eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
: °•🦋⃝⃡❥•° ❥⇣˓خــواهی‌؏ـاشِق‌بشے، حَرف‌،زِ دِلــداࢪبـزن...♥️ بادھ ازساغـَـرِمَستانِگےِیـاربـزن💫! دوست‌داری‌ڪه‌خُدا،شاه‌جَهانَت‌بُڪُنَد، بوسہ‌برخاڪِ‌درِ،حِیـ👑ـدَرِڪَرّاربزن..🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
استـادپناهیان‌‌میگفـت:ꜜ چراخودت‌رورهانمیڪنی'؟' دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای'؟' ✋🏻 برو‌درخونـه‌اباعبداللّٰه‌ منّتش‌روبڪش‌،دورش‌بگـرد مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین . !!🌱 بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم، ولم‌نڪنی . . .! 🖇 دیگه‌نمیڪشم‌ادامـه‌بدم متوقـف‌شـدم . . . امام‌حسیـن‌بازم‌دستـت‌رومیگیـره‌ فقـط‌بخـواه‌ازش :)♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨✨﷽✨✨ ✍🏻در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست! ⚖️ مثقالَ ذَرّه که می‌گویند 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که بوی عطر زنی تمام فکر و روح مردی را بهم می‌ریزد! ⚖️ مثقالَ ذَرّه که می‌گویند 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که شخصی به نامحرمی لبخند می‌زند ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است! ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻حساب و کتاب زمانی است که با همسرش بلند می‌خندند و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را باحسرت نگاه می‌کند!… ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻حساب کردن زمانی است که در پایان صحبت هایش با نامحرم به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت می‌گوید،و رابطه ای زن یا شوهر متاهلی را به همین اندازه سرد می‌کند! ⚖مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی نگران فرزندمان خانوادمان باشیم ،اتفاق برای ما نیفتد بقیه مهم نیست ، یعنی نزد بچه های یتیم و بد سرپرست به فرزندانمان ابراز علاقه و محبت کنیم ⚖ مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی وقتی به رستورانی میریم و غذا سفارش دادیم قبل از اینکه از گلومون پایین بره با سِلفی گرفتن کل فضای مجازی میبنن و کلی آدم هست که اون لحظه ممکنه ببینه و حسرت بخوره ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که با فروشنده ای نامحرم، احساس صمیمیت می‌کند، و با شوخی و خنده اش سعی بر بدست آوردن جنس دارد. ⚖ و چقدر مثقال و ذره ها را انجام دادیم و توجه نکردیم ، جدی نگرفتیم ، ⚖ همین ذره ذره هاست که آخرت کوه های عظیمی میشود و یادمان رفته بابتش استغفار کنیم ، حلالیت بطلبیم ، ⚖ چه قدر اینها پیش ما کوچک است و به حساب نمی‌آید! تازه گمان میکنیم اشتباه و خطایی هم نکرده ایم . ⚖اما مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند امثال همین هاست !همین کارهای کوچکی که مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید! و بابت تک تک اعمالمان پاسخگو باید باشیم .‌ ⚖🤲🏻الهی ببخش آن گناهانی که مرا به اسارت گرفته و میان من و تو جدایی افکنده، و دعایم را حبس کرده ، و مانع استجابت دعا هایم شد ، و بریز گناهانم را همچو آبی که بر آلودگی ریخته شود ، جسم و جان ، روح ، قلب و چشم و زبان و گوش و همه شاهدان قیامتت را که با من همراه ساختی یاری ده تا چیره شوم بر نفسمَ ، این جسم و این جان ضعیف تر و ناتوانتر از آن است که در دوزخ اعمالم بسوزد . الهی تو یاری کن 🤲🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️⃟🥀 دانِہ‌دانِہ‌ذڪرتَسبیحَم‌فقَط‌شدیاحسِین شَـأن‌ذڪرَت‌ڪَمتـرازیـٰانورویـٰاقـدوس‌نـیستْ... ♥️|↫ 🥀|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Γ📲🍃•• تو‌چہ‌ڪردی‌که‌دلم این‌همه‌خواهان‌توشد . .؟!♥️ 🌱 ════════════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. همه رفتند. پدر و مادر حامد رفتند.... عمه افروز و آقا آصف رفتند و من ماندم و تنهایی.... _مستانه.... خانم جان بود. آمد کنارم روی ایوان نشست. نگاه من به آسمان بود و نگاه او روی صورت من. _عجله نکن.... عجله کارا رو خرابتر میکنه. _بچه هام رو دارن ازم میگیرن خانم جون.... چطور میگی عجله نکنم؟ خانم آه کشید. _بذار فردا به مهیار زنگ بزنم بره با آقای پورمهر حرف بزنه. _مهیار!.... همون مهیار کار منو خراب کرد..... آقا رفته واسه پدر شوهر من تحقیق.... ولش کن خانم جون، خودم با پدرشوهرم حرف میزنم. _دیگه میخوای چه حرفی بزنی!.... اصلا دیگه به تو اعتماد ندارن. عصبی پرسیدم: _اونوقت به مهیار اعتماد دارن؟! _آره.... آصف میگفت پدرشوهرت بهش گفته کاش یکی مثل مهیار خواستگار مستانه بود تا ما با خیال راحت از ایران میرفتیم.... بذار مهیار باهاشون حرف بزنه. مانده بودم مهیار چه کرده بود که دل پدر حامد را آنگونه ربوده بود. چاره ای نداشتم جز صبر. فردای آنروز.... وقتی دکتر پویا به بیمارستان آمد، فهمیدم که همه چیز تمام شده است. حتی سلام هم نکرد و سمت اتاقش رفت. دیگر خبری از شاخه گل های سرخش نبود. دل به دریا زدم و من سمت اتاقش رفتم. در اتاقش را که باز کردم و مرا دید، اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت. _اومدم ازت معذرت بخوام واسه دیروز.... تا اسم بچه ها اومد نفهمیدم چطور شد که.... سر بلند کرد و با نگاهش مرا انگار به خلسه برد. _که همه چی رو فدای خواسته ی خودت کردی؟!.... ولی این خودخواهی تو فقط واسه اسم بچه ها نبود.... از قبل این نقشه رو کشیده بودی.... میدونی من چطوری یه هفته با پدر و مادرم حرف زدم تا راضی شدند فقط بیان و تو و خانواده ات رو از نزدیک ببینن؟.... واقعا انتظار نداشتم که حتی منو هم فریب بدی.... _فریب نبوده.... باور کن. _نبوده؟!.... تو اولین بار توی ماشین بهم گفتی که قصد ازدواج نداری.... یادته ؟! و من خیلی خوش باور بودم که فکر کردم در عرض دو هفته تونستم راضیت کنم.... اشتباه کردم ولی.... تو هدفت چیز دیگه ای بوده.... گفتی چه سر پناهی برای بچه های من بهتر از جیب پر پول یه دکتر.... _نه به خدا.... صدایش بالا رفت. _خدا رو قسم نخور.... تا همین دیروز اونقدر بهت اعتماد داشتم که بخاطرت هزار بار پیش پدر و مادرم قسم خوردم.... اونا چقدر به من گفتن که تو یا بخاطر پول یا حمایت من از بچه هات میخوای با من ازدواج کنی و من هزار بار قسم خوردم که نه.... ما عاشق هم هستیم.... آره عاشق بودم ولی من.... فقط من کور بودم که متوجه ی منظورت که گفتی قصد ازدواج نداری، نشدم. فایده ای نداشت. نفس پری کشیدم و گفتم: _به نظرم داری زود قضاوت میکنی.... من با خودم گفتم عشق بعد ها هم به وجود میاد... مهم اعتمادی هست که من به تو دارم‌. خندید. _آره.... اعتماد داشتی به من که خوب میتونی منو خر کنی.... آره؟! چشم بستم. دیگر طاقت تحمل آنهمه کنایه را نداشتم و تنها گفتم: _اومدم فقط ازت معذرت خواهی کنم.... همین. و سمت در اتاق چرخیدم که صدایش بلند شد. _از اینجا که هیچ از این بیمارستان برو.... دیگه نمیخوام ببینمت.... اگه تو نری.... من میرم. دستم روی دستگیره ی در بود که گفتم: _باشه.... و دستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم. حق داشت از من دلخور باشد. داشتم در حق عشق خالصش، خیانت میکردم. اما مجبور بودم. و مسبب این اجبار را آقای پورمهر و همسرش، می‌دانستم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نمی‌دانم چطور شد ولی همه چیز در عرض یک هفته، به ضرر من شد! آقای پورمهر که حتی قبل از خواستگاری دکتر پویا کارهای دادگاهی گرفتن سرپرستی بچه ها را شروع کرده بود، بعد از بهم خوردن مراسم خواستگاری، با یک برگه آمد خانه ی خانم جان.... برگه ای که می‌گفت یک مادر نباید مادر باشد. نباید احساس داشته باشد.... یک مادر برود دنبال خوشبختی خودش و بچه هایش را رها کند.... ولی مگر میشد؟! بچه ها رفتند.... مثل همیشه فکر می‌کردند قرار است تنها برای چند ساعت برای پارک و بازی پیش پدربزرگشان باشند اما چند ساعت نبود! و من زیادی ته دلم آرام بود. چرا؟! شاید فکر میکردم سختی نگهداری از دوتا بچه ی کوچک بتواند خانم و آقای پورمهر را خسته کند. البته دادگاه سرپرستی بهار را تا 7 سالگی به من داده بود و آنها باید بهار را برمی‌گرداندند. و من امید داشتم که محمدجوادی که دادگاه سرپرستی اش را به آقای پورمهر سپرده بود،. بی بهار، پیش آنها نماند و آنها را کلافه کند. این فکر را خانم جان به سرم انداخت و من تنها با وجود همین فکر بود که مقابل بچه ها گریه نکردم. التماس نکردم و خواهشی برای ماندن بچه ها نداشتم. بچه ها رفتند و همین که خانه از صدایشان خالی شد ، دل من هم از آرامش تهی شد. آشوب شدم.... با رفتن آنها بلند بلند گریستم و خانم جان باز حرفهای قبلی اش را تکرار کرد. _مستانه.... آروم باش.... اونا از پس بچه ها بر نمیان.... بهت قول میدم آخر هفته بچه ها پیشت باشند. و دو روز گذشت! تماسی نشد... حرفی نشد و انگار بچه ها بیقراری نکردند و من بی طاقت شدم. مهیار و رها به دیدنم آمدند و من با دیدن مهیار بی اختیار فریاد کشیدم: _واسه چی اومدی اینجا؟! ..... اومدی ببینی چطوری بچه هام رو ازم گرفتن!؟ سکوت کرد و من طوری زدم زیر گریه که رها مرا در آغوش کشید. _مستانه جان.... ما اومدیم کمکت کنیم... مهیار میره با پدر شوهرت حرف میزنه. و باز صدای گریه ام با فریاد گره خورد. _میره چی میگه؟... بچه هام رو ازم گرفتن.... دیگه تموم شد.... دلم میخواد فقط سرمو بذارم زمین و بمیرم. رها داشت آرامم می‌کرد. _نگووووو ... عزیزم درست میشه... یه کم تحمل کن. و من چقدر تحمل کردم! تنها یک هفته دوام آوردم. بیمارستان را تعطیل کرده بودم بخاطر حرف و حدیث های پشت سرم. و در خانه بی بچه ها داشتم دق میکردم. شبها تا دیر وقت بالای سر رختخواب های خالی شان لالایی می‌خواندم و صبح سر سفره نگاهم تنها به جای خالی اشان بود. و یک مادر چقدر می‌تواند بدون فرزندانش طاقت بیاورد! لباسهایشان هنوز توی کشوی کمد بود و اسباب بازی های محمد جواد جلوی چشمم.... و دلم با دیدن اینهمه نشانه ای که می‌گفت جای بچه ها چقدر خالی است، می گرفت از دلتنگی! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَل‌قَلبِی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیِّماً» ودِل‌مرآسَرگَشـته‌و حِیران‌مُحِبتِ‌خودقرآردِه..🌿(: -! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-چہ‌روزگــار‌شگفتۍ🚶🏻‍♂💣- ! «پیشنهاد‌دانلود» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱 ✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨ 🎙حاج آقا محرابیان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘 آرزو میکنم تو را اینکھ رفیقم باشے :))💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《سرداࢪ‌سلیمانۍ‌عزیز‌ر‌ا؛ جــان‌خو‌دبدانید🌱🖤》 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرکی اهل بلاست بسم الله - Www.Didbaan.Mihanblog.Com.mp3
8M
ولۍࢪفقا... قابلیٺ چند باࢪ گوش دادن ࢪو داࢪه(:!" 🎵 ✨ ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«مۍگٌفت: مِثلِ‌ࢪَزمندھ‌شـبِعَمَلِیاٺ بہ‌دٌنیـانَگا‌ھ‌ڪُن...🌿 هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎ ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی ندیدن بچه ها به یک هفته رسید. و هیچ خبری از بچه ها نشد... دلتنگی من از مرز گریه و زل زدن به اسباب بازی هایشان گذشت. حتی تماس های من با منزل آقای پورمهر بی پاسخ ماند و اینجا بود که بزرگترین آزمون زندگی ام را پس دادم. دلم فقط مرگ میخواست... دیگر زندگی برایم معنا نداشت. و همه داشتند به من دلگرمی می‌دادند بلکه بازم هم صبور باشم. مهیار و رها هر روز به دیدنم می آمدند و همان حرفهای تکراری را می‌گفتند. _مطمئن باش بچه ها طاقتشون رو طاق می‌کنند.... دیگه امروز و فرداست که بهار رو برگردونن. اما تنها حسی که از این حرفها به من القا میشد، امید واهی بود تنها برای آرام نگه داشتن من! یکروز در اوج تنهایی.... روی ایوان خانم جان نشستم و به حیاط خالی از بچه ها که دیگر سکوت و کور شده بود، خیره شدم. بی حامد و بی بچه ها، مرگم حتمی بود. و هیچ امیدی به آمدن بچه ها نداشتم. و نگاهم از همان روی ایوان به چاه آبی افتاد که خانم جان با آب آن به درختان باغ آب میداد. نفهمیدم چطور شد که تا سر چاه رفتم. در فلزی و بزرگ چاه را برداشتم و نگاهی به عمقش انداختم. عمیق بود و ته چاه ناپیدا. دهنه ی چاه زیادی بزرگ بود. لااقل برای جسم نحیف من! و همچنان ایستاده بالای سر چاهی که ته باغ بود، به آب زلال درون چاه خیره شدم و داشتم محاسبه میکردم که اگر درون چاه بیافتم، آیا مرگم حتمی است یا نه. _واسه چی اونجا واستادی؟ صدای مهیار بود و من همچنان بالای سر چاه ایستاده . _خسته شدم.... تا هر وقت زنده باشم.... زندگی همینه.... اینقدر سخت که دلم میخواد تمومش کنم.... میخوام برم پیش حامد.... پیش پدر و مادرم. با خونسردی جلو آمد و مقابلم طرف دیگر چاه ایستاد. نگاه او هم به عمق چاه بود. _آره عمیقه.... اما نه به عمق زندگی.... نه به عمق مهر مادری.... نه به عمق عشق یک فرزند به مادرش.... اگر تو بری.... تو به آرامش میرسی ولی بهار و محمدجواد چی؟! نگاهم به تصویر خودم بود که روی آب نقش بسته بود. آنقدر نزدیک چاه بودم که اگر پایم میلغزید درون چاه پرت میشدم و مهیار همچنان داشت میگفت : _قطعا دوتا بچه ی زیر 4 سال نگهداریشون برای اقا و خانم پورمهر سخته.... بی طاقتی بچه ها بالاخره کلافشون میکنه.... بهت قول میدم سر یه ماه هر دوشون رو برمیگردونه. اشک توی چشمانم موج گرفت که گفتم: _اگه برنگردوند چی؟ _بهار رو حتما برمیگردونه.... چون دادگاه اجازه ی نگهداریش رو به اونها نداده. سر بلند کردم سمت مهیار و با همان چشمان پر اشک نگاهش کردم. _دیگه خسته شدم.... از وقتی حامد فوت کرده پشت سر هم داره برام بد میاد.... مگه یه نفر چقدر تحمل داره؟.... چرا روزهای خوشِ من، نمیرسه؟ نگاه او را هم با این حرفم پر از غم کردم که ناگهان با تمام وجود فریاد زدم : _دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کی منو نشناسه.... ولی بچه هام پیشم باشند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 پاهایم از فریاد بلندم لرزید و درست کنار لبه ی چاه سقوط کردم. مهیار لحظه ای ترسید و سمتم دوید. یک آن فکر کرد درون چاه افتادم. و وقتی درست لبه چاه روی زمین افتادم و بلند بلند گریستم، بالای سرم ایستاد و فریاد زد : _رها.... خانم جون.... یه لیوان آب بیارید. و من همچنان بلند میگریستم. کنارم روی پنجه های پایش نشست و گفت: _گریه کن.... گریه آرومت میکنه. خانم جان و رها آمدند و با دیدن من بالای سر چاه آب، قطعا متوجه ی فکری که در سرم چرخ خورده بود، شدند. اما با آنکه قصدم خودکشی بود اما با آن فریاد گریه ای که سر دادم، آرام شدم. باز نیرو گرفتم برای صبور بودن. درست مثل فریادهایی که بالای غار در روستای زرین دشت، سر میدادم. ولی صبر هم جواب نداد.... خبری از بچه ها نشد و مهیار بخاطر بی طاقتی من، قول داد که می‌رود و با آقای پورمهر صحبت می‌کند. شاید همان حرف مهیار بود که کمی آرامم کرد و امیدوار که پدر حامد به حرف مهیار گوش خواهد داد. آنروزی که مهیار رفت تا حضوری درب منزل پدر حامد با او حرف بزند، من داشتم جان میدادم. این آخرین امیدم بود! رها و خانم جان داشتند آرامم می‌کرد بلکه اگر این آخرین تیر هم به هدف ننشست، طاقت بیاورم. اما.... بعد از سه ساعت از رفتن مهیار، مهیار با بهار آمد. چنان جیغی زدم و گریستم که بهار هم بلند گریست. بهار را به سینه می‌فشرد و چنان میگریستم که نفسم داشت قطع میشد که مهیار گفت: _بهت گفتم درستش می‌کنم صبور باش. سرم با اشکانی که تمام صورتم را خیس کرده بود بالا آمد. _ممنونم مهیار. لبخندی زد و گفت: _محمد جواد هم..... _محمد جواد چی؟ _تا شب خود آقای پورمهر میاره. لحظه ای خشک شدم. باورم نمیشد! _شوخی نکن با من مهیار.... به خدا طاقتش رو ندارم. خندید. _شوخی چیه.... خود آقای پورمهر قراره بیاد باهات حرف بزنه. _چه حرفی؟ سرش را کمی کج کرد و نگاهش را از من گرفت. _خودش میاد بهت میگه.... رها.... بیا ما بریم. و خانم جان که بیشتر از من حواسش جمع بود، پرسید: _کجا؟!.... ناهار بمونید. _نمیشه.... حالا سر یه فرصت بهتر. و رفتند و خانم جان با تعجب نگاهم کرد. _فرصت بهتر از این که بهار برگشته و محمد جواد هم تا شب میاد؟! و حتی من هم به این نکته توجه نکردم. مهیار که هر روزی پیش خانم جان می آمد تا شب می‌ماند، حالا چرا اینقدر زود رفت؟! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
من دلم به شما خوشه، به يه دوستی كه داره وفا خوشه ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲⁣⁣⁣ دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••💚🌿''↯ ‌- دلم‌ڪہ‌تنگ‌مےشود‌نظربہ‌ماه‌مےڪنم :)) درون‌ماه‌نیمہ‌شب‌،تورا‌نگاه‌مےڪنم🌿-! 🚛⃟☘¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . :)🚶🏿‍♂ ‌‌ شاید .. - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' ‌
🔔 تـݪنگـــــــر امـــروز میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه گـوهر می‌شود دو خصلت دارد: آنکه شفاف‌است کینه نمیگیرد! آنکه تراشۂ زندگے‌را تاب‌مےآورد!