eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. همه رفتند. پدر و مادر حامد رفتند.... عمه افروز و آقا آصف رفتند و من ماندم و تنهایی.... _مستانه.... خانم جان بود. آمد کنارم روی ایوان نشست. نگاه من به آسمان بود و نگاه او روی صورت من. _عجله نکن.... عجله کارا رو خرابتر میکنه. _بچه هام رو دارن ازم میگیرن خانم جون.... چطور میگی عجله نکنم؟ خانم آه کشید. _بذار فردا به مهیار زنگ بزنم بره با آقای پورمهر حرف بزنه. _مهیار!.... همون مهیار کار منو خراب کرد..... آقا رفته واسه پدر شوهر من تحقیق.... ولش کن خانم جون، خودم با پدرشوهرم حرف میزنم. _دیگه میخوای چه حرفی بزنی!.... اصلا دیگه به تو اعتماد ندارن. عصبی پرسیدم: _اونوقت به مهیار اعتماد دارن؟! _آره.... آصف میگفت پدرشوهرت بهش گفته کاش یکی مثل مهیار خواستگار مستانه بود تا ما با خیال راحت از ایران میرفتیم.... بذار مهیار باهاشون حرف بزنه. مانده بودم مهیار چه کرده بود که دل پدر حامد را آنگونه ربوده بود. چاره ای نداشتم جز صبر. فردای آنروز.... وقتی دکتر پویا به بیمارستان آمد، فهمیدم که همه چیز تمام شده است. حتی سلام هم نکرد و سمت اتاقش رفت. دیگر خبری از شاخه گل های سرخش نبود. دل به دریا زدم و من سمت اتاقش رفتم. در اتاقش را که باز کردم و مرا دید، اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت. _اومدم ازت معذرت بخوام واسه دیروز.... تا اسم بچه ها اومد نفهمیدم چطور شد که.... سر بلند کرد و با نگاهش مرا انگار به خلسه برد. _که همه چی رو فدای خواسته ی خودت کردی؟!.... ولی این خودخواهی تو فقط واسه اسم بچه ها نبود.... از قبل این نقشه رو کشیده بودی.... میدونی من چطوری یه هفته با پدر و مادرم حرف زدم تا راضی شدند فقط بیان و تو و خانواده ات رو از نزدیک ببینن؟.... واقعا انتظار نداشتم که حتی منو هم فریب بدی.... _فریب نبوده.... باور کن. _نبوده؟!.... تو اولین بار توی ماشین بهم گفتی که قصد ازدواج نداری.... یادته ؟! و من خیلی خوش باور بودم که فکر کردم در عرض دو هفته تونستم راضیت کنم.... اشتباه کردم ولی.... تو هدفت چیز دیگه ای بوده.... گفتی چه سر پناهی برای بچه های من بهتر از جیب پر پول یه دکتر.... _نه به خدا.... صدایش بالا رفت. _خدا رو قسم نخور.... تا همین دیروز اونقدر بهت اعتماد داشتم که بخاطرت هزار بار پیش پدر و مادرم قسم خوردم.... اونا چقدر به من گفتن که تو یا بخاطر پول یا حمایت من از بچه هات میخوای با من ازدواج کنی و من هزار بار قسم خوردم که نه.... ما عاشق هم هستیم.... آره عاشق بودم ولی من.... فقط من کور بودم که متوجه ی منظورت که گفتی قصد ازدواج نداری، نشدم. فایده ای نداشت. نفس پری کشیدم و گفتم: _به نظرم داری زود قضاوت میکنی.... من با خودم گفتم عشق بعد ها هم به وجود میاد... مهم اعتمادی هست که من به تو دارم‌. خندید. _آره.... اعتماد داشتی به من که خوب میتونی منو خر کنی.... آره؟! چشم بستم. دیگر طاقت تحمل آنهمه کنایه را نداشتم و تنها گفتم: _اومدم فقط ازت معذرت خواهی کنم.... همین. و سمت در اتاق چرخیدم که صدایش بلند شد. _از اینجا که هیچ از این بیمارستان برو.... دیگه نمیخوام ببینمت.... اگه تو نری.... من میرم. دستم روی دستگیره ی در بود که گفتم: _باشه.... و دستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم. حق داشت از من دلخور باشد. داشتم در حق عشق خالصش، خیانت میکردم. اما مجبور بودم. و مسبب این اجبار را آقای پورمهر و همسرش، می‌دانستم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نمی‌دانم چطور شد ولی همه چیز در عرض یک هفته، به ضرر من شد! آقای پورمهر که حتی قبل از خواستگاری دکتر پویا کارهای دادگاهی گرفتن سرپرستی بچه ها را شروع کرده بود، بعد از بهم خوردن مراسم خواستگاری، با یک برگه آمد خانه ی خانم جان.... برگه ای که می‌گفت یک مادر نباید مادر باشد. نباید احساس داشته باشد.... یک مادر برود دنبال خوشبختی خودش و بچه هایش را رها کند.... ولی مگر میشد؟! بچه ها رفتند.... مثل همیشه فکر می‌کردند قرار است تنها برای چند ساعت برای پارک و بازی پیش پدربزرگشان باشند اما چند ساعت نبود! و من زیادی ته دلم آرام بود. چرا؟! شاید فکر میکردم سختی نگهداری از دوتا بچه ی کوچک بتواند خانم و آقای پورمهر را خسته کند. البته دادگاه سرپرستی بهار را تا 7 سالگی به من داده بود و آنها باید بهار را برمی‌گرداندند. و من امید داشتم که محمدجوادی که دادگاه سرپرستی اش را به آقای پورمهر سپرده بود،. بی بهار، پیش آنها نماند و آنها را کلافه کند. این فکر را خانم جان به سرم انداخت و من تنها با وجود همین فکر بود که مقابل بچه ها گریه نکردم. التماس نکردم و خواهشی برای ماندن بچه ها نداشتم. بچه ها رفتند و همین که خانه از صدایشان خالی شد ، دل من هم از آرامش تهی شد. آشوب شدم.... با رفتن آنها بلند بلند گریستم و خانم جان باز حرفهای قبلی اش را تکرار کرد. _مستانه.... آروم باش.... اونا از پس بچه ها بر نمیان.... بهت قول میدم آخر هفته بچه ها پیشت باشند. و دو روز گذشت! تماسی نشد... حرفی نشد و انگار بچه ها بیقراری نکردند و من بی طاقت شدم. مهیار و رها به دیدنم آمدند و من با دیدن مهیار بی اختیار فریاد کشیدم: _واسه چی اومدی اینجا؟! ..... اومدی ببینی چطوری بچه هام رو ازم گرفتن!؟ سکوت کرد و من طوری زدم زیر گریه که رها مرا در آغوش کشید. _مستانه جان.... ما اومدیم کمکت کنیم... مهیار میره با پدر شوهرت حرف میزنه. و باز صدای گریه ام با فریاد گره خورد. _میره چی میگه؟... بچه هام رو ازم گرفتن.... دیگه تموم شد.... دلم میخواد فقط سرمو بذارم زمین و بمیرم. رها داشت آرامم می‌کرد. _نگووووو ... عزیزم درست میشه... یه کم تحمل کن. و من چقدر تحمل کردم! تنها یک هفته دوام آوردم. بیمارستان را تعطیل کرده بودم بخاطر حرف و حدیث های پشت سرم. و در خانه بی بچه ها داشتم دق میکردم. شبها تا دیر وقت بالای سر رختخواب های خالی شان لالایی می‌خواندم و صبح سر سفره نگاهم تنها به جای خالی اشان بود. و یک مادر چقدر می‌تواند بدون فرزندانش طاقت بیاورد! لباسهایشان هنوز توی کشوی کمد بود و اسباب بازی های محمد جواد جلوی چشمم.... و دلم با دیدن اینهمه نشانه ای که می‌گفت جای بچه ها چقدر خالی است، می گرفت از دلتنگی! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَل‌قَلبِی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیِّماً» ودِل‌مرآسَرگَشـته‌و حِیران‌مُحِبتِ‌خودقرآردِه..🌿(: -! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-چہ‌روزگــار‌شگفتۍ🚶🏻‍♂💣- ! «پیشنهاد‌دانلود» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱 ✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨ 🎙حاج آقا محرابیان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘 آرزو میکنم تو را اینکھ رفیقم باشے :))💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《سرداࢪ‌سلیمانۍ‌عزیز‌ر‌ا؛ جــان‌خو‌دبدانید🌱🖤》 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرکی اهل بلاست بسم الله - Www.Didbaan.Mihanblog.Com.mp3
8M
ولۍࢪفقا... قابلیٺ چند باࢪ گوش دادن ࢪو داࢪه(:!" 🎵 ✨ ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«مۍگٌفت: مِثلِ‌ࢪَزمندھ‌شـبِعَمَلِیاٺ بہ‌دٌنیـانَگا‌ھ‌ڪُن...🌿 هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎ ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی ندیدن بچه ها به یک هفته رسید. و هیچ خبری از بچه ها نشد... دلتنگی من از مرز گریه و زل زدن به اسباب بازی هایشان گذشت. حتی تماس های من با منزل آقای پورمهر بی پاسخ ماند و اینجا بود که بزرگترین آزمون زندگی ام را پس دادم. دلم فقط مرگ میخواست... دیگر زندگی برایم معنا نداشت. و همه داشتند به من دلگرمی می‌دادند بلکه بازم هم صبور باشم. مهیار و رها هر روز به دیدنم می آمدند و همان حرفهای تکراری را می‌گفتند. _مطمئن باش بچه ها طاقتشون رو طاق می‌کنند.... دیگه امروز و فرداست که بهار رو برگردونن. اما تنها حسی که از این حرفها به من القا میشد، امید واهی بود تنها برای آرام نگه داشتن من! یکروز در اوج تنهایی.... روی ایوان خانم جان نشستم و به حیاط خالی از بچه ها که دیگر سکوت و کور شده بود، خیره شدم. بی حامد و بی بچه ها، مرگم حتمی بود. و هیچ امیدی به آمدن بچه ها نداشتم. و نگاهم از همان روی ایوان به چاه آبی افتاد که خانم جان با آب آن به درختان باغ آب میداد. نفهمیدم چطور شد که تا سر چاه رفتم. در فلزی و بزرگ چاه را برداشتم و نگاهی به عمقش انداختم. عمیق بود و ته چاه ناپیدا. دهنه ی چاه زیادی بزرگ بود. لااقل برای جسم نحیف من! و همچنان ایستاده بالای سر چاهی که ته باغ بود، به آب زلال درون چاه خیره شدم و داشتم محاسبه میکردم که اگر درون چاه بیافتم، آیا مرگم حتمی است یا نه. _واسه چی اونجا واستادی؟ صدای مهیار بود و من همچنان بالای سر چاه ایستاده . _خسته شدم.... تا هر وقت زنده باشم.... زندگی همینه.... اینقدر سخت که دلم میخواد تمومش کنم.... میخوام برم پیش حامد.... پیش پدر و مادرم. با خونسردی جلو آمد و مقابلم طرف دیگر چاه ایستاد. نگاه او هم به عمق چاه بود. _آره عمیقه.... اما نه به عمق زندگی.... نه به عمق مهر مادری.... نه به عمق عشق یک فرزند به مادرش.... اگر تو بری.... تو به آرامش میرسی ولی بهار و محمدجواد چی؟! نگاهم به تصویر خودم بود که روی آب نقش بسته بود. آنقدر نزدیک چاه بودم که اگر پایم میلغزید درون چاه پرت میشدم و مهیار همچنان داشت میگفت : _قطعا دوتا بچه ی زیر 4 سال نگهداریشون برای اقا و خانم پورمهر سخته.... بی طاقتی بچه ها بالاخره کلافشون میکنه.... بهت قول میدم سر یه ماه هر دوشون رو برمیگردونه. اشک توی چشمانم موج گرفت که گفتم: _اگه برنگردوند چی؟ _بهار رو حتما برمیگردونه.... چون دادگاه اجازه ی نگهداریش رو به اونها نداده. سر بلند کردم سمت مهیار و با همان چشمان پر اشک نگاهش کردم. _دیگه خسته شدم.... از وقتی حامد فوت کرده پشت سر هم داره برام بد میاد.... مگه یه نفر چقدر تحمل داره؟.... چرا روزهای خوشِ من، نمیرسه؟ نگاه او را هم با این حرفم پر از غم کردم که ناگهان با تمام وجود فریاد زدم : _دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کی منو نشناسه.... ولی بچه هام پیشم باشند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 پاهایم از فریاد بلندم لرزید و درست کنار لبه ی چاه سقوط کردم. مهیار لحظه ای ترسید و سمتم دوید. یک آن فکر کرد درون چاه افتادم. و وقتی درست لبه چاه روی زمین افتادم و بلند بلند گریستم، بالای سرم ایستاد و فریاد زد : _رها.... خانم جون.... یه لیوان آب بیارید. و من همچنان بلند میگریستم. کنارم روی پنجه های پایش نشست و گفت: _گریه کن.... گریه آرومت میکنه. خانم جان و رها آمدند و با دیدن من بالای سر چاه آب، قطعا متوجه ی فکری که در سرم چرخ خورده بود، شدند. اما با آنکه قصدم خودکشی بود اما با آن فریاد گریه ای که سر دادم، آرام شدم. باز نیرو گرفتم برای صبور بودن. درست مثل فریادهایی که بالای غار در روستای زرین دشت، سر میدادم. ولی صبر هم جواب نداد.... خبری از بچه ها نشد و مهیار بخاطر بی طاقتی من، قول داد که می‌رود و با آقای پورمهر صحبت می‌کند. شاید همان حرف مهیار بود که کمی آرامم کرد و امیدوار که پدر حامد به حرف مهیار گوش خواهد داد. آنروزی که مهیار رفت تا حضوری درب منزل پدر حامد با او حرف بزند، من داشتم جان میدادم. این آخرین امیدم بود! رها و خانم جان داشتند آرامم می‌کرد بلکه اگر این آخرین تیر هم به هدف ننشست، طاقت بیاورم. اما.... بعد از سه ساعت از رفتن مهیار، مهیار با بهار آمد. چنان جیغی زدم و گریستم که بهار هم بلند گریست. بهار را به سینه می‌فشرد و چنان میگریستم که نفسم داشت قطع میشد که مهیار گفت: _بهت گفتم درستش می‌کنم صبور باش. سرم با اشکانی که تمام صورتم را خیس کرده بود بالا آمد. _ممنونم مهیار. لبخندی زد و گفت: _محمد جواد هم..... _محمد جواد چی؟ _تا شب خود آقای پورمهر میاره. لحظه ای خشک شدم. باورم نمیشد! _شوخی نکن با من مهیار.... به خدا طاقتش رو ندارم. خندید. _شوخی چیه.... خود آقای پورمهر قراره بیاد باهات حرف بزنه. _چه حرفی؟ سرش را کمی کج کرد و نگاهش را از من گرفت. _خودش میاد بهت میگه.... رها.... بیا ما بریم. و خانم جان که بیشتر از من حواسش جمع بود، پرسید: _کجا؟!.... ناهار بمونید. _نمیشه.... حالا سر یه فرصت بهتر. و رفتند و خانم جان با تعجب نگاهم کرد. _فرصت بهتر از این که بهار برگشته و محمد جواد هم تا شب میاد؟! و حتی من هم به این نکته توجه نکردم. مهیار که هر روزی پیش خانم جان می آمد تا شب می‌ماند، حالا چرا اینقدر زود رفت؟! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
من دلم به شما خوشه، به يه دوستی كه داره وفا خوشه ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲⁣⁣⁣ دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••💚🌿''↯ ‌- دلم‌ڪہ‌تنگ‌مےشود‌نظربہ‌ماه‌مےڪنم :)) درون‌ماه‌نیمہ‌شب‌،تورا‌نگاه‌مےڪنم🌿-! 🚛⃟☘¦⇢
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . :)🚶🏿‍♂ ‌‌ شاید .. - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' ‌
🔔 تـݪنگـــــــر امـــروز میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه گـوهر می‌شود دو خصلت دارد: آنکه شفاف‌است کینه نمیگیرد! آنکه تراشۂ زندگے‌را تاب‌مےآورد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و بعد از ظهر همانطور که مهیار گفته بود آقای پورمهر با محمد جواد آمد. از همان جلوی در وقتی مرا دید، سمتم دوید و خودش را در آغوشم انداخت. _مامانی.... چرا نیومدی پیش بابابزرگ. در حالی که از شدت ذوق میگریستم گفتم : _نشد عزیزم.... تو خوبی؟.... بهت خوش گذشت؟ _بابا بزرگ برام ماشین خرید.... رفتم تاپ سواری.... ولی تو نبودی. _اشکال نداره پسرم.... حالا که هستم. بوسه ای دیگر به سر محمد جواد زدم که نگاهم جلب آقای پورمهر شد که همان جلوی در ایستاده بود و ما را تماشا می کرد. _برو پیش بهار عزیزم. محمد جواد را خانه فرستادم پیش خانم جان که آقای پورمهر جلو آمد و مقابلم ایستاد. _با اسباب بازی و پارک و پرستار بچه و خیلی چیزهای دیگه تونستم محمد جواد رو پیش خودم نگه دارم.... میشد و میتونستم بازم پیشم نگهش دارم .... اما مهیار حرفی زد که..... نظرم عوض شد. _خیلی ممنونم که محمد جواد رو برگردوندید.... من دیگه داشتم از دوریش نابود میشدم. نگاهش طور خاصی شد. _نمی پرسی مهیار به من چی گفت که راضی شدم؟ نگاهم در چشمان آقای پورمهر خشک شد و او لبخند معناداری به لب آورد و بی پرسش من جوابم را داد: _تو رو از من خواستگاری کرد. حس کردم زمین و زمان متوقف شد. نگاهم همچنان توی چشمان آقای پورمهر خشک شده بود که ادامه داد: _جالب اینجا است که گفت این پیشنهاد رو همسرش بهش داده. یعنی اگر قرار بود در کل زندگی ام، یکبار از تعجب سکته کنم، همانجا بود! من حرفهای آقای پورمهر را باور نکردم و بعد از رفتن او، اولین کاری که کردم این بود که به منزل رها زنگ زدم و خودش برداشت. _سلام مستانه جان.... چشمت روشن بچه هات برگشتند. _رها!.... _بله.... _من همین الان میخوام بیام اونجا باهات حرف بزنم. _بیا.... خونه ایم... و من بی معطلی گوشی را قطع کردم و رو به خانم جانی که انگار بیشتر از من دلش برای بچه ها تنگ شده بود و داشت با آنها بازی می‌کرد، گفتم: _من با مهیار کار دارم... باید برم ببینمش. خانم جان لحظه ای از آن دیدار بی موقع تعجب کرد ولی اعتراضی نکرد. خدا فقط می‌دانست که چه حالی داشتم. نمیخواستم زندگی رها را خراب کنم اما از اینکه خود رها این پیشنهاد را داده بود آنقدر متعجب بودم که باید علت اینکارش را می‌دانستم. و تمام مسیر چشمانم مهمان اشک شوق بود و دلم ملتهب از علت کار رها! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 زنگ در را که زدم و در باز شد، با قدم هایی تند وارد حیاط شدم. مهیار و رها، کنار استخر روی صندلی نشسته بودند که با آمدن من، رها برخاست. _وای خیلی خوشحال شدم مستانه.... بچه ها رو آورد؟ یک لحظه نگاهم سمت مهیار رفت بی اختیار. نگاهش به استخر بود که گفتم : _آره خدا رو شکر.... ولی.... رها یکی از صندلی های پلاستیکی را سمت من کشید. _بشین.... چی شده؟ نشستم و فوری دست رها را گرفتم. نگاهش از این حرکت غیر منتظره ی من توی صورتم چرخید. _چی میگه آقای پورمهر؟ _چی میگه؟!.... و یک لحظه فکر کردم شاید خبری که شنیدم دروغ باشد. مکث کردم و رو به مهیاری که اصلا نگاهم نمی‌کرد گفتم: _تو چی بهش گفتی که رضایت داد بچه ها رو برگردونه؟ و مهیار بی توجه به سوال من، برخاست و سمت خانه رفت. و رها دستم را فشرد. _من پیشنهاد دادم.... دیدم پدرشوهرت خیلی به مهیار اعتماد داره.... بارها به عمو آصف گفته.... به خانم بزرگ گفته.... حتی توی جمع هم گفته که اگه کسی مثل مهیار می اومد خواستگاری تو و تو با اون ازدواج میکردی، خیالش از بابت بچه ها راحت بود. _رها!.. این حرف یعنی چی؟! صندلی خودش را تا کنار من کشید و نشست روی صندلی. _مستانه.... دکتر از بارداری موفق، ناامیدم کرده.... من هیچ وقت بچه دار نمیشم... نمیدونم چی توی بدن من هست که نمیذاره جنین رشد کنه.... مهیار عاشق بچه است.... علی الخصوص بهار و محمد جواد.... ما از اولش هم به زور خانواده هامون با هم ازدواج کردیم.... و من از همون اول میدونستم مهیار عاشق توئه.... نفس بلندی کشید و نگاهش سمت استخر پر آب مقابلش رفت. _نمیخوام اذیتش کنم.... اول و آخرش یا باید برای بچه دار شدن، بریم از پرورشگاه بچه بیاریم یا.... مهیار دوباره ازدواج کنه.... _این چه حرفیه رها!.... نگاهم کرد. _قرار نیست کسی چیزی بفهمه مستانه.... همین که همه فکر کنند من و مهیار با همیم و فکر کنند قید بچه دار شدن رو زدیم.... برام کافیه.... بچه های تو هم نیاز به پدر دارن.... نیاز به یه حامی و سرپرست... این فکر مشکل هر دوی ما رو حل میکنه.... _اصلا اینطور نیست.... من نمیخوام زندگی تو رو بهم بزنم. _تو زندگی منو بهم نمیزنی.... بارها از زن عمو و خانم بزرگ شنیدم که میخواستن واسه مشکل بچه دار شدن من و مهیار نسخه بپیچند.... نمیخوام اون روزی رو ببینم که اونا یه زن برای مهیار پیدا کنند.... به قول زن عمو افروز.... مهیار تک پسره و خیلی بده که بچه نداره!.... این حرفا برام سخت تر از ازدواج تو با مهیاره... من از اون روزی که با مهیار عقد کردم، میدونستم صاحب قلبی که تو تصرف‌ کردی، نمیشم.... حالا فقط ازت یه چیز میخوام.... خودت کاری کنی کسی چیزی نفهمه.... منظورم از کسی.... مادر و پدرمه.... باشه مستانه؟ لبانم بی اراده از هم فاصله گرفتند. _رها! لبخندی زد ... _مطمئنم تو اونقدر خودت توی زندگیت سختی کشیدی که حتی اگه با مهیار هم ازدواج کنی، مشکل زندگی من نمیشی.... ولی اگه تو با مهیار ازدواج نکنی، معلوم نیست به دستور زن عمو افروز و خانم بزرگ، برای بچه دار شدن، مهیار با کی ازدواج کنه. تنها نگاهش کردم. گیج تر از اونی شده بودم که بتونم حتی حرفی بزنم. رفتم که با مهیار و رها با هم حرف بزنم ولی مهیار با من روبرو نشد و رها حرفهایی زد که گوشهایم هم سوت کشید. دیر وقت شد. آنقدر دیر که رها برای برگشتم، آژانس گرفت. با آنکه ماشین مهیار در حیاط خانه بود! ولی انگار ترجیح داد با من روبرو نشود. ولی می‌دانستم باید به زودی با او هم حرف بزنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
میگفت: خدانکنه‌حرف‌زدن‌و‌نگاه‌کردن‌به‌نامحرم، براتون‌عادی‌شھ! پناه‌میبرم‌به‌خدا . . از‌روزی که‌گناه‌فرهنگ‌و‌عادت‌مردم‌بشھ'🌿 - شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی  
●◈●◈●◈●◈●◈● ◈● ● تلنـــــــــ❗️ــــــــگر 👌برحـــــذر باش ازاینڪہ : ✔نـــــمازبخوانے ✔روزه بـــــگیرے ✔قـــــرآن بخوانے ✔نـــــماز شب بخوانے ✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے ✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے ❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️ 📛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•