eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ محکم کف دستش را کوبید روی میز. _بچسب به کارت.... ترجیح دادم سکوت کنم. انگار قرار بود آن روز لال باشم فقط. سکوتم طولانی شد. آنقدر که که گوشی موبایلم زنگ خورد. عارف بود! همین را کم داشتم که او هم پاپیچم شود برای استخدام. همچنان که مردد بودم برای جوابگویی، نگاهم سمت رامشی رفت که سخت گرم کار بود. فکری به سرم زد. یک پا روی دیگری انداختم و لم دادم روی مبل. _الو.... _الو سلام داداش... چی شد؟.... استخدام شدم یا نه. _سلام جناب فرداد.... خوب هستید شما؟ و نگاه رامش طرفم آمد. _بله جناب فرداد... همه چیز خوب پیش میره. _فرداد کیه بابا؟!.... میگم من عارفم عارف. _نه راستش جناب فرداد.... من خواستم امروز یه عرضی خدمت شما داشته باشم. _صدامو داری بهنام؟.... شناختی منو یا داری فیلم میای جلوی کسی؟ فوری گفتم: _بله بله.... همینه. خندید. _ای بلا.... نگفتی تو هم این کاره ای! _دقیقا جناب فرداد.... خانم فرداد، دختر شما یه کم از بنده متنفر هستن واسه همین خاطر.... چی بگم خودتون حتما متوجه عرض بنده شدید. عارف هم با خنده گفت : _آره بابا عرض حرفتو گرفتم، طولش رو بگو.... لبخند روی لبم را جمع و جور کردم و آنرا تبديل به نیشخندی که سمت رامش روانه شد. بدجوری حرصی و عصبی اش کردم! _بله جناب فرداد حالا باید حتما یه جلسه حضوری خدمت شما عرض کنم. _بیا داداش... بیا حضوری عرض کن.... منو یادت نره فقط ها.... فعلا. _قربان شما خداحافظ. لبخند رضایتی زدم و ابرویی بالا انداختم. با آنکه من حرفی نزدم ولی او کف دستش را محکم کوبید روی میز. _خب حالا.... ببین عقده ای سر یه میز، کار رو به کجاها نکشوندی! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مشغول کارم شدم و به حرفهایش توجهی نکردم که از پشت میز برخاست و با صدایی بلند و حرصی گفت : _بفرمایید جناب فرهمند.... میزتون رو نخوردم. سر بلند کردم و کمی نگاهش. برخاستم و پشت میز نشستم که برگه های روی میز توجهم را جلب کرد. کاتالوگ تبلیغاتی را طراحی کرده بود. و لبخند رضایت روی لبم نشان از تایید کارش بود. اما به زبان نیاوردم. ولی خودش فهمید خط نگاهم روی میز بود. _چطور بود؟! _اِی.... برای دفعه اول قابل قبوله. _اِی!!!.... کلی روش کار کردم.... اِی‌ِ چی؟! سر بالا آوردم و با نگاهم جدیت حرفم را ثابت کردم. _اگه قراره من بگم که چطور کار می کنی پس باید من من رو بذاری کنار.... این دفعه قبوله ولی دفعه بعد بیشتر ازت توقع دارم.... حالا هم بچسب به کارت. چنان عصبی اش کردم که خودکار روی میزش را با حرص برداشت و مشغول به کار شد. اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و نگاه هر دوی ما به سمت در رفت. عمو بود و این ورود غافلگیرانه اش داشت کمی مرا نگران می کرد. اگر حرفی از تماس زده نشده می زد، دستم پیش رامش رو می شد. به همین خاطر فوری برخاستم و گفتم: _سلام.... می خواستم اتفاقا بیام خدمت شما و گواهی که ازم خواستید را براتون بیارم. قدمی به داخل برداشت و جوابم را داد. نگاهش سمت رامشی رفت که بی سلام مشغول به کار خودش بود. _خوبه... اوضاع چطوره؟ _عالی.... اینم گواهی دانشگاهم. کاغذ گواهی را سمتش گرفتم که با نگاهی که هنوز سمت رامش بود، گواهی را از من گرفت. چشمانم روی صورتش ماند و چشمان او روی کاغذ گواهی دانشگاهم. همان چند ثانیه به قدر یکسال برایم گذشت. اگر چیزی متوجه می شد، کارم تمام بود. بند به بند گواهی را خواند و با این کارش، به اضطرابم افزود. اما همین که کاغذ را تا زد و گفت : _باشه.... حالا از کار شاگردت راضی هستی يا نه؟ خیالم از بابت گواهی دانشگاه راحت شد و نگاه عمو با اشاره ای سمت رامش رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رهبر انقلاب: دشمن می گوید هدفش علی خامنه‌ای است؛ ولی دروغ می گوید؛ هدف دشمن، ملت ایران است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه رامش هیچ عکس العملی به این حرف پدرش نشان نداد اما همین که عمو از او پرسید، دست از کار کشید. خودکارش را پرت کرد روی میز و زیر لب غر زد. _همچین میگه شاگرد انگار من مبتدی ام! و عمو بلند و قاطع مقابل من گفت : _هستی خب.... اگه نبودی شرکت نازنین منو به ضرر نمی انداختی.... من لال شدم تا بهت بر نخوره ولی تو حتی نخواستی یه کم تلاش کنی. رامش برخاست و مقابل عمو ایستاد. _وقتی شما میای جلوی روی یه پسر پایین شهری منو خراب می کنید دیگه چه توقعی دارید که تلاش کنم؟! _اون موقعی که شرکت ضرر می کرد خبری از این پسر پایین شهری نبود.... بهونه ی بی خودی نیا... تو هیچی از مدیریت حالیت نیست.... منم اگه از گناه فرارت با اون پسره ی احمق گذشتم و بعد از اون خودکشی بی دلیلت، هیچی بهت نگفتم، باید بری خدا رو شکر کنی.... الانم واسه خاطر خودت میگم.... اگه میخوای شرکتت رو پس بگیری باید تلاش کنی.... باید از این به قول خودت، پسر پایین شهری، جلو بزنی.... وگرنه نمیذارم پشت این میز بشینی.... همه چی زندگیمو به پات نریختم که ریخت و پاش کنی و شرکت رو به ضرر بندازی و بعد با یه پسره ی پاپتی فرار کنی. رامش با این حرف عمو با بغض نگاهم کرد. _همینو میخواستی؟.... کیف کردی که بخاطر تو، منو خرد و خاکشیر کرد؟! و بعد قبل از اینکه حرفی بزنم از اتاق بیرون زد. در اتاق که بسته شد، نگاه عمو سمت من آمد. _یه کم کله شق بازی در میاره ولی از حرصش هم که شده میخواد کار یاد بگیره.... واسش کم نذار.... ریز و بم کار رو بهش یاد بده. _چشم خیالتون راحت. دست دراز کردم تا با یک دست دادن مردانه ، حرف هایمان را تمام کنم که با فشردن دستم ادامه داد : _پسر لایقی هستی.... فکر نکن اگه چم و خم کار رو یاد رامش بدی، ولت می کنم.... میخوام بیارمت تو شرکت خودم.... تو استعداد خوبی تو کار مدیریت داری و حیفه واسه شرکت رامش بمونی.... معاونت شرکت خودم رو بهت میدم. _شما به من لطف دارید. با دست راستش به شانه ام ضربه ای زد و چرخید سمت در اتاق. نفس راحتی کشیدم که سمت در رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 سخنان خطاب به آمریکا درباره سازمان منافقین.... 😁 شما به این زباله‌های بیرون ریخته ملت ایران و به این زن ولگرد دل بسته‌اید و در تلویزیون‌ها میچرخانید؟ 👊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو رفت اما رامش به اتاق بر نگشت. ناچار من دنبالش رفتم. سراغش را از منشی شرکت گرفته تا آبدارچی.... همه او را دیده بودند اما نمی دانم چرا من نمی دیدمش! برگشتم به اتاق و نگاهم سمت برگه های روی میزش افتاد. _لعنتی این دختره آخرش منو روانی می کنه. و همان موقع در اتاق باز شد. خودش بود. تقریبا با 20 دقیقه تاخیر بعد از رفتن عمو! _خب تشریف میبردید خونه!.... 20 دقیقه است تو شرکت دنبالت می گردم. جوابم را نداد و با حالتی قهرآمیز نشست پشت میز جلوی کاناپه. _با شمام انگار! مشغول به کار شد و توجهی نکرد. _جالبه.... سکوت هم جز لیست کارهای جدیدته؟!.... باشه... هر جور راحتی.... اون لیست اجناس فروش رفته رو هم اون طوری نمی زنن. خم شدم و با دست روی اولین نوع محصولات انگشت گذاشتم. _مثلا این.... اول تعداد توی انبار رو میزنی بعد تعداد فروشش و نهایت تعداد باقیمانده. بی انکه جوابی دهد گوش داد. _understand? من پرسیدم و او همچنان سکوتش را نگه داشته بود. لج کرده بود بد! _باشه.... انگار قهر کردی ولی همین که بشنوی چی میگم کفایت می کنه... ولی اگه باز اشتباه بزنی... هنوز نگفته و خط و نشان نکشیده، با اخم سر بلند کرد و نگاهم. چند ثانیه ای نگاهش کردم. اخمش چندان جدی نبود چون اشک در چشمانش جوشید و من نمی دانم چرا دلم به حالش سوخت! شاید بخاطر آن تحقیری بود که مقابل من، شده بود. اینبار من سکوت کردم و برخاستم. برگشتم پشت میزم اما گه گاهی نگاهش می کردم. با جدیت مشغول به کار شده بود. و من نمی دانستم چرا تصویر اشک حلقه زده در چشمانش در خاطرم مانده بود. عذاب وجدان داشتم انگار اصلا. برای چی نمی دانم؟! باز تاب نیاوردم و بهانه ای آوردم. _بده من اون لیست رو ببینم اصلا. برخاست و لیست را سمت من گرفت و کنار میزم ایستاد. با اخمی که اخم نبود، تنها جدیتی بود که پشت نقابش داشتم عذاب وجدانم را خاموش می کردم، به برگه ی میان دستم خیره شدم. سر بلند کردم و نگاهش. و نگاهم در چشمان سرخ از اشکش ماند! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ طوری که زمان گم شد! چرا دلم سوخت؟! چرا عذاب وجدان گرفتم؟! آنقدر که نگاهش سمت نگاه معطل من آمد. _چیه؟!.... دیگه چه ایرادی می خوای بگیری؟! فکر کرد نگاه خیره ام از ایرادی است که می خواهم از لیست فروش محصولات شرکت بگیرم. سرم را پایین انداختم و با لحنی آرام گفتم : _من نخواستم که پدرت تو رو تحقیر کنه... من حتی نخواستم که تو زیر دست من کار کنی.... اصلا با اختیار خودمم مدیر شرکت تو نشدم.... همه درخواست و پافشاری پدر خودت بوده..... قصد ندارم شرکتت رو ازت بگیرم... این شرکت مال خودت.... نگران نباش.... من آدم دزدی نیستم.... نون حلال خوردم و از اینجور کارا هم بلد نیستم.... شرکتت بیخ ریش خودته.... فقط دارم به دستور پدرت چند وقتی کارا رو راست و ریست می کنم تا شرکتت رو تحویلت بدم همین. سکوت کرد. نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نگاهم سمت برگه ی میان دستم رفت باز. _بگیر.... همینو تکمیل کن.... یاد بگیر جلوی اشکاتم بگیری.... یه کم قوی باشی زندگی برات اینقدر سخت نمی گیره. اینبار نگاهم کرد. نگاه من هم برای نمایش گذاشتن خصومتی که نبود و عذاب وجدانی که بود سمتش روانه شد. برگه را آرام از میان دستم کشید و رفت سمت کاناپه ی بزرگ رو به روی میزم و نشست و مشغول به کار خودش شد. دیگر کاری یا حرفی پیش نیامد. به نظرم آرام تر هم شده بود. من هم کارم را ادامه دادم تا ساعت اخر کاری شرکت. باز باید خسته بر می گشتم به خانه ی آوا.... و باز با حالی خراب وسایلم را از روی میز جمع کردم. بعد از حرفهای دیشب آوا، دیگر حتی نمی خواستم به خانه اش پا بگذارم اما.... هنوز سفته های چک 100 میلیونی و دوماهی که باید سپری می شد تا 100 میلیون حق الزحمه ی محافظتش، تمام شود، پیش رویم بود! تنها از خدا خواستم صبر و طاقتم بدهد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
مےگفت نگاهـتُ ڪنتـرل ڪن..! چشم به دل رآه داره بہ قولِ آقاے قرائتے ، چشم میبینہ دل میخـواد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
•°♥️°• شھدا زنده‌اند، هستند و شما را مےبینند .. خواهرم؛ عفت خود را زهرایے ڪن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
═════✙🌸🍃🌸✙═════ شـــــهدا ❣ زندگے نامہ تان را میخوانیم و چہ جسورانه خودمان را با شما قیاس میکنیم ... چقدر خودخواهانہ به دنبال نقطہ اشتراکے میان شما و خودمان هستیم و حال آنکه، شما میبرید از همه چیز این دنیا، و مهمتر دل مے کنید از دل بستن ها ... و ما دل بسته ے هر آنچہ که شما از آن دل کنده اید ... شـــــهدا ❣ شما را نجوا کہ نہ ، در قلبمان فریاد میزنیم صداے رساے قلبمان را میشنوید !؟ شـــــهدا ❣ شما را فریاد میزنیم ... مارا تشنه ے راهتان کرده اید ؟ همین ! نمیخواهید بہ ما بنوشانید از شهدے کہ شما نوشیدید ؟😔😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتـش دشمن کدام سمت را میکوبد همـان جبهه خـودی است...! 🌱 ..🖤🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
میگفتن ‌که: ظرف ‌بشکن،سر بشکن.. شیشه ماشین ‌بشکن.. ... غرور نشکن... احساس‌.نشکن... قلب ‌نشکن... نشکن... نشکن...!!!💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خستگی از سر و صورتم می بارید که ماشین را داخل حیاط بزرگ خانه ی آوا زدم و سمت خانه پیش رفتم. اما تا در خانه را باز کردم آوا با یک ماکسی بلند و چاکی که کنارش خورده بود و تا بالای زانویش می رسید جلوی رویم ظاهر شد. عصبانی از این تیپ جنجالی اش که باز بوی فتنه ای دیگر می داد، سر برگرداندم سمت شانه ی راستم و کیفم را با خستگی پرت کردم همانجا کنار در. _سلام.... ببین برات توضیح میدم فقط زود برو یه دوش بگیر لباس عوض کن که دیرم میشه. _لازم به توضیح نیست.... بعد از حرفای دیشبت دیگه واقعا نیاز به توضیح نیست... خسته ام کردی با این اَداهات. _چی داری میگی؟!.... مهمونی دعوتم دیوونه!.... زود باش باید منو ببری. _مگه راننده تم؟! با حرص جوابم را داد: _نخیر محافظم هستی.... حالا زود باش. پف بلندی کشیدم که قدمی به جلو برداشت. بوی عطرش تا زیر تیغه ی بینی ام رسید. دست دراز کرد و یقه ی پیراهنم را کمی مرتب کرد. _سفته هات آماده است تا بذارم اجرا.... مجبورم نکن پس.... آفرین.... پسر خوبی باش. گفت و از من فاصله گرفت و باز صدایش در کل خانه پیچید. _زیاد وقت ندارم که بخوای تا آخر شب اونجا واستی! مجبور بودم. کاش این روباه مکار را زودتر شناخته بودم. اصلا نمیتوانستم علت اینکه دنبال قلب و احساس من بود را درک کنم. ولی بدجوری بوی تله می آمد. آدم خامی نبودم که به آن سادگی فریب اشک ها یا ابراز احساساتش را بخورم. زندگی گرگ های زیادی را به شکل انسان نشانم داده بود. و حالا خودم گرگ شناس بودم! ناچار به اتاقم رفتم و بعد از یک دوش آبگرم و عوض کردن لباس هایم از اتاق بیرون زدم. آوا مانتو پوشیده بود و شال مشکی حریری به سر انداخته بود و با آن کیف مجلسی کوچک میان دستش در سالن منتظرم بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
آنهايی كه ولايت فقيه را قبول ندارند؛ در هـر مقامـی كه باشند، سرنگون خواهند شد! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا سمتش رفتم برخاست و بی مقدمه گفت : _یه مهمونی دوستانه است..... نگران نباش شب زود برمیگردیم که تو فردا به شرکتت برسی. حتی نگاهش هم نکردم که سوئیچ ماشینش را سمتم گرفت. سوئیچ را گرفتم و جلوتر از او راه افتادم. از همان بالای پله های حیاط دکمه ی باز شدن درب های خودرو را زدم. آوا پشت سرم بود که گفت: _لطفا اخلاقت اونجا مثل دیروز نباشه.... اون اخماتو باز کن. _مهمونی دوستانه ی تو به اخمای من چه ربطی داره.... اتفاقا یه محافظ باید اخمالو باشه تا همه ازش حساب ببرن. کلافه شد. _وای که تو چه زبونی داری! به ماشين رسیدیم که نشستم پشت فرمان و او صندلی جلو. چپ چپ نگاهش کردم. _وا!.... چیه؟! _مگه نمیگی محافظت باشم؟ _خب آره.... _پس برو عقب بشین. _چه ربطی داره!؟ _ربطشو یه محافظ میدونه فقط. ابرویی بالا انداخت و پوفی کشید. _اَه لعنت به تو با این منشور محافظتت! اطاعت کرد اما با غر زدن! البته گوش های من هم عادت داشت به کر شدن در چنین مواقعی. به راه افتادم و او آدرس را داد. واقعا حوصله ی ترافیک را نداشتم اما خوشبختانه خوش مسیر بود. چندان طولی نکشید تا به مقصد برسیم. از ماشین که پیاده شدم، باز آوا تاکید کرد. _ببین من رو دوستام حساسم.... آبروداری کن تو رو خدا. _اگه منظورت از آبروداری اینه که بشینم ور دلشون.... شرمنده.... من خاله زنک نیستم.... یه گوشه میشینم برو تنهایی چَرخات رو بزن. حرص و عصبانیتش را با زدن کیف دستی اش به بازویم خالی کرد. _لعنتی تو مثلا محافظم هستی آخه! با پوزخندی جواب دادم: _البته مثلا.... قهر کرد و غر غر کنان جلوتر از من وارد خانه شدم. حدسم درست بود.... آن مهمانی جای من نبود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
{ + }= یه عده با غیرتم هستند که میگن اگه ما کربلا بودیم نمیزاشتیم بعدِ حضرت عباس به ناموس ائمه نگاه چپ بکنند . . .😔 اما الان در زمان غیبت حضرت قائم به ناموس مردم نگاه میکنند و... بعضی وقت ها یک تلنگر برای یک عمر زندگی کافیست 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفت: تا "پیاده" نروے نمےتوانے درک کنے.. گفتم‍ چہ چیزے را؟ گفت: ذره‌اۍ از شوق زینب برای زیارت دوباره برادر را...🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این وعدہ خداست ڪہ حق الناس را نمے بخشد! خـون شهدا حق الناس است نمے دانم با این حق النـــــاس بزرگے ڪہ بہ گردن ماســــــت، چہ خواهیم ڪرد. ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : حاج امر اله 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شـرط عشــق جنون است... ما که ماندیم مجنون نبودیم....😭 «یاحبیب الباکین» که درقبر خندید محمدرضا حقیقی ..🖤🥀🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎙 : این دنیا با تمام زیبایی‌ها و انسان‌های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه توقف و ماند! تمامی ما باید برویم و راه این است... دیر یا زود فرقی نمی‌کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مجبور بودم و باز خودم را لعنت کردم بابت گرفتن آن چک 100 میلیونی! صدای بلند باندهای پخش موزیک تمام سالن را گرفته بود. همان جلوی درب ورودی ایستادم و گفتم : _من تو محوطه حیاط میشینم. نگاهی با اخم حواله ام کرد. و من منتظر تحلیل و تفسیر اخمش نشدم. دلم نمی خواست آنجا باشم و از سالن بیرون زدم. حالم از خوشی های بی حد و مرزشان بهم می خورد. فقط ادعا بودند گویی.... ادعای دارایی و برازندگی! تمام زندگی شان خلاصه شده بود در خوشی و جشن و رقص و پایکوبی! و زندگی من و باران و مادر..... ! نفس بلندی کشیدم. من از جنس این جور زندگی ها نبودم. و خدا را بارها شکر کردم که چهار ستون بدنم با نان حلالی که از مادرم گرفتم، رشد کرده است. در حیاط بزرگ و با صفای خانه، در کنج ترین و دورترین نقطه ی حیاط، یک صندلی تاشوی افتاده پیدا کردم و روی آن نشستم. اولین کاری که انجام دادم زنگ زدن به مادر بود که از بیمارستان مرخص شده بود و من حتی وقت نکرده بودم با او حرف بزنم یا او را ببینم. _الو..... _سلام قربونت بره بهنام. _سلام بهنام جان... کجایی مادر؟.... باران میگه یه کار پیدا کردی که شبا هم خونه نیای! تا خواستم جواب بدهم صدای گریه ی مادر برخاست. _الهی مادرت بمیره..... شما دوتا خودتون رو واسه خاطر من هلاک کردید. _الهی فدات بشم مامان... نگو جون بهنام... این شمایی که خودتو واسه ما هلاک کردی..... منو ببخش اون روز سیم های مغزم اتصالی کرد و چنان داد و قالی راه انداختم که حالت بد شد. _نه حق داری پسرم.... رو خواهرت غیرت داری خب..... حالا از کارت بگو.... خیلی سخته؟ نکنه استراحتت کم باشه مریض بشی. _نه مامان خوبه... بخور و بخوابه.... شدم مراقب و محافظ ناموس مردم. _الکی نگو اینقدر..... می دونم کارت سخته. _نه به جان شما راست میگم..... محافظ یه دختره بالاشهری شدم. _وای خدا!.... راست میگی؟!.... وای دلم شور افتاد مادر.... _چرا؟!.... اینکه کار خوبیه؟! _مادر حواست هست؟.... مراقب دختر مردم باشی.... امانت دار باشی..... یه وقت خدای نکرده..... _نگران نباش مادر.... من چشمام رو مادرم تربیت کرده... نگاشم نمی کنم.... _الهی قربونت برم.... ماشاالله ماشاالله ماشاالله..... الهی خدا بحق حضرت ابالفضل محافظت باشه.... من چشمای پسرم رو بیمه ی چشمای ابالفضل کردم..... قلبم از مهر و دعایش به تپش افتاد. _قربونت برم الهی..... برام دعا کن مراقب خودتم باش. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کسی را می دیدم که زیر نور چراغ های حیاط سمت من می آمد. دختری بود که اول فکر کردم شاید آوا باشد اما نبود! سرم را پایین انداختم و سرم را با همان گوشی زاغارتم گرم کردم. _سلام.... _علیک..... خندید. _تو همون محافظ خوش تیپ آوا نیستی؟! نگاهم به صفحه ی گوشی ام بود. _که چی حالا مثلا؟..... فکر کن باشم. قدمی جلو آمد. _خب چرا اینجا؟!.... چرا نمیای تو؟..... دوستای آوا میخوان باهات آشنا بشند. _من از خودش و دوستاش بیزارم.... اینجا هم راحتترم..... اگه حرف زیادی هم نداری، خوش اومدی..... خلوتم رو دوست دارم. باز ریز خندید. و قدمی جلوتر آمد. _چرا از دخترا فراری هستی؟!.... هر کی جای تو بود اینجا واسش بهشت بود.... ما هم بدمون نمیاد با آقای خوش تیپی مثل شما یه دور دنس بریم. _اهلش نیستم.... خیلی حرف میزنی داری مغزم رو میخوری..... میری یا دادی سرت بزنم؟ و باز خندید. جلف و..... از آن دسته خنده هایی که دلم لرزید! چشم بستم و از این دامی که انگار من پایم درست وسطش گیر افتاده بود، به خدا پناه بردم. جلوتر آمد و دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بالا آورد. هوا تاریک بود اما می شد که ببینم چه لباس بازی به تن دارد و نگاهش چطور قصد فریب! _دلت میاد منو رد کنی خوشگل پسر! مدام زیر لب می گفتم « این حتما یک تله است! » و بود قطعا. با عصبانیت دستش را محکم پس زدم قبل از آنکه مرا نگاه خمارش مرا مسحور خود کند. طوری زدم روی دستش که از ضربه ی دستم، انگشتان دستش درد گرفت. _آرام حیوون!.... چه خبرته!.... انگشتای دستمو شکستی! با خشم نگاهش کردم. و دیدم رنگ ترس را در حلقه های روشن لنز رنگی چشمانش. _ببین.... اگه یه بار دیگه دستت به من بخوره، ژن هار بودنم عود می کنه..... اونوقته که ممکنه تیکه پارت کنم..... برو اینو تو گوش اون دوستای خُل وضعت هم فرو کن که کسی سمت من نیاد.... بَد قاطی ام.... گرفتی یا نه؟ ترس چشمانش باعث قوت قلبم شد. از روی صندلی تاشویی که نشسته بودم برخاستم. انگار با همه ی ترسی که در چشمانش می دیدم اما باز سرسختانه داشت با آن مقابله می کرد. لبخندی زد تا ترس چشمانش را پوشش دهد. _باور نمیکنم یه پسر خوش تیپ مثل تو بتونه دست روی یه دختر بلند کنه. و با این حرف آهسته پنجه اش را روی بازویم کشید. _ تو هم توی مهمونی دعوتی.... بیا بالا... وسایل پذیرایی همه جوره فراهمه..... خودم در خدمت هستم آقا خوش تیپه! دندان هایم را محکم روی هم فشردم و ناچار دست دراز کردم سمت موهایش که روی شانه اش ریخته بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هرکس دیوانه‌یِ عشقت نشد عاقل نشد.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•