»
💠 نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت.
تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
💠 سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت.
یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، همه تن و بدنش میلرزید.
💠 کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد :«ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!»
آخرین بار با قهر از او جدا شده و نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت :«فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو #فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!»
💠 دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش #مادر بود که موبایلش را به سمتم گرفت و خانه را به یاد حال خرابم آورد :«یه زنگ بزن به مامانت!»
دلم برای آغوش مادر و #امنیت سایه پدرم پر میکشید و نمیدانستم از کجا شروع کنم که در تمام طول تماس، من گریه میکردم و آنها ناز اشکهایم را میکشیدند.
💠 از اینکه از زندان فلوجه رها شده بودم، پس از ماهها میخندیدند و من دلواپسشان بودم که میترسیدم پیش از آزادی شهر در خرابههای فلوجه دفن شوند که تا ارتباطمان قطع شد، جانم تمام شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اگر خدا بخواهد
مفاهیمی جالب؛ از دست ندهید.🖇
آنچه دلم خواست نه آن شد — آنچه خدا خواست همان شد🤍🕊
💭اگر خدا بخواهد
اشرف مخلوقات، پیامبر(صلیالله علیه وآله وسلم) را در غار با سستترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ میکند!
💭اگر خدا بخواهد
فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن مینازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق میکند.
💭اگر خدا بخواهد
درخت خشک، میوهدار میشود؛
«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا».
💭اگر خدا بخواهد
برادران یوسف او را به ته چاه میاندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر میشود.
💭اگر خدا بخواهد
ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات میدهد،
«قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش.
فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد.💛🌼
#خدا
#دل
@goranketabzedegi
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
گیاهان فاقـد عقل هستند امــا اگر
آنهـا را با سـرپوشی بپوشــانی که
دارای یک ســوراخ باشــد ، آنها به
دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چــرا ما با داشتن عقل نور را
دنبال نمیکنیم؟
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ
خداوند، نور آسمانها وزمین است
#گیاه #انسان #عقل #نور #خدا
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
گیاهان فاقـد عقل هستند امــا اگر
آنهـا را با سـرپوشی بپوشــانی که
دارای یک ســوراخ باشــد ، آنها به
دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چــرا ما با داشتن عقل نور را
دنبال نمیکنیم؟
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ
خداوند، نور آسمانها وزمین است
#گیاه #انسان #عقل #نور #خدا
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
گیاهان فاقـد عقل هستند امــا اگر
آنهـا را با سـرپوشی بپوشــانی که
دارای یک ســوراخ باشــد ، آنها به
دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چــرا ما با داشتن عقل نور را
دنبال نمیکنیم؟
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ
خداوند، نور آسمانها وزمین است
#گیاه #انسان #عقل #نور #خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یومُ الحسرة ....
تنها نامِ قیامت نیست !
به تمام روزهای بہ شب رسیده ای
که در آن ، از یادِ تو غافل بوده ام
یومُ الحسرة میگویند . . .
#خـُدا❤
📚
@goranketabzedegi
🔴 سبک راه کارهای خدا غلط اندازه
دیدی #خدا برای نجات حضرت موسی چه راهکاری به مادرش نشون داد؟! گفت برای این که بچهت کشته نشه بندازش تو رود! کسی ندونه فکر میکنه خدا هم میخواد موسی رو بکشه نه این که حفظش کنه.
کلا سبک کار خدا تو طراحی راهکارها این مدلیه!
راهکارش برای رفاه اقتصادی انفاق، خمس، زکات، ایثار، گذشت، اطعام، مهمونیدادن و مواساته!
راهکارش برای لذت بیشتر جنسی، چشم پوشیدن، عفت داشتن، رابطهی آزاد نداشتن با نامحرم و این چیزهاست.
راهکارش برای بزرگ شدن و عزیز شدن، تواضع و فروتنی و پوشاندن خوبیهای خوده!
راهکارش برای داشتن دنیای باحال، زهد در دنیا و پرداختن به آخرته!
میبینی؟! کلا سبک راهکارهای خدا غلطاندازه. خدای ما همون خدای مادر موسی است و همچنان در طراحی راهکارها از عنصر غافلگیری و غلطاندازی استفاده میکنه. هنوز هم که هنوزه به سختی میشه دست خدا رو خوند.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi