«💛🕊»
بسمربالمهدی|❁
عمریستلحظهلحظهبهشوقتنفسزدم
ایحجتغریب،امامِزمانمن...!
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_454
و حالا رسیده بودم به حرفی که هنوز تردید داشتم بزنم یا نه.
بستگی داشت عمو حرف قبلی مرا بپذیرد یا نه.
دوباره نشست پشت میزش و دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
_باشه.... اگه واقعا زده به سرت تا از جون خودت بگذری... برو دنبال کار شکایت.... من از جریان ویزیتورها بی خبرم.... نمیدونم چرا شراره همچین کاری کرده اما..... بهت توصیه میکنم پی این قضیه ی رو نگیری.... هر چی که باشه.... ممکنه جون خودت رو به خطر بندازه.
_باشه از این هم اگه بگذرم از دومی نمیگذرم.
_دومی چیه؟
چینی وسط پیشانی عمو نشست. نگاهش به من بود که گفتم:
_دخترت....
همان چین نشسته وسط پیشانی، عمیق تر شد.
_دخترم؟!.... باران؟!
_بله.... تیزهوشیش بدجور به شما رفته.... تونسته بهنام، شوهر خواهر منو پیدا کنه... تونسته یه مدت تو شرکتش کار کنه... اعتماد اونو جلب کنه بعد آدرس خونه زندگی منو هم بدست آورده... الانم پرستار بچهی شراره است توی خونهی من.
احساس کردم که عمو بیشتر از حرف قبلی در فکر فرو رفت.
و من از این فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:
_یادمه از پدرم شنیدم که شما یه بار چون باران تا شرکت من پیش اومده بود و امکان داشت شما رو هم پیدا کنه، واسه دست به سر کردنش، اجازهی ازدواجش رو با یه مرد 60 ساله دادید.... حالا من هنوزم موندم چرا و چطور هم شما هم باران قبول کردید.... به اینا اصلا کاری ندارم.... اما خیلی راحت میتونم الان.... همین الان که اینجا نشستم، آدرس اینجا رو براش پیامک کنم.... یا زنگ بزنم بهش تا باقی صحبتهای ما رو بشنوه.... حتما میدونید که چی میشه.... عزت سرابی.... پدر باران سرابی.... کسی که هنوز یه عده از طلبکارای 20 و چند سال پیشش، زندهاند و میتونن بیان دنبالش....
سکوت کردم. گذاشتم خودش تصميم بگیرد. عمیق در فکر فرو رفت.
قطعا این ترفند کارساز میشد... چون باران تنها مهرهای بود که می توانست هویت جعلی رُخام را برملا کند!
نگاهش با جدیت سمت من آمد.
_حالا چی میخوای ازم؟
_دوتا چیز ساده.... اولیش، شراره رو از زندگی من بندازید بیرون.... همون طوری که خودتون پاش رو به زندگیم باز کردید، حالا پاش رو از زندگی من بکشید بیرون... به قدر کافی توی همین 3، 4 ساله از دستش کشیدم....
_خب... بعدی....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
جمعه ،
خود به تنهایی یک ارتش است .
لشکری از خاطرات تلخ و شیرین ؛
بغض های نباریده ؛
دل تنگ و حرف های فروخورده ؛
و تو ...
یک تنه ،
میجنگی و میجنگی ...
حمله ی آخر ،
با اخرین تیغ های آفتاب شکل میگیرد .
و قطعا ،
بازنده خواهی بود ...
مرد میخواهد ،
ایستادن و غروب جمعه را نباریدن ...
جمعه ها ،
مغلوب ترین حریفشان را ،
در من جستجو می کنند
🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
کارتـٰانرابـراۍخدانکنیـد،
براۍخداکارکنید!
تفـٰاوتشفقطھمیـناَست
کہممکناستحسیـن‹ع›
درکربلـٰابـاشد
ومـندرحـٰالکسبِعلـم
براۍرضـٰاۍخدا ...!
#شھیدمرتضےآوینے🎙
#تباهیات...
آبجـــــے و داش گلم ی جورۍ زندگۍ کن کہ بعد ازدواج مجبور نشـــــے دلیت اکانت کنۍ، سیم کارت بسوزونـــــے
ریست فکتورۍ کنۍ...
#میگیرۍکہ_چۍمیگم؟
#آره_خلاصہ...
مبــــــارڪباشدآمدنماهـےڪـہ
اولینروزشباقرے،
سومینشنقوے،
دهمینشتقوے،
سیزدهمینشعلوے،
نیمہاشزینبـے
وبیستوهفتمشمحمدےاست...♥️
#حلولماهرجبمبارڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧⃟💙
یه قرار عاشقونه
زیر بارون نجف(:💙
- مـےدونیروزقیامـت،چـےدردناڪترہ؟!
+اینکـہخودِواقعـیت،همـونلحظهہ
بیادوایسہجلوتبگہ:توقـراربودمنبشـے
چےکارکردیباخودت...💔
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_455
_شما که یه پیرمرد 60 ساله رو سد راه دخترتون کردید.... حالا منو سد راهش کنید.... بهتون قول میدم که حتی نذارم سمت شما بیاد....
نگاه تیزش با آن چشمان خاکستری رنگ، با جدیت خاصی به من خیره شد.
نفس پری کشید و گفت :
_باشه.... اما این اولین بار و آخرین باریه که اینو میگم.... اگر به هر دلیلی، خواسته یا ناخواسته، پای باران به شرکتم، به باشگاه بیلیاردم... به مهمونیهای شبانهام.... یا هر جایی که تو میدونی، من هستم باز بشه....
مکثی کرد و ادامه داد:
_اول جون خود باران رو میگیرم.... بعدش هم تو.... باهات رودربایستی ندارم.... زن و بچهی من همون 20 سال پیش، واسهی من مُردن.... من این دم و دستگاه رو با زحمت بدست آوردم و حالا به راحتی از دست نمیدم.... پس فکر جون خودت و باران باش....
با جدیت، با او چشم تو چشم شدم.
_هستم....
کمی نگاهم کرد و باز گفت :
_بهش سخت بگیر..... اونقدر درگیرش کن که وقت فکر کردن به خیلی از شاید و اگرها رو نداشته باشه.
_بهتون قول میدم تلافی بلایی که شراره سر زندگی من آورد.... و بلایی که شما سرم آوردید رو همه یک جا سرش خالی کنم....
لبخند کمرنگی زد.
_خوشم اومد ازت.... کینهای هستی پس.
برخاستم و گفتم:
_فقط یه چیز...... میخوام هر چی زودتر از شر شراره خلاص بشم.
_شراره زمان نیاز داره... چون باید کاری کنم که خودش بذاره و بره.... این جز شرطهای عقدتونه.... یادت که نرفته.
_نه.... یادم نرفته چطور رسما شدم، بردهی دست شراره!
_حالا نگران نباش.... من کاری میکنم که خودش بذاره بره ولی یه کم صبوری کن.... بهت قول دادم شراره رو از زندگیت بردارم و باران رو بهت بدم... سر قولم هستم.
سمت در اتاقش رفتم که گفت:
_رادمهر....
نیم تنهام سمتش چرخید.
_پی ماجرای ویزیتورهای شرکتت رو نگیر.... اینو به خاطر خودت گفتم.... پشت این ماجرا چیزایی هست که جونتو به خطر میندازه..... نمیخوام با از دست دادن تو، باران با من رو به رو بشه.
چشمکی زد و گفت :
_می فهمی که چی میگم؟
فقط نگاهش کردم و او ادامه داد :
_با رفتن شراره از زندگیت، همه چی به حالت اولش بر میگرده.... اَشکانی رو اخراجش کن و دوباره شرکتت رو بنداز روی دایرهی سوددهی.
دستگیرهی در اتاقش را گرفتم و گفتم :
_بی.صبرانه منتظر رفتن شرارهام.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند این دنیا به زودی عاقبت به «خیر» بشود.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌹
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آیا BTS مروج فرهنگهای انحرافی است؟
#فحشایمدرن
#جهادتبیین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت امام محمد باقر(ع)و فرا رسیدن ماه رجب برشما مبارک:)♥️✨
~
میگفت:
حتیبرایچیزایبدهمشکرگزارباش
اوناچشماتوبازمیکننتاچیزایخوبیکه
بهشونتوجهنمیکردیروببینی...(:🌿
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_456
به خانه برگشتم.
نمیدانم چرا این بار احساس میکردم که عمو پای قولش خواهد ماند.
وقتی به خانه رسیدم، باران و مانی در حیاط خانه بودند.
مانی داشت دوچرخه سواری می کرد و باران مراقبش بود.
با ورود من به حیاط ، نگاه هر دو سمتم آمد. و من حال با امیدواری که احساس غالب آن لحظهام بود گفتم:
_کی موافقه شام بریم بیرون؟
مانی اولین نفر جیغی کشید و با خوشحالی گفت :
_من.... من....
_برو حاضر شو پس.
مانی دوید سمت خانه و من سمت باران که هنوز روی لبههای بلند باغچه، نشسته بود، رفتم.
_تو چی؟
_ممنون... شما اومدید و من میرم خونه.
تا خواست سمت خانه برود گفتم:
_میخوام امشب بیای.
نگاهش به من افتاد لحظهای و باز سر پایین گرفت.
_ممنون از دعوتتون ولی....
_نمیخوام ولی و اگر بشنوم... تو میای.
سر بلند کرد و باز نگاهم.
_فهمیدید پشت قضیهی ویزیتورها چیه؟
دست راستم را از کنار لبهی کتم، داخل جیب شلوارم بردم با خونسردی جوابش را دادم:
_نه....
_نه؟!.... شما نمیخواید....
نگذاشتم ادامه دهد. نگاه جدیام را به او دوختم.
_نه نمیخوام... فعلا لازم نیست.... الان امشب میخوام برم بیرون.... یه شام خوب بخورم و یه نفس راحت بکشم.
_نفس راحت!.... واقعا چطور میتونید بگید نفس راحت وقتی هنوز قضیهی ویزیتورها رو نمیدونید؟!
_درست میشه.... اصلا امشب حوصلهی بحث و توضیحات ندارم.... برو تو هم چادرتو بردار با ما بیا.... این یه دستوره.
و همان موقع مانی برگشت.
با ذوق خاصی سمتم دوید و گفت :
_بریم؟
نگاهم سمت باران رفت که هنوز مردد بود.
_باید صبر کنی خاله باران هم حاضر بشه.
و مانی دست به دامن باران شد.
_خاله برو حاضر شو دیگه... برو خاله.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
مهم نیست که قفلها دست کیه
مهم اینه که کلیدها دست خداست🔐💛
•➜ ♡჻ᭂ࿐
پروردگارا؛
از قهر تو، به لطفت پناه میبرم...
#خداوند
•➜ ♡჻ᭂ࿐
'♥️𖥸 ჻
ازاِنتظاردیدھ یَعقوبشدسِفید
هیچآفریدھ چشمبہراهِڪسےمباد . .
موݪـاےِمَن!(:♥️'
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هوشنگ ابتهاج گفت:
خیال دیدنت چه دلپذیر بود؛
جوانیم در این امید پیر شد،
نیامدی و
دیر شد...
شهریار گفت:
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا...؟
فقط خواستم بگم حواستون باشه دیر نکنین...
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
دلتون برای خدا تنگ نشده؟!
برای چند دقیقه خلوت؟!
برای مناجات مولای یا مولای؟!
برای اشک، سخن دل، سجده به هنگام سحر،
تنگ نشده؟!
#رجب_را_دریاب
من می خواهم بنده ی دلم باشم،
بنده ی دل بودن بارها بهتر از
بنده ی نفس بودن است...
من می خواهم دلم مرا رهبری کند،
دلم را آزموده ام،
دلم را بارها آزمایش کرده ام،
دلم را در آتش انداخته ام،
دلم را خراب و از نو ساخته ام،
آن دلی دل است که دنیا برایش با همه زیبایی
هایش، تنگ آید،
پرواز در سقف آسمان برایش بارها بهتر از زندگی در سقف کوتاه قفس باشد.
.
#ماه_رجب ، ماه خوب خدا،
ماه دوست داشتنی من،
بهترین ماه برای آغاز هر آنچه که
انسان را به معبود نزدیک می نماید.
#دریاب
#فرصت کوتاه است ...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_457
باران هم همراه ما شد.
به یک مجتمع تجاری تفریحی رفتیم.
اول مانی را برای بازی بردیم.
بازیهای کامپیوتری مجتمع، خوب جذبش کرده بود.
همان موقع که مانی از شدت شادی قهقهه می زد، با خودم این احتمال را می دادم که شاید این آخرین خندههای مانی باشد که می بینم.
بعد از آنکه یک ساعتی سر مانی را گرم کردیم، سمت کافی شاپ مجتمع رفتیم.
مانی سفارش کیک بستنی داد و من و باران چای و قهوه.
_ممنونم بابت مهمانی امشب اما هنوز علت این دعوت برام معلوم نيست.
قاشق چایخوری درون فنجان قهوه را آرام در فنجان چرخاندم و نگاهش کردم.
_علتش بعدا مشخص می شه.... چایی تو بخور.... نمی خوام باز مثل دفعه قبل، چای و کیک و قهوهمون رو کوفتمون کنی.
نگاهش چند ثانیه روی صورتم تامل کرد قطعا یادش آمد کدام نقطه از خاطرات گذشته را می گویم.
باز بعد از خوردن چای و قهوه و کیک بستنی، مانی بهانهی بازی گرفت.
او را باز به طبقهی بازیها بردم و همانجا روی صندلی های انتظار، کنار نردههای استیل بلند طبقهی دوم، کمی با فاصله از باران نشستم.
بیمقدمه گفت :
_نگرانم.... این رفتار شما خیلی نگرانم کرده.
نگاه من هم مثل او، به مانی بود که جواب دادم:
_بی دلیل نگرانی.... این دفعه همه چی درست می شه.
نگاهش به سمتم آمد و من نگاهم همچنان به مانی بود که گفت:
_ان شاء الله..... به نظرتون دیر نیست؟.... ساعت 9 شب شده.... نمی خواید برگردید؟
این بار گردنم سمتش چرخید.
_تو چرا نگران برگشت منی؟
_خب همسرتون خیلی حساس هستن و نمی خوام که.....
میان حرفش گفتم :
_می خوام اتفاقا حساس بشه.... باید بدونه عواقب کاراش چیه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
« ♥️🎊»
بِسمِرَبِامـامبـاقـر|❁
•|اے دوّمین محمد و اے پنجمین امام
•|از خلق و از خداے تعالے تورا سلام
•|چشم وچراغ فاطمہ خورشید هفٺ نور
•|روح و روان احمد وفرزند چهار امام
♥️¦↫#السلامعلیڪیاامـامبـاقـر
🎊¦↫#ولادتامامباقر
‹›