eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _کار سختی نبود.... تعقیبت کردم.... دیدم که رفتی اول از مادرت سر زدی... حرفت درست بود.... مادرت بیمارستانه.... بعد هم که اومدی این‌جا.... خیلی مسیر طولانی داری..... می‌تونم امروز رو به‌خاطر این مسیر طولانی و حال مادرت، ببخشم.... نفس عمیقی کشید و باز نگاهش سمتم برگشت : _خب نمی‌خوای یه لیوان چای به من بدی این‌همه مسیر دنبالت بودم؟ از این‌همه احساس راحتی که در حرف‌ها و رفتارش می‌دیدم، متعجب شدم. ناچار سمت آشپزخانه برگشتم. زیر کتری آب را روشن کردم و دعا کردم قبل‌از آمدن بهنام، کتری آب جوش بیاید تا بتوانم چایی برای او ببرم و او از خانه بیرون برود. اما کمی بعد وقتی پای گاز خوب فکر کردم، دیدم اصلا بهنام رادمهر را ندیده که بخواهد او را بشناسد و مرا توبیخ کند که سراغ پسر عمویی رفته‌ام که دیدار با او برای من جایز نبود! همان موقع بود که خیالم کمی راحت شد و از ترس بی دلیلم خنده ام گرفت. کتری کوچک روی گاز بجوش آمد. نمی‌دانم آن چای نه‌چندان مرغوب آیا کام پسرعموی اشرافی مرا تلخ می‌کرد یا به کامش خوش می‌آمد؟! چایی برای او ریختم و سمت پذیرایی برگشتم. سینی چای را روی‌میز گذاشتم. نگاهش روی استکان رنگ‌ و رو رفته‌ای بود که تنها روی سینی جا خوش کرده بود. باز نگاهش دامن‌گیر چشمانم شد و من با تمام مقاومتی که در وجود خسته‌ام بود، از نگاهش فرار کردم. _خب اگر واقعاً نیاز مالی داری بگو.... بهت می‌تونم کمک کنم..... می‌خوای یه وام برات جور کنم؟ گرچه بعد از دیدن آن خانه با آن سر و وضع یا تعقیب من تا بیمارستان مادر بعید نبود که همچین پیشنهادی بدهد اما هنوز حرف‌های طعنه‌آمیز صبحش فراموشم نشده بود. 👇👇👇👇👇👇 @yegane_62 👌👌👌👌👌👌 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
👇👇👇👇👇👇👇👇 خیلی حالم گرفته شد.... یعنی در مورد من چی فکر کرده بود واقعا!؟ از عمد خودم را توی آشپزخانه مشغول کرده بودم که با او دوباره روبه رو نشوم اما نگذاشت! وارد آشپزخانه شد و خونسرد با گوشی اش سرگرم . موبایلش را روی میز آشپزخانه سُر داد و من که با اخم داشتم کاهو ها را خرد میکردم، صدای موزیکی که پخش شد را شنیدم: کم کن از اَدا مَدات! بی حده خوشگلیات ملکه ی من، پادشات جونمو میدم پات ببین طرز نگاشو، همین رنگ چشاشو همین شیطنتاشو، که منو گیر خودش کرد. خیلی خودم را نگه داشتم نگاهش نکنم اما جلو آمد و سرش را توی صورتم خم کرد و با همان لحن خواننده، همراه با آهنگ ادامه داد: از دست کی کلافه ای اینقده تو قیافه ای بدجوری اخمات میکنه حواسمو پرت..... خنده ام گرفت! و نشد قهر کنم. تا خندیدم، سکوت قهرگونه ام را شکستم و .... او.... برای من یک تکه ی کوچک از آهنگی را خواند که انگار برای همان روز و همان ساعت سروده بودند! 😂😍😂😂😍 شوهره برای اینکه دل همسرش را بدست بیاره، مجبور میشود که دلبری کند.... اما چون غرورش اجازه نمی دهد، کلمات یک آهنگ را جایگزین احساساتش میکند. 😍😍😍😍😍 👌 👇👇👇👇👇 آهنگ همراه پارت های رمان در کانال 👇👇👇👇👇 🌹@hadis_eshghe🌹
Raman Rava - Malake (320).mp3
6.01M
اهنگی که رادمهر برای باران میخواند😍 ❤️❤️❤️❤️❤️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ درست پشت در اتاق ایستاد. و من از این حسی که بهم می‌گفت شاید پشت در اتاقم گوش ایستاده، متنفر بودم. _بله.... عمدا بلند و عصبی بله گفتم تا بداند که فهمیدم و بیدارم که او پشت در اتاقم است. صدایش آمد که گفت: _الان سر چی شما به تیریج قباتون برخورده؟! خیلی حرصم گرفت. اصلا انگار خود آن ضامن نارنجکی بودم که کشیده شد تا منفجر شوم. فوری با دو قدم بلند خودم را به در رساندم و کلید را در قفل در چرخاندم. در چنان باز شد که حتی خود او را هم متعجب کرد. _به شما چه ربطی داره؟!.... یه پرستار بچه حق داره توی اتاقش گریه کنه، ناراحت بشه ، دلخور بشه.... به کسی هم ربطی نداره. گوشه ی لبش فرو رفت به داخل. انگار نیشخند زد! _ربطی نداره می دونم.... ولی اون همه خرید رو گذاشتید تو آشپزخونه اومدید این جا و در و بستید که به کسی ربطی نداره؟! لبانم را با حرص جمع کردم. انگار حرف تو سرش نمی رفت. _الان مشکل شما در اتاق منه؟!.... بفرمایید در اتاقم هم بازه.... با کف دستم، در اتاق را کامل باز کردم و چشم در چشمان یخی اش گفتم : _حالا می تونم تنها باشم یا نه؟ _نخیر.... نمی تونی.... گوشتا خراب میشن. بلند گفتم : _فدا سرم.... من از اولشم یه پرستار بچه بودم نه خدمتکار..... بهتون گفته بودم یه خدمتکار بگیرید. یک دست را به کمر زد و با پررویی چشم در چشم من جواب داد : _بهت گفتم یکی رو معرفی کن من به هر کسی اعتماد ندارم. نفسم را محکم در سینه حبس کردم. خیلی دلم می خواست در جوابش بگویم؛ اعتمادت رو هم دیدم.... که اگه من به شیوه ی کلاهبرداری فست فودی از مانی، گیر نمی دادم، تو اصلا حاضر نبودی حرف بزنی و پیگیری کنی. هم او سکوت کرد هم من.... نه او می رفت و نه من! چند ثانیه رو در روی هم ایستاده بودیم بلاتکلیف! آن قدر که هر قدر چشمم را به در و دیوار می چرخاندم او همچنان با پررویی مقابل من ایستاده بود و به من زل زده بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ حرصم بیشتر شد. تقریبا صدایم را آن قدر بلند کردم که به خودش بیاید. _دیگه چیه؟ این بار به وضوح لبخند زد. نگاهم لحظه ای در چشمانش ماند که گفت: _حرص خوردنت بامزه است..... و رفت سمت پله ها و درست وقتی پا روی اولین پله گذاشت بلندتر از قبل گفت: _5 دقیقه دیگه بیا پایین.... گوشتا خراب میشه. کلافه شدم از این رفتاری که حتی نمی دانستم اسمش را چی بذارم؟! برگشتم به داخل اتاق. نگاهم باز تا پنجره رفت... و تردید سراغم آمد. اصلا من در این خانه چکار می کردم؟!.... این اسمش انتقام بود؟!.... این که هر روز زندگی خوب و خوش و راحت پسر عمویی را ببینم که در پول و نعمت غرق شده..... آن جا بود که انگار دلم حتی از زرق و برق آن خانه هم گرفت! و این آیه در سرم به نجوایی آرام، زمزمه شد. « اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ » بدانيد كه زندگى دنيا در حقيقت بازى و سرگرمى و آرايش و فخرفروشى شما به يكديگر و فزون‏جويى در اموال و فرزندان است [مثل آنها] چون مثل بارانى است كه كشاورزان را رستنى آن [باران] به شگفتى اندازد سپس [آن كشت] خشك شود و آن را زرد بينى آن گاه خاشاك شود و در آخرت [دنيا پرستان را] عذابى سخت است و [مؤمنان را] از جانب خدا آمرزش و خشنودى است و زندگانى دنيا جز كالاى فريبنده نيست (۲۰ حدید). نفس بلندی کشیدم و برگشتم به طبقه پایین. راست می‌گفت، خرید ها زیاد بود. آن قدر که کل میز ناهارخوری 6 نفره را پر کرده بود. مشغول جمع و جور کردن خرید ها شدم که باز خودش هم کنار در آشپزخانه ظاهر شد. لباسش را عوض کرده بود و یک تیشرت مردانه ی ساده با آرم نایک به همراه یک شلوار مشکی پوشیده بود. مواد شوینده را روی سینک ظرفشویی چیدم و بلند گفتم: _اینا رو خودتون جمع و جور کنید. جلو آمد و بی هیچ حرفی کمک دستم شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _الان با کی دعوا داری دقیقا؟!..... با من؟! خیلی دلم می خواست بگویم؛ آره، دقیقا با خود تو..... رفتار خودش را نمی دید انگار . نه به آن برخورد در فست فودی، نه به آن توبیخ در ماشین و نه به این اصرار و آمدن پشت در اتاق من!! چند تا از وسیله ها را که جابه جا کردم، نشستم پشت میز ناهارخوری و مشغول خرد کردن قسمت های گوشت بسته بندی و خرید شده ، شدم. او هم انگار خیلی آن روز بیکار بود. نشست صندلی کنار من و بی مقدمه گفت : _عجیبه برام.... تو که دو متر زبون داری و خوب بلدی حرفتو بزنی چرا طفره میری؟! دایره ی دید چشمانم همان تکه های خرد شده ی گوشت بود که جوابش را دادم: _من اگه دو متر زبون داشتم الان نمی اومدم تا مثل یه خدمتکار، گوشت خرد کنم. به تمسخر حرف من با لحن خاصی که برایم عجیب بود و مرا متعجب کرد، گفت: _لطفا واسه یه پیشنهاد کاری که هیچیش معلوم نیست، بسته کمک های معیشتی نفرستید دم در خونمون. چقدر این جمله برایم آشنا بود! خیره خیره نگاهش کردم. و او انگار منتظر همان لحظه ای بود که من خاطره ی این صحبت را به یاد بیاورم. _این!.... این حرف منه؟! سری تکان داد و تکیه به پشتی صندلی زد و دست به سینه گفت : _سر صبحانه ای که نخوردی و تو شرکت غش کردی، کلی خرید با پیک برات فرستادم.... همه رو به حساب پیشنهاد جدید کاری زدم و تو فرداش، دقیقا با همین لحن طلبکارانه ازم تشکر کردی. تازه یادم آمد که چرخید سمت من و با حرص آمیخته به جدیتی که کمی مرا می‌ترساند گفت : _هیچ وقت یادم نمیره که چطور دست مزد کمک های منو دادی..... تو که مدام می گفتی اهل پول و پله نیستی و فقط می خوای یه حقوق و مزایای ساده داشته باشی مثل بقیه، چی شد که بخاطر پول حاضر شدی بری با یه پیرمرد هم سن بابات ازدواج کنی؟! نمی خواستم خاطره قد علم کنند جلوی چشمانی که هر وقت ظاهر شدند، حالم را خراب کردند. اما او اصرار داشت که بشنود. صدایش بلند تر از قبل شد و عصبی تر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _با توام.... یه بار جواب این سوال منو بده..... گذشتم از سوالای دیگه ام.... از اینکه چطور باز منو پیدا کردی و تونستی از طریق شوهر رامش، وارد زندگی من بشی..... تو فقط بگو چرا؟!.... من کم بهت پول می دادم؟....تو توی شرکت من به کجاها که نرسیدی!.... چی کم داشتی؟! و همین جای کلامش بود که عصبی، کف دستش را با سکوت من، محکم روی میز کوبید. _با توام.... بالافاصله از پشت میز برخاستم. نگاهش هنوز با عصبانیت دنبالم بود که چشم در چشم او، مثل خود حالت عصبی نگاهش، خیره اش شدم. _زندگی خصوصی هر کسی به خودش ربط داره..... و بعد در حالی که دستانم را زیر شیر آب می شستم گفتم : _گوشتا رو هم خودتون خرد کنید..... و تا خواستم از در خروج آشپزخانه بیرون برم، صدای تق تق کفش های پاشنه بلند و نازک زنی در گوشم پیچید و طولی نکشید که شراره جلوی رویم ظاهر شد. _به به..... خانم پرستار بچه! و چنان نازی به چشمان سیاه و ریمل دارش ریخت که حالم بد شد. _رادمهر جان..... باهاش سر قول و قرار به توافق نرسیدی که سرش داد زدی؟! رادمهر حتی جوابش را هم نداد و شراره با یک قدم رو به جلو، خودش را به میز ناهار خوری رساند و درست مقابل رادمهر نشست. نگاهش چند ثانیه با طعنه در صورت رادمهر ماند و کمی بعد سمت من آمد. _میگم خوب شد ماشین دوستم خراب شد و برگشتم خونه.... سریال اینجا جذاب تره..... راستی گفتم بهت تو با این قیافه راحت می تونی کار و کاسبی کنی یا نه؟ هنوز منظور نگاه و حرفش را نگرفته بودم که رادمهر با جدیت پرسید : _ماشین خراب شد که زود برگشتی یا میخواستی به اصطلاح خودت مُچم رو بگیری؟! خندید. _اِ.... زود اومدم؟!.... نذاشتم با پرستار خوشگلمون به توافق برسی؟! _خانم محترم.... شوهر شما متعلق به خود شماست.... نگران نباشید کسی نمی خواد شوهرتون رو صاحب بشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بلند خندید. _نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه.... و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با ان ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت : _دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه. و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمت رادمهر. _نه عزیزم؟ _دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید. با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کردم و برگشتم به طبقه ی سوم.... به همان تک اتاق 20 متری که شاید برای من ارزشش از کل خانه ی رادمهر و آن همه جلال و شکوهش، بیشتر بود. نشستم باز کنار تک پنجره ی اتاق. باز دلم حتی در خانه ی پر زرق و برق رادمهر هم بدجوری می‌گرفت. از خودم و از زندگی.... از روزهایی که سپری شده بود و هنوز زخم هایش بر تنه ی جان و خاطرات ذهنم باقی بود. نمی دانم چرا باز در همان لحظه، همان وقتی که به گل های رز صورتی مینیاتوری « ساناز » خیره بودم، باز دریچه ای از خاطرات گذشته به رویم باز شد. مادر از بیمارستان مرخص شد. اما موقت.... دکترش می گفت باید هر چه زودتر آنژیو شود و اگر جواب نداد عمل جراحی. و ما برای هر دویش پول نداشتیم. نفس عمیقی کشیدم تا باز شانه هایم طاقت تحمل آن همه سختی را بیاورد. با کمک خاله زهرا، برای مادر غذا درست کردم و آن روز مرخصی گرفتم تا کنارش باشم..... چقدر دلم برایش تنگ شده بود و بهنام رفته بود تا کارهای ترخيص مادر را انجام دهد. و با آمدن مادر، خاله زهرا اسپند دود کرد و من بی طاقت، دویدم سمت حیاط. دلم برایش یک ذره شده بود و دیگر نشد که جلوی احساساتم را بگیرم. صدای گریه ام بلند بود که خودم را در آغوشش رها کردم و گریستم. _باران!.... دخترم.... چرا گریه می کنی مادر؟!.... ببین حالم خوبه..... سرم را از آغوشش که بلند کردم با لبخند گفتم: _دست خودم نیست مامان.... خاله زهرا هم با اسپند دورمان چرخید که بهنام با وسایل بیمارستان و داروهای مادر وارد حیاط شد. _زیاد سرپا نگهش ندارید.... برید تو. و همگی سمت خانه راه افتادیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............