🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_263
صدای فریادش برخاست.
_لعنتی تو قلب داری؟.... می فهمی عاشقی يعني چی؟
چشمانش در حاله ای از غم نشست اما اشک نه!
خندیدم و گفتم:
_ببین زار نزن واسه من... اشتباه کردی که همون نوید خان رو رد کردی.... برو سراغش.... شاید هنوز دیر نشده باشه.
بشقاب خالی را هم از روی میز برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
چند تایی دیگر نان تست روی بشقاب گذاشتم و تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم، آوا مقابلم ظاهر شد.
گردنم خلاف جهتی که ایستاده بود چرخید.
_برو کنار کار دارم.... خسته ام... یه چیزی بهت میگم .
با صدایی که هیچ رگه ای از گریه در آن نبود، نگاهم کرد و گفت :
_من میتونم خستگی تو رفع کنم.... اگه تو بخوای.... فقط باید....
این حرفش دلم را بدجوری لرزاند. رسما داشت خط می داد.
اصلا اين قصر و عمارت نبود!
این خانه ی عنکبوتی بود که می خواست مرا طعمه ی تارهای چسبناکش کند.
بشقاب را محکم زمین زدم و قبل از آنکه طعمه ی وسوسه های او شوم فریاد کشیدم:
_فکر کردی من خَرَم؟.... گربه هم محض رضای خدا موش نمیگیره... اونوقت شماها که واسه یه خرید ساده تون هزار بار حساب و کتاب می کنید همین جوری می خوای به من بچه پایین شهر، کمک کنی؟..... میخوای خودتو به من بفروشی؟.... شما حتی از ریخت ما پایین شهری ها هم احساس چندشتون می شه بعد اومدی چک 100 میلیونی دادی و منو خام کردی که فقط به درد اتاق خوابت بخورم؟.... نه خیر... من باورم نمی شه... پشت همه ی این کارات یه چیزی هست... نمی گی نگو ولی یادت باشه اگه دو ماه تموم هم نشه، ولی منو معذب کنی، یه دقیقه هم اینجا نمی مونم.
از کنارش گذشتم و برگشتم به اتاقم و باقی حرص و عصبانیتم را سر در اتاق و اون تخت یک نفره ی درون اتاق خالی کردم.
اصلا مقصر من بودم که چک 100 میلیونی را گرفته بودم و حالا چاره ای نداشتم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
Poyanfar - To Ba Hame Fargh Dari.mp3
13.12M
اربعین حسینی تسلیت باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
⸀📽 . .
•
.
ازفتح۴۸ساعتهتهران،رسیدنبههک۳ ثانیهاۍصداوسیما..!
راضیم ازتون، ادامه بدین\:😂
- -
#مرگبرمنافق🚶🏽!
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
_دشمنبداند،
اگریکیبزند،دهتامیخورد👊🏻
مقاممعظمرهبری
• •
گویابعضیهادیروزیهشیطنتکوچولوکردن
ودارناز اینکارمثلابسیاربزرگکهانگاربمب
اتمیهواکردندذوقمرگمیشن،کهبایدبگم
بدبختایبیچارهفقطتونستیدازراهپیامهای
بازرگانییهحرکتیبزنید😏
ـ
خب حالا میخوایم ببینیم فدایۍهای
سید علۍ ڪجا هستن🌱
رفقا میخوایم با هماهنگ ڪردن پروفایل ها
اقتدار ایرانۍها رو درمقابل دشمن نشون بدیم✊🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_264
آنشب که گذشت.
با خواب های پریشان و شیطانی!
اما فردای انروز بعد از یک دوش آب گرم و نماز صبح و پوشیدن کت و شلوارم، و زدن دو پاف از ادکلن خوشبوی روی دراور، با دو کیلو اخم از پله ها پایین رفتم.
خدا را شکر، خبری از آوا نبود و من راحت صبحانه خوردم.
بعد از صبحانه برگشتم شرکت. اما انگار آنروز هم قرار بود یک موجود موذی به نام، رامش گرفتارم کند!
در اتاق را که گشودم، پشت میزم نشسته بود و داشت کارش را می کرد.
چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم، بلکه از پشت میز برخیزد که بر نخواست.
_چیه؟! چرا اونجا خشکت زده!؟
حتی نگاهم نکرد اما انگار زیر چشمی حواسش به من بود.
به طعنه گفتم :
_چشم خانم مدیر.
و کنایه ام را گرفت. سر بلند کرد و با خشم نگاهم.
_چیه نکنه ناراحتی پشت میزت نشستم؟
نشستم روی مبل مقابل میزش.
_ناراحت که نه ولی فکر کنم قراره شما کار از بنده یاد بگیری.... البته اگه یادت نرفته باشه.
چشم چپش را برایم تنگ کرد.
_خیلی داری من من می کنی ها.
_من من نکردم... گفتم بنده!
انگار اصلا دنبال بهانه ای برای دعوا بود.
_صدات رو بیار پایین...
_من صدام بالا نیست که!
_فکر کردی کسی شدی اگه یک دست کت و شلوار تنت کردیم؟!
سکوت کردم. دستم آمد!
یعنی می خواست به هر بهانه ای که شده، کنایه اش را بزند. من هم سکوت کردم تا بزند.
فقط نگاهش کردم و او گفت :
_تا حالا با یه دست کت و شلوار کسی آدم نشده.... من صاحب شرکتم و این شرکت مال منه.... فهمیدی یا نه؟... اونطوری هم نگاهم نکن که عصبی می شم.
و من بدجوری داشتم خلاف حرفش، بد نگاهش می کردم بلکه خجالتی بکشد، که نکشید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که مرا خوانده ای
راه نشانم بده 🤲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_265
محکم کف دستش را کوبید روی میز.
_بچسب به کارت....
ترجیح دادم سکوت کنم. انگار قرار بود آن روز لال باشم فقط.
سکوتم طولانی شد. آنقدر که که گوشی موبایلم زنگ خورد.
عارف بود!
همین را کم داشتم که او هم پاپیچم شود برای استخدام. همچنان که مردد بودم برای جوابگویی، نگاهم سمت رامشی رفت که سخت گرم کار بود.
فکری به سرم زد. یک پا روی دیگری انداختم و لم دادم روی مبل.
_الو....
_الو سلام داداش... چی شد؟.... استخدام شدم یا نه.
_سلام جناب فرداد.... خوب هستید شما؟
و نگاه رامش طرفم آمد.
_بله جناب فرداد... همه چیز خوب پیش میره.
_فرداد کیه بابا؟!.... میگم من عارفم عارف.
_نه راستش جناب فرداد.... من خواستم امروز یه عرضی خدمت شما داشته باشم.
_صدامو داری بهنام؟.... شناختی منو یا داری فیلم میای جلوی کسی؟
فوری گفتم:
_بله بله.... همینه.
خندید.
_ای بلا.... نگفتی تو هم این کاره ای!
_دقیقا جناب فرداد.... خانم فرداد، دختر شما یه کم از بنده متنفر هستن واسه همین خاطر.... چی بگم خودتون حتما متوجه عرض بنده شدید.
عارف هم با خنده گفت :
_آره بابا عرض حرفتو گرفتم، طولش رو بگو....
لبخند روی لبم را جمع و جور کردم و آنرا تبديل به نیشخندی که سمت رامش روانه شد.
بدجوری حرصی و عصبی اش کردم!
_بله جناب فرداد حالا باید حتما یه جلسه حضوری خدمت شما عرض کنم.
_بیا داداش... بیا حضوری عرض کن.... منو یادت نره فقط ها.... فعلا.
_قربان شما خداحافظ.
لبخند رضایتی زدم و ابرویی بالا انداختم. با آنکه من حرفی نزدم ولی او کف دستش را محکم کوبید روی میز.
_خب حالا.... ببین عقده ای سر یه میز، کار رو به کجاها نکشوندی!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_266
مشغول کارم شدم و به حرفهایش توجهی نکردم که از پشت میز برخاست و با صدایی بلند و حرصی گفت :
_بفرمایید جناب فرهمند.... میزتون رو نخوردم.
سر بلند کردم و کمی نگاهش.
برخاستم و پشت میز نشستم که برگه های روی میز توجهم را جلب کرد.
کاتالوگ تبلیغاتی را طراحی کرده بود.
و لبخند رضایت روی لبم نشان از تایید کارش بود.
اما به زبان نیاوردم. ولی خودش فهمید خط نگاهم روی میز بود.
_چطور بود؟!
_اِی.... برای دفعه اول قابل قبوله.
_اِی!!!.... کلی روش کار کردم.... اِیِ چی؟!
سر بالا آوردم و با نگاهم جدیت حرفم را ثابت کردم.
_اگه قراره من بگم که چطور کار می کنی پس باید من من رو بذاری کنار.... این دفعه قبوله ولی دفعه بعد بیشتر ازت توقع دارم.... حالا هم بچسب به کارت.
چنان عصبی اش کردم که خودکار روی میزش را با حرص برداشت و مشغول به کار شد.
اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و نگاه هر دوی ما به سمت در رفت.
عمو بود و این ورود غافلگیرانه اش داشت کمی مرا نگران می کرد.
اگر حرفی از تماس زده نشده می زد، دستم پیش رامش رو می شد.
به همین خاطر فوری برخاستم و گفتم:
_سلام.... می خواستم اتفاقا بیام خدمت شما و گواهی که ازم خواستید را براتون بیارم.
قدمی به داخل برداشت و جوابم را داد.
نگاهش سمت رامشی رفت که بی سلام مشغول به کار خودش بود.
_خوبه... اوضاع چطوره؟
_عالی.... اینم گواهی دانشگاهم.
کاغذ گواهی را سمتش گرفتم که با نگاهی که هنوز سمت رامش بود، گواهی را از من گرفت.
چشمانم روی صورتش ماند و چشمان او روی کاغذ گواهی دانشگاهم.
همان چند ثانیه به قدر یکسال برایم گذشت.
اگر چیزی متوجه می شد، کارم تمام بود.
بند به بند گواهی را خواند و با این کارش، به اضطرابم افزود.
اما همین که کاغذ را تا زد و گفت :
_باشه.... حالا از کار شاگردت راضی هستی يا نه؟
خیالم از بابت گواهی دانشگاه راحت شد و نگاه عمو با اشاره ای سمت رامش رفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رهبر انقلاب: دشمن می گوید هدفش علی خامنهای است؛ ولی دروغ می گوید؛ هدف دشمن، ملت ایران است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_267
با آنکه رامش هیچ عکس العملی به این حرف پدرش نشان نداد اما همین که عمو از او پرسید، دست از کار کشید.
خودکارش را پرت کرد روی میز و زیر لب غر زد.
_همچین میگه شاگرد انگار من مبتدی ام!
و عمو بلند و قاطع مقابل من گفت :
_هستی خب.... اگه نبودی شرکت نازنین منو به ضرر نمی انداختی.... من لال شدم تا بهت بر نخوره ولی تو حتی نخواستی یه کم تلاش کنی.
رامش برخاست و مقابل عمو ایستاد.
_وقتی شما میای جلوی روی یه پسر پایین شهری منو خراب می کنید دیگه چه توقعی دارید که تلاش کنم؟!
_اون موقعی که شرکت ضرر می کرد خبری از این پسر پایین شهری نبود.... بهونه ی بی خودی نیا... تو هیچی از مدیریت حالیت نیست.... منم اگه از گناه فرارت با اون پسره ی احمق گذشتم و بعد از اون خودکشی بی دلیلت، هیچی بهت نگفتم، باید بری خدا رو شکر کنی.... الانم واسه خاطر خودت میگم.... اگه میخوای شرکتت رو پس بگیری باید تلاش کنی.... باید از این به قول خودت، پسر پایین شهری، جلو بزنی.... وگرنه نمیذارم پشت این میز بشینی.... همه چی زندگیمو به پات نریختم که ریخت و پاش کنی و شرکت رو به ضرر بندازی و بعد با یه پسره ی پاپتی فرار کنی.
رامش با این حرف عمو با بغض نگاهم کرد.
_همینو میخواستی؟.... کیف کردی که بخاطر تو، منو خرد و خاکشیر کرد؟!
و بعد قبل از اینکه حرفی بزنم از اتاق بیرون زد.
در اتاق که بسته شد، نگاه عمو سمت من آمد.
_یه کم کله شق بازی در میاره ولی از حرصش هم که شده میخواد کار یاد بگیره.... واسش کم نذار.... ریز و بم کار رو بهش یاد بده.
_چشم خیالتون راحت.
دست دراز کردم تا با یک دست دادن مردانه ، حرف هایمان را تمام کنم که با فشردن دستم ادامه داد :
_پسر لایقی هستی.... فکر نکن اگه چم و خم کار رو یاد رامش بدی، ولت می کنم.... میخوام بیارمت تو شرکت خودم.... تو استعداد خوبی تو کار مدیریت داری و حیفه واسه شرکت رامش بمونی.... معاونت شرکت خودم رو بهت میدم.
_شما به من لطف دارید.
با دست راستش به شانه ام ضربه ای زد و چرخید سمت در اتاق.
نفس راحتی کشیدم که سمت در رفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............